هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ جمعه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

دابیold7


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۶:۱۰ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۸
از تو چه پنهون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
تایبر با صدای بنگی از جا پرید و پشمش به جن خانگی کوتاه قدی افتاد که درست وسط مغازه ظاهر شده بود.
- چی کار میکنی؟ داشتم سکته میکردم!
-ببخشید آقا دابی عجله داشت.
- خوب چی میخوای؟
- دابی یه آواتار خواست.
- خوب اینو که میدونم میگم چه جوری باشه؟
-عکس دابی باشه که داره به هری پاتر تعظیم میکنه.
- رنگی باشه؟
- نه نه دابی پول رنگی رو نداشت. اما متحرک باشه یعنی دابی در حال تعضیم باشه. میسازید؟
- باشه.

بنگ

دابی آنقدر حول بود که بلافاصله غیب شد و رفت و تایبر مشغول شد.



Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
صبح گرم و دلپذيري بود؛ مك با كش و قوسي خودش را از آن حالت رخوت بيرون كشيد و صاف روي كاناپه نشست.

ديروز از سفري خسته كننده و اجباري برگشته بود و در آواتار ويزارد را كه گشود، آه از نهادش برخاست. بسته ي آواتاري كه با هزار مشقت براي ملكه ي آوالان تهيه كرده بود، هنوز روي پيشخوان قرار داشت و خاكي نرم روي اش را پوشانده بود...

با چوب دستي اش خاك را زدود و بسته را دوباره گشود. سه آواتاري كه در نهايت وسواس آماده كرده بود پيش رويش قرار داشت؛ دو تا از آنها را با استفاده از عناصر طبيعي اي كه در دست داشت ساخته بود. ( يك و دو ) سومي را از يك جعبه ي جادويي مشنگي برداشته بود و هنوز از پيدا كردن آن در شگفت بود.

كاغذ پوستي بزرگي را پيش رويش نهاد و با افسونهاي شادي كه ميشناخت، آراسته اش كرد. آواتارها را در آن پيچيد؛ روي صندلي راحتي كنار شومينه نشست و به خواب فرو رفت تا شايد ملكه را در رويايي دست نيافتني ببيند و آواتارهايش را به او بدهد... شايد او آنقدر دوستشان داشته باشد كه مانند امضايي، همراه خودش كند.

يك روز ديگر

مك پشت ميز كارش نشسته بود و در حال طرح زدن افكارش بر روي كاغذ پوستي بود. باز هم صداي زنگوله هاي سر در آواتار ويزارد و باز هم مشتري ديگري.

اين بار همراه با صداي زنگوله، صداي چند بز را هم شنيد و با تعجب سرش را بلند كرد. فردي كه رو به روي اش بود را با حيرت نگاه كرد؛ آنقدر به آلبوس دامبلدور شبيه بود كه اگر تفاوتهاي جزيي و مهم را نميشناخت، بي شك باورش ميشد كه آلبوس است. به دو بز سياه و سفيدي كه كنار رداي او ايستاده بودند نگاه كرد.

دهانش را به سختي باز كرد و سلام كرد.

- سلام

- سلام مرد جوان! چرا با تعجب نگاه ميكني؟ نكنه منو فراموش كردي؟ هنوز باورت نميشه؟

- تا حالا جادوگري كه اينقدر شبيه آلبوس دامبلدور باشه رو نديدم؛ هميشه فكر ميكنم نكنه تو معجون مركب پيچيده رو خوردي!

مرد از بالاي عينكش نگاهي به او انداخت و پاسخ داد:

- اين چند روز خبري ازت نبود؛ به هاگزهد هم نيومدي؟

مك در حالي كه چوبدستي اش را تكان ميداد و وسايل جلوي روي اش را جا به جا ميكرد، بسته ايي را از قفسه ي پشت سرش درآورد و جلوي آبرفورث گرفت:

- سفر بودم. ولي آواتارت آماده است. ميتوني ببريش..

امروز

امروز روز عجيبي براي مك بود. روزي كه لرد ولدمورت، سالها پيش، با همه ي سياهي اش پا به عرصه ي وجود گذاشت.

تمام روز را با تاسف به ياد روزهايي بود كه به خانه ي ريدل رفت و آمد داشت و با او به گفتگو مي نشست. به ياد آن روز شم از دست دادن خانواده اش... هنوز هم به لرد مشكوك بود. بعد از آن ديگر نخواست كه او را ببيند.


كنار پنجره ايستاد و به هلال كمرنگ ماه نگريست. سياهي آسمان هم او را در ذهنش تداعي ميكرد. لرد سياه ، چهره ايي منفور با ردي از نور طلسم محبوبش!

رويش را برگرداند، ردايش را محكم دور خود پيچيد، چوبدستي اش را برداشت، با وردي چراغها را خاموش كرد و پايش را درون كوچه دياگون گذاشت...


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هوا به شدت سرد بود.
آبرفورث تنها و خسته توی خیابونای شهر پرسه میزد تا انکه به مقصدش رسید.
با اعصاب خورد وارد مغازه شد با آرومی به نزدیک پیشخوان رفت.مک که نوز متوجه حضورش نشده بود همچنان به کارش ادامه داد.
- اهم اهم...
- اوه سلام عمو،خوبی،ببخشید متوجه نشدم.
- عیب نداره دااااووووش بی خیال
- خوب چه کمکی از من بر میاد؟
- راستش مکی خیلی اینروزا خرابم،یه خبرم همین الان شنیدم حسابی پک و پوزم داغونه.
- ئــــ] عمو جان من که روانکاو نیستم آخه
- بوقی دارم میگم که بدونی چه جور آواتاری میخوام.
- ئه مگه میخواین؟
- واااااااای خوب آره دیگه میخوام تریپش سنگین باشه ،ابهت داشته باشه،یه جورایی محزون باشه ،هرچی خودت میپسندی من قبول دارم اما محتواش اینجوری باشه با روحیاتم بخونه.قربون دستت
مک : ووووووووی عمو خیلی کار سختیه!
- یعنی نمیسازی برام؟
آبر به خوبی میدانست مک با اکراه قبول کرده توجهی به این موضوع نکرد و با یک روز خوش خشک و خالی مغازه را ترک کرد...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۹:۴۷ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
زير چشمانش فرو رفته بود و از خستگي، ناي جادو كردن هم نداشت.

سفارش بادراد رو لاي روزنامه ي پيام امروز پيچيد و روي پيشخون گذاشت و درحالي كه هنوز به خاطر اون خواب رويايي در عالم ديگري به سر ميبرد، روزهاي زيادي رو صرف آواتار مورگانا كرده بود، هنوز به نتيجه ي دلخواهش نرسيده بود.

از جايش برخاست و كنار پنجره ايستاد؛ پيپ اش را در دست گرفت و به افق خيره شد. همه ي درختاني كه در كوچه ي دياگون بودند، پر از شكوفه هاي صورتي بودند. به ياد پاپيون بادراد افتاد و لبخندي زد. درحالي كه پيپ را با دهان نگه ميداشت، با هر دو دست پنجره را گشود و عطر سرشار فصل تازه را به مشام خود كشيد. عطر شكوفه هاي گيلاس و اقاقياي وحشي...

فكري در ذهنش درخشيد؛ خستگي را كنار پنجره گذاشت و به سمت ميز كارش هجوم برد.

چوب دستي اش را به سمت چراغ مطالعه اش گرفت و درحالي كه نور آن روي كاغذ پوستي مي پاشيد، قلم موي جادويي اش را برداشت و به عنوان هديه براي دوستانش، تصويري را كه از جايي به يغما برده بود، به رنگ هر چهار گروه اسلايترين و هافلپاف و راونكلاو و گريفيندور درآورد، تا به بهانه ي نوروز و بهار، در امضايشان قرار دهند...

پ.ن:

بهار دولت يار
مستم از صداي هزار
چه خوش صداست
ناجيِ بلند پروازم


سال نو بر همگي مبارك


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
صدای جیر جیر در نشانه ی ورود یک مشتری دیگر به مغازه تایبریوس مک لاکن آواتار ساز معروف کوچه دیاگون بود.
جنی قد کوتاه با ریشی که به شدت بی رنگ شده بود در آستانه در دیده شد.
_ اهم اهم! انی بادی هوم؟
_ اخ تف! یره قرار نبود تو دوکون ما فحش خارجی بدیا!
_ برو یره بگو بزرگ ترت بیاد! اصلاً شوما؟
_ تایبر بر وزن تایگر! اینا رو میبینی...
و دستی به سیبیل های دسته دوچرخه ایش میکشه و ادامه میده.
_ پاره میکنت!

بادراد دستی به ریش سفیدش کشید؛ گویا چیزی به ذهنش خطور کرده بود.
_ هااا... گفتم قیافت چقدر آشناست! همین دیروز تو رو توی چتر دیدم!ببخشید یادم نبود...

تایبر :

بادی : خوبه! تو ایده خوبی رو به من دادی. می دونی که الان سال نو نزدیکه و منم باید یک دستی به سر و روی خودم بکشم. اگر ممکنه همین ریش ، سیبیل و موهای بافته شده آواتار منو قهوه ای بکن و این زیر چونم که به ریشم کش بستم یک پاپیون بزرگ و مامانی صورتی بزن!

تایبر : شوخی میکنی؟
بادراد لبخندی زد و گفت : نه! جدی میگم باب!

سپس بر روی پاشنه پا چرخید و در حالیکه از مغازه خارج می شد آخرین جمله اش را با صدایی بلند ادا کرد.
_ به جاهای دیگش دست نزنی! فقط ریشش و اون پاپیون صورتی! مرسی..

و بدون اینکه منتظر جوابی بماند با سر و صدا از مغازه خارج شد.


ویرایش شده توسط بادراد ريشو در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۸ ۱۱:۲۶:۵۰

[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۹:۵۲ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
تایبریوس بعد از آماده کردن آواتار پروفسور دامبلدور، با رضایت آهی کشید و در مبل راحتی کنار شومینه لمید. به شعله های رقصان آتش چشم دوخت و کم کم به خواب فرو رفت.

صدای ملایمی در گوشش پیچید:
- من آواتار خودمو دوس دارم!

لبخندی زد. زیر لب زمزمه کرد:
- خوب... خوشحالم که آواتارتو دوس داری. خوشحال میشم می بینم آدما با چیزایی که دارن، خوشن.

صدای ملایم جواب داد:
- ولی دلم می خواد یه آواتار به خاطر من بسازی. یه آواتار انیمیشنی از پروانه های کوچولویی که دور یه گل سرخ پرواز می کنن و برق می زنن.

- چرا؟

- برای اینکه یه روز، وقتی فکرم و تصوراتم از حباب های دور و برم آزاد شد، بتونم مث پروانه ها دور گلی که دوس دارم پرواز کنم و درخشش اون رو تحسین کنم. یادت باشه، پروانه ها دور گل سرخ پرواز کنن و هم پروانه ها و هم گل سرخ برق بزنن و بدرخشن.

صدا کم و کمتر شد تا به خاموشی گرایید. تایبریوس مک لاگن از خواب پرید. به دور و بر خود نگاهی انداخت. باحیرت به خوابی که دیده بود اندیشید. تنها یک نفر را می شناخت که می توانست حتی از مسافت دور، در رویای دیگران نفوذ کند: مورگانا لی فای ملکۀ آوالان که قدرت شفادهندگی او به قدری بالاست که حتی از راه دور و با تله پاتی درد و رنج دیگران را تشخیص می دهد و درمانشان می کند. پس بعید نیست که بتواند خواسته های خود را نیز از طریق رویا به دیگران منتقل کند.

یعنی باید چنین آواتاری را می ساخت؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۷ ۹:۵۵:۳۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۸ ۱:۰۳:۱۶


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۹:۴۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
مک: منشی ِ همین بود!!؟ و درمحل غش ميكنه!

چند روز بعد

مك رداي عيدش رو كه تازه از فروشگاه مادام مالكين خريده رو تنش كرده و مرتب توي آيينه به خودش نگاه ميكنه و دچار حس خودشيفتگي علمي ميشه

هفت ساعت بعد

آخرين نگاه رو هم ميندازه و احتياط ردا رو درمياره و با چوب جادوش صاف ميكنه و درون كمدي كه توي اتاق استراحتش هست، آويزون ميكنه.

چوبش رو به سمت چراغ مطالعه اش ميگيره و پشت ميز طراحيش ميشينه.

با دقت به زواياي چهره ي جادوگر پير كه از توي عكش بهش چشمك ميزنه، نگاه ميكنه و حس ميكنه حتي توي اين عكس سياه و سفيد هم، رنگ آبي چشمهاش رو ميتونه ببينه!

قلم موي جادوييش رو برميداره و به رنگهاي جادويي آغشته ميكنه و سعي ميكنه اين گرد و غبار رو آروم آروم از عكش پاك كنه و جلاي تازه ايي بهش ببخشه.

ساعتها ميگذره و مك با وسواس، نمونه هاي كارش رو آماده ميكنه و اونهايي رو كه نميپسنده، بيرحمانه نابود ميكنه. بلاخره سرش رو با رضايت از روي دو كاغذ پوستي بلند ميكنه و به تصاوير قديمي و رنگي پروفسور دامبلدور، لبخند ميزنه...


ویرایش شده توسط تايبريوس مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۵ ۱۰:۱۰:۰۵

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
در همین لحظه شومینه ی آواتار ویزارد شروع می کنه به تولید دودهای رنگ و وارنگ، و تلفن جادویی مغازه هم به صدا در میاد. مک زاخی رو می چسبونه به دیوار و میگه:

- همینجا بمون تا من بیام.. فکر فرار و اینا هم به سرت نزنه..اقدامات امنیتی این مغازه زده رو دست محفل ققنوس..بهت گفته باشم!


مک دوان دوان به سمت تلفن می ره و اونو بر می داره. با شنیدن صدای یه ساحره ی متشخص تغییرات قابل ملاحظه ای در چهره اش رخ می ده.

- آواتار ویزارد بفرمایین.
- آقای مک لاگن!؟
- بفرمایید..
- از محفل ققنوس مزاحمتون میشم.. من منشی شخصی پروفسور دامبلدورم.. از اونجایی که ایشون معتقدن که دوران اندوهگینی آواتارشون دیگه به پایان رسیده.. در خواست یک آواتار از شما دارن.

"پرفسور دامبلدور؟.. منشی شخصی!.. سر پیری و معرکه گیری..چه کارا!" مک توی ذهنش این حرفا رو می زنه و بعد کمی جابه جا میشه تا زاخی نتونه قیافه ش رو ببینه و لبخند بزنه بهش. مک وسط حرف ساحره می پره و میگه:

- پرفسور دامبلدور رو بیخیال.. شما آواتاری چیزی نمی خواین؟.. با ساحره های متشخصی مثل شما ارزون حساب می کنیما!

- نخیر آقا من از اتحادیه ی فاطی ها، آواتار رایگان دریافت می کنم
فاطی منشی کمی مکث می کنه و ادامه می ده.

- البته پرفسور دامبلدور خودشون یه عکسی رو در نظر دارن ..فقط می خوان شما یه دستی به سر و روی عکس بکشید.. چون خیلی قدیمی شده.. همین که شما لطف بفرمایید و یکم رنگ و لعاب بهش بدید سر حال بیاد کافیه.. هزینه ی زحمت شما هم از خزانه ی محفل برداشته میشه و به حقوق ماهیانتون در محفل اضافه میشه.. حالا لطفا زحمت بکشید شومینه رو روشن کنید تا من عکس رو براتون فکس کنم.

مک به سمت شومینه شیرجه می زنه و به سرعت روشنش می کنه. کمی بعد دست پیرزنی از شومینه بیرون میاد و عکس رو جوی پای مک می ندازه!

مک: منشی ِ همین بود!!؟


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
مك يخه ي رداي دنيس رو ميگيره و پرتش ميكنه سمت در آواتارويزارد !! دنيس به طور دنده اتومات، جفت پا ميره تو دهن در و هويجوري و ارزشي، از صحنه ي رول خارج ميشه

سايه ي زشت و ارزشي يه جادوگر، روبروي پنجره جا خوش كرده!

مك چوب جادوش رو يه تكون ميده و چراغها رو روشن ميكنه؛ زاخي نوك تيز بيني اش رو ميده بالا و با يه جفت غرور كاذب توي چشاش، به مك زل ميزنه.

- چيه زاخ؟ هنوز يه ور صورتت بيريخته! ضربه ي جيني، نافرم كاري بود...اون كوييديچ رويايي دستش درست(به ياد جواتيان سر بلند )

-

- درضمن نظرم عوض شد! بايد برام گاليون بياري... ندارم و نميتونم نداريم! بآااس جورش كني! گلگو رو كه ميشناسي! سه لوموس ميفرستمش سراغت

-

-


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: آواتار ويزارد
پیام زده شده در: ۹:۵۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
روز سردی بود و باد ها از هر طرف توی گوش های زاخاریاس سوت می کشید!!
زاخاریاس بدبخت با اون آواتار اعصاب خورد کنش حال همه رو بهم می زد!
-تو رو خدا یه آواتار بهم قرض بدین!!خیرش رو ببینین!
زاخاریاس هم تنها داراییش یه کت پاره پوره بود!
اون بیچاره از همه گدایی آواتار کرد که یهو...
اون به فکرش رسید که بره پیش مک لاگن آواتار فروش که مغازه ش همیشه خالی بود!
از بس که مشتری نیومده بود،خرج خانواده ش رو با رول زنی تامین می کرد!!
پس زاخاریاس رفت توی مغازه ی اون...
-سلام مکی جان!آواتار داری؟
-خیلی هم زیاد!چه سبکی باشه؟!
-یه سبک کارتونی و حرکت دار!البته می دونم گرون می شه!
-بذار ببینم...ما کلی کارتونی و بامزه و خنده دار داریم...نظرت راجع به این چیه؟!
-مزخرفه!!بعدی!
-این چه طور؟!
-عالیه!!پولش چه قدر می شه؟!
-650 گالیون!البته برای تو 649 گالیون می فروشم!!!
- یعنی چی؟!من چند ماه پیش نیمبوس 2000 رو خریدم 510 گالیون!تو داری می گی یه عکس خشک و خالی 650 گالیون؟!!!
-خوب باشه!شد 648 گالیون!
- من رو بگو دارم با کی جر و بحث می کنم!!
-خوب حداقل 647 گالیون بده!!
-آقا صادقانه بگم...من حتی یه گالیون هم ندارم!
-چی؟!!برو بیرون ببینم!!پر رو!!
-صبر کن لاگن!من می تونم چند تا رول مجانی بهت بدم!اینطوری حقوقت هم بیشتر می شه!!
-باشه!قبوله پس من این آواتار رو برات می فرستم!
با این آواتار جدید خیلی رول زدنم بهتر می شه!!


[b][color=000066]Catch me in my Mer







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.