[spoiler=گمونم خیلی طولانیه! میذارمش این تو!]مورگان خودش را از زیر خروارها مادۀ مخدر و محرک و شیشه و کریستال و بلور و غیره و غیره بیرون کشید. همزمان صدای فریاد ایوان به گوش رسید:
- باب بوقی! می خوای بیای بیرون چرا پاتو میذاری روی دماغم؟ له شد!
مورگان:
-
نارسیسا و بلاتریکس که تا به حال به طرز مشکوکی ساکت مانده بودند، نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و بعد به سایرین:
- مورگانا چی شد پس؟
در همین لحظه، در باز شد و تد ریموس لوپین، خشمگین و غران وارد اتاق شد:
- موعوعوعورگانا! خائن موعوعوعوعوعوذی! کجاعاعاعاعاعایی؟
مورگانا که تازه توانسته بود دست راستش را از زیر خرت و پرت ها بیرون بیاورد فورا آن را پایین کشید:
-
مورگان با نیشخند به تدی نگاه کرد:
- هی تدی! چه عجب از اینورا؟ تو محفل واست جا نمونده که راه افتادی اومدی ولایت مرگخوارا؟ راهو اشتب اومدی داوش! تقاضای مرگخواری دو تا تاپیک اونورتره!
تدی با دیدن مورگان، گویی خون در رگهایش به غلیان درآمد:
- که افساعاعاعاعانۀ عشق تو و موعوعوعوعورگانا شهره خاعاعاعاعاص و عاعاعاعام شده بوعوعوعوعود؟؟؟
مورگان تازه خطر را احساس کرد! با نگرانی نگاهی به دور و بر خود انداخت و اثر وسیله ای صورتی که شباهت زیادی به گوش های گسترش پذیر فرد و جرج داشت، روی زمین دید:
- هی! شما محفلیا تو خونۀ ریدل گوش وامیستین؟
- سوژه رو منحرف نکن! جواب منو بده!
- خوب! اشتباه گوش کردی باب! من و مورگانا خواهر برادریم! نمیبینی اسمامون عین همه؟ مامان مورگانا بعد اینکه با باباش دعوا کرد و طلاق گرفت اومد لندن و با بابای من ازدواج کرد! مام شدیم خواهر برادر ناتنی! اون افسانه هم مربوط به عشق خواهرانه و برادرانۀ ماست!
- منو رنگ می کنی؟ من خودم کلی رنگ و وارنگم جوجه مرگخوار! شما یه قرار عشقولانسی کنار دریا داشتین! موعوعوعوعورگانا از اون زیر بیا بیرون که می خوام تو و این فاسقتو منفجر کنم!
نارسیسا سعی کرد جو را از حالت تشنج خارج کند:
- نمی دونم چرا شلوغش می کنی تدی! تو باید روشنفکرتر از این حرفا باشی! هر اتفاقی قبل ازدواج بیفته هیچ ربطی به بعد ازدواج نداره! باید درمورد روابط قبل از ازدواج همسر آیندت آزاداندیش تر از این حرفا باشی.
تدی با وجود احترام زیادی که برای خالۀ مادرش قائل بود، جوش آورد:
- خاله نارسی!!! شما و رواج بی بند و باری؟
مورگانا زود باش بیا بیرون!
مورگانا از زیر خروارها مادۀ گیج کننده نالید:
- تدی باور کن اشتباه می کنی! حقیقت یه چیز دیگس! دایی مورفین بی زحمت اون منو رو بدین من آرزو کنم!
مورفین همچنان محو تماشای خروارها خوشبختی ای بود که برایش نازل شده بود و هیچ توجهی به اطراف نداشت. ایوان تا حد ممکن از تدی فاصله گرفت و منو را از دست مورفین قاپید و به طرف کوه مواد پرت کرد. مورگانا دست راستش را دوباره خارج کرد و منو را قاپید:
- من آرزو می کنم...
ناگهان دودی سفید همه جا را فرا گرفت. دیوار روبروی جماعت حاضر، ناپدید شد و ساحلی به سپیدی ابرهای آسمان پدیدار شد. دو نوجوان کنار هم روی شن های ساحل نشسته بودند و درگوش هم نجوا می کردند و می خندیدند. آبی دریا روبرویشان درخشش فیروزه داشت و موج ها با نرمی و لطافت خود را به پاهای برهنۀ دو نوجوان می رساندند و شرمگینانه، نوازششان می کردند.
تدی با خشم به دو نوجوان نزدیک شد و شنید:
- مورگانا یعنی برم بهش اینو بگم، واقعا باور می کنه دوسش دارم؟
- آره باب! خنگ که نیس! میری رک و راست بهش میگی: جسیکا درسته که تو یه پاتری و ایل و طایفه تون طرفدار خون لجنی ها هستین و منم عاشق اربابم و عمرا یه تیکه ناخنشو نمیدم به صد تای شماها! ولی بهت افتخار میدم که باهام بیای مجلس رقص! بعد می فهمه با همۀ وجودت دوسش داری.
- یعنی اینجوری یه خورده خشن نیس؟
- یادت رفته ماها با هم قرار گذاشتیم که بریم پیش لرد سیاه و مرگخوار شیم؟ خوب خواستگاری مرگخوارا همینجوریه دیگه.
- راس میگی! یعنی تو هم می خوای که خواستگارت اینجوری عشقشو بهت ثابت کنه؟
- اه اه اه که شما پسرا هیچ تخیل ندارین! باب خواستگار من قراره سوار یه اسب سفید بیاد! بعدشم... منو که دارم پله های تر + قی رو تی می کشم می بینه و یه دل نه صد دل عاشقم میشه... می دونی، من دوس دارم کسی که میاد سراغم حتما یه جای بدنش مث این دریای روبرومون فیروزه ای باشه. حالا اگه موهاش بود که بهتر!
مورگان نوجوان، مخفیانه پوزخندی به مورگانای نوجوان که کنارش نشسته بود و با تصوراتش خوش می گذراند انداخت. گویا تغییر جهت سخنانشان از جسیکا پاتر به سمت شاهزادۀ موفیروزه ای مرموز، به مذاقش خوش نیامد. چون از جایش برخاست و دستش را به سمت مورگانا گرفت:
- خوب بیا بریم یه نوشیدنی بخوریم. زیادی رمانتیک شده بودم. واسه خون سیاهم ضرر داره.
موررگانا هم دستش را دراز کرد و به کمک مورگان از جا برخاست:
- آره. بریم. مامان الان نگرانم میشه. همش میگه زیادی با این داداش مورگان گرم می گیری. یه کم برو پیش دخترای بلک سوزن دوزی یاد بگیر! مجسم کن! من سوزن و نخ دستم بگیرم!!!
مورگان و مورگانا گویی صحنۀ بسیار مضحکی را مجسم کرده بودند با صدای بلند قهقهه زدند و صحنه دوباره تار شد!
تدی مات و متحیر به آنچه در برابر دیدگانش رخ داده بود نگریست. بعد رو به مورگانا کرد که از زیر مواد سکر آور به او لبخند میزد:
- این چه جادویی بوعوعوعوعوعود؟ داری منو می پیچوعوعوعونی؟
- نه به سالازار کبیر قسم! این منوی آنتونینه و به هرکسی امکان میده که یه آرزوش برآورده بشه. منم آرزو کردم که تو اصل حقیقت رو با چشای خودت ببینی!
- یعنی تو به خاطر من از برآورده شدن آرزوت گذشتی؟
- آخه تو همۀ آرزوی منی تدی!
مورگان که به حال
درآمده، منو را از مورگانا گرفت و رو به تدی کرد:
- تو! یه محفلی! اونم با گوش های گسترش پذیرت که مدام تو زندگی ما سرک می کشن! تا آرزو نکردم که بری به جزایر بالاک از جلو چشامون دور شو!
تدی مشکوکانه به مورگان و منو نگریست:
- هی! چرا شماها بتونین آرزو کنین و من نه؟[/spoiler]