صبح گرم و دلپذيري بود؛ مك با كش و قوسي خودش را از آن حالت رخوت بيرون كشيد و صاف روي كاناپه نشست.
ديروز از سفري خسته كننده و اجباري برگشته بود و در آواتار ويزارد را كه گشود، آه از نهادش برخاست. بسته ي آواتاري كه با هزار مشقت براي ملكه ي آوالان تهيه كرده بود، هنوز روي پيشخوان قرار داشت و خاكي نرم روي اش را پوشانده بود...
با چوب دستي اش خاك را زدود و بسته را دوباره گشود. سه آواتاري كه در نهايت وسواس آماده كرده بود پيش رويش قرار داشت؛ دو تا از آنها را با استفاده از عناصر طبيعي اي كه در دست داشت ساخته بود. (
يك و
دو )
سومي را از يك جعبه ي جادويي مشنگي برداشته بود و هنوز از پيدا كردن آن در شگفت بود.
كاغذ پوستي بزرگي را پيش رويش نهاد و با افسونهاي شادي كه ميشناخت، آراسته اش كرد. آواتارها را در آن پيچيد؛ روي صندلي راحتي كنار شومينه نشست و به خواب فرو رفت تا شايد ملكه را در رويايي دست نيافتني ببيند و آواتارهايش را به او بدهد... شايد او آنقدر دوستشان داشته باشد كه مانند امضايي، همراه خودش كند.
يك روز ديگرمك پشت ميز كارش نشسته بود و در حال طرح زدن افكارش بر روي كاغذ پوستي بود. باز هم صداي زنگوله هاي سر در آواتار ويزارد و باز هم مشتري ديگري.
اين بار همراه با صداي زنگوله، صداي چند بز را هم شنيد و با تعجب سرش را بلند كرد. فردي كه رو به روي اش بود را با حيرت نگاه كرد؛ آنقدر به آلبوس دامبلدور شبيه بود كه اگر تفاوتهاي جزيي و مهم را نميشناخت، بي شك باورش ميشد كه آلبوس است. به دو بز سياه و سفيدي كه كنار رداي او ايستاده بودند نگاه كرد.
دهانش را به سختي باز كرد و سلام كرد.
- سلام
- سلام مرد جوان! چرا با تعجب نگاه ميكني؟ نكنه منو فراموش كردي؟ هنوز باورت نميشه؟
- تا حالا جادوگري كه اينقدر شبيه آلبوس دامبلدور باشه رو نديدم؛ هميشه فكر ميكنم نكنه تو معجون مركب پيچيده رو خوردي!
مرد از بالاي عينكش نگاهي به او انداخت و پاسخ داد:
- اين چند روز خبري ازت نبود؛ به هاگزهد هم نيومدي؟
مك در حالي كه چوبدستي اش را تكان ميداد و وسايل جلوي روي اش را جا به جا ميكرد، بسته ايي را از قفسه ي پشت سرش درآورد و جلوي آبرفورث گرفت:
- سفر بودم. ولي
آواتارت آماده است. ميتوني ببريش..
امروزامروز روز عجيبي براي مك بود. روزي كه لرد ولدمورت، سالها پيش، با همه ي سياهي اش پا به عرصه ي وجود گذاشت.
تمام روز را با تاسف به ياد روزهايي بود كه به خانه ي ريدل رفت و آمد داشت و با او به گفتگو مي نشست. به ياد آن روز شم از دست دادن خانواده اش... هنوز هم به لرد مشكوك بود. بعد از آن ديگر نخواست كه او را ببيند.
كنار پنجره ايستاد و به هلال كمرنگ ماه نگريست. سياهي آسمان هم او را در ذهنش تداعي ميكرد.
لرد سياه ، چهره ايي منفور با ردي از نور طلسم محبوبش!
رويش را برگرداند، ردايش را محكم دور خود پيچيد، چوبدستي اش را برداشت، با وردي چراغها را خاموش كرد و پايش را درون كوچه دياگون گذاشت...