ریتا در حالی که خمیازه میکشید، کش و قوسی به بدنش داد و پاهاشو روی میز جلوی مبل انداخت؛ که باعث شد پیوز که رو میز نشسته بود بیفته زمین
! ریتا با بی حوصلگی، داد زد: باب بچه ها بیاین یک کاری بکنیم دیگه!
هیچ کس توجهی نکرد.
ریتا دوباره تلاش کرد: خب مثل چهار تا بوق نشستین همدیگرو تماشا میکنید(اهم...دور از جون خودم
) که چی بشه؟
در همین زمان، لودو خیلی عادی اومد جلو، گوش ریتا رو گرفت و از تالار هافل پرتش کرد بیرون(ها...؟من بعدا این لودو رو میبینم!
)؛ ریتا که فوق العاده از همیچین برخوردی عصبانی شده بود، سرش رو کوبوند به دیوار! بعد راه افتاد تو قلعه، که یک سرگرمی واسه خودش پیدا کنه؛ همین جور که راه میرفت و به لودو فحش میداد
، چشمش افتاد به استاد درس موجودات جادوییش یعنی پرفسور ویزلی؛ در یک ان پاچه خواریش گل کرد و رفت به سمت پرفسور.
ریتا با لبخند ژکوند: سلام استاد...حالتون چطوره؟
ویزلی از بالای عینکش یک نگاهی به ریتا انداخت و گفت: از نمره اضافی خبری نیست!!
ریتا که اعصابش دوباره خورد شده بود و میخواست به سمت دیوار بره گفت: استاد اخه شاگرد به این زرنگی نمره اضافی میخواد؟؟؟ حوصله ام سر رفته بود، گفتم بیام پیش شما!
ویزلی با عصبانیت رفت به سمت دفترش و گفت: دختر مگه من جغجغه توام؟؟؟
ریتا دیگه خیلی عصبانی شده بود و میخواست برگرده، که استاد با خنده صداش کرد و گفت:بیا بابا...قهر نکن...گفتم یه چیزی بگم، جمع خوش باشه و اینا
...بیا یه چیزی دارم حالت میاره! این ورقو بگیر؛ توش چند تا ورده...برو چند تا حیوونو بذار سر کار! فقط یادت باشه، مدیر نمیدونه من اینا رو به تو دادم! رو دوستات پیاده کنی من میدونم و تو!
بعد در رو جلوی صورت ریتا که مات و مبهوت مونده بود بست!
ریتا با خودش:اووولالا بریم حال کنیم
بعد یک راست به سمت کلبه ی هاگرید راه افتاد(نه اشتباه نکنید...با هاگرید کاری نداره! بقیشو بخونین میفهمین)
همون جور که حدس میزد، یک جعبه پر از کرم فلوبر کنار کلبه هاگرید بود! بلافاصله چند تا کرم قاپ زد و رفت تو جنگل که یک جای دنج و خوب گیر بیاره.
یک کرم گذاشت رو زمین بعد به برگه ای که ویزلی داده بود نگاهی انداخت؛ تصمیم گرفت اول یه کمی کرم رو بزرگ کنه.
ریتا:انگورجیو
کرم همین که یه ذره باد شد ترکید و دل و رودش ریخت رو صورت ریتا! ریتا که یک ذره چندشش شده بود، یک کرم دیگه از تو جیبش در اورد و گذاشت جلوش؛ ایندفعه تصمیم گرفت که کرم رو قلقلک بده!
ریتا:ریکتو سمپرا
کرم بلافاصله به چرخش افتاد! کمی وول وول خورد، اما خیلی زود نفسش بند اومد و مرد
ریتا یک کرم دیگه از تو جیبش در اورد، نگاهی به فهرستش انداخت و ایندفعه خواست که کرم رو خشک کنه!
ریتا:فلیپیندو
در همین حین که کرم خشک شده بود و نمیتونست تکون بخوره، یک جغد اومد و چکارش کرد و برد!
ریتا که خیلی عصبی شده بود، تصمیم گرفت ایندفعه وردی انتخاب کنه که مرگی نداشته باشه.
ریتا:لی وی کورپوس
کرم از دمش رو هوا اویزون شد؛ لحظه به لحظه کله ی کرم قرمز تر میشد، معلوم بود داره خون تو سرش جمع میشه؛ بعد پنج ثانیه کرم سکته کرد و مرد
ریتا پشیمون شد و تصمیم گرفت دیگه بیخیال شه! وقتی به قلعه برمیگشت به خاطر چهار قتل فجیعی که همون لحظه مرتکب شده بود، عذاب وجدان داشت!
-------------------------------------------------------------------------
پیوز جان این تکلیف درس موجودات جادویی بود
استاد این تکلیف درس موجودات جادویی بود
... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...