نه گفت زنده باد و نه گفت مُرده باد. کارش خیلی از این حرفها گذشته بود.
نگفت لعنت به این شانس.
حتی.. نگفت کمک..
راستش، بر خلاف چیزی که سایرین در موردش فکر میکردند و به رغم رنگ ِ پریده و عرق ِ سرد ِ نشسته بر چهرهش، در چشمانش اثری از وحشت یا استیصال دیده نمیشد. در حقیقت، پوزخندی لبانش را آراسته و نگاهش، تمسخرآمیز بود. حالتی که او را بیشتر از تمام عمرش شبیه به برادرش میساخت.
با همان نیشخند ِ کج ِ نشسته بر صورتش و صدایی خشدار و ضعیف، تنها چیزی که گفت، این بود:
- گور بابای منافع مهمتر ِ همهتون..
سرما در جانش دوید، امّا مرگ چنان محبتآمیز او را در آغوش خود میفشرد که هیچ چیز نمیتوانست لرزه بر اندامش بیندازد. چشمانش را بست. سوسوی رضایتی قلب رو به تاریکیش را اندکی روشن کرد. "حداقل تو جون سالم به در بردی رفیق قدیمی."
صدای محوی در پسزمینهی ذهنش به خاطر نام "رفیق قدیمی" غرّید.
در دل به صاحب ِ صدا خندید..
*****
میدانید، بعضیها در زندگیشان هیچ چیز نیستند. البته اهمّ افرادی که با ضجّهموره مینالند که در زندگیشان هیچ چیز نیستند، چرت میگویند. آنها درک درستی از "هیچ بودن" ندارند. "هیچ بودن" یعنی به تنهایی و بدون وابستگی به انسانهای تعریف نشوی و به شکل عجیبی، بعضیها در زندگیشان هیچ چیز نیستند.
مثلاً او در زندگیش هیچ چیز نبود. نکتهی دیگری که در مورد ِ هیچ ها وجود دارد، این است که آنها معمولاً نمیدانند هیچ چیز نیستند. امّا در این مورد ِ منحصر به فرد، او به خوبی میدانست که هیچ است و مشکلی هم با آن نداشت.
البته، در ضمن، به طور دقیق هم میدانست چه زمانی به هیچ بودنش پی بُرد.
"همان شبی که برادرش گروهبندی شد."
بر خلاف برادرش که موجود متکبّر و پر سر و صدایی بود، آرام و ساکت پشت در اتاق پذیرایی خزید. صدای گریهی خفهی مادرش را شنید. همیشه اولین کسی بود که صدای گریه را میشنید. گریهی هرکسی را.
- افتاده گریفندور..
مادرش هقهقکنان این را گفت. شانههایش به سختی میلرزیدند.
- با افتخار نامه نوشته که افتاده گریفندور..
پدرش پاسخی نداد. تنها به آرامی شانهی همسرش را فشرد. اخلاق او و پدرش یکجورهایی مثل هم بود. در سکوت، تنها حضور داشتند.
به شکلی..
هردو، هیچ بودند..
شاید به همین خاطر هم با اوج گرفتن صدای گریهی مادرش، این پدرش بود که او را به خاطر آورد:
- آروم باش. خب؟ ما یه پسر دیگه هم داریم.
مادر چشمان اشکآلودش را به پدرش دوخت.
- اون باید آبروی خونواده رو حفظ کنه.
آنجا و آن لحظه، دانست که "هیچ" است.
به دنیا آمده بود که حافظ خانواده و منافعش باشد..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی اول - انتهای صفحهی دوّم".. میبینی داداش؟ تو نرفتی اسلیترین و من باید میرفتم. تو خونه نموندی و من باید میموندم. تو خیلی چیزا نشدی و من باید میشدم.
داداش..
تو جاخالی دادی..
و همهچی خراب شد روی سر من تا تنهایی برای منافع مهمتر خونوادهمون، زندگیمو فدا کنم.."
*****
وقتی کلاه گروهبندی را روی سرش گذاشت، چشمانش را محکم بر هم فشرد. آرام در دل زمزمه کرد: «بگو اسلیترین. خواهش میکنم. فقط بگو اسلیترین..»
کلاه پیر و نخنما متعجب مینمود: «تا به حال کسی رو ندیده بودم که تا این حد اسلیترینی نباشه و بخواد بره اسلیترین.»
تکرار کرد: «فقط بگو اسلیترین. من باید برم اسلیترین..»
کلاه ذهنش را خواند.
قلبش را دید.
و به تلخی خندید: «قلب ِ یه گریفندوری، تو رو میرسونه به..»
-
اسلیترین!!کلاه را که برداشت، پیش از هرکسی، چشمانش در چشمان تیرهی برادرش دوخته شد. برقی ناخوشایند در نگاه او میدرخشید که حالتی خصمانه در صورت جذابش پدید میآورد.
احساسی دردآور در معدهی پسربچهی تازه گروهبندی شده پیچید.
آن لحظه..
برادر نه، که "برادری"ش را برای خانوادهش فدا کرد..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی پنجم - ابتدای صفحهی اول"همیشه میخواستم ازت بپرسم که هیچوقت منو دیدی؟ اونطوری که واقعاً بودم. وقتی پشت میز صبحونه مینشستی، یا وقتی باهات حرف میزدم، منو میدیدی؟
نه. اینو ولش کن. میشه یه سؤال دیگه ازت بپرسم؟..
حاضر بودی برای من بمیری داداش؟..
چون..
من حاضر بودم فقط برای این که "من" رو ببینی، بمیرم..
همونطوری که بودم.."
*****
او به خوبی میدانست چگونه تعادل را حفظ کند. در نقطهای میان هیاهو و سکوت، میتوانست با تصویر پسزمینه یکی شود و اجازه دهد سایرین او را از یاد ببرند. میخواست برای آن "سایرین" هیچ باشد. همانطور که برای خانوادهش..
همانطور که برای همه..
امّا فقط برای یکنفر میخواست..
- نوبت توئه!
نگاهش را، نه مانند برادرش گستاخانه، بلکه آرام و جدی به کاپیتان تیم کوییدیچ که ناراضی براندازش میکرد، دوخت. در میان هیاهو و تشویق دوستان و بقیهی همخونهایش از روی سکّوها، کوشید صدای خاموش چشمانش را به گوش کاپیتان برساند: «من اون پستو میخوام.»
سوار جارویش شد و سایهی محو لبخندی بر لبهایش نقش انداخت.
«و به دستش میارم.»
مانند تیر از کمان در رفته اوج گرفت.
.
.
- کارت درسته بچه!! دس مریزاد!!
پیش از این که پایش به زمین برسد، دست کاپیتان محکم به پشتش خورد و او را از جارویش جدا کرد. سایر اعضای تیم با صدای بلند خندیدند، امّا او بیتفاوت جارویش را برداشت و با تکان دادن سری به نشانهی خداحافظی، از آنجا دور شد.
"او" نیامده بود.
همان یک نفری که میخواست پروازش را ببیند.. نیامده بود.
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی هفتم - پاراگراف دوم صفحهی آخر"..حرف از کوییدیچ شد، شرط میبندم هیچوقت از خودت نپرسیدی چرا برای جستجوگر شدن درخواست دادم. چرا میخواستم بهترین جستجوگر هاگوارتز باشم. چرا انقدر اون گوی زرّین مزخرف برام مهم بود.
میدونی داداش؟ میخواستم بهت نشون بدم منم میتونم به خوبی اون باشم.. ولی تو هیچوقت بازی منو ندیدی، نه؟ هه.. چه سؤالیه که میپرسم. تا وقتی اون بود.. کی به بچه جستجوگر بی اهمیتی مثل من نگاه میکرد..
ولی تو باید میدیدی. من به خاطر تو رفتم. به خاطر تو جستجوگر شدم. به خاطر تو بازی کردم. تو باید میدیدی..
من برادر ِ تو بودم..
حتی با این که دلت میخواست اون برادرت بود.
حتی با این که
گفتی اون برادرته.."
*****
در مورد آزادی، مزخرفات زیادی به هم بافته میشود، امّا هیچکس واقعاً سعی نمیکند بفهمد چیزی که برایش جان میدهد، چیست. آزادی، تعریف سادهای دارد: یعنی آن چیزی را که دلت میخواهد بپوشی. آن چیزی را که دلت میخواهد، بتوانی بگویی. یعنی وقتی تیم کوییدیچ محبوبت برنده میشود، بتوانی بیرون بدوی و فریاد بزنی. یعنی عیبی نداشته باشد پلیوری با طرح متحرک بر تن کنی.
آزادی برای او بسیار ساده بود: یعنی جرئت داشته باشی بگویی چه دوست داری.. چه فکر میکنی..
چه کسی هستی..
شاید برای همین، او نیز مانند پدر و مادرش و انبوهی جادوگر دیگر، هوادار لرد ولدمورت ِ نوظهور بود. راستش، پسرک از این زندگی پنهانی خسته بود. از پنهان کردن ِ جادوی وجودش خسته بود. از پنهان کردن علایقش.. از پوشیدن ِ آنچه دوستش ندارد.. از فرو خوردن حرفهایی که میخواهد فریادشان بزند.. از قایم شدن و به روی خودش نیاوردن.. از همه چیز خسته بود.
او نیز مانند لرد ولدمورت دلش میخواست جادوگران آزاد باشند. آزاد باشند که ردای تیم محبوبشان را بر تن کنند. آزاد باشند که مثل آدم با جارو به این سو و آن سو بروند. آزاد باشند که پلیوری با طرح متحرک بر تن کنند..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی دهم - خطوط انتهایی صفحهی نیمهسوخته".. تو ولی نمیفهمیدی، چون تمام عمرت به خیالت آزاد بودی. تو شورش کردی و رفتی گریفندور و همون لحظه، انگار آزاد شدی از قفست. من ولی تمام عمرم زندانی بودم داداش. تمام عمرم داشتم حرفای مامان رو در مورد منافع خونواده میشنیدم. در مورد خونواده. خون. اصالت. همهچیزایی که تو زدی زیرشون و فرار کردی. من چی ولی؟ هیچوقت از خودت پرسیدی سر برادر کوچیکترت اومد؟
تو برادر بزرگتر من بودی..
تو باید از من محافظت میکردی..
وقتی مامان، یا حتی لرد از منافع مهمتر حرف میزدن، من فقط یه چیزی تو ذهنم بود: «من باید منافع ِ مهمتر ِ تو بودم..»
ولی من هیچوقت اون هدف ِ نهایی برای هیشکی نبودم.
من هیچوقت هیچی نبودم. نه برای تو. نه برای مامان. نه برای لرد..فقط برای یه نفر تو تموم دنیا معنی داشتم.. که از قضا اونم فقط یه جنّ خونگی بود!
اون بیشتر از همهی شماها به من اهمیت میداد.. اونقدر که.."
ادامهی کلمات در سیاهی ناشی از سوختگی ِ کاغذ پوستی محو میشود.*****
سرانجام، جرقهی نهایی شبی پس از شام زده شد. دقیقاً زمانی که مادرش داشت قسمتی از صحبتهای لرد را نقل میکرد. به لطف دخترعمهش، یکی از طرفداران و یاران ِ نزدیک ِ آن رهبر ِ پرشور، هرگز از لرد بیخبر نمیماندند.
- .. البته ایشون گفتن که تقابل ما و اونا..
"اونا" را با لحنی منزجر بر زبان آورد و همان لحظه، او متوجه تیرهتر شدن چهرهی برادرش شد. آرزو کرد مادرش صحبتهایش را به وقتی دیگر موکول کند، ولی به خوبی میدانست همان اندازه که او و پدرش به یکدیگر شبیهند، مادر و برادرش چون سیبی که از وسط نصف شده باشد، در کلّهشقی و لجبازی با هم رقابت میکنند.
- ممکنه باعث شه تعداد زیادی از یارانشون، تعداد خیلی زیادی از مرگخوارا کشته شن. امّا با این حال، این فداکاریایه که..
برادرش پوزخندی زد و زیرلبی، امّا چنانکه به گوش مادرش برسد و نرسد، جملهی بانوی خانه را کامل کرد:
- لرد حاضرن انجام بدن!
همین.
مادرش به یکباره برآشفت و فریادهایش مثل همیشه در خانه طنین انداخت. لحظهای بعد از این که چشمانش را محکم بر هم فشرد و با امیدی عبث، از مرلین خواست این بحث را به انتها برساند، شنیدن نامی، گوشش را تیز کرد:
- وقتی با اون لوپین که معلوم نیس کدوم تسترالی هس میچرخی..
برای اولّین بار، فریاد برادرش بلندتر از فریاد مادر بود:
-
در مورد ریموس درست صحبت کن!او هرگز به خاطر نداشت برادرش در دفاع از او چنین صدایش را بلند کند..
-
با اون پاتر ِ خائن به اصل و نسب..
- اون برادر منه!!- برادر ِ تو، منم.
به شکل عجیبی، کمابیش جادویی، صدای آرام ریگولوس بلک ِ جوان، داد و هوار دو بلک ِ دیگر را فرو نشاند. بیشتر چنان که گویی باورشان نمیشد این جمله متعلق به او باشد، هر دو نفر به پسر جوانتر خانواده خیره ماندند.
سیریوس پیش از مادرشان خودش را جمع و جور کرد و پوزخندی زد:
- چون ما خیلی شباهتهای زیادی داریم..
صدای بلک ِ کوچک بر خلاف برادرش، آرام و عاری از تمسخر بود.
- برادری در مورد شباهتا نیست. در مورد رگ و ریشهس.
لحظهای نگاهشان در هم دوخته شد. به نظر ریگولوس، این اولین بار در تمام عمرشان بود که همدیگر را میدیدند. نه. این اولین بار در عمرش بود که سیریوس او را میدید. اولین بار در عمرش بود که میخواست سیریوس "او" را ببیند.
آنگاه، برادر بزرگتر برگشت و به مادرش نگریست:
- پس این رگ و ریشه رو بسوزون! تو که خوب بلدی!
سپس روی پاشنهی پایش چرخید و از آشپزخانه بیرون رفت.
رفت تا پیش برادرش باشد.
گرچه ریگولوس اشتباه میکرد. برادری دقیقاً در مورد شباهتها بود.
شباهت دو قلب ِ گریفندوری.
شباهت ِ دو زندگی ِ بی صدا، سوخته..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی سیزدهم - پینوشت ِ انتهایی ِ نامه"پینوشت:
واقعاً جیمز بیشتر برادرت بود تا من؟"
*****
یک سمت در، او ایستاده بود. چهرهش مثل همیشه آرام و لبهایش، بدون انحنایی رو به بالا یا پایین. دستش روی دستگیرهی در قرار داشت و انگشتانی که تا پیش از این، بارها و بارها به دور گوی زرّین حلقه شده بودند، حالا مردد و نامطمئن مینمودند.
"نرو."
سرش بیش از پیش فرو افتاد. موهای صافش، لغزیدند و چهرهی سپیدش را که نور ماه نوازشش میکرد، پوشاندند. شانههای باریکش، گویی زیر فشار باری نادیدنی، خم شده بود. بار چشمان منتظر و متوقع والدینش.. که میخواستند او نیز مانند لرد و یارانش برای آزادی جادوگران قدمی بردارد و غرور خانوادگیشان را حفظ کند..
"منو تنها نذار داداش.. نذار تنها بمونم.."
و نمیدانست آن سوی در، دستی دیگر دستگیره را میفشارد.
سر دیگری فرو افتادهاست.
موهای صاف و سیاه دیگری، چهرهی خوشقیافهی بلک ِ دیگری را پوشاندهاند.
نمیدانست کسی آن سوی در چشمان تیرهی مرددش را به در اتاق ِ او دوخته است.
"نشو."
دست دیگر، کولهی روی دوشش را محکمتر نگاه داشت.
"قاطی این بازی نشو داداش."
آن شب، جز در ِ خروجی ِ خانهی شماره دوازده گریمولد، هیچ در دیگری گشوده نشد..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی نوزدهم - حاشیهنویسی ِ صفحهی اول"به هر حال من هیچوقت نفهمیدم چرا تو انقدر از کریچر متنفر بودی."
*****
- کریچر.
به پشت روی تخت دراز کشیده بود و آرام، جن خانگیشان را صدا کرد. مهم نبود صدایش چقدر آرام باشد، کریچر همیشه میشنید. کریچر همیشه میآمد. به نوعی، گویی او تنها کسی بود که صدای آرام ِ ریگولوس را میشنید. با صدای پاقی پدیدار و تا کمر خم شد.
- ارباب بلک ِ جوون؟
- حال مادرم چطوره؟
اشک در چشمان برآمدهی جن خانگی وفادار حلقه بست:
- قلبشون به سختی شکسته ارباب ِ جوون. در کمال احترام، برادر ِ..
ریگولوس چیزی نگفت، تنها از گوشهی چشم نگاهی به جن انداخت. همان نیمنگاه برای کریچر کافی بود تا بداند هرگز، تا ابد، حق ندارد جلوی ریگولوس به برادرش بیاحترامی کند.
- برادرِ.. ـتون.. قلب ایشون رو شکستن. حال ِ خانوم خیلی بده ارباب. شرافت خونوادگی ِ بلک به نظرشون لکّهدار شده و دیگه هیچوخ نمیتونن احترامشون رو بین جامعهی جادویی لرد سیاه به دس..
- میارن.
به سقف خیره شد.
- ما باید از این خونواده محافظت کنیم کریچر.
بی آن که نگاهش را از روی خط و خطوط سبز و نقرهای پرچم اسلیترین ِ نقش بسته بر سقف اتاقش بردارد، پرسید:
- به من وفاداری؟
جن با چنان شدت و حدتی سرش را تکان داد که گوشهای بزرگش مانند بادبان به احتراز در آمدند.
- بله ارباب بلک! تا آخر عمرم ارباب بلک! همیشه!
ریگولوس بلک با حرکتی نرم اما سریع، از روی تخت برخاست. به او نگریست. سایهی محوی از لبخند را میشد در انتهای چشمان ِ تیرهش دید.
- کریچر خوب.
جن خانگی از شدّت شعف به لرزه افتاد و چنان خم شد که نوک بینیش محکم به زمین برخورد کرد. بر خلاف ارباب بلک ِ بزرگتر، ارباب بلک ِ کوچک، پسر خوبی بود.
برای خانم.
برای خانواده.
برای منافع برتر ِ جادوگرها..
و آن دو قرار بود پاسدار خانوادهی بلک باشند..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی بیست و سوم - قسمت پاره شدهی صفحهای نامعلوم"..میدونم از مرگخوار شدنم عصبانی هستی داداش. ولی.. حداقل برگرد خونه تا در موردش با هم حرف بزنیم. اصلاً نه در مورد این، برگرد خونه تا با هم حرف بزنیم.
میدونی چیه؟
فقط برگرد خونه.."
*****
سه صدای بلند "پاق" پیاپی در میدان گریمولد طنین انداخت و از ناکجا، سه پیکر تیره به یکباره وسط خیابان ظاهر شدند. اولین پیکر، که اندامی کشیده و باریک داشت، خم شد و محتویات معدهش را بالا آورد. در میان صدای مشمئزکنندهی استفراغ ِ او، خندهی شدید دومین نفر و حتی پوزخندهای تأسفآمیز آخرین پیکر ِ پدیدار شده نیز به گوش میرسید.
- پسرداییت زیادی حسّاسه بلاّ.
نفر سوم چنین گفت و باعث شد خندهی کسی که بلا خطاب شده بود، شدیدتر شود.
- بین بلکها همچی چیزی نداریم رودی. این یکی نوبره!
سپس با نوک چوبدستی، بیتوجه به پسر جوان، شروع به فر دادن ِ رشتهای از گیسوان پرپشت زیبایش کرد:
- بدیش اینه که من اصن بچهداری بلد نیستم. کاش سیسی باهامون بود.
رودولف لسترنج با نیشخندی شیطنتآمیز به سمت بلاتریکس چرخید:
- که بچهداری بلد نیستی؟ چه بد..
ریگولوس نه از آنجا و به رسم رعایت ادب، که از ابتدا هیچ نشنیده بود. از همان لحظهای که دید مراسم "گفتگوی خصوصی" بر سر حقوق اصیلزادهها با کاراگاه وزارتخانه به کجا ختم شد..
از همان لحظهای که رودولف ِ کمحوصله نتیجه گرفت: «اصن
گوش به فرمون نیستی داداش.» و با طلسم فرمان، او را واداشت زبانش را بجود..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی بیست و ششم - خط خوردگیهای پشت صفحهی اول"من ترسیدهم لعنتی! کدوم گوری هستی؟! آقای گریفندوری ِ شجاع! کدوم گوری هستی؟! بیا و نجاتم بده! چرا نیستی؟! چرا نمیای؟! چرا نمیتونم پیدات کنم؟! چرا ولم کردی؟.. چرا ولم کردی سیریوس؟..
چرا گذاشتی مرگخوار شم؟..
چرا رفتی؟..
چرا هیچوقت من برات وجود نداشتم؟.. من وجود دارم! منو میبینی؟! منو ببین! من ترسیدم! من نمیدونم باید چیکار کنم!
کدوم گوری هستی لعنتی؟!!"
در انتهای آخرین کلمه، کاغذ بر اثر فشار قلمپر سوراخ شده و سایر کلمات نیز به دلیل رطوبتی با منشأ نامعلوم - محتملاً قطرات اشک - بر روی کاغذ پخش و ناخوانا گشتهاند.*****
در حیاط پُشتی مقرّ دلگیر مرگخواران ایستاده و آسمان را نگاه میکرد. باد سردی در حال وزیدن بود و ردای سیاهش، همگام با آن میرقصید. چوبدستیش را میان انگشتش تاب میداد و مردد، گوشهی لبش را میجوید.
- ریگولوس.
با این که صدای بلاتریکس، دخترعمهش و مرگخوار مقرّب لرد ولدمورت را شناخت، برنگشت.
- هوم؟
بلاتریکس کنارش ایستاد و ابتدا او و سپس، آسمان را برانداز کرد. ریگولوس بدون توجه به او، چوبدستیش را رو به آسمان بالا آورد و یک چشمش را بست.
- بنگ.
نشانههای تحقیر در چهرهی بلک ِ سابق و لسترنج ِ کنونی پدید آمد.
- زده به سرت بچه؟
ریگولوس که هنوز یک چشمش به آسمان ِ سیاه ِ شب بود، شانهای بالا انداخت.
- از ابرا متنفرم.
بلاتریکس پوزخندی زد.
- امشب رو خوشحال باش. باید بری مأموریت و هرچی هوا تاریکتر باشه، علامت شوم مشخصتر و روشنتره.
حق با او بود. هرچه آسمان تاریکتر میشد، علامت شوم بیشتر رخ مینمود.
و وقتی ریگولوس و سیریوس پدیدار میشدند..
دیگر کسی علامت شوم را در آسمان نمیدید..!
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه ِ اول"هرچی هوا روشنتر میشه، علامت شوم محوتر میشه."
*****
او همیشه صدای گریه را پیش از بقیه میشنید.
مهم نبود صدای گریهی چه کسی باشد.
مادرش.
یا کریچر..
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه ِ سوم"راستی، امشب به آسمون نگاه کن. ببینم میتونی ریگولوس رو پیدا کنی یا نه.
من همیشه سیریوس رو توی آسمون میبینم. هروقت میترسم. یا حس میکنم تنهام. میدونم تو اون بالایی و هنوز داری میتابی و فکر میکنم: خب، همهچی روبهراهه.
چطوری شب میتونه با داشتن ِ ریگولوس و سیریوس، سیاه باشه؟"
در انتهای نامه، شکلک خندانی کشیده شده و سپس، خط خورده است.*****
- کریچر؟
- ارباب.. ارباب..
کریچر فینفینکنان کوشید اشک و حال خرابش را پنهان سازد، ولی پیش از این که تلوتلوخوران از جایش برخیزد، ریگولوس ناخودآگاه به سمتش شتافت و در آستانهی سقوطش، او را محکم نگاه داشت. ناباورانه به جن خانگی وفادارشان نگریست.
- بهت دستور میدم..
جملهش، سردرگم و متحیر در هوا معلق ماند. به او دستور میدهد چه؟!.. چه اتفاقی افتاده بود!؟.. ولدمورت برای مأموریتی سری، جن وفادار ِ خانوادهی بلک را خواست و..
تمام قدرتش را به کار بست تا صدایش آرام و مسلط باشد:
- بهت دستور میدم بگی چه اتفاقی افتاده.
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه هفتم"تو یادته مامان بچه بودیم برامون چه لالاییای میخوند؟
دعای خاموش منو بشنو.. صدای خاموش منو دنبال کن.. وقتی تاریکی محاصرهت کرده.. به محدودهی دید من قدم بذار.. داخل نور رو نگاه کن.. و بدون که من پیدات میکنم..به نظر تو و دوستات احتمالاً مسخره میاد، ولی بدجور دلم هوای اون لالایی رو کرده.
بدون که من پیدات میکنم.باید حس خوبی باشه.. این که بدونی یکی پیدات میکنه."
*****
- بهت دستور میدم منو به اونجا ببری.
نه فقط گوشها، که تمام بدن ِ جنخانگی از وحشت به لرزه درآمد.
- ارباب بلک.. التماس میکنم..
ریگولوس چشمان سیاهش را به او دوخت. خودش میدانست یا نمیدانست، نگاه مستقیم و خاموشش تأثیری غریب بر هرکه پیش رویش بود، میگذاشت.
او، بر خلاف آنچه برادرش ممکن بود بیاندیشد، از جیمز پاتر و امثالش خیلی پر دل و جرئتتر بود. برای حفاظت از خانوادهش، برای حفاظت از آنچه مادرش، دخترعمههایش و لرد، "منافع برتر" مینامیدند، هرچیزی را فدا میکرد. برادریش را. زندگیش را. باورهایش را. در طی این هجده سال، یک به یک آرزوهایش را به مسلخ ِ آن منافع لعنتی برد و خم بر ابرو نیاورد. هرگز کسی چیزی از او نشنید. هرگز کسی چیزی از او ندید. ریگولوس بلک، یک اصیلزادهی جوان و پسری وظیفهشناس بود.
امّا نه خانوادهش.
نه. خانواده به رگ و ریشه ارتباطی نداشت.
خانواده از جایی عمیقتر شکل میگرفت.
جایی سمت ِ چپ ِ بدن، نزدیک ِ بازو..
از آنجا، خانواده ریشه میدواند.
و کریچر خانواده بود!
ریگولوس خانوادهش را فدا نمیکرد!
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه یازدهم"میخواستم یه روزی به آسمون نگاه کنی و ریگولوس رو ببینی. بعدش با خودت بگی: خوبه. اوضاع هنوز روبهراهه.
ولی نمیتونم چیزی بهت بگم. فکر کنم از اولش داستان در مورد ِ من نبود. عیب نداره. یه روز تو و جیمز و ریموس و پیتر آسمون رو نگاه میکنید و بخواید نخواید، ریگولوس یکی از درخشانترین ستارههای آسمون ِ شبه!"
*****
در آستانهی ورودی غار ایستاد. کریچر تصور کرد اربابش ترسیده است، امّا ریگولوس بلندبالا و باریکاندام، تنها سرش را عقب برده و به آسمان مینگریست.
- ارباب؟
- میدونی ریگولوس کدومه کریچر؟
با حالتی نامتعادل، بیشتر به عقب خم شد. شاید برای اولین بار در تمام زندگیش، لبهایش صاف و بدون حالت نبودند. واقعاً داشت لبخند میزد. کریچر ناباورانه به لبخند زدن اربابش خیره ماند. همه اعتقاد داشتند ارباب سیریوس از ارباب ریگولوس خوشقیافهتر است، ولی هیچکس تا به حال لبخند زدن ارباب جوان را دیده بود؟!
ریگولوس دستش را بالا برد و ستارهای را نشان داد:
- باید اونجا باشه.
کریچر گیج شد.
- ولی نیست؟
پسر جوان سرش را به نشانهی نفی تکان داد و لبخندش جلای بیشتری یافت.
- آسمون امشب ابریه. ریگولوس معلوم نیست.
به جنخانگیش نگاه کرد و لبخندش، کمکم بدل به نیشخند ِ کجی، با شباهتی باورنکردنی به برادر بزرگترش گشت:
- سیریوس هم معلوم نیست.
جن با آسودگی و تشویش توأمان از اربابش به آسمان و از آسمان به اربابش نگریست. آیا ارباب میخواست او ستارهای را پدید بیاورد؟ مطمئن نبود چنین کاری در محدودهی تواناییهایش باشد. یک لنگه از ابروهای سیاه ریگولوس بالا رفت.
- ولی وجود دارن. میفهمی؟
نه.
خب جواب صادقانه این بود.
- مهم نیست دیده بشن یا نه. وجود دارن. و روشنترین ستارههای آسمونن. همین کافیه.
سرش را چرخاند و نگاه مصمم و آرامش را به دهانهی مخوف و هراسآور ِ غار دوخت:
- اوضاع روبهراهه.
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی چهاردهم - انتهای نامه"ما هیچوقت با هم در مورد روحها حرف نزدیم. خب، ما هیچوقت با هم در مورد خیلی چیزا حرف نزدیم، ولی ضمناً، ما هیچوقت با هم در مورد روحها
هم حرف نزدیم.
اگه بمیری به شکل روح برمیگردی؟
من برمیگردم.
برمیگردم و دمار از روزگارت در میارم سیریوس بلک!"
*****
- اگر من برنگشتم، بهت دستور میدم به خانوادهم یا هرکس که با من نسبت خونی داره نگی که چه اتفاقی برای من افتاده.
ریگولوس بیتوجه به چشمان اشکآلود کریچر، همچنان به قابآویز انتهای قدح خیره بود.
- اگر من نتونستم برگردم، بهت دستور میدم این قابآویز رو با این یکی که من آماده کردم جابهجا کنی و اصلیه رو نابودش کنی. بهت دستور میدم برگردی خونه. بهت دستور میدم اگه نتونستم به نوشیدن مایع ادامه بدم، به زور به خوردم بدیش. بهت دستور میدم.. حتی اگه بهت دستور ِ دیگهای دادم اون موقع.. بهم گوش نکنی.. بهت دستور میدم اگر کسی بهمون حمله کرد یا هر اتفاق غیر منتظرهای افتاد فرار کنی. بهت..
صدایش در انتهای جملهی آخر گرفت.
- بهت دستور میدم زنده و سالم بمونی و مثل قبل مراقب خانوادهم باشی.
نگاهش را سرانجام از صحنهی اعدام خودش برگرفت و به جن خانگیش دوخت:
- بهت دستور..
کلماتش به یکباره بریده شدند. دستان لاغر و استخوانی کریچر ناگهان او را با تمام قدرتشان در آغوش گرفتند.
- ار.. باب.. کریچر بد.. کریچر.. بد..
حسی خوشایند در آن غار سرد، به قلبش گرما بخشید. هیچکس در عمرش او را اینگونه در آغوش نکشیده بود.. سرش را که پایین انداخت، از میان دستهی موهای صاف و سیاهش، لبخندی ملایم دیده شد.
- نه.. کریچر خیلی خوب.. کریچر جن خونگی وفادار..
دستان او را آرام از دور خودش باز کرد و جلویش زانو زد تا چشم در چشم شوند.
- و بهت دستور میدم..
چیزی در اعماق چشمان تیرهش لرزیدند.
- وقتی.. آخراش.. آخرای معجون.. برام آهنگ ِ "بدون که من پیدات میکنم" رو بخونی.
نفس عمیقی کشید و برخاست.
او خانوادهش را فدا نمیکرد..!
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - نامهی کوتاه هفدهم - پاراگراف سوم"..من امّا دلم برات تنگ میشه.. برادر!.."
*****
کریچر فقط گفته بود "چیزهای بد".
ریگولوس انتظار چیزهای بد داشت. بزرگترین ترسش. حملهی لشکر دیوانهسازها. آینهی نفاقانگیزی. چیزی.
و با اولین جرعه..
- احمق.
برادرش در برابرش ظاهر شد. با همان ژست متکبری که او را بینهایت شبیه به دخترعمهی مشکینمویشان میساخت، دستش را در جیبش کرده و به برادر کوچکترش پوزخند میزد.
- هیچوقت نه مغزت کار کرد، نه قلبت.
ریگولوس جرعهی بعدی را نوشید.
- به درد نخور. این چیزی هست که تو بودی. این چیزیه که همهی عمرت بودی. هیچ ارزشی برای هیچ آدمی نداشتی. و به هیچ دردی هم نخوردی، تعجبی نداره!
با جرعهی بعدی، سیریوس چرخی دورش زد و قهقههش در غار پیچید.
- تو همهچی از همه کم آوردی! هیچوقت نتونستی جلوی گریفندور برنده بشین، چون وقتی جیمز بود هیچوقت دستت به اسنیچ نمیرسید..
جام ِ دیگری پر و خالی شد..
- از هر وَری خوردی داداش! من که برادرت بودم آدم حسابت نمیکردم. واسه مامان که یه عروسک بودی. هیشکی هیچوقت نفهمید اصلاً وجود داری..
-
حالا چی؟!جام را محکم در میان انگشتان سفیدش فشرد و تصویر سیریوس لحظهای مخدوش شد.
-
حالا که منو میبینی! حالا منو ببین! من اینجا دارم میمیرم! صدامو میشنوی؟! منو میبینی؟!کسی جام را به زور از میان دستانش بیرون آورد و با جرعهای اجباری، بار دیگر به سیریوس قدرت بخشید.
برادر بزرگتر نیشخندی زد و آرام گفت:
- راستشو بخوای، نه.
ریگولوس بی آن که متوجه باشد سرش را چرخاند. نمیخواست دیگر بخورد. نه.. نمیخواست دیگر بشنود. از همان جایی که شبح سیریوس تمام زندگیش را در یک جمله خلاصه کرد، دیگر نمیخواست بشنود. "از هر وَری خوردی داداش.."
- هیشکی حتی نمیفهمه که مُردی..
سرمای سوزانندهای به یکباره تمام بدنش را در نوردید. پاهایش لرزیدند، امّا قلبش آتش گرفت. روی زمین افتاد و به سینهش چنگ زد. در برابر جرعهی بعدی مقاومت کرد.
- نه.. دیگه نه.. خواهش میکنم..
- اگرچه، هیشکی اون بیرون نیست که اهمیت بده تو مُردی..
- نمیخورم.. بس کُنین.. نه..
- تو "هیچ" بودی. همهی زندگیت.. هیچی بودی.
چیزی در اعماق چشمان ِ رو به تاریکیش درخشید. از ناکجا، آرامشی ناگهانی او را در آغوش کشید و تسکینش داد.
- باشه.
تصویر سیریوس گویی گیج شد. ریگولوس به آرامی چشمانش را بست و لبخندی زد.
- عیبی نداره داداشی..
پلکهایش که بالا رفتند، پرده از نگاهی متفاوت برداشتند. نگاهی جسور و آرام. خونسرد و قابل اتکاء. باهوش و زیرک. دشمنی خطرناک و حریفی قابل احترام. تمام آنچه این سالها پنهانشان میکرد..
- عیبی نداره..
او از اول هم میدانست هیچ است.
و مشکلی با این هیچچیز بودن نداشت..
هیچها را میشد فدای منافع مهمتری کرد..!
*****
از سِری نامههای هرگز به مقصد نرسیده - یادداشت کوتاه ِ آخر"دیر فهمیدم برادری در مورد شباهتا نیست. در مورد تفاوتاست و ما بهترین برادرای دنیا میشدیم. ولی این داستان، داستان ِ من و تو نیست، پس تو حداقل مواظب خودت باش. هیچوقت اتفاق خوبی برای اونایی که داستان در موردشون نیست نمیُفته."
*****
دوزخیها او را به اعماق دریاچه کشیدند و جسدش هرگز پیدا نشد.
هیچکس هرگز دنبالش نگشت.
گرچه ستارهی بیصدایش هیچگاه از درخشش بازنایستاد..