داخل تیتاپ- آقا! آقا یه لحظه وایسین همگی بینم! هر کی از جاش جُم بخوره همینجا شقه ـش می کنم!
با این فریاد ویولت همه دست رو تو رفتن و از حرکت ایستادن! حتی تیتاپ و مینی بوس و هیچ کدوم از این ها هیچ حرکتی نمی کردن. یه حسی به همه دست داده بود که می تونستن شرط ببندن حتی حرکت وضعی و انتقالی کره ی زمین هم متوقف شده بود! بس که این ویولتمون با جذبه س!
ملت همگی با قیافه هایی دو نقطه خط مانند رو به ویولت نشسته بودن و منتظر بودن ببینن چی به چیه داستان و آیا کسی شتک می شه یا نه!
ویولت از جاش بلند شد، نگاه چپ چپی به همه کرد و گفت:
- آخه لامروتا این چه وضعشه؟ گروه های دیگه هر کدوم برای خودشون داستان و سوژه پیدا کردن! هر کی میاد هی فقط به گروه ما افکت دارک و ترسناک و اینا میده! هر چی دندون سر جیگر میذاریم حیا نمی کونن!
دانگ که از این سخنرانی غرا ویولت شگفت زده شده بود با چشمای پر از اشک گفت:
- تا حالا کجا بودی آبجی؟ به موت قسم مام دلمون از دستشون خونه! سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون میره ما چی بودیم و چی شدیم!
لوئیس که پشت سر ماندانگاس نشسته بود آروم کنار گوشش گفت:
- دانگ جان. میگم می دونم این دیالوگو خیلی باش حال می کنیا! ولی فکر کنم جاش اینجا نبود!
- حرف از جاش بودن و جاش نبودن نزن خان لوئیس که هیچ خوشم نمیاد! کی واسه ما قد یه ارزن سوژه خرج کرد که من خروار خروار واسش رو کنم؟!
لوئیس که واقعاً ترجیح میداد سر ارتباط این دیالوگ با بحث، صحبتی با دانگ نکنه روش رو به سمت پنجره کرد و سعی کرد توجه خودش رو به تیکه های تیتاپ جلب کنه!
از طرف دیگه ملت هم گروهی همه همچنان با همون قیافه های دو نقطه خط به حرف های دانگ و ویولت فکر می کردن تا این که یهو هری از جاش بلند شد و با ابهت خاصی گفت:
- من حرف دوستامون رو قبول دارم! ما نباید بشینیم و دست روی دست هم بذاریم! ما باید نجاتشون بدیم! ما باید با ولدمورت بجنگیم. باید بریم وزارتخونه! تسترال ها رو بیارین!
اون پانمدی رو گرفته! اون پانمدی رو توی مخفیگاه خودش گرفته! ملت که هر لحظه دو نقطه خط تر از لحظه ی قبل تر می شدن مات و مبهوت به هری نگاه می کردن و تلاش رون که با قیافه ی عذر خواهانه سعی در نشوندن هری می کرد رو می ستودند!
بعد از نشستن هری همه سکوت کرده بودن و فکر می کردن و فکر می کردن. یعنی چیکار باید می کردن؟ چجوری باید نجات می یافتند؟ شاید باید درخواست کمک می کردند! اما چطوری؟ اون ها که وسیله ای برای درخواست کمک نداشتن! و همین باعث شد فکر کنند و فکر کنند و فکر کنند! بیشتر فکر می کردند و فکر می کردند و فکر می کردند!
تا راننده با فریادی همه رو از جاشون پروند:
- ای بـــــــوق تو روح پر فتوحتون! ای گل بگیرن در اون وزارتخونه رو! بابا جان من یه تست هوش از اینا بگیرین! خب آخه بی شعورا نیم دوجین چوبدستی توی اون داشبورد وا مونده افتاده! نامسلمونا مگه شما جادوگر نیستین آخه؟! چرا من ـه پیرمرد رو اینقدر حرص میدین؟!
موزه وزارتخانهرودولف سعی داشت از جاش بلند شه و خودش رو سالم نشون بده. با درد شدیدی که می کشید به سختی زیر لبی گفت:
- تقصیر من چیه خب؟ این بلاجر وحشی بود خب! خودم که نخواستم بخورم!
باروفیو جواب داد:
- به من چه؟ می خواستی نزنی، می خواستی نخوری، می خواستی اون گند ره نزنی! خدا را خوش میاد؟ چرا گناه می کنی؟
در همین حال بود که چوبدستی باروفیو به صدا در اومد:
- وزیر، وزیر! اینجا اوضاع قاراشمیش شده. ما هر چی «تشه» بود رو خوردیم! الان به فنا رفتیم. برو ببین هکتور چه غلطی کرده با این تشه! ما الان باید چیکار کنیم؟!
_______
شيشه ى شما به جاي شير، حاوي خاطرات جواني لرد ولدمورت است. از قدح انديشه استفاده كنيد.