هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۸۸
#89

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
*قدرت افعی*

خلاصه:

لرد سیاه، همراه مرگخوارن برای مدتی به منزل مالفوی ها تشریف فرما شده اند. در همین حال، بروبکس محفل هم طبق سندی مشکوک (که خودش می تونه یه سوژه باشه) درست وسط حیاط مالفوی ها و قسمتی از آشپزخانه را مالک شده اند. نارسیسا که از اشغال آشپزخانه ناراضی است، اعتراض خود را اعلام می کند.

محفلی ها ابتدا نمی خواهند قبول کنند که از آشپزخانه دست بکشند اما با کاغذی که گرابلی پلنک از زیر یک درخت پیدا می کند و در آن نحوۀ ساخت یک روبات هوشمند توضیح داده شده است، به این فکر می افتند که از اتاق کار لوسیوس استفاده کنند و این روبات را برای آزار مرگخواران، بسازند.

درنتیجه به جای آشپزخانه، اتاق کار لوسیوس را طلب می کنند که بلافاصله با موافقت نارسیسا روبرو می شوند.

هرمیون گرنجر روبات را ساخته و برای راه اندازی آن به بیست باتری قلمی نیاز دارند.

و اینک دنبالۀ ماجرا...

*************

تد ریموس مشکوکانه به جیمز نگاه کرد:
- ما هنوز یه ساعتم نشده که کاغذ این روبات رو از توی حیاط پیدا کردیم، چطوری هرمیون به این سرعت هوش مصنوعی رو ساخت؟

هاگرید به زور کلوچۀ ساخت خودش را در دهان تدی چپاند:
- حرف مفت نزن، کار کن!

تدی کاملا مجاب شد که برای نجات جانش هم که شده، ساکت بماند. ولی نگاهش که به محل باتری های قلمی افتاد، طاقت نیاورد:
- فکر نمی کنین استفاده از باتری قلمی اونقدرام جادویی نیس؟ چطوره لااقل با جادو عمر مفید باتریا رو ببریم بالا؟

آرتور ویزلی مشتاقانه دستانش را به هم کوبید:
- اون با من! حالا باتری قلمی چی هس که می خواین جادوییش کنین؟

جیمز یویوی خود را متفکرانه خاراند:
- هممم... گمونم یه چیزی تو مایه های قلم پر جادویی باشه که ریتا داره. به نظرتون بیست تا قلم پر کارمونو را میندازه؟

سایرین:
-

هرمیون از انتهای اتاق دست هایش را به یاد روزگار جوانی بالا برد و مثل قدیم، بالا و پایین پرید. دامبلدور مهربانانه لبخندی زد:
- بگو فرزندم. چه نظری داری؟

- پرفسور، باتری قلمی کوچکترین شباهتی با قلم پر نداره. اگه اجازه بدین، آپارات کنم توی یه مغازۀ ماگلی و براتون بخرم. هرچند... باید بخونم ببینم دوقرن بعد مرلین کبیر، ماگلا چطور از وجود باتری قلمی اطلاع داشتن؟

دامبلدور برای مطالعۀ آخری، نظری نداشت ولی درمورد خرید باتری نظر کاملا روشنی داشت:
- توی مغازه که نمی تونی آپارات کنی چون قوانین حفظ اسرار جادویی به هم می ریزن و هوکی هم که دنبال بهونه س تا محفلو فیتیله کنه، دستگیرت می کنه. ولی می تونی بری بخری.

هرمیون این پا و آن پا کرد. دامبلدور دوباره به او نگاهی انداخت:
- چیزی می خوای بگی دوشیزه گرنجر؟

- هممم... چیزه! اولا من الان دیگه دوشیزه گرنجر نیستم و خانوم رون ویزلیم. درثانی، پول باتریا دو سه پوند میشه!

- منظورت اینه که دو سه پوند اونقدر سنگینه که نمی تونی حمل کنی؟ (راهنمایی: پوند واحد پول انگلستان، و همزمان واحد وزن در همین کشور و معادل حدود نیم کیلوگرم است. منظور هرمیون مبلغ بود ولی دامبلدور به قسمت وزن چسبید. )

هرمیون با دهان باز به دامبلدور نگریست. وقتی دید که طرف به هیچ صراطی مستقیم نیست، به آهستگی از اتاق خارج شد تا به مغازه ای ماگلی برود.

آشپزخانه

نارسیسا دست هایش را به کمر زده بود و به جن های خانگی دستور می داد نهار آنروز را با شکوه هرچه تمامتر آماده و سرو کنند. بلاتریکس با چهره ای درهم وارد آشپزخانه شد. روی یکی از صندلی های غذاخوری نشست و همچنانکه دستش را زیر چانه اش گذاشته بود، به فکر عمیقی فرو رفت. نارسیسا که کمتر خواهرش را در این حال دیده بود، روبرویش نشست:
- چیزی شده بلا؟

- به نظرت چرا جیمز اتاق لوسیوس رو خواست؟

- چه میدونم. لابد شیطنت بچگیش گل کرده و خواسته اتاق کار یه آدم اشراف زاده رو ببینه!

- و چرا مالی ویزلی که یه عمره عادت کرده توی آشپزخونه بشوره و بسابه و بپزه، بی هیچ مخالفتی باهاشون رفت و از آشپزخونۀ اشرافی تو دست کشید؟

نارسیسا هم این را منطقی نمی دانست. درنتیجه هردو خواهر به این نتیجه رسیدند که پاتیلی زیر نیمه پاتیل است و به پیشنهاد بلاتریکس، به میان سایر مرگخواران رفتند تا به مشاوره در این زمینه بپردازند.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۲۹ ۰:۱۲:۰۶


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۸
#88

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
جيمز با گام هايی محكم پيشاپيش ساير محفليون به سمت اتاق كار لوسيوس گام بر می داشت. بعد از مدت كوتاهی راهپيمايی در چوبی و قهوه ای رنگ اتاق لوسيوس نمايان شد. بر بالای در به طور ظريف و زيبايی اسم لوسيوس مالفوی نقش بسته بود. جيمز در اتاق را باز كرد و پيشاپيش افراد محفل وارد اتاق شد. اتاق زيبايی بود. نور خورشيد از پنجره ها اتاق را روشن می كرد. ميز نسبتا طويلی در ضلع شمالی اتاق و زير يكی از پنجره ها قرار داشت. روی ميز آخرين شماره های روزنامه ی پيام امروز و كاغذهايی درمورد وزارتخانه موجود بودند. جيمز خود را روی صندلی راحتی انداخت و ادا و شكلكی برای ريموس درآورد. تد لنگان لنگان در اتاق قدم می زد و به عكس های لوسيوس همراه با خانواده اش نگاه می كرد. گرابلی پلنگ هم روی فرش كوچكی دراز كشيده بود. جيمز دستانش را محكم به هم كوبيد و ابزار و وسايلی را كه با خود آورده بود روی زمين انداخت، سپس گفت:
-به جای اينكه در و ديوار اين اتاق مسخره رو نگاه كنين يا دراز بكشين بهتره كار كنين، ما اينجا نيومديم تا بی خودی بگيريم بخوابيم و بخوريم.

بعد از آنكه جيغ جيمز ستونهای خانه را لرزاند مالی ويزلی كه تا آن زمان دستور پخت غذاهای مختلف را مرور می كرد گفت:
-حق با جيمزه، بجنبين...

محفليون بعد از مدت اندكی دورهم جمع شدند. جيمز نقشه ی ساخت ربات را باز كرد و گفت:
-دستگاه هوش مصنوعی... خوب اينجاست، دور اين رو بايد با فلز بپوشونيم. يالا دست به كار شين!

محفلی ها با ميخ و چكش و اره شروع به پوشاندن هوش مصنوعی كردند. جيمز نقشه را برانداز كرد و گفت:
-اون دريچه رو می بينين؟ اونجا جای باتريهاست. بيستا باتری قلمی می خوره، يادتون باشه اونجا رو با آهن نپوشونين.

ريموس لوپين پرسيد:
-هوش مصنوعی از كجا اومد؟ درست كردن اون خيلی كار سختيه كه!

جيمز جواب داد:
-هرميون درستش كرد. واقعا خانم محترم و باهوشيه. من ازش خواستم واسم درست كنه و اونم اين كارو واسم كرد.

مالی گفت:
-چه خوب!

جيمز:



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸
#87

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
نارسیسا که با شنیدن نام آشپزخانه درجا خشک شده بود چند بار پلک زد. سپس با ناراحتی به لوسیوس نگاهی کرد و بعد با صدای بلندی فریاد کشید:
- چی؟ آشپزخونه ی من؟ یه قسمت کوچیکش ماله شماست؟ من یک میلیونیومش رو هم بهتون نمی دم! فکر آشپزخونه رو نکنید.

جیمز نوک چادر را با میخ به درخت کوبید و بعد کمی عقب رفت. سپس نیشخندی زد و سرش را تکان داد.
- هوم خوب شد. ... چی میگی خاله؟ ما سند داریم.

- خب دارین که دارین! من یه جای دیگه رو به جای آشپزخونه بهتون میدم. مثلا اتاق کار لوسیوس چطوره؟

لوسیوس با عصبانیت به نارسیسا نگاه کرد اما با دیدن نگاه غضبناکش ساکت شد و حرفش را قورت داد. جیمز به تدی نزدیک شد و لبخندی زد.
- نه خاله. نمیشه. ما آشپزخونتون رو می خوایم. طبق این سند! اذیت نکن خاله وگرنه میرم شکایت می کنم!

مورگانا با شنیدن این حرف از حال رفت و روی زمین افتاد. جیمز سمت راست چادر را بلند کرد و به طرف درخت روبرو رفت تا میخ بکوبد. گرابلی که زیر تابش مستقیم نور خورشید قرار داشت بی توجه به سایرین به طرف درخت کوتاهی که گوشه ی حیاط به چشم می خورد رفت و زیر سایه آن نشست.

نیم ساعت بعد:

- جیمز؟

خرت..تق...خرت!

- جیمز؟

خرت...تق...خرت!

لرد سیاه با عصبانیت به جیمز نگاه کرد و درحالی که دندان هایش را بهم می سابید غرید:
- بچه نمی شنوی مگه صدات می کنه؟ اون چکش رو بذار پایین! مگه امضای مونتی رو نخوندی؟ رو اعصاب لرد سیاه دو میدانی نکنید.

جیمز که تازه متوجه شده بود چکش را پرتاب کرد. چکش بعد از سه دور چرخ زدن روی انگشت تدی فرود آمد. جیمز به گرابلی نگاهی کرد و نیشخندی زد.
- ببخشید عمو متوجتون نشدم. چی گفتین؟ میشه دوباره بگین؟

گرابلی به جیمز نزدیک شد و به آرامی زمزمه کرد:
- جیمز! اینو نگاه کن. زیر اون درخت پیداش کردم. وقتی داشتم علف هاشون رو همینطوری برای مرگخوار ازاری می کندم متوجه این شدم. نگاش کن!

جیمز به آرامی کاغذ سبزرنگی را که در دستان گرابلی بود گرفت و باز کرد. گرابلی که به دقت به چهره ی جیمز خیره شده بود و منتظر واکنش او بود ادامه داد:
- این به نظرم نقشه ی ساخت یک نوع رباته. اینجا نوشته که نقشه ی این ربات دو قرن بعد از مرلین کبیر، توسط یه جادوگر از یک دانشمند مشنگ دزدیده شده. میگن این ربات کار هایی می تونه بکنه که خیلی بعید و عجیبه. به نظرم این ربات مشنگی حتی بتونه جلوی اسمشو نبر و مرگخواراش هم واسته!

جیمز که با چشمان گرد به گرابلی خیره شده بود جیغش را در گلو خفه کرد و بعد در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت:
- جلوشون رو نمی تونه بگیره ولی خب میتونیم با این وسیله کمی اذیتشون کنیم و جواب کارایی که در حق ما کردن رو بهشون بدیم.

- اما برای ساخت ربات به یه جای مناسب نیاز داریم!

جیمز به علامت موافقت سرش را تکان داد و به اطراف خود خیره شد. مالی با فیگوری عجیب به بلا خیره شده بود و نارسیسا کاملا" از حال رفته بود. تدی انگشت پایش را که بر اساس اثابت چکش شکسته بود می مکید و نجینی سعی می کرد که نور آفتاب را نادیده گرفته و در چشمان همه ی محفلیان تک تک خیره شود! جیمز لبخندی زد و با خونسردی گفت:
- خب خاله! نظرم عوض شد. باشه! ما به جای آشپزخونه به اتاق کار عمو لوسیوس میریم! فقط شرط داره و شرطش هم اینه که کسی مزاحممون نشه. حتی شما عمو لوسیوس!


نارسیسا با شنیدن این جملات بلافاصله از حالت غش خارج شد و به دنبال لرد سیاه تکانی به خود داد. لوسیوس با عصبانیت سرش را تکان داد.
- نارسیسا! ارباب خسته شد و رفت تو. اما فکر کنم برای استفاده از اتاق کار من احتیاج به اجازه از من...!

- نه لازم نیست. باشه قبول می کنیم. به شرطی که به هیچ عنوان نزدیک آشپزخونه نشین! جن های خونگی آشپزی می کنند و بقیه مخصوصا" مالی ویزلی نزدیک آشپزخونه ی نازنین من نمیشن. متوجه شدید؟

مالی خواست اعتراض کند که متوجه چشمک جیمز شد. نارسیسا با عصبانیت به طرف اتاقش رفت و بقیه مرگخواران هم به تبعیت از او داخل رفتند.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲:۳۹ یکشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۸
#86

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
لرد سیاه به پنجره نزدیک شد.ریموس لوپین با چهره ای خندان روی چمنهای محوطه جلوی قصر مالفویها دراز کشیده بود.
-یعنی چی؟اینا به چه جراتی اومدن اینجا؟

لوسیوس پنجره را باز کرد.
-آهای،فورا از املاک شخصی من برین بیرون وگرنه...

جیمز با هیجان برای لرد دست تکان داد.
-هی...سلام.متاسفانه نمیتونیم این کارو بکنیم.تدی اون سر چادرو بگیر.باید وصلش کنیم به این میخه.

لوسیوس با عجله به همراه لرد و مرگخواران از پله ها پایین رفت.ریموس لوپین سرگرم روشن کردن آتش بود.پلنک در گوشه ای درحال سرو کله زدن با چند سیخ بود.تدی میخ بزرگی را در زمین فرو کرد.
-گرابلی چندبار بگم نمیتونی هیچوگریفه رو درسته به سیخ بکشی.بیا به ما کمک کن.این چادر خیلی پیچیده اس.

لوسیوس به آرامی به جیمز نزدیک شد.
-شما متوجه هستین که اینجا جزو خونه منه؟

جیمز لبخندی به لرد سیاه زد که باعث شد اخمهای لرد بیشتر در هم برود.

نارسیسا فریادی کشید.
-خدای من.شماها بوته های ارکیده منو از ریشه در آوردین؟

جیمز با عجله گوشه ای از چادر را به دست لرد سیاه داد.
-اینو بگیر یه لحظه.هر وقت گفتم بکشش.

لوسیوس با ناباوری به محفلی ها که با جدیت سرگرم چادر زدن بودند نگاه کرد.
-این یه شوخیه؟اون پرچم محفل چیه تو خونه من زدین؟ .سه ثانیه وقت دارین بند و بساطتونو جمع کنین و از اینجا برین.

تدی از جیب ردای رنگ و رو رفته اش کاغذی را در آورد و به لوسیوس داد.
-اممم...متاسفم.طبق این سند این تیکه از زمین شما به محفل ققنوس تعلق داره.و ما آزادیم که هر کاری دوست داریم اینجا بکنیم.اسمشو نبر اگه ممکنه پای چپتو از زمین ما بکش بیرون.

لرد سیاه و مرگخواران چند قدم از زمین محفل فاصله گرفتند.

-ارباب چیکار باید بکنیم؟اینجا درست وسط حیاط منه.

لرد سیاه به سند نگاهی انداخت.
-کاریش نمیشه کرد لوسیوس.این سند واقعیه.ظاهرا فعلا باید تحملشون کنیم.

صدای فریاد تدی توجه مرگخواران را جلب کرد.
-یادم رفت بگم.طبق همون سند یه تیکه کوچیک از آشپزخونتونم مال ماست.نگران نباشید فقط برای صبحانه و ناهار و شام مزاحم میشیم.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۹:۳۵ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۸۸
#85

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
سوژه ی جديد:

مرد كله تاس در حالی كه با دستمال خيسی سر بی مويش را می شست از پلكان طويل و مرمرينی كه مقصدش در بزرگی كه با طلا و نقره تزيين شده بود بالا می رفت. بعد از آنكه يكی يكی از تمام پله ها رد شد به در بزرگ رسيد و منتظر ماند تا كسی در را برايش باز كند. پس از گذشت مدت كوتاهی انتظارش پايان يافت. مرد مو طلايی در را باز كرد و تعظيم بلند بالايی به مرد بی مو كرد. مرد كچل با صدای بيروح و سردی گفت:
-ممنون لوسيوس، اگه موردی نيس می خوام بيام تو.

لوسيوس مالفوی خود را عقب كشيد و به ولدمورت اجازه ی ورود داد. پشت سرش بلاتريكس لسترنج و نارسيسا مالفوی ايستاده بودند. دراكو مالفوی هم از پشت مادرش نخودی به ولدمورت لبخند زد. ولدمورت بدون آنكه چيزی بگويد وارد ساختمان بزرگ و زيبا شد. ستون های بلند و نقش دار موجب زيبايی قصر می شدند. ولدمورت با صدای بيروحش گفت:
-اومدم بهتون يه سری بزنم. می خواستم مدتی تو قصر شما بمونم. اشكالی نداره كه؟

لوسيوس اخم كوتاهی كرد و گفت:
-نه.

ولدمورت گفت:
-خوبه. اگه يه فنجون قهوه برام بيارين ممنون ميشم.

بلاتريكس كه گويی منتظر بود تا ولدمورت دستوری بدهد رويش را به سمت او كرد و گفت:
-چشم مای لرد.

بعد با عجله به سمت آشپزخانه راهی شد. لوسيوس بی مقدمه پرسيد:
-ببخشيد سرورم، نجينی كجاست؟

ولدمورت گفت:
-متشكرم كه واسه مارم نگرانی، لوسيوس. اون رو تو حياط ول كردم تا واسه خودش يه گشتی بزنه.

لوسيوس به سمت پنجره رفت و حياط را نگاه كرد، سپس چشمش را مالش داد، گويی آنچه را می ديد باور نمی كرد. گفت:
-سرورم...

-چی شده لوسيوس؟

-چند تا از محفليون رو ديدم.



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸
#84

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لرد برای بار چندم کتاب را ورق زد و گفت:فیش فوش فشش فیش!(خاک بر سرت نجینی.معجونی که میگفتی همین بود؟)
نجینی:فیششش فوووش فش(ای بابا مگه این معجون چشه؟اینقدر میزنی تو سر مال!)
لردکتاب را بست و بعد از پرتاب کردن آن به سمت نجینی گفت:این معجون بدرد عمه ات میخوره.معجون رو باید آخر ماه درست کرد.میدونی چقدر تا آخر ماه مونده؟تا اون موقع خودم اون جن پیر خرفت رو ریز ریز کردم.

در طبقه پایین بلا که هنوز در شوک گفتگوی لرد و نجینی به سر میبرد با انزجار به صمصام نگاه کرد و به مورگان گفت:ببینم هیچ راهی نداره از شر این جن خلاص بشیم؟اصلا بریم خونه ریدل وسط همون رنگ و قوطی زندگی کنیم.هرچی باشه از موندن کنار این جن مفلوک بهتره.

صمصام مشتش را روی میز کوبید و گفت:کی الان به من گفت مفلوک؟فکر کردین من نمیشنوم؟گوش های صمصام همیشه میشنوه!گرچه نفهمیدم کی این حرف رو زد!
لوسیوس سرش را تکان داد و گفت:صمصمام بهتر نیست بری استراحت کنی؟همه ما میخوایم بعد از غذا استراحت کنیم.

صمصمام دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و گفت:نه ارباب.صمصام خوب بود.من تازه خواست مرگخوارها رو فرستاد تا اتاق هاشون رو مرتب کرد.
لرد از پله ها پایین امد و در حالی که به سمت نارسیسا میرفت گفت:بلند شو نارسیسا باید باهات صحبت کنم.
نارسیسا سریع از جایش بلند شد و گفت:بله ارباب من در خدمتم.

لرد نگاه خشمگینانه ای به نارسیسا انداخت و گفت:این وضع غیر قابل تحمله.توی قصر تو داره به مرگخوارهای من توهین میشه.همین طور به خود من.بهت اخطار میکنم زودتر این جن رو سر به نیست کنی.

نارسیسا با ناراحتی تعظیمی کرد و سر میز نشست.سر به نیست کردن صمصام کار راحتی نبود.قوانین کهنه باستانی دست همه را بسته بود.
نارسیسا در همین فکر بود که ناگهان صدای بلندی به گوش رسید و در تالار به شدت باز شد.
یکی از مرگخوارهای گمنام به داخل تالار پرید و در حالی که جلوی لرد زانو زده بود گفت:ارباب.اومدم بهتون اطلاع بدم که کار رنگ کردن خانه ریدل همین الان تموم شد.همون طور که فرموده بودین خانه رو برای تشریف فرمایی شما اماده کردیم!

لرد که لبخندش تمام صورتش را پر کرده بود دست هایش را بهم کوبید و گفت:عالیه.زود باشین مرگخوارها.وسایلتون رو جمع کنین همین الان راه میوفتیم.
بعد با نیشخند به صمصمام نگاه کرد و گفت:از نظر تو که ایراد نداره جن پیر بدرد نخور؟
صدایی از جن در نیامد.جن با صورت روی میز افتاده بود و قلبش را گرفته بود.لوسیوس با احتیاط به صمصمام نزدیک شد و بدنش را تکان داد.صمصمام از روی صندلی ولو شد و با مغز به کف زمین افتاد!
نارسیسا که از خوشحالی نمیتوانست سر جایش بند شود گفت:اوه ارباب...باورم نمیشه.اون مرده.گمونم سکته کرده.برای همین همیشه از صدای بلند متنفر بود.

لرد ته کفشش را به صورت صمصام پاک کرد و گفت:بهتر که مرد.وگرنه باید زحمت کشتن یه جن مضحک رو مینداختم گردن یکی از مرگخوارها.وقت رو هدر ندین.سریع وسایلتون رو جمع کنین.
بعد رو به لوسیوس چوب دستی اش را بالا گرفت و با لبخند شرورانه ای گفت:برای پذیرایی خوبت ممنونم لوسیوس.برای تشکر این هدیه رو از من قبول کن...کروشیو!!!

پایان سوژه!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۵ ۲۱:۰۶:۰۰

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸
#83

بتی  بریسویت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۲۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۴:۳۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸
از بین سؤالام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
صمصام که تنها کسی بود که غذا را بالذت ملچ و مولوچ می کردگفت:ارباب لیدی مالفوی نباید از غذا ایراد گرفت.

در همان موقع نجینی:فیش فوشششش فس فوسسس فاس شش سسسوس.(بسه دیگر تا کی می خوای طولش بدی حسابش رو برس. همین حالا.)

_فسوس.(حق با توست.)

لرد رفت جلو که کار را یک سره کنه که نجینی فریاد زد:فس فسس.(نه صبر کن.)

لرد برگشت به طرف نجینی،و نجینی قبل از این که لرد بخواهد چیزی بگوید گفت:فسیس سسفس سوش سسش ساس ششفش ساشششف.(یک جادوی باستانی دیگه گفته که این نوع جن ها قدرتشون زیاد تر از بقیه یشونه ولی یک معجون باستانی هم وجود داره که باهاش میشه خیلی راحت از شر این نوع جن ها خلاص شد.)

_فاسوسسس سسسس شسس؟(نجینی تو چطوری این همه اطلاعات درباره ی جادو های باستانی داری؟)

_فاسیس فسوس سسسساس ششششاس (من استعداد زیادی دارم موقعی که تو تو حموم بودی من به کتابخونه ی این خونه رفتم و کتاب افسون ها و معجون های باستانی رو خوندم.)

لرد

بلا که به جز فش فش چیزی نفهمیده بودند و حالا به قیافه ی لرد که بود نگاه می کردند گفت :لرد اتفاقی افتاده ؟

لرد لبخند زد و بدون توجه به مزه ی غذا نشست و به خوردن ادامه داد و به حرف های نجینی درباره ی معجون گوش داد و غذا برایش لذیذترین غذای دنیا شد. وقتی از سر میز بلند شد به خاطر غذای لذیذ تشکر کرد و با نجینی به اتاقشان در طبقه ی پنجاهم رفتند.

در تمام مدت مرگخواران


ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۵ ۱۹:۲۹:۱۰
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۵ ۱۹:۳۲:۰۴
ویرایش شده توسط بتی بریسویت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۵ ۱۹:۳۳:۱۱

این شناسه رو دوست داشتم . امیدوارم همه از این شناسه خاطره خوبی به یاد داشته باشن.

فعلا بای


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸
#82

اوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۱ جمعه ۴ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 161
آفلاین
بهتره غذا بخوريم.
مرگخواران غذا را شروع می کنند.بعد از چند دقیقه لرد می گه عجب غذای بد مزه ای.
بعد لوسیوس از پشت می گه لرد غذای مورد علاقه تان را آوردم.
بعد در قابلمه را باز می کند و چیزی که در آن بود چیزی نبود جز
جوجه عقاب
بعد لوسیوس گفت:ارباب همین الان گلگو را پایین فرستادم تا جوجه عقاب بگیره.
بعد از نیم ساعت
لرد میگه حالا یه ذره از جوجه عقاب بده
بعد می بینه همه ی مرگ خوار ها روی زمین افتادند و از درد ناله می کنند.
لرد می گه چرا این جوری شدند
و بعد خودش کمی از جوجه عقاب برداشت و یه تیکه از آن را خورد
بلافاصله لرد هم از درد ناله می کرد و لوسیوس مانده بود که باید چی کار می کرد.
بعد لرد گفت:
این همون مزه ی پلاستیک را می دهد
و بعد ...


شناسه ی قبلیم که بعد از این ساختمش ولی دوباره برگشتم به این

اینه

عمرا اگه فهمیده باشی چی گفتم

چاکر همه بچه های قدیمی (کینگزلی شکلبوت ، پیوز ، رفوس ، زاخاریاس ، دادالوس دیگل و خیلی های دیگه که حال ندارم بنویسم اسمشون رو )



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸
#81

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
ولدمورت حوله ی بلندش را بر تن كرد و با عصبانيت هميشگی اش به سمت اتاقی حركت كرد. بخاری درون اتاق خاموش بود. ولدمورت با ناراحتی خاصی به سمت آن حركت كرد و آن را روشن كرد. شعله ی آبی رنگ بخاری اوج گرفت و گرمای خاصی را به ولدمورت هديه كرد. ولدمورت با حوله اش بدن خيسش را خشك كرد. لباس های جديدی را برای خود آماده كرد. زير پيرهنی سفيدی كه بلاتريكس به او هديه كرده بود را پوشيد و برروی آن با توجه به هوای سرد، بلوز پشمی قهوه ای رنگی را بر تن كرد. پيژامه ی راه راه و زيبايش را پوشيد سپس شنل خوش رنگ و خوش دوخت گلی رنگش را پوشيد. در اتاق را باز كرد و به سمت طبقهی پايين آرام آرام پايين رفت. ميز، پر از قضاهای خوش بو و خوش مزه بود كه به ولدمورت چشمك می زدند. مرگخواران پشت ميز جمع شده بودند و به طرز ابلهانه ای به غذاها نگاه می كردند و زبانشان را دور لبشان حركت می دادند. غذاها آن قدر مرگخواران را به خود جلب كرده بودند كه متوجه حضور ولدمورت نشده بودند. ولدمورت كه انتظار داشت استقبال بيشتری از او شود سرفه ی كوتاهی كرد. پس از اين سرفه، مرگخوارها نگاهشان را از غذاها به سمت او برگرداندند. بلاتريكس گفت:
-چقدر تميز شدين ارباب، بوی شامپوتون تا اينجا مياد!

-ممنون بلا، شرمنده ام نكن...

آنی مونی به ميان حرفهای ولدمورت پريد و گفت:
-عالی شدين...

-چقدر تميز...

-حسابی تو حموم به خودتون رسيدين...

-كافيه، بهتره غذا بخوريم.

-خيلی خوب شدی...

-كافيه، بريم غذا...

-ارباب، مای لرد، چه بوی خوبی ميدين.

ولدمورت با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:
-غذا بخوريم بهتره.

-ارباب چقدر...

-بهتره غذا بخوريم.



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۸
#80

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
لرد سرگرم فکر کردن به این موضوع بود که بهترین راه نابود کردن یک جن خونگی اصیل چیه که متوجه شد چیزی داره رداشو میکشه.وقتی به پایین نگاه کرد نجینی رو دید که حوله سیاه رنگی رو بطرفش گرفته.لرد سیاه با اکراه وارد حمام شد.

یک ساعت بعد:

میز غذا به شکل زیبایی چیده شده و نارسیسا با خشم به سوپ سرد شده ونوشیدنی های گرم شده و بستنی های آب شده نگاه میکنه.
-صمصام؟؟پس چی شد؟مگه ارباب نگفت بیست دقیقه دیگه میاد؟الان یه ساعت گذشته.چرا نیومده؟

صمصام تعظیم کوتاهی کرد و گفت:بله سرورم.ولی با اون سر و صورت کثیفی که صمصام دید کاملا طبیعی بود که حمام لرد سیاه کمی بیشتر از حد معمول طول کشید.

نارسیسا با بی صبری به ساعت نگاه کرد و گفت:
-صمصام برو ببین شاید به کمک احتیاج داشته باشه.

صمصام تعظیمی میکنه و سرشو تکون میده:با عرض معذرت از لیدی مالفوی ،صمصام باید خاطرنشان کرد که مایل نبود اسمشو نبر را در اون وضعیت دید!

نارسیسا باعصبانیت سرگرم قدم زدن در طول اتاق شد.چشمان آنی مونی روی استیک آبدار وسط میز ثابت مونده بود.

دالاهوف با حسرت به دسر ژله نگاه کرد و آه بلندی کشید.

حمام مهمان قصر مالفوی:

لرد سیاه با چشمان بسته در طول حمام راه میرفت و دستاشو به طرز عجیبی تو هوا تکون میداد.
-پس این شیر آب لعنتی کجاست؟همین الان اینجا بود!آخه اینم حمومه که شما دارین؟الان سی متر راه رفتم و به هیچی نرسیدم.یکی این کف صابونو از صورت من پاک کنه.نجییینییی؟؟؟

بعد از چند قدم بالاخره پای لرد به چیزی گیر کرد.وقتی خم شد دستش به قدح بزرگی پر از مایعی خنک خورد.
-آخیش.بالاخره آب پیدا کردم.زودتر صورتمو بشورم و برم سر میز.نجینی حولمو بیار!


آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.