× سوژه جدید ×
- وایسا لعنتی!
نگهبان در حالی که برای چندمین بار فریاد می زد، این بار نیز با صدایی بلند تر جمله قبلی را تکرار کرد. اما این بار دیگر منتظر نماند و نایستاد. بلکه با سرعت دوید و در این حین زیر لب به آن شخص فحش می داد.
از تعقیب شونده چیزی جز یک شنل سیاه که کلاهش را نیز بر سر کشیده و در آن تاریکی شب به خوبی دیده نمی شد، چیزی مشخص نبود. اما موهای بلندش در حالی که چند تار آن نیز از شنلش بیرون زده، و چوبدستی اش، نیز دیده می شدند.
نگهبان همچنان می دوید. از روبروی عمارتِ چانگ، در حال دویدن بود و در چند متری آن دختر قرار داشت. باد سوزناکی به صورت هردو می خورد و گوش و صورتشان را سرخ کرده بود. گرچه درباره دختر این یک حدس بود اما گونه ها و بینی برافروخته ی نگهبان که اکنون نفس نفس می زد به وضوح مشخص بود.
نگهبان بالاخره پس از چند لحظه پر هیجان در آن شبِ آرام، خسته شد و چوبدستی اش را از شنلش بیرون کشید؛ یک بار دیگر فریاد زد:
- وایسا، دِ لعنتی!
سرعتش را کم کرد و وردی را با صدای بلند فریاد زد.
- استوپفای !
دختر شنل پوش، از سرعتش کاست و لحظه ای چند سانتی متر، جاخالی داد و در حالی که از دقت
بی نظیر نگهبان تعجب کرده بود، ایستاد و چوبدستی اش را با ظرافت و دقتی تحسین برانگیز بیرون کشید. چوبدستی اش را بالا برد و زیر لب تنها زمزمه کرد:
- موبیلیکورپوس
در ادا کردن آن ورد هیچ تردیدی نداشت؛ باید به زندگی به سبک سیاه عادت می کرد. زیر لب با خود گفت:
- کارت خوبه، چو! ارباب راضی خواهد بود ...
نگهبان مانند یک عروسک خیمه شب بازی که در دستان گرداننده اش بالا و پایین می رود از اولین دستورِ دختر اطاعت کرد و خیره به نقطه ای در تاریکی شب، ایستاد. سپس با هر چرخش چوبدستی، مردِ نگهبان، حرکتی می کرد و سپس بعد از اجرای یک ورد فراموش بر روی خودش به سمت عمارت و جایگاهش جلوی درب بازگشت.
در آن تاریکی هیچ کس جز جغدان شب، آن لبخند شوم را ندیدند. آن لبخندی که در آینده بیشتر به کار خواهد رفت.
حال تنها یک نفر در میان آن کوچه ی تنگ و باریک باقی مانده بود؛ دختری که شنل پوش که چو نام داشت و اکنون در میان باد و نسیم سوزناکی که بر صورتش نواخته می شد به سمت جلو پیش می رفت. مقصد او سیاهی بود!
-------------------------------
چو قصد مرگخوار شدن رو داره! از خونه بیرون زده تا به مقصدی که ادرسش رو بلد نیست یعنی خانه ریدل برسه اما نمیدونه تا خانه ریدل (موضوع انجا تمام نمی شود تازه خو گرفتن به سیاهی آغاز می شود.) مشکلات، ماموران و کاراگاه بسیاری به دنبالش خواهند بود ....
+ سوژه جدی است. اما بهتره بگم استقبال می کنم که توش نکته های طنز و جد داشته باشه، اما توی این پست به دلیل موقعیت، نکات طنز رو مناسب ندیدم.
محفلی میمانیم !فیلیوس فلیتویک !
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۴ ۱۷:۳۲:۱۲