هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
میدان گریمولد
خانه شماره دوازده


صدای زنگ در بلند میشه و در پی اون صدای زر زر مادر سیریوس شنیده میشه " شما دورگه های کثافت خونه آبا و اجدادی منو به گند کشیدید ؛ لعنت به شما ، از خونه من گم شید بیرون تا اصالتش حفظ بشه "

مالی که به تازگی از کارهای آشپزی فارغ شده با شتاب برای باز کردن درب خانه روانه میشه و پشت سرش سیریوس به سمت پرتره مادر عزیزش حرکت میکنه ، نزدیک میشه و فریاد زنان میگه : خفه شو پیرزن زر زرو ، تو اگه اصیل بودی و ارزش داشتی کل خانوادت ترکت نمیکردن و گم و گور نمی شدن و باعصبانیت پرده رو روی تابلو کشید و در حالی که سعی می کرد با وسیله ای برخورد نکند که موجب نارضایتی مجدد مادرش شود به سمت در ورودی حرکت کرد .

- کینگزلی !
- سیریوس !

مالی که گینگزلی را به سمت آشپزخانه همراهی می کرد به آرامی گفت : آرتور گفت که کینگزلی امروز ماموریتش توی وزارت خونه تموم میشه و منم دعوتش کردم که ناهار رو دور هم بخوریم ... بچه ها هم رفتن دیاگون یه سری به فرد و جرج بزنن ، الاناست که پیداشون میشه .

- خوب ، امروز چطور بود وضعیت وزارت خونه کینگزلی ؟

کینگزلی شکلبوت که مشغول خوردن یکی از نوشیدنی های کره ای بود ، هورتی کشید و به سیریوس گفت : امم ، مثل همیشه ! اسکریمجیور امروز یه قرار مهم داشت با چند تا از وزرای خارجی که خیلی اقدامات زیادی کرده بود برای ورودشون یه سری تغییرات کلی توی سالن اصلی وزارت خونه داده بود ، غیر از این خبر خاصی نبود .

مالی که چاقو هایی که مشغول خورد کردن پیاز بودند رو رهبری میکرد ، پرسید : نکنه در مورد همون مسائلی بود که چند وقت پیش تانکس در موردشون حرف زد تو محفل ؟

زینگ زینگ

شنیده شدن زنگ درب خانه شماره دوازده ، همیشه توسط فریاد های خانم بلک و توهین های پی در پی کریچر همراه بود ؛ به این دلیل سیریوس با دست به مالی اشاره کرد که مشغول درست کردن سوپ پیاز امروز شود و به سمت درب حرکت کرد و البته برای دومین بار پرده را روی تابلوی مادرش کشید و به کریچر هم دستور داد مشغول کارهایش شود و درب را باز کرد . و بعد از دقایقی در حالی که به گرمی با هری ، رون و هرمیون صحبت میکرد وارد آشپزخانه شد .

خانم ویزلی که چند نوشیدنی کره ای را به سمت هری و رون و هرمیون و سیریوس میفرستاد ، خطاب به کینگزلی گفت : راستی کینگزلی ، توی کمد طبقه بالا یه صداهایی میشنوم ، اول فکر کردم که ممکنه بوگارت باشه بازم ، ولی الستور گفت که به تو بگم و فکر میکنه که ممکنه سیریش سیا باشه !

هرمیون با علاقه خاصی دست از ادامه نوشیدن کشید و با عجله گفت : امم ، من در مورد سیریش سیا شنیدم ! توی مواجهه با فرد به صورتش میچسبه و جدا کردنش کار تقریبا غیر ممکنی هست و اینکه فوق العاده به رنگ سفید علاقمنده ! تنها راه گرفتنش این هست که شیء سفیدی رو مقابلش بگیری تا به اون بچسبه و از محیط زندگی دورش کنی !

خانم ویزلی با لبخند گرمی از اطلاعات کامل هرمیون تشکر کرد و رو به کینگزلی گفت : خوب میتونی کاری بکنی ؟



طبقه بالا


همه دنبال هم راه افتاده بودند تا با موجود ناشناخته شناخته شده ! مواجه بشن ! کینگزلی که از دیگران اطلاعات بیشتری در این زمینه داشت و مهمتر از همه سیاه پوست بود به سمت کمد حرکت کرد و همانطور که چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون میکشید ، درب کمد را کشید ! جونور یا بهتر هست بگیم جسم سیاه رنگی از سیاهی کمد بیرون پرید و روی صورت کینگزلی جای گرفت ! شاید به این خاطر بود که صورت گینگزلی از درون کمد سفید تر بود !!

چوبدستیش از دستش افتاد و با دو دست سعی کرد که سیریش سیا را از صورتش جدا کند . هری که ترسیده بود ، از هرمیون جدا شد و نزدیک تر رفت تا شاید بتواند کمکی کند . سیریش سیا که بیش از حد ذوق زده شده بود و موجودی به این سیفیدی ندیده بود ، با تنفر صورت کینگزلی رو ول کرد و به سمت صورت هری هجوم برد . به نظر میرسید که اصلا قصد جدا شدن نداره .

کینگزلی فریاد زد : امم ، یه چیزه سفید بیارید ! سریعتر !

سیریوس که قصد داشت جو را تغییر دهد ، در حالی که با نگرانی دنبال وسیله سفید رنگی در اتاق میگشت گفت : همیشه به جیمز میگفتم ! میگفتم که ازدواجت با لیلی ممکنه مشکل برای پسرتون درست کنه ! یادته که کینگز ؟ خیلی سفید بودن هر دوشون

جینی که متوجه شده بود ، دوان دوان با کلاه سفید رنگی که روز گذشته از دیاگون خریده بود وارد اتاق شد و اون رو جلوی صورت هری گرفت ! با اینکه سخت بود برای سیریش سیا که بین هری و کلاه موجود سفیدتر را انتخاب کند ، بالاخره تصمیم گرفت و روی کلاه پرید ؛ بلافاصله به سمت پنجره دوید و آن را پشت باغ پرتاب کرد .

هری تلو تلو خوران گوشه ای ایستاد و با دو دست صورتش را پوشاند و به جینی گفت : متاسفم جینی ! اون کلاهو دیروز خریده بودی ، نباید میاوردیش ، بالاخره یه چیزی پیدا میشد !

جینی با شیطنت به سر و صدای زیادی که از پشت باغ شنیده میشد اشاره کرد و گفت : نه بابا اشکالی نداشت ! کلاه جرقه زن بود محصول جدید فرد و جرج


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
مدتی بود خیابان های بالایی هاگزمید خیلی خیلی خلوت شده بود. در مردم پیچیده بود که سایه سیاهی در آنجا زندگی می کند که مسئول قتل های اخیر است ! قتل های ترسناک و خوف آور ...

اخیرا در هاگزمید قتل های وحشتناک و نفرت انگیزی اتفاق می افتاد. قتل هایی سرشار از خون و مرگ و شیون ! و عموما این قتل ها در خیابان های هاگزمید و به خصوص اطراف شیون آوارگان بود. جسد ها از زمین کنده نمیشدند و مردم مجبور بودند انها را با پارچه های سفیدی بپوشانند. پارچه هایی که به محض تماس با جسد مقتول کاملا سرخ رنگ می شد ! (برای اطلاعات بیشتر به تاپیک شیون آوارگان مراجعه کنید ! )

آنروز سه نفر از مردان قهرمان هاگزمید تصمیم گرفته بودند که برای تحقیق به خیابان های بالایی و در نهایت به شیون آوارگان بروند ! تا شاید قاتل این قتل های فجیع را بشناسند.

تد ریموس لوپین ، آلبوس سوروس پاتر و اینیگو ایماگو از سه گروه گریفندور ، هافلپاف و اسلایترین دست در دست هم گذاشته بودند و در خیابان ها حرکت می کردند ! سن آلبوس از همه کمتر بود و بیشتر از بقیه می ترسید ! تا اینکه به مقابل ساختمان وحشتناک شیون آوارگان رسیدند !

شیون اوارگان درست بالای تپه ای قرار داشت و اکثر قتل ها در بالا و دامنه همان تپه اتفاق افتاده بود. تد سرانجام گفت : « خوب بچه ها ، بهتره داخل ساختمان بشیم ! »

هر سه بی صدا به سمت وحوطه جلوی ساختمان رفتند و بعد از توقف کوتاهی پشت در های مهر و موم شده ساختمان با حرکت چوبدستی هایشان در را باز کردند. در با صدای غژ غژ نا خوشآیندی باز شد و تاریکی محض پشت آن نمایان گشت .

اینیگو ناله ای کرد و جلو به راه افتاد. تد و آلبوس پشت سر او حرکت می کردند. هر سه به آرامی وارد خانه شدند و ناگهان صدای در خانه پیچید : « لوموس ! »

سه چوبدستی روشن شد و به اتاق های کهنه کلبه نور داد. تد ریموس لوپین می دانست که دلیل اینکه مردم از این خانه می ترسند فریاد های پدرش در زمان های تغییر شکل بوده است که مردم آن را ناله های ارواح می پنداشتند.

با نگاهی که سه جادوگر به خانه کردند مشخص شد که به راستی هیچ انسانی آنجا پا نگذاشته است. دیوار های پر بود از تار های عنکبوت و این تار ها در فاصله میان صندلی ها و میز ها با زمین نیز بافته شده بود. کف زمین لایه ضخیمی از خاک نشسته بود و چوب های کفپوش ها انچنان قدیمی بود که با هر قدم احتمال شکستنش می رفت.

آلبوس به لایه خاک زمین نگاه کرد و گفت : « به نظر نمیاد کسی اینجا بوده باشه ! »
سپس در جواب نگاه های پرسشگر دوستانش ادامه داد : « اگر کسی اینجا بود جای پاش روی خاک ها می موند ! »

تد که از نظریه آلبوس خوشش آمده بود گفت : « بهتره بریم ! »
اما با «هیس» کوتاه اینیگو در جا میخکوب شد ! اینیگو به سایه سیاهی که از میان راه پله ها مشخص بود اشاره کرد ! آلبوس پرسید : « سیاهی کیستی ؟ ! »

صدای جیغ وحشت آوری شنیده شد. جیغی که تا عمق جان انسان نفوذ می کرد و مو بر تن انسان راست می کرد. جیغی که به انسان احساس سقوط از بلندی را میداد ! احساس شنیدن صدای مرگ !
و سپس ...

در یک لحظه نور چوبدستی ها خاموش شد و وقتی تد دوباره
چوبدستی اش را روشن کرد دو دوستش را خونین بر زمین دید. فریادی کشید و به سمت در برگشت. ضربان قلبش بالا رفته بود و صدای تاپ تاپ آن در تمام وجودش میپیچید. وقتی به سمت در گامی برداشت در خود به خود بسته شد و ریموس هجوم سایه سیاهی بر پیکرش را احساس کرد. درد وحشتناکی تمام وجودش را فرا گرفت و ...

ریموس چشمانش را باز کرد و خود را در تخت خواب یافت. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و تمام بالشتش را خیس کرده بود. با ناراحتی نفس عمیقی کشید و رفت تا ذره ای آب بنوشد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۹:۵۲:۰۰
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۹:۵۴:۲۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
دهکده هاگزمید مثل همیشه شلوغ بود.اما این بار شلوغی به مناسبت کریسمی دوچندان شده بود.به طوری که سرمای هوا هم مانع جلوگیری از گردش مردم نشده بود.

فرد در حالی که با شور و شعف خاصی در خیابان قدم میزد،تصمیم گرفت تا برای مادرش،مالی،به مناسبت کریسمس یک جغد بخرد.

بنابراین تصمیم گرفت تا به مغازه ایمتس پتس برود.این فروشگاه حیوانات خانگی از بهترین ها در انگلستان بود که در شهرهای مختلف شعباتی دارد.

فرد پس از چند دقیق پیاده روی به این مغتزه که در نزدیکی اداره پست بود رسید.

داخل فروشگاه



فروشگاه بزرگی بود که در سرتاسر آن را قفسه های روی هم چیده شده تشکیل میداد.در نزدیکی درب خروج و ورود تابلویی از سقف آویزان شده بود که موقعیتهای حیوانات مختلف را نمایش میداد.

فرد که به دنبال جغدی مناسب بود به سمت پرندگان جادویی که در شمال شرقی مغازه قرار داشت رفت.

_سلام،میتونم کمکتون بکنم؟
_اه ه ...بله،من دنبال یه جغد مناسب هستم!
_به چه منظوری؟نامه رسانی یا تزیینی؟
_تلفیقی از این دوتا!یعنی هم نامه برسونه هم زیبا باشه!البته لازم نیست خیلی تو نامه رسوندن مهارت داشته باشه!مثلا تو هر هوایی بتونه بره بیرون و اینجور چیزا!
_بله!حتما همینطوره!برای هدیه کریسمس میخواین؟
_بله!
_انتخاب خوبی دارید!

فروشنده، داخل اتاقیکه در پشت سرش قرار داشت شد.

در این فاصله،فردتصمیم گرفت تا به قسمتهای مختلف مغازه نگاهی بیندازد.او به قسمت پستانداران جادویی رفت.در این قسمت تابلویی تجه فرد را به خودش جلب کرد.

اخطار:سگ سیاه!فقط سیاه پوستان میتوانند نزدیک شوند.

و در زیر این تابلو قفسی بود که روی آن پارچه انداخته بودند.فرد از روی کنجکاوی به قفس نزدیک شد و مقداری پارچه را کنار نزده بود که ناگهان موجود داخل قفس وحشی شد.او خود را به هرجای قفس میزد و حتی قسمتهایی از آن را نیز کج کرد بود.ناگهان قسمتی به طور کامل باز شد.

سگ به روی فرد افتاد و به هرجای او که دستش میرسید چنگ میزد.فرد بلاخره پس از مدتی کلنجار ذفتن لگدی به سگ زد و او از روی سر فرد کنار رفت.

بلافاصله فرد چوبدستیش را بیرون کشید.سایر خریداران از ترس از آنها فاصله گرفته بودند و کسی به آین دو نزدیک نمیشد.همچنین به جز صداهای پارس سگ صدای دیگری نمی آمد.

سگ دوباره به فرد نزدیک شد و سعی کرد روی او بپرد.ام فرد با حرکت سریعی فریاد زد:استیوپفای!

سگ با قدرت زیادی به عقب پرت شد و به قفسهای دیگری خورد.قفسها روی سرش افتادند.

در این میان ناگهان فرد به یاد حرفهای پرفسور درک افتاد:هیچ راهی جز نزدیک کردن اونا به یه چیز سفید وجود نداره!

به همین دلیل فرد قفس خالی ای را که روی پیشخوان بود به مردی سفید تغییر شکل داد.فرد واقعا از نتجه کارش تعجب کرد.

بدین ترتیب سگ این بار به جای فرد به آن انسان بی جان نزدیک شد و فرد با یک حرکت چوبدستی قفس خالی سگ سیاه را بلند کرد و به روی سگ انداخت.


ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
کافه ی پاتیل درز دار مثل همیشه شلوغ و در اشغال جادوگران و ساحره های مختلف از اقصی نقاط بریتانیا و حتی دنیا بود که بلند بلند با هم حرف می زدند، گاهی می خندیدند و گاهی مشت خود را بر میز می کوبیدند و با نظر دیگری مخالفت می کردند و در عین حال گیلاس های نوشیدنی خود را سر می کشیدند.
پشت پیشخوان، روی یکی از صندلی های پایه بلند، تدی نشسته بود و با زنی زیبا که در آستانه ی چهل سالگی قرار داشت و چند سالی می شد اداره ی پاتیل درز دار را بر عهده گرفته بود، گفتگو می کرد.

- خیلی نگرانم هانا! اگه قبول نکنه، اگه خانواده اش من رو نپذیرن چی میشه؟!

هانا (ابوت) لانگ باتم دستش را با مهربانی روی شانه ی تدی گذاشت و در حالی که زیر چشمی حواسش به نحوه ی کار کردن جرالد، پیش خدمت جدید خود بود، به تدی جواب داد:

- نگرانی و هیجان زده بودنت کاملا" طبیعیه. تا حالا نویل برات نگفته روزی که از من خواستگاری کرد توی چه وضعیته بوده؟

تدی سرش را به نشانه ی جواب منفی تکان داد.

- خب من که نمی دونستم چه فکری توی سرشه ولی شب قبلش از سنت مانگو برام پیغام اومد که نویل بستری شده، به خاطر فشار عصبی! وقتی هم به دیدنش رفتم، اصلا" پشیمون شدم چون با دیدن من رنگ به رنگ شد و تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد. ولی فردا صبحش حالش جا اومد و همونجا بود که ازم اون سوال مهم رو پرسید.

تدی دستش را روی شکمش گذاشت و با نگرانی به هانا نگاه کرد که هم چنان لبخند می زد ولی آن لبخند هیچ احساس اطمینان یا قوت قلبی را به او نمی داد، بلکه دردی که هر لحظه بیشتر روده هایش را در هم می فشرد باعث میشد که سنت مانگو را مقابل چشمانش ببیند. با صدای نرم هانا دوباره به خودش آمد.

- حالا نمیخوای انگشتری که از صبح لندن رو دنبالش زیر و رو کردی نشونم بدی؟

تدی برای اولین بار لبخند زد، دستش را در جیب داخلی ردایش کرد و جعبه ی کوچک سرمه ای رنگی که به شکل قلب بود را بیرون آورد و در مقابل هانا گشود؛ انگشتر طلای ساده ای که یک الماس کوچک روی آن برق می زد درون جعبه خودنمایی می کرد.

- وای تدی، این خیلی قشنگه!
- داخل انگشتر رو نگاه کن.

هانا انگشتر را با احتیاط برداشت و به آن نگاه کرد. با ظرافت تمام نام های ویکتوریا و تدی درون آن حک شده بود. هانا که تحت تاثیر قرار گرفته بود، دستش را روی قلبش گذاشت و به نوشته ی درون انگشتر خیره ماند.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... در کافه بازی شد و همراه مشتری تازه وارد، یک پرنده ی سیاه پر سر و صدا داخل شد و دور تا دور کافه را دور زد و بدون توجه به جیغ های سایر افراد حاضر صدایی شبیه به قار قار در می آورد و محکم بالهایش را بهم می کوبید و پیش از آنکه هانا یا تدی فرصت عکس العمل داشته باشند، انگشتر الماس را به منقار گرفت.

- در و پنجره ها رو ببیندید، ندازین در بره!

هانا فریاد می زد و دنبال کلاغ می دوید. تدی چوبدستیش را بیرون آورده بود و انواع طلسم ها و وردها را به سوی پرنده می فرستاد اما با بدشانسی تمام هیچ کدام از اخگرها به آن برخورد نمی کرد و تنها باعث شکسته شدن وسائل موجود در کافه شده بود. یک نفر جیغ زد:

- یکی جلوشو بگیره، اگه بره بیرون تا آخر عمر بدبخت میشی پسر!

پرنده ی شوم به سمت دریچه ای که رو به لندن باز میشد، بال میزد. هانا که فهمیده بود موفقیت تدی تنها یک معجزه خواهد بود، با دقت نشانه گرفت و فریاد زد:

- استوپیفای!

طلسم برای پرنده ای به آن جثه خیلی قوی بود و باعث شد بی حرکت روی زمین بیافتد. تدی به سمت آن دوید و در همان نزدیکی انگشتر را دید که روی زمین افتاده بود.

- کلاغ سیاه، هان؟ اگه با انگشترت فرار می کرد احتمالا" نه فقط امشب که بعدا" هم هیچ شانسی نمی آوردی.

با سر حرف هانا را تائید کرد و در حالی که انگشتر را به سر جای خود بر می گرداند، نفسش را به نشانه ی راحتی خیال بیرون داد، سپس به چند مشتری باقی مانده ملحق شد و مشغول مرتب کردن خرابکاری هایی شد که بیشتر آن به خاطر همان چند دقیقه بد شانسی بود که کلاغ سیاه برایش به همراه آورده بود.

*** طبق مصاحبه های رولینگ، هانا ابوت هم شد خانم لانگ باتم، هم مدیر پاتیل درز دار! محض یادآوری استاد محترم


تصویر کوچک شده


كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام

امتیازات و نقدهای جلسه اول کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه توسط پروفسور درک یکبار ثبت شدند اما به جهت اعتراض هایی که در دفتر اساتید مطرح شد، تمامی امتیازات با تفاوت اندکی توسط تدریس کننده جلسه اول یعنی من، در تاپیک شرح امتیازات ثبت شد. موارد زیر نقد نمایشنامه های شرکت کنندگان در جلسه اول است.
لطفا هر فردی نقد یا توضیح خودش را بررسی نماید.


گابریل دلاکور

[spoiler=نقد تکلیف]
نمایشنامه خیلی خوبی نوشته بودید. زیبایی توصیف ها وفضاسازی ها کاملا آشکار بود.فضاسازی ها وتوصیف هایی که درابتدای نمایشنامه نوشتید، فضای رعب انگیز وخاصی به قبرستان داده بود که قابل تحسین است. اون مه آلود بودن فضای قبرستان هم در نوع خودش جالب بود. سوگواری کاراکتر گابریل دلاکور هم به زیبایی به نوشتار در آورده بودید؛ این که چه حالت و رفتاری دارد، این ها اهمیت خاصی دارند.

رویارویی دلاکور با کراوچ و حالات رفتاری وترسی که دلاکور که می بایست شکل می گرفت را هم به زیبایی توصیف کردید. 15 امتیاز کامل فضاسازی وتوصیف ها را کسب کردید. شما دیالوگ های مناسبی رو هم میان دو کاراکتر برقرار کردید، به تناسب نوع نمایشنامه اصلا مجاز نبودید که دیالوگ بیشتری را میان دو کاراکتر برقرار سازید. 5 امتیاز دیالوگ را هم کامل گرفتید. اما به مورد کردار و رفتار و حالات روحی و روانی کاراکترها می رسیم که در این مورد هم شما مهارت خودتون رو نشون دادید. حالات روحی و روانی دلاکور مانند ترس و افکار وحشت زا و همینطور کراوچ که قهقهه می زد و از دفن مادرش به آن شکل لذت می برد، این نشان دهنده یک حالت ذاتی برگرفته از روح وروان کراوچ می باشد. اما کردار و رفتار دو کاراکتر نمایشنامه شما؛ دقت داشته باشید که من ذکر کردم رویارویی دو جادوگر عادی و سیاه را در نمایشنامه بنویسید ودر داخل پرانتز ذکر کردم "دوئل" . یک جنگ تمام عیار. خب شما بلافاصله در انتهای نمایشنامه کردار ورفتار دوکاراکتر رو فقط در دو افسون خلاصه کردید. افسون سیاه از سوی کراوچ و ضد افسون از سوی دلاکور.

این خلاصه کردن کمی آسیب زد به انتهای نمایشنامه تون. زیرا که اصل دوئل را فراموش کردید.حداقل انتظار می رفت که ابتدا با دو سه افسون ساده و عادی شروع بشه، این افسون ها بر فرض به قبرها اصابت می کردند و ترک ها و آسیب هایی به سنگ قبرها وارد می کردند و... . خیلی زیباتر و جالب تر می شد به این شکل. همین مورد که به دوئل اهمیت ندادید باعث شد دو امتیاز را نتونید کسب کنید. ولی در کل خیلی خوب بود. موفق باشی.

[/spoiler]

آریانا دامبلدور

[spoiler=نقد تکلیف]

از جمله مشکلاتی که در همین ابتدای نمایشنامه شما مشاهده می گردد ضعف در توصیف اولیه اوضاع و مکان است. شما در ابتدای نمایشنامه فقط سردی هوا را مد نظر قرار دادید و بلافاصله شروع به توصیف قیافه و لباس کاراکتر پرداختید. در صورتی که این درست نیست. اگر شما بخواهید اول نمایشنامه سردی هوا را مطرح سازید، می بایست تا چند خط به دنبال آن جو به وجود آمده ناشی از سردی هوا روهم توصیف کنید، مثلا آریانا تنش می لرزید، دیدگانش نمای قلعه را بررسی می کرد، بر فراز آسمان قلعه، از سرمای شدید حتی پرنده ای پر نمی زد و... .

می بایست از وضعیت های کلی حاکم بر جوی که کاراکتر در آن قدم می گذارد بنویسید و سپس به چهره کاراکتر و نوع لباس و ... بپردازید. چیز دیگه ای که شاید به زیبایی نمایشنامه شما کمک می کرد این بود که بدون نام بردن از کاراکتر او را توصیف کنید و نام آریانا دامبلدور زمانی در طول نمایشنامه فاش می شد که حریف او که در این نمایشنامه شما آن مرد بود، نامش زا به زبان می آورد و او یا مثلا نام آریانا را به تمسخر می گرفت و... .مورد دیگه در مورد دیالوگ هاتون، تقریبا مناسب بودند، اما شما می بایست وضعیت چهره و لحن گفتار و متناسب به گفتارشان، کرداری را که صورت میدن رو هم بنویسید. مثلا اینکه مرد با پوزخند گفت:..... ، بد نیست، گاهی هم مناسب است، اما در نمایشنامه شما، با توجه به موضوع مثلا می تونید به این شکل بنویسید؛ دقت کنید: "مرد چوبدستی اش را میان انگشتان دستش بازی میداد و گام های کوتاهی رو به جلو بر می داشت، در حالیکه به دخترک خیره شده بود، به او پوزخند زد و گفت:..... .

اینها همه اهمیت دارند و متانسب به جایگاه مناسب در نمایشنامه باید به کار برده شوند، درسته طولانی می شود، اما نمایشنامه ارزش و زیبایی بهتری پیدا می کند. در کل با توجه به این که هنوز برای شما اول کاره، میشه گفت متوسط رو به خوب بود.می تونستید از سوژه های برتری هم استفاده نمایید. موفق باشی.

[/spoiler]

لورا مدلی

[spoiler=نقد تکلیف]
در فضاسازی ها و توصیف ها هدف خودتون رو به خوبی مشخص کردید، اما استفاده از جملات و کلمات نا مناسب مانند "برف آمدن" به جای "برف باریدن" و یا "به دم در کلبه رسیدم" به جای" در مقابل درب کلبه نمایان شدم" کمی از زیبایی فضاسازی ها وتوصیف ها می کاهد. دید نقال نمایشنامه اول شخص مفرد است که شما تا حد زیادی مهارت نوشتن در این زاویه دید را نشان دادید. مشکل بزرگی که برای هر شخصی دیگری غیر از من شاید ابهامت ایجاد کنه در مورد دو کاراکتر است. شما از دیالوگ های شان نوشتی، از حالات و دو راهی های ذهن کاراکتر اول در ابتدای نمایشنامه نوشتی، اما چهره اش را توصیف نکردی، با توجه به زاویه دید اول شخص مفرد، باید بتوانی به نوعی کاراکتر اول شخص مفرد را هم به نوشتار در بیاوری. از این رو عده زیادی این ادعا را دارند که نوشتن یک نمایشنامه جدی با این زاویه دید آسان است و درست در همین مورد میشه مچ شان را گرفت.

به سختی قادر بودی از چهره کاراکتر اول بنویسی،هنر خاصی میخواد، دقیقا ازش به عنوان یه تکنیک تو اینگونه نوشته ها یاد میشه. اما از کاراکتر دوم می شد، که متاسفانه چیزی در نمایشنامه شما در این مورد دیده نشد. هیچ حدسی از چهره یا حتی مثلا صدای و لحن صحبت پدر بزرگ نمی توان تصور کرد، حتی نوع برخی کردارهایش! از جمله مواردی بود که باعث شد امتیازت کم بشه. همینطور اون توصیف ها و فضاسازی ها، در برخی قسمت های نمایشنامه تون واقعا بعضی موارد حساس را به گونه بسیار ساده و پیش پا افتاده توصیف کردید.

شما هم دقت داشته باشید که من ذکر کردم رویارویی دو جادوگر عادی و سیاه را در نمایشنامه بنویسید ودر داخل پرانتز ذکر کردم "دوئل" . یک جنگ تمام عیار. نه این که فقط لورا مدلی یک افسون بفرسته. دوئل یعنی اینکه حداقل هر کدوم از دو طرف سه چهار تا افسون شلیک می کنند بسوی هم و در نهایتش با توجه به تدریس من، جادوگر سیاه از یکی از دو افسون سیاه تدریس شده استفاده میکنه و جادوگر عادی هم ضد افسون را به کار می بره.

پس در نظر داشته باشید، تنظیم و انتخاب سوژه و حرکت داستان باید به گونه ای انتخاب بشه که قابل مقایسه با تکلیف داده شده باشه. مغایرت کلی به مانند مثال هایی که گفتم، مشاهده نشه. هنوز جای کار هست. متوسط بود. موفق باشی.



[/spoiler]

آراگوگ

[spoiler=نقد تکلیف]

نمایشنامه خوبی بود. اما با توجه به شناختی که ترم های قبل از شما داشتم، انتظار داشتم که موضوع و سوژه حرفه ای تری را انتخاب کنید. فضاسازی ها و توصیف های بسیار خوب و زیبایی از اوضاع گورستان، وضعیت جوی و دو کاراکتر داشتید. ازاین موارد امتیازات کامل کسب می کنید و همینطور دیالوگ ها. اما فقط نکته ای که باعث شد شما موفق به کسب 30 امتیاز کامل نشوید، حالات روحی و روانی کاراکترها بود که به ندرت در نمایشنامه شما مشاهده شد.

در نمایشنامه شما آنطور که باید ندیدیم که از حالات روحی و روانی و افکاری که درون کاراکترها می آید و می گذرد، بنویسید. این که کاراکترها چه افکاری و از همه مهم تر چه حسی دارند. اگر موفق به نوشتار در آوردن آنها می شدی خیلی خیلی نمایشنامه ات رو زیباتر می کردی. به هر حال؛ خیلی خوب بود. موفق باشی.


[/spoiler]

جسیکا پاتر

[spoiler=نقد تکلیف]

فضاسازی و توصیف های کاملا قشنگی داشتی. توصیف هایی که از پل امیلی داشتی، اعتقادات و باور جادوگران به نحس بودن پل، وجود لولوخرخره ها هم جذابیت و هیجانی بخشیده بود به نمایشنامه ات. موضوع و سوژه جالبی رو طرح کردی. کردار و رفتار و حالات روحی و روانی دو کاراکتر همه و همه بدون نقص واشکال بودند.

تنها موردی که هیجان نهایی نمایشنامه ات را از بین برد، میشه گفت این بود که دوئل بین آن دو رو ادامه ندادی. دخالت لولوخرخره ها باید به گونه ای می شد که علاوه بر فرو ریختن پل، فرصت فرار کوتاهی را به امبروز می دادی و جسی را به دنبالش می فرستادی، در میان راه شلیک افسون هایی از پشت، اصابت به درخت و زمین و...، سپس مثلا پایش به بوته جادویی گیر می کرد یا هر مورد دیگه، خلاصه در فاصله نه چندان دور از پل فرو ریخته شده جسی او را می کشت.

موضوع دیگه این که فراموش کرده یا حوصله نداشتی که بنویسی این بود که فرو ریختن پل را اصلا معین نکردی که به چه شکل صورت گرفت. این که دو کاراکتر چطور کنار رفتند و در کناررودخانه سر در آوردند!


[/spoiler]

ریتا اسکیتر

[spoiler=نقد تکلیف]

خوب بود. تمامی موارد نمایشنامه شما خوب بود. اما عالی نبود. از هرقسمتی امتیاز کامل رو نگرفتی از نظر من و قسمت به قسمت امتیاز کم شده بود که 5 امتیاز کم آوردی. فضاسازی هایت خوب بود، اما در بعضی قسمت ها، مخصوصا دوئل که به فضاسازی و پرداختن بیشتر به کاراکترها نیاز بوده، شما ضعیف تر کار کردید.

از مواردی بود که امتیاز شما رو کم کرد. همچنین افسون اتکانتیس، ضد افسون پرات آتی لانس بوده و این افسون را سریعا خنثی نمی کند، بلکه دیواری را ایجاد می کند که با مقاومت کردن، افسون شلیک شده قابل حنثی سازی توسط این ضد افسون است. شما فقط اشاره کردید که افسون خنثی شد و این کاملا اشتباه است. در کل خوب بود. موفق باشی.

[/spoiler]

سوروس اسنیپ

[spoiler=نقد تکلیف]

نمایشنامه خوبی بود. اما شما هم به مانند برخی از نفرات قبلی که نمایشنامه شان را نقد کردم یک اشکال مشترک داری. شما هم دقت داشته باشید که من ذکر کردم رویارویی دو جادوگر عادی و سیاه را در نمایشنامه بنویسید ودر داخل پرانتز ذکر کردم "دوئل" . یک جنگ تمام عیار. شما هم بلافاصله بدون اینکه دوئلی برقرار کنید اسنیپ را در نمایشنامه تان وادار به اجرای افسون پرات آتی لانس کردید.

درسته شما سوژه و موضوعی را انتخاب نمودید که در آن الیواندر پیر و ناتوان حریف اسنیپ است، اما حداقل از نمایشنامه انتظار یک دوئل یک طرفه را هم از طرف سوروس اسنیپ داشتم. یعنی این که اسنیپ افسون ها مختلفی را به سوی الیواندر هدایت می کرد و الیواندر به داخل هاگمید فرار می کرد و به افسون ها به نوعی جا خالی می داد و بر می گشت و افسون می فرستاد تا حداقل سرعت اسنیپ را کندتر کند، بعدش اسنیپ اون افسون را اجرا می کرد و الیواندر را می کشت. این هیجان انگیزتر بود و اصل دوئل هم در آن رعایت می شد، ولی نه کاملا(چون کاراکتر مقابل اسنیپ رو شخصی انتخاب کردی که ضعیف تر از آن است که با اسنیپ دوئل کند). خوب بود. موفق باشی.

[/spoiler]

پیوز

ترجیح میدم اصلا نقد نکنم. کار من نیست، علاقه ای هم اصلا به نقدش ندارم، امتیازت رو دادم، اما نقدی تحویل تون نمیدم. این فرم نمایشنامه ها رو نمی پسندم. بنا بر قانون امتیاز دادم فقط بهش.

آلفرد بلک

آفرین. قشنگ بود. همه مواردت عالی بودند. موضوع و سوژه ات هم خوب بودند. نمیدونم دیگه چه نقد و بررسی ای میخوای؟ دو مورد رو میتونم ایراد بگیرم، اما وارد نیستند، چون که با مواردی دیگر درطول نمایشنامه به طرز کاملا زیبایی پوشش داده شده اند. عالی بود. موفق باشی.

آنتونین دالاهوف
[spoiler=نقد تکلیف]


انتظار بیشتری داشتم، خیلی خیلی بیشتر دوست خوب! چیزی که نوشتی اصلا شباهت دقیقی به نوشتار یک نمایشنامه نداره. ببین نمایشنامه اصول هایی داری، مخصوصا نمایشنامه های فانتزی هری پاتری با سبک نوشتار جدی که اصلا نظم خاصی در نوشتنش وجود داره، ببین، هدف من از تدریس این جلسه به شکل جدی، هم تفریح و لذت بردن و پر کردن اوقات فراغت در جادوگران بوده و هم آموزش. آموزش نمایشنامه نوشتن هری پاتری به شکل اصلی و صحیح که در قالب جدی است و گاهی هم با طنزی در هم ترکیب می شوند.

طرز توصیف ها و اماکنی که توصیف می کردی بیشتر به این شباهت داشت که قصه نقل می کردی. این اصلا درست نیست. همچنین فضاسازی ها و توصیف های شما در نوشتار جدی باید شامل کلمات و جملات زیبا باشند؛ در نمایشنامه شما بسیارساده و بعضی قسمت ها شاید کودکانه مشاهده می شد.

اصلا به کردار و رفتار و چهره و حالات روحی و روانی کاراکترها در میان دیالوگ ها نپرداختی. ضعف بزرگی بود. فقط خط گذاشتی و پشت سر هم دیالوگ ها را مطرح ساختی. باید خیلی خیلی از امتیازاتی که کسب کردی راضی باشی. نه تکلیف رو درست و حسابی خوندی و نه متن تدریس رو. ربطی نداشت به چیزی که من خواستم. امتیاز گرفته شده رو هم با کلی ارفاق دادم، وگرنه زیر 15 امتیاز شاید باید می گرفتید. ارزش نوشته تان را پوچ نمی کنم. اصلا خوب نبود. شاید بتوم بگم بد بود. انتظار خیلی بهتری داشتم. موفق باشی.

[/spoiler]

آقای الیواندر

نمایشنامه نبود. افکار ذهنی کاراکتر بود بیشترش، این که چه حس و حالی دارد و... . من یک دوئل کامل خواستم. فضاسازی ها و توصیف های ضعیفی داشتی، همینطور دیالوگ های نامناسب. نمیدونم دیگه به چی اشاره کنم. ضعیف بود! تماماً! خوب نبود. موفق باشی.

دنیس

عالی بود. قشنگ نوشتی. جایی بر انتقاد نیست اما بررسی میشه کرد که اونم نیازی نیست. موفق باشی.

تد ریموس لوپین

عالی بود. همین. موفق باشی.

بارتی کراوچ

نمیشه نقد کرد اصلا. موفق باشی.

چو چانگ

[spoiler=نقد تکلیف]

فضاسازی و توصیف هایی که در ابتدای نمایشنامه شما مشاهده میشه واقعا زیباست، خیلی قشنگ، ازکلماتی استفاده کردید که شاید عده ای بگن اصلا هماهنگی نداره وجمله اش ایراد داره ولی این ادعا کاملا پوچه. درک پایین اون عده رو میرسونه. فضایی که چو وجینی را در آن قرار دادی،با توجه با توصیف هایی که به نوشتار درآوردی خیلی مناسب بود و جوی رعب انگیز هم به گونه ای خلق می کرد. وحشت کاملا در نمایشنامه قابل حس بود. دیالوگ ها هم مناسب بودند.

بحث بررسی سر این است که موضوع و سوژه خیلی جذاب و خوبی رو انتخاب کردی. متناسب با این موضوع سنگین، انتظار یک نمایشنامه بسیار هیجان انگیز و سنگین در ما به وجود میاد و اون نمایشنامه همونی بود که شما ارسال کردی. نمیدونم، منوگرفتی؟! جایی برای نقد هم باقی نذاشتی. اما به عنوان یک پیشنهاد شما هم بپذیر:

Schrijft u het verbazingwekkend en afschuwelijk even op gelijk mevrouw ROWLING

" مانند خانم رولینگ، شگفت انگیز و خوفناک بنویس"

این درس مهمی بود که من یاد گرفتم و شیوه مشارکت خودم رو در ایفای نقش هری پاتر تماما تغییر دادم. درست همان چیزی که شما حالا نوشته اید. ترکیب مسائل جادوگران با ایفای نقش فانتزی هری پاتر که ما روزانه مشاهده می کنیم، اشتباه هست و همینطور باقی خواهند ماند تا آخر جادوگران. در حدی نیستم که به شما توصیه کنم، شما باید پست من رو نقد کنید، من آماتور هستم. اما از من داشته باش، نمایشنامه رسمی و فانتزی هری پاتر نوشتارش همواره جدی است که در بعضی مواقع با طنز در هم آمیخته می شود، یک طنز جادویی! مهم ترین نکاتی که در این نوع نوشته می بایست رعایت کرد، فضاسازی و توصیف های متعدد از مکان،کاراکترها و... میباشد و به دنبال آن رفتار و کردار و درون و افکار کاراکترها ها و به انضمام آن دیالوگ ها. نمیدونم به دردت خورد یا نه! من همین بوق هستم.متاسفم. موفق باشی.

[/spoiler]

ویکتور کرام

[spoiler=نقد تکلیف]

نمایشنامه خشک و کم هیجانی بود و همانطور که خودت هم گفتی خیلی وقت بود که پست نزده بود. خیلی نیازی به نقد نداره، به نظر هم میاد که موقع نوشتن خیلی هم باحوصله ننوشتی. خودت هم میدونی، فضاسازی ها و توصیف هایی که در ابتدای نمایشنامه برقرار میشه رو باید در طول نمایشنامه هم برای اماکنی که کاراکترها توش قرار می گیرند و هم برای خود کاراکترها حفظ کنی. دیالوگ های خالی اهمیت کمی دارند و موجب شدند که امتیاز کاملی را کسب نکنید.

وقتی دیالوگی رو می نویسی، می بایست حالت های رفتاری و روانی کاراکتر گوینده دیالوگ را هم بنویسی، مثلا اینکه؛ ابروانش را بالا انداخت، دیدگانش روی حریفش میخکوب شده بود، سر چوبدستی اش را صاف گرفت و با اکراه گفت:....... . این طوری باید با یک زمینه از کاراکترها دیالوگ ها را معین کنید.

[/spoiler]

آلبوس دامبلدور

[spoiler=نقد تکلیف]

خودت هم خوب میدونی، اونطور که باید وقت نذاشتی، مشخصه این فضاسازی ها و توصیف ها مال یک جدی نویس حرفه ای مثل تو نیست. فضاسازی ها و توصیف هایی که نوشتی خیلی ساده و آماتور هستند، با قاطعیت میشه گفت که بد بودند. برای فردی مثل تو! دیالوگ ها باز بد نبودن. روی دو کاراکتر کم ویراژ دادی. یه بار خودت بشین با دقت بخون. باز هم من به توصیف ها تاکید می کنم، لحن توصیف ها رو ببین خودت! نه، جون من، تو خودت بگو، شبیه گزارش کوییدیچ نیست لحنش! بابا دوئل! توی پرانتز نوشتم یک دوئل.

خودت مثلا دوئل تدریس می کنی هااا! دوئلی میخواستم که اول دو کاراکتر ازافسون های ساده تر استفاده کنند و بعد گریندل والد بره سراغ اون دو تا افسون که دامبلدور دفاع کنه. یک نمایشنامه متوسط بود. باشکالی نداره. اونقدرها هم برای تو نباید اهمیت داشته باشه.موفق باشی رفیق !

[/spoiler]

پرسی ویزلی

[spoiler=نقد تکلیف]

خیلی خوب بود اما اونطور که توان داشتی نشون ندادی به نظرم. در دوئل اول افسون ساده تر مطرح بشه خیلی بهتره تا اینکه بلافاصله طرف بره سراغ افسون باستانی وطرف دیگه ضد افسون رو ایجاد کنه. مثلا اول پرسی ویزلی سکتوم سمپرا رو شلیک میکنه و به دنبالش کروشیو و آوداکاداورا و بعدش با قدرت دو چندان افسون کران پاتینز را سوی دامبلدور میفرستاد. اینوضعیت بسیار منطقی تر در یک دوئل به نظر می آید.

مخصوصا دوئل یک شخصیت نه چندان قدرتمند مانند پرسی با دامبلدور توانا ازاین منطق خیلی بهتر پیروی می کنه. عموما این شخصیت پرسی برای این که هنر خودش رو در جادوی سیاه به رخ دامبلدور بکشه بعد از اون سه افسون ساده تر، این افسون سنگین و باستانی رو اجرا میکنه و آتش مهیب رو به سمت دامبلدور نشانه میره که موجب کمی وحشت و شگفت زدگی در دامبلدور میشه. به نظر من این نظمی که ارائه کردم خیلی منطقی تر کنه یک دوئل رو.

همواره به فکر هیجان و جذاب کردن چنین نمایشنامه هایی باش. خودت میدونی چی میگم. خیلی خوب بود. موفق باشی.

[/spoiler]


با تشکر - همگی موفق باشید


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
نام پست : مورچه ای به نام زی!

تصویر یک تپه ی خاکی در دوربین قرار گرفته است. گوشه ی تصویر زیر نویس سبز رنگی به چشم می خورد : لانه ی مورچه های سیاه - فصل نقل و انتقالات !

تصویر کم کم تاریک تر شده و پس از روشن شدن آن به داخل لانه منتقل گشته. داخل لانه ی مورچه ها مثل داخل یک قیف و بسیار تاریک بود. مورچه های سیاه و بزرگی به اندازه ی نقطه ای با مداد نتراشیده روی ورق، از هر سوی لانه اشان به سمت سوراخ خروجی آن حرکت میکردند. روی دوش خود مواد غذایی و چیزهای دیگر داشتند که به نظر برای جثه ی کوچک آنها، سنگین می آمد.

- زی! زی!

موچه ای که کلاه زرد رنگ مهندسی به سر داشت و زیر یک کوه خاکی بلند در لانه ایستاده بود، فردی را صدای زده بود. زی، مورچه ای کوچک تر از بقیه و لاغر بود. او کلنگ خود را به زمین انداخت و از تونلی که سایر مورچه های کارگر مشغول کندن دیواره های آن بودند خارج شد.

- بله؟
- زی! زی!
- من اینجام!
- آه.. زی! زی!
زی : .

مورچه ی کلاه دار نگاه کنجکاوش به زی را به سوی ساختمان دوخت و گفت:
- میخواستم بگم کلونی داره از لونه خارج میشه. تو به عنوان سرپرست کارگران وظیفه داری اون ها رو آخر از همه از اینجا خارج کنی!

زی به آهستگی سر تکان داد. مورچه ی کلاه دار ضربه ای به شانه ی زی زد. او چهار دست خود را برای مورچه ی کلاه دار تکان داد که به معنای خداحافظی بود و به سمت تونل حرکت کرد. آنها داشتند برای تغییر مکان کلونی، آماده میشدند. لانه را خراب میکردند و سپس مصالح خود را به لانه ی جدید خود در پنجاه متری لانه ی قبلی میبردند.

علت این کار آنها، مزاحمت های شبانه روزی دختر بچه ای بود که در آن اطراف زندگی میکرد. دختری با موهای بور و چشمان درشت آبی.

مدتی بعد

لانه تقریبا خالی شده بود و سوت و کور. زی کارگران را طبق دستور مورچه ی کلاه دار، از لانه خارج کرده بود. حالا چهاردستش را به هم قفل کرده و به در و دیوار لانه نگاه میکرد که تا چند لحظه ی دیگر باید از آن خارج میشد. چون لانه استحکامش را از دست داده و به زودی میریخت. زی از لانه بیرون آمد. مورچه های سیاه دیگر را دید که به سمت لانه ی جدید که مثل تپه ی بزرگی بود حرکت میکردند.

-هی ! اینو نگاه کن !
صدای غرش مانند دخترک مو بور بود. زی آه کشید و در حالی که خودش را از لانه ی مخروطی شکل به پایین سر میداد گفت:
- باز این اومد!

زی به بالای سرش نگاه کرد. دست غول پیکر دخترک کنارش فرود آمد و زی را از زمین بلند کرد، که حالا روی انگشت اشاره ی دخترک بود و فریاد میکشید.

دختر : موهاهاها ! بالاخره تو رو گیر آوردم .. شما موجودات ریز و ترسناک حیاط خونه ی مارو با این لونه اتون زشت کردید !

و سپس با بی رحمی پایش را روی لانه کوبید. زی آهی کشید و روی انگشت دخترک به سمت کف دستش دوید. دندان هایش را نشان داد و سپس، آنرا با یک حرکت انتحاری در دست دخترک فرو برد.

- آخ !
- نـــــــــــــــــه!

زی از روی دست دخترک به سوی زمین سقوط میکرد. صحنه آهسته شده بود. چهره ی زی در حال فریاد کشیدن و افتادن در تصویر بود و پشت سرش، فضای تار زرد صورتی ( موها و لباس دخترک ! ) به چشم میخورد.

شتلق

زی روی تپه ی له شده ی لانه اشان افتاد. از روی آن قلت خورد و روی زمین، به صورت چهار چنگولی متوقف شد! دخترک پایش را بلند کرد و روی زی فرود آورد. زی به علت کوچک بودن بیش از اندازه میان آج های کفش در امان ماند.

دخترک پایش را از روی زی برداشت و سپس با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- اوه! تو نمردی!
و سپس چوب بزرگی را از جیب شلوار کوتاهش بیرون کشید.

زی به چوب خیره شد.. این چوب برای چه بود؟ آیا میخواست زی را با آن بزند؟ اما این طور نبود. دخترک چوب را به سوی زی گرفت، گویی به او اشاره میکرد. صدایش مثل غرش ساعقه بر زی فرود آمد:

- استیوپفای!
پرتوی زرد رنگی که مثل یک اشعه و یا یک ستاره ی دنبال دار بود، کنار زی فرود آمد و نزدیک بود با او برخورد کند.
- استیوپفای! استیوپفای! استیوپفای!

زی احساس میکرد در میان حملات قطرات باران قرار گرفته است. دستش را روی سرش گذاشت و در حالی که فریاد میکشید، در مسیر دایره شکلی شروع به دویدن کرد. شانس زنده ماندنش بسیار کم بود.

- استیوپفای!
اشعه ی زرد رنگ در کنار زی فرود آمد.ازشدت ضربه ی آن، به هوا پرتاب شد. در حالی که در میان زمین و آسمان همچنان فریاد میزد، روی سر دخترک فرود آمد. در میان موهای دخترک جولان داد و درحالی که پایش به یکی از ریشه های موی دختر گرفته بود روی کف سرش افتاد.

دست دخترک روی هوا بلند شد و محکم روی سر خودش فرود آمد. زی بلند شد و به سمت گردن او دوید. مثل خیابان بزرگ و نرمی بود. زی روی گردن دخترک به این طرف و آن طرف رفت. دخترک در حالی که از قلقلک قهقهه میزد، با مشت به پشت گردنش میکوبید.

- آی! عجب مورچه ای ..راه نرو! میخاره!
زی همچنان از مشت های پی در پی دخترک فرار میکرد. میدانست که باید هرچه زودتر از روی این کوه ِ گوشت پایین بیاید.اما چطور میتوانست زنده پایین بیاید؟ نمیدانست !

دست دخترک همچنان پشت سر هم به قسمت های مختلف بدن خودش میخورد. سپس، دیگر ادامه نیافت. زی وارد لباس دخترک شد. به سمت کمرش رفت! سپس روی پایش بود! نه جای دیگر! به جلو آمد و روی زانوی دخترک ایستاد. بوی بدی به مشامش میرسید.. بویی مثل بوی گربه مُرده!

ناگهان چیز سنگینی به کنار او خورد. کفش دخترک بود! زی از روی زانوی او افتاد. روی پای بدون کفشش فرود آمد و با اولین تنفسش از راه بینی، تصمیم گرفت که دهان و بینی اش را به روی هوای مسموم وآلوده ی آن اطراف ببندد. از روی جوراب او پایین پرید. از خستگی روی زمین افتاد.

دخترک با شادی پایش را بلند کرد. زی فریاد کشید ولی قبل از فرود آمدن پای دخترک، صدای زنی به گوش رسید:

- گابریل! کجایی؟ سریع بیا توی خونه، وگرنه از ناهار خبری نیست!

دخترک پایش را به آرامی روی زمین گذاشت. آخرین نگاهش را به زی انداخت و زبانش را مثل درک برای او در آورد! و سپس به سمت خانه به راه افتاد. زی از شدت خستگی روی زمین دراز به دراز افتاد.

داخل خانه

دخترک در حالی که مدام بالا می آورد، غرید :
- اَییی ..مامان، میگم نکنه یه چیزی مثل سم .. عق! .. وارد بدنم شده؟
- شاید.. مگه چیزی خوردی؟

و گابریل بعد از اینکه دوباره بالا آورد سرش را بلند کرد و با صدای بلند گفت:
- مورچه ی سیاه!

و دوربین وارد دهان دخترک شد که به اندازه ی بسیار زیادی باز شده بود و به سمت زبان کوچیکه ی او رفت.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۹ ۱۴:۵۵:۰۱

[b]دیگه ب


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
تدریس جلسه دوم دفاع در برابر جادوی سیاه

راهروهای هاگوارتز به طرز مرموزی کدر و تار هستند. پروفسور کوییریل لباسی سراسر مشکی پوشیده و صورت سفیدش زیر عمامه سیاهش، در تیرگی محیط مثل چراغ می مونه. در کنار اون پسر سبزه روی جوونی حرکت می کنه که شنل بلند سیاهی پوشیده و فقط موهای سفیدش باعث میشه با دیمنتور اشتباه گرفته نشه. هر دو بی هیچ حرفی کنار هم طول راهرو رو طی می کنن.
کوییریل در کلاس رو باز می کنه و هر دو وارد میشن. همه دانش آموزا به طرز عجیبی یا سیاه پوشیدن و یا سفید و یا خاکستری. بعد از رفتن اینیگو ایماگو، استاد قبلی دفاع در برابر جادوی سیاه، جو عجیبی بر کلاس حاکم شده. پسر جوون شنلش رو در میاره و روی میز میندازه. دستش رو توی جیب کاپشن کوتاهش می کنه و به کوییریل زل می زنه که شروع به صحبت کرده.
کوییریل: "همون طور که می دونید پروفسور اینیگو ایماگو دیگه استاد دفاع نیستن. هر چند احتمالا بعضی از شما به خاطر سختگیری ایشون ممکنه از رفتنشون خوشحال باشید..."
صدای خش خشی به گوش می رسه. درک و کوییریل گوش هاشونو تیز می کنه و کلاس رو دید می زنن. یکی از دانش اموزا ناگهان به طرف پایین خم میشه. صدای قرچ قروچی به گوش می رسه و دانش آموز دوباره سرشو بلند می کنه. درک به گابریل دلاکور خیره میشه که شروع به درخشیدن کرده. لباس هاش مثل لیوانی که شربت توش بریزی، کم کم از پایین رنگ می گیره و بالا میاد تا جاییکه گابریل کاملا رنگی میشه و موهای نقره ایش شروع به درخشیدن می کنه.
درک: "عجـــــــــــــــــــــــب!"
قررررررررررررچ!
ناگهان تمام کلاس شروع به چی توز خوردن می کنن و رنگ رنگی میشن چند لحظه بعد، همه جوجه رنگی ها، نه ببخشید دانش آموز رنگی ها به درک خیره شدن چون تنها کسیه که هنوز سیاه سفید باقی مونده.
درک: "به گیرنده هاتون دست نزنید. من خودم سیاه سفیدم. مشکل از فرستنده است "
دانش آموزا: "عجـــــــــــــــــــــــــب!"
درک: "بووووووق! خجالت بکشید! شما به چه حقی ادای منو در میارید؟ هان هان هان؟ حالا که همه تون رو جریمه کردم حالیتون میشه!"
پرسی از وسط کلاس داد می زنه: "بیشین بینیم باو! تو کی هستی که می خوای ما رو جریمه کنی؟"
کوییریل به درک اشاره می کنه و میگه: "از این بعد، پروفسور درکِ ...، اهم، همون پروفسور درک استاد این درس هستند."
پرسی:
درک:
پرسی: "نه، پروفسور منظورم این بود که شما... چیزه... یعنی..."
درک: "اشکالی نداره، عوضش تو این جلسه به من کمک می کنی که تدریسم رو انجام بدم. لطفا بیا جلوی کلاس."
پرسی که کمی اعتماد به نفسش رو بدست آورده، میاد جلوی کلاس و میگه: "بفرمایید پروفسور، چه کاری از دستم بر میاد؟"
درک: "دو تا دست و یه پات رو بگیر بالا!"
دانش آموزا:
درک به طرف تابلوی کلاس میره، به چوبدستش اشاره ای به یکی از گچ ها می کنه و گچ شروع می کنه به نوشتن روی تابلو و خودش شروع می کنه به حرف زدن.
درک: "خب، برنامه تدریس من که اینیگو فرق داره و وقتی کامل روی تابلو نوشته شد می تونید از اون کپی برداری کنید. کلاس ها کاملا درکی هستن! یعنی اگه من بگم کار عملی، کار عملی می کنیم و اگه من بگم از رو کتاب بخونید، از رو کتاب می خونید. اینجا آستاکبار حاکمه!"
کوییریل که تدریس درک رو نگاه می کنه، میگه: "اهم اهم، پرفسور الآن خیلی وقته دوره آستاکبار تموم شده ها!"
درک به این حالت به طرف کوییریل برمیگرده، چوبدستش رو به طرف اون می گیره و میگه: "بایست کنار پرسی و بالانس بزن!"
کوییریل کنار پرسی، عمامه اش رو میذاره رو زمین، سرش رو میذاره رو عمامه، دستاش رو هم برای حفظ تعادل میذاره رو زمین و پاهاش رو بلند می کنه.
دانش آموزا:
درک حرفاشو ادامه میده: "این جلسه موجودات و جانوران سیاه رو می خونیم، تا حالا 666 تا موجود و جانور سیاه شناخته شده. کسی می تونه چند تا موجود سیاه نام ببره؟"
همه دانش آموزا دستشونو می برن بالا. درک نگاهی به اونا می کنه و میگه: "خب می تونید که می تونید. به من چه؟ خودمم می تونم! با این حال ما این ترم فقط شش تا از این موجودات رو بررسی خواهیم کرد. این شش تا عبارتند از: گربه سیاه، کلاغ سیاه، سگ سیاه یا همون سیریوس بلک که سیریش سیا هم بهش می گن، مار سیاه، سایه سیاه که بهش سیاهی هم میگن و از همه این ها خطرناک تر، مورچه سیاه!"
دانش آموزا:
تد ریموس لوپین میگه: "پروفسور مورچه سیاه که خطرناک نیست! بهتر نبود به جای اون یه موجود خطرناک ترريال مثلا گرگینه رو بررسی می کردیم؟"
درک در حالی که قیافه اش مثل یه گرگینه خطرناک شده، به طرف تد میره، دستش رو روی شونه تدی میذاره و با صدای وحشتناکی میگه: "پس به نظر تو مورچه سیاه خطرناک نیست؟ خب بیا جلوی کلاس تا ببینیم چجوری با یه مورچه سیاه مقابله می کنی!"
تدی با خیال راحت جلوی کلاس می ایسته و به جای چوبدست، لنگ کفشش رو دست میگیره تا مورچه رو بزنه و بعد در حالی که به طرز مسخره ای داره پشت گردنش رو می خارونه میگه: "خب پروفسور یه مورچه سیاه بدید تا براتون بکشمش!"
درک: "مورچه سیاه الآن دقیقا همون جایی که داره خارش میده "
تدی شروع به بالاپایین پریدن می کنه و با لنگ کفش تو سر و صورت خودش می زنه. درک به طرف کلاس برمیگرده و میگه: "خب، من تدریسم رو ادامه میدم، می تونید همزمان شاهد مبارزه تدی با مورچه سیاه باشید. خب اولین موجود سیاهی که باید باهاش آشنا بشید، گربه سیاهه. کسی می دونی گربه سیاه چرا خطرناکه؟"
آلبوس دامبلدور: "چون سیاهه و سیفیت نیست؟"
آراگوگ: "چون غذاش عنکبوته!"
اینیگو ایماگو از بین دانش آموزا بلند میشه و میگه: "ببینید پروفسور، گفته میشود که فرعون های مصر باستان، گربه های سیاه را نفرین کرده و به عنوان محافظان گنج هایشان استفاده می کرده اند و این نفرین به گونه ای بوده که هر کس توسط این گربه ها گاز گرفته می شده، به یک گربه سیاه تبدیل می شده است"
همه دانش آموزا مجذوب اطلاعات وسیع اینیگو میشن و دخترا آینده نگری می کنن و شروع می کنن اجرای انواع چشمک و غیره. درک میگه: "همه شما اشتباه می کنید! گربه سیاه کاملا بی آزاره و اشتباها جزو موجودا سیاه دسته بندی شده!" و بعد طوری که بقیه نبینن، برای اینیگو زبونک میندازه!
در اون طرف، پرسی که این حرکت ژانگولر درک رو دیده، رو به کوییریل که هنوز در حالت بالانسه، میگه: "پروفسور شما باید با این رفتار اون برخورد کنید. اون اصلا شایسته استادی نیست!"
کوییریل.: "نه، اتفاقا به نظرم کارهای اون خیلی هم با مزه هستن "
درک که این حرف رو شنیده، به طرف کوییریل بر می گرده و میگه: "هی بلوز تویی؟ ها ها ها، ببین تقصیر خودته ها! به حرفم گوش نمی کنی کله پا میشی ها! حالا دیگه بسه برو بشین سر جات"
کوییریل به بلیز زابینی تبدیل میشه و میره روی یکی از صندلی ها میشینه.
درک به تدریس ادامه میده و میگه: "موجود سیاه بعدی که باید باهاش آشنا بشین، کلاغ سیاهه. کسی می دونه کلاغ سیاه چرا خطرناکه؟"
ویکتور کرام: "چون بهتر از من پرواز می کنه!"
ریتا اسکیتر: "چون سوسک می خوره!"
اینیگو ایماگو دوباره بلند میشه، گلوش رو صاف می کنه، لباساش رو هم صاف می کنه، موهاش رو هم صاف می کنه، کلا دهن همه رو صاف می کنه تا حرف بزنه، بعد میگه: "استاد اصلا هیچ خطری و الکی جزو موجودات سیاه دسته بندی شده "
دانش آموزا:
درک چشم غره ای به اینیگو میره و میگه: کلاغ سیاه جزو موجودات سیاهه چون یه دزده خطرناکه. کلاغ سیاه در ظاهر فقط یه شی براق از شما می دزده ولی در واقع شانس رو هم از شما می دزده! مثلا یه کلاغ سیاه آرم استادی پروفسور ایماگو رو دزدید، پروفسور ایماگو فقط آرمش رو از دست نداد که بتونه یکی دیگه بخره بلکه استادی کلاس دفاع رو هم از دست داد و اطلاعاتشون در مورد جادوی سیاه رو هم از دست داد!"
دانش آموزا به نگرانی بهم نگاه می کنن و جیباشانو می گردن که یه وقت کلاغ سیاه توش نباشه! (من هر گونه حدس مبنی بر اینکه داشتن چک می کردن که وسایل براقشون سرجاش هست یا نه، رو تکذیب می کنم )
درک ادامه میده: "در این جور مواقع شما باید قبل از اینکه کلاغ از دید شما خارج بشه، شیئی که ازتون دزدیده رو پس بگیرید. تنها راه در امان موندن از بدشانسی همینه!"
پرسی که هنوز یه پا و دو تا دستش بالاست، میگه: "استاد من می تونم بشینم؟ بلیز هم نشست!" درک با سر اشاره ای به معنی "نچ" می کنه. پرسی: "می تونم بخوابم؟" درک باز هم حرکتش رو تکرار می کنه. پرسی: "ولی من دارم میفتم!" درک: "اگه موقع افتادن با مخ بخوری زمین، ده امتیاز از گریفیندور کم می کنم ولی عوض می تونی بشینی!" پرسی: "من قویم! من همیشه با دامبل کلاس خصوصی داشتم! من می تونم! من به خاطر گریف هم که شده نمیفتم!"
"خب موجود بعدی سیریوس بلک هست که به سیریش سیا معروفه، کسی می دونه سیریش سیا چیه؟"
دنیس: "چون جفت پا میره تو دهنت!"
چو چانگ: "چون پدرخونده هریه که به من خیانت کرد و رفت با جینی؟"
درک: " بابا گفتم چیه؟! نگفتم که چرا خطرناکه!" بعد خودش شروع به توضیح می کنه: "سیریش سیا جونوری سیاه رنگه که خاصیت چسبندگی بالایی داره، به طوریکه اگه به شما بچسبه، کندنش تقریبا غیرممکنه!"
پرسی که از دست درک عصبانیه میگه: "خب این کجاش بده که جز موجودات سیاهه؟"
درک: "تو توی کلاس خصوصی های دامبل چی یاد گرفتی پس؟ نمی دونی اگه یه چیزی یه جای آدم بچسبه و جدا نشه چقدر زجرآور و حتی خطرناکه؟"
پرسی که حسابی از این موضوع ترسیده، میگه: "خب استاد اگه همچین چیزی بهمون چسبید باید چی کارش کنیم؟ "
درک: "خب من الآن این رو عملا به شما نشون میدم."
درک به طرف میز میره، کشوی میز رو باز می کنه، چیز سیاهی به روی صورت درک می پره و صورتش رو می پوشونه. دانش آموزا شروع به جیغ زدن می کنن، درک سعی می کنه موجود رو از صورتش بکنه ولی نمی تونه و در حالی که جایی رو نمی بینه، جلوی کلاس تلو تلو می خوره.
پرسی: "استاد مطمئنید بلدید چجوری با این موجود مبارزه کنید؟ "
در همین حین، سیریش سیا از روی صورت درک به صورت پرسی شیرجه می زنه! درک به این حالت به کلاس رو می کنه.
بارتی: "بوقی تو که کاری نکردی، خودش رفت اونور!"
درک: "بله! همون طور که دیدید، سیریش سیا از روی صورت من رفت روی صورت پرسی! چون سیریش سیا همیشه به طرف چیزهای سفید یا سیفیت جذب میشه و روش مبارزه با اون هم همینه. اگه یه سیریش سیا به شما چسبید، شما باید یه چیز خیلی سیفیت پیدا کنید تا سیریش به طرف اون جذب شه و شما رو ول کنه!"
آلبوس دامبلدور با خشم بلند میشه و به طرف در کلاس میره.
درک: "کجا دومبولی؟"
آلبوس میگه: "من از انجمن مبارزه با موجودات سیاه شکایت می کنم. اسم این موجود رو باید میذاشتن دومبول سیا " و از کلاس میره بیرون.
درک: "عجـــــــــــــــب! خب بریم سراغ ادامه درس. جونور بعدی مارسیاهه. حدس هم لازم نکرده بزنید که چیه و چرا خطرناکه! با اون حدساتون. مار سیاه به ره ماری میگن که سیاه باشه و علت خطرناک بودنش هم اینه که گاز می گیره."
پیوز: "خب یه مار قرمز هم گاز می گیره. چرا مار قرمز موجود سیاه نیست؟"
درک به فکر فرو میره و بعد میگه: "چون اون یه موجود قرمزه! "
آلفرد بلک با حالت متفکری میگه: "خب، باید چجوری باهاش مقابله کنیم؟"
درک:
آلفرد: "پروفسور پرسیدم چجوری باید یه مار سیاه رو بکشیم؟"
درک: "خب من هم بهت گفتم که با پتک می زنی تو سرش اصلا دقت نمی کنی آلفرد! در ضمن لازم نیست حتما از پتک استفاده کنید، هر چیز سنگینی می تونه مفید باشه، مثلا یخچال یا کتاب پنج هری پاتر (کپی رایت با جی . کی. رولینگ)"
و اما موجود بعدی، سیاهی نام داره. این موجود در کل به هر موجود ناشناخته ای گفته میشه که شما نمی تونید اون رو ببینید. در نتیجه از اون جاییکه ممکنه اون موجود یه موجود سیاه باشه، پس سیاهی یک موجود سیاهه! خب، درس امروز تمومه!"
آریانا دامبلدور دستش رو بلند می کنه. درک بهش اجازه حرف زدن نمیده و در عوض با عصبانیت میگه: "نمی خواد بپرسی چجوری باهاش مقابله کنی! من وقتی هنوز نمی دونم اون چه موجودیه چجوری انتظار داری روش مقابله باهاش رو بهت یاد بدم؟"
آریانا: "نه پروفسور می خواستم بگم روش مقابله با مورچه سیاه رو یادتون رفت توضیح بدید!"
در همین لحظه، تد که بر اثر برخورد ضربات متعدد لنگ کفش به این حالت در اومده، کفشش رو محکم می کوبه روی پای خودش و میگه: "آخخخخخخخخخ! اوره گاه! ببخشید یعنی اوره کا! همون یافتم. بالاخره کشتمش!"
درک لبخندی می زنه و میگه: "خب تدی به اندازه کافی در مورد روش مبارزه با مورچه سیاه اطلاعات کسب کرده. می تونید این رو از تدی بپرسید."
سپس به تخته اشاره می کنه که تکلیف اون جلسه روش نوشته شده و در حالی که دانش آموزا در حال یادداشت کردن تکلیف هستن، از کلاس بیرون میره.


تکلیف این جلسه:
رولی بنویسید که در اون یک جادوگر با یک موجود سیاه (یکی از اونهایی که توی درس توضیح داده شده) روبرو میشه.
* موفق شدن یا شکست خوردن جادوگر مهم نیست
* مهم نیست اون جادوگر کی باشه
* مهم نیست پست جدی یا طنز باشه
* به شدت پیشنهاد می کنم توضیحاتی ه اول پست اتیاز دهی نوشتم رو بخونید
* در ضمن همون طور که توی درس اومده گربه سیاه جز موجودات سیاه نیست.


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۲۰:۲۶:۱۶
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۳:۲۹:۱۴
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۳:۵۲:۴۸


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
لیست نمرات تکالیف جلسه اول کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
تدریس توسط پروفسور اینیگو ایماگو صورت گرفته و امتیازات توسط درک داده شده اند

پست ها رو تک تک نقد نکردم ولی یه سری نقد کلی نوشتم که به نظرم اکثریت بخونن. چون هر موردش به چند نفر مربوط میشد. یه سری هم مواردی هست در مورد نحوه امتیاز دهیم و غیره که فک کردم لازمه اونا رو هم تذکر بدم
* من سطح نمره دهیم احتمالا یه مقدار پایینه. یعنی ممکنه پستی که به نفر بهش 25 بده بیست بدم ولی این برای همه صادقه و در نتیجه اگه قراره سطح نمرات تو این کلاس بیاد پایین، نمره همه میاد پایین.
* این جلسه یکم سطح نمرات رو بالا گرفتم، یعنی جلسات بعدی ممکنه نمرات کمتر از این باشن.
* یکی از مهم ترین ملاک های من برای نمره دادن به پست ها، منطق حاکم بر پسته. رابطه علت و معلولی رو نباید فراموش کنید. و همچنین این که رول هاتون یا باید بر مبنای کتاب باشه یا چیزی که خودتون توی رول هاتون شرح میدید. مثلا اگه سیریوس و سوروس همدیگه رو ببینن و درگیر شن، مشکلی نیست چون این تو ذات این دو نفره ولی اگه شما بگید ایکس به ایگرگ رسید و زد تو گوشش پست ناقصه و باید دلیلی برای این موضوع ارائه بشه. این که ایکس آدم بدی بوده یا جادوگر سیاه بوده و دلایل اینجوری به شدت آبکین. وقتی دارید رول می نویسید باید همین چیزها رو روشن کنید دیگه.
* فضا سازی پست ها باید به روند و سوژه پست مربوط بشه. برای مثال شما اگه شروع کنید بگید فلانی از پنجره به منظره بیرون نگاه کرد. آبشار و جنگل و کلی از این چیزها رو توصیف کنید (بر فرض که خیلی هم خوب و ماهرانه این کار رو بکنید) ولی بعد رولتون نه به جنگل مربوط بشه و نه به آبشار و ... نمره زیادی بابت توصیفاتون نمی گیرید. حتی ممکنه نمره کسر هم بشه! چون چنین توصیفاتی حشو به حساب میان.
* فضاسازی نباید فقط تو حرف بشه بلکه تو عمل هم باشه! یعنی اینکه مثلا وقتی میگید فلانی حسابی ترسید، این فرد باید مثل یه فرد ترسیده عمل کنه نه اینکه فلانی ترسید، چوبدستش رو بلند کرد و دوئلی مردانه حریفش را شکست داد! وقتی یکی ترسیده، باید مثل یه ترسیده رفتار کنه و وقتی یکی عصبانیه باید با عصبانیت رفتار کنه.
* فضاسازی نباید یه قسمت جدا از پست باشه. مثلا شما یه اتاق رو توصیف می کنید و بعد میگید فلانی توی اتاق بود و دوئل شروع شد و از اونجا به بعد دیگه اصلا اتاق فراموش میشه. اینجا اون توصیفات راجع به اتاق حشو (زیادی) به حساب میان. شما (توی این مثال) یا باید توی توصیفاتتون روی فرد تمرکز می کردید یا توی دوئل یا هر اتفاقی که بعدش میفته هم به اتاق توجه کنید.
* دقت کنید که شما دارید چه رولی می زنید. مثلا اگه قراره یه دوئل بنویسید، دقت کنید که شما قراره یه دوئل و حواشی اون رو بنویسید. نه حواشی یه دوئل رو بنویسید و فقط اسم دوئل هم توش باشه. حالا درسته که اگه یه دوئل رو زیاد کش بدی پست بد میشه ولی باید به اندازه کافی به خود دوئل هم پرداخته بشه. نه اینکه مثلا یه پست 100 خط باشه ولی دوئل فقط 5 خط طول بکشه.
* رول های تک پستی باید کامل باشن یعنی خواننده ای که پست رو می خونه از علت وقایع پست درست باخبر بشه. اگه خواننده بعد از پست علت مسایل رو درک نکنه یا پست براش گنگ و نامفهوم باشه، پست ضعف داره. اگه پست شما در مورد کتابه، ممکنه بتونید بعضی چیزا رو که علتشون توی کتاب مشخصه نگید مثلا اگه توی پستتون اسنیپ به جیمز حمله کنه و بگه تو عشقمو دزدیدی، پست مشکلی نداره چون ما ماجرا رو می دونیم ولی اگه یکی به یکی دیگه حمله کنه و بگه تو عشقمو دزدیدی، پست به شدت ناقصه و شما باید علتی برای این درگیری مشخص کنید و بگید که منظور از دزدین عشق توسط اون چیه. یعنی باید حداقل اشاره به اون ماجرا باشه.
* این موارد در مورد پست های طنز هم هستن و طنز بودن پست دلیل نمیشه که پست از منطق پیروی نکنه. حالا درسته که منطق حاکم بر پست طنز و پست جدی فرق داره ولی اون هم به نوع خودش منطق داره.
* نکاتی که در تدریس گفته میشن خیلی مهمن. نمونه اش همون ماجرایی که چوب های امروزی نمی تونن اون طلسم های باستانی رو اجرا کنن. دقت کنید



هافلپاف: 145 -> 24.16 -> 24
لورا مدلی: 20
می تونست بهتر از این باشه. جای کار زیاد داشت ولی خب زیاد هم بد نبود، دفعه بعد انتظار بهتر از این دارم

آراگوگ: 25
خوب بود. از سوژه و طرز پیشرفتنش خوشم اومد ولی خب جای کار بیشتری داشت. اگه بیشتر روش کار کرده بودی 27 28 یا حتی 30 هم می تونستی بگیری.

ریتا اسکیتر: 25
شروعش خوب بود. بد هم پیش نرفت ولی کج پیش رفت نمی دونم چجوری توضیح بدم این رو. توضیحاتی که اول پست دادم رو حتما بخون.

پیوز: 25


آنتونین دالاهوف: 20
حتما به توضیحات اول پست مراجعه کن.

دنیس: 30
خوب بود. در واقع خیلی خوب. چی بگم دیگه؟



ریونکلاو: 96 -> 19.2 -> 19
گابریل دلاکور: 25
شروع پست خوب بود ولی افت کرد انگار که بخوای سر و ته پست رو هم بیاری.

آریانا دامبلدور: 20


آلفرد بلک: 28
پست خوبی بود. همین!

چو چانگ: 23
شروع خوب بود ولی فک کنم یه خورده کج روی کردی و آخرش هم که دیگه ... به نظر میومد آخرش می خوای پست رو سریع تموم کنی یا اینکه سررشته نوشته از دستت در رفته و می دونی باید چی کارش کنی. اگه آخرش این قدر خراب نکردی نمره خیلی بهتری می گرفتی. در ضمن توضیحات اول پست رو هم دقت کن.



اسلایترین: 53 -> 10.6 -> 11
سوروس اسنیپ: 25
پست تا اواسطش خوب بود. ولی یه دفعه افت کرد. قسمت دوئل ضعیف بود. هوم یه نکته دیگه هم هست: وقتی راجع به یه شخصیت مشهور (منظورم اینجا اسنیپه) می نویسی، به خصوص توی رول جدی، باید به کتاب توجه کنی. اسنیپ و قهقهه زدن و این حرفا؟ اون ولدمورته یا یکی مثل بارتی کراوچ یا بلاتریکس نه اسنیپ. این تکه از پستت به شدت توی ذوقم زد نتونستم تذکر ندم.

بارتی کراوچ: 0 - صفر
مطمئنی این پست مربوط به این تکلیف بود؟

اینیگو ایماگو: 28
پست خوبی بود ولی از تو انتظار بیشتری داشتم. مگه خودت نگفتی کران پاتینز با چوبدست های امروزی اجرا نمیشه؟ حالا آبی بودن استیوپیفای به کنار، از کی تا حالا اخگر آوداکداورا قرمزه؟


گریفیندور: 133 -> 22.16 -> 22
جسیکا پاتر: 28
پست خوبی بود ولی می تونست بهتر باشه. تقریبا به اندازه دو نمره

الیوندر: 15
توضیحات اول پست رو بخون حتما.

تد ریموس لوپین: 28


ویکتور کرام: 22
می تونستم کمتر از این هم بهت بدم! پراکنده و بی منطق، بدون هیچ توضیح یا حتی توجیهی! توضیحات اول پست رو دقت کن.

آلبوس دامبلدور: 15
[spoiler=نقد پست آلبوس دامبلدور]
ببین در مورد پست تو، مواردی که باعث کسر امتیاز شدن رو توضیح میدم البته اینا همه موارد نیستن ولی مثال های واضحی از ایرادهایین که من به خاطرشون نمره کم کردم.
اول اینکه لحن پستت محاوره ایه. نیازی به توضیح نیست که لحن یه نوشته خیلی مهمه، با توجه به این که تکلیف پست جدی بوده، استفاده از لحن محاوره ای مناسب این پست نیست. لحن محاوره ای پستت هم توی فعل هات به چشم می خوره، هم توی کلماتی که استفاده می کنی.
قسمت بعدی به توصیفات مربوطه. همون طور که توی پست امتیاز دهی هم گفتم، اول پستت یه سری فضاسازی و توصیف کردی و بعد توی بقیه پست کامل فضا فراموش شده. درباره این، دوباره همون توضیحات اول پست امتیاز دهی رو بخون. علاوه بر اون توصیفاتت ضد و نقیض و ناهماهنگن چون نه فقط بعد از توصیفات اول پست، همه اونها نادیده گرفته شدن، بلکه نقض هم شدن!
مثال:
این آب و هوای غار دور افتاده ای در دل کوهستان آلپ بود.
گلوله های سنگین برف رو بر روی جادوگران ریخت.
چوب دستی گلرت رو برداشت و زیر نور خورشید گرفت
مگه تو غار نبودن؟
مثال:
فرد اول شنل سیاهی داشت و نقابی تمام صورتش رو پوشانده بود.این باعث میشد که در دل جادوگر دیگری که مقابلش قرار داشت ترسی به وجود بیاید.اون اصلا نمیدونست در مقابل چه کسی مبارزه میکنه و این کار رو براش مشکل میکرد.
ببینم مگه این مربوط به گلرت نیست؟ پس چرا تو اولین دیالوگ آلبوس می دونه که گلرت کیه؟
-تو خواهر منو کشتی.به خاطر خواسته های لعنتیت به من،دوست صمیمیت خیانت کردی.تو یه نامرد خیانتکاری!
جز اینکه بخوایم فرض کنیم اون توصیفات مربوط به آلبوس بوده که به شدت بعید می دونم و حتی اگه این طور باشه، باز هم اون توصیفات ایراد دارن، توجه کن که آلبوس کسی که ما (بر اساس کتاب) به خوبی میشناسیم و این توصیف مناسب آلبوس نیست. علاوه بر این، بعد از اون توصیفات هیچ اثری از دو جادوگر همدیگه رو نمی شناختن وجود نداره که یا به ضعف منطقی پست مربوطه یا به ضعف فضاسازی اون.
ضعف منطقی پستت جاهای دیگه هم هست:
چوب دستی گلرت رو برداشت و زیر نور خورشید گرفت.ابر چوب دستی واقعا قشنگ بود.
خب اگه گلرت داشت از ابر چوبدستی استفاده می کرد، آلبوس چجوری شکستش داد؟ تو کتاب علنا ذکر شده که صاحب ابر چوبدستی در دوئل شکست نخواهد خورد.
نکته بعد دیالوگ هان. دیالوگ ها مناسب شخصیت هایی که توی پست استفاده شده نیستن که این مورد در مورد آلبوس که باهاش آشنایی کامل داریم واضح تره و مورد بعدی دیالوگ ها نا هماهنگی اون هاست. به خصوص اون دیالوگ گلرت که یهو میگه: بیا با هم بریم جامعه جادوگری رو تسخیر کنیم!
یه بار دیگه تاکید می کنم که بخش عمده کم شدن نمره پست به لحن و ضعف فضاسازیش مربوطه و این رو هم یادآوری کنم که اون مثال هایی که من زدم فقط مثالن و مسلما من نمی تونم ضعف فضاسازی رو موردی نشون بدم بلکه این یه چیزیه که توی کل نوشته به چشم میاد، یه نوشته فضاسازیش بهتره و یکی ضعیف تره، انتظار نداشته باش که همه نمره کم شده به خاطر همین مواردی باشه که مثال زدم.
[/spoiler]

پرسی ویزلی: 25
هوووم، خیلی راحت می تونستی بیشتر از این بگیری. حتی نمره کامل ولی پستت یه مقدار نامفهوم بود. فلش بک ها که معمولا باید به فهم موضوع کمک کنن برعکس عمل کردن! هر چند رفتار و کردار شخصیت ها مناسب بود ولی (مخصوصا روی پرسی) جای کار بیشنری داشت. پست خوبی بود


ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۷ ۲۰:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۳:۴۴:۱۵
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۵:۲۹:۲۹
ویرایش شده توسط درک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۸ ۱۵:۳۵:۵۴


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی


دهکده ریدل ها ؛ مکانی که سیاه ترین افراد در آن سکنی گزیده اند ، ماگل هایی که عاشق کشتن افرادی هستند که راهشان را گم کرده اند و جادوگر هایی که حتی در دوئل های دوستانه شان هم آواداکداورا طلسمی کلیدیست ، از همیشه سیاه تر بود ! مکانی وحشتناک که از یک سو توسط قبرستانی بی انتها و از سه سوی دیگر توسط جنگل های تاریک و خطرناک احاطه شده بود و افرادی که بی شباهت به بیماران جذامی نبودند ، تردد داشتند .

او که روزی با شنیدن سیاهی تنش میلرزید ، حالا مقابل قصر ریدل ها ایستاده بود و به سردی اطراف را می نگریست و البته ... انتظار میکشید !

.: فلش بک :.

حتی فکر آپارات به دهکده ریدل ها هم یکایک جوارح بدنش را می آزرد ، تصور جادوگران و ساحره های کثیفی که پلیدی از چهره شان میبارد و افرادی که متعلق به آنجا نیستند را دوره میکنند و قصد آزارش را دارند افکارش را به هم میریخت . لرد ولدمورت ، از مرگخواران با نفوذش در وزارت که بهتر بود گفته میشد ، مرگخوارانی که وزارت سحر و جادو برای آنهاست ! خواسته بود ، تا دستور دهند با تجربه ترین آرور های بخش کارآگاهان یکی از اعضای قدیمی محفل ققنوس را به بدترین شکل ممکن شکنجه کرده و از بین ببرند . کاری که خودش به سادگی از پسش بر می آمد ولی میخواست ، اقدامی شگفت انگیز باشد و بیش از پیش وزیر و جرگه محفل ققنوس را تحت فشار قرار دهد .

با این حال سعی میکرد لرزش پاهایش را کنترل کند و تعادلش را حفظ کند . چند نفر انتظارش را میکشیدند .

.: پایان فلش بک :.


چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که پیکر بلند قامتش از دور نمایان شد . مثل همیشه باوقار قدم بر می داشت و با علاقه خاصی آن منطقه ای که چیزی جز سردی القا نمی کرد را نگاه میکرد . هنوز هم در چهره اش آرامش موج میزد و آرامش می بخشید ؛ هر چند در نظر او تفاوتی نداشت و با نزدیک تر شدن او حس انتقام بیشتر در وجودش میجوشید .

آلبوس دامبلدور دستانش را از پشت به هم گره کرده بود و اطراف را کند و کاو میکرد ، بیشتر شبیه افرادی بود که به یک گردش علمی میروند ، نه یک دوئل مرگبار ! تنها یک بار از طریق قدح اندیشه به آنجا آمده بود و حالا دیدن خانه هایی که با آجر های زمخت و دوده گرفته ساخته شده بودند و کف پوش های زننده ای که با هر حرکت صد ها ذره غبار در مجاورت زمین معلق میشدند برایش تازگی داشت و جالب می نمود .

- اوه ! خوشحالم که دوباره هم دیگه رو میبینیم پرسی

با نگاهی سرد و سرشار از نفرت برخورد گرم وی را پاسخ داد ، آن دو که روزی در آغوش یکدیگر می غلتند حالا رو در روی یکدیگر ایستاده بودند و چوبدستی هایشان را نوازش میکردند و منتظر واکنشی بودند تا هم دیگر را بدرند !

- فکر میکنم هنوز هم فرصت باشه فکر کنیم ، لزومی نداره که قصد جون هم دیگه رو بکنیم ، اینطور نیست ؟

پرسی که اثری از تغییر عقیده در چهره اش رویت نمیشد ، با بی میلی پاسخ داد : من انقدر وقت ندارم که بیام اینجا و بدون جسد تو برگردم !

- ولی میدونی که قدرت جادویی من از تو خیلی بیشتره ! امیدوارم پشیمون نشی !

پرسی که به قدرت جادویی او ایمان داشت و حرفهای سایرین مهر تائیدی بر این ها بودند ، دست نکشید و چوبدستی اش را از کمرش خارج کرد .


.: فلش بک :.

دانش آموزان در قلعه بیش از همیشه با شور و جنبش خاصی جا به جا میشدند و با حرارت با یکدیگر صحبت میکردند که پروفسور آمبریج چه مدت میتواند دوام بیاورد در هاگوارتز و عده ای دیگر غرق در استرس آزمون سمجی بودند که قرار بود به زودی برگزار شود .

مقابل درب قلعه پروفسور آمبریج به استقبال ممتحن های آزمون سمج رفته بود و با پروفسور مارچ بنکز مشغول صحبت بود .

- شنیدم که دامبلدور رفته !

- بله ، ولی خیلی زود توسط وزارت دستگیرش میکنیم !

- من فکر میکنم تا زمانی که خود آلبوس نخواد کسی نمیتونه پیداش کنه ، من خودم ممتحن آزمون سمجش بودم ! با چوبدستیش کارهایی میکرد که به عمرم ندیده بودم !

.: پایان فلش بک :.



پوزخندی زد و چوبدستی اش را به آرامی به گلویش نزدیک کرد و پرسید : فکر میکنم بهتر باشه شروع کنیم دامبلدور ؟

کران پاتینز

اگر هر کسی غیر از دامبلدور در آنجا ایستاده بود وحشت میکرد ، چرا که پرسی دهانش را باز کرده بود و با هر غرشی که میکرد همچون آتش افکن ، مقادیر زیادی شعله آتش موج زنان از گلویش بیرون میریخت !

اتکانتیس

گویا قصد داشت با شعله یک کبریت بی ارزش مقابله کند ، بدون اینکه حرکتی انجام دهد ، چوبدستی اش را تکان داد و دیواری نامرئی پدید آورد ! دیواری که چون مکنده ای خنثی کننده عمل میکرد . به آرامی شعله ها را جذب کرد و از بین برد .

با اینکه کسی در آن اطراف حضور نداشت ، فریاد های عاجزانه و رقص درختان بلند قامت باعث شده بود که محیطی بیش از پیش هولناک را پدید آورند . با این حال آن دو توجهی نداشتند و تنها قصدشان کشتن یکدیگر بود !

کروشیو


دامبلدور بدون اینکه حرکت خاصی کند ، چوبدستی اش را چرخاند و زیر لب وردی زمزمه کرد ، پرتویی که خروشان از چوبدستی پرسی خارج شده بود منحرف شد و به اعماق جنگل فرو رفت !

پرسی که میدانست قدرت مقابله با او را ندارد ، چوبدستی اش را باری دیگر بلند کرد و فریاد زنان گفت :

سکتو سمپرا
کروشیو
آواداکداورا !


با اینکه دامبلدور جادوگر ورزیده ای بود ، ولی میدانست که نمیتواند با سه جادوی سیاه و شوم قدرتمند مقابله کند . به آرامی دو طلسم اول را منحرف کرد .

پرتوی سبز رنگ نتوانست عطشش را برای نابود کردن وی پنهان کند ، پس با قدرت تمام به سمتش هجوم برد و با علاقه خاصی آن را درید و درونش جای گرفت ! لحظه ای پیکر با وقارش بی حرکت ماند و بدون اینکه حرکتی بتواند انجام دهد با زانو روی زمین افتاد و با صورت به زمین برخورد کرد .

نمیتوانست باور کند ، در شوک به سر میبرد ، به آرامی به پیکر آلبوس دامبلدور نزدیک شد ، و آن را با پایش برگرداند . چشمان سبز رنگش که تا عمق افکار را کند و کاو میکرد ، حالا بی سو به او خیره شده بود و اثری از حرکت در آن رویت نمیشد . بینی عقابی اش پس از برخورد با زمین باری دیگر شکسته بود و لخته خونی رویش را مسدود کرده بود .

دستانش می لرزید ، واقعا باور این امر برایش سخت بود ، چوبدستی اش را انداخت و با دو زانو خودش رو مقابل پیکر بی جان وی انداخت و سرا پایش را از نظر گذراند . او باعث شده بود به جایگاهی که حالا در آن است برسد ، او با دادن مسئولیت هایی در هاگوارتز که حقش نبود خیلی به او کمک کرده بود . حتی او یکی از دوستان صمیمیش بود. دوست داشت با زمان برگردان به عقب برگردد و با پیشنهادی که داده بود موافقت کند ... ولی نمیشد !

به سختی خودش را بلند کرد و در حالی که پاهای بی قدرتش را روی زمین می کشید زیر لب با خود زمزمه کرد : باشد تا برای همگان عبرت شود !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام

بذار بینم تو تدریس خودم چیکار می کنم، به هر حال من که امتیاز نمیدم، پروفسور درک امتیاز میده.



-----------------------------------------------------------------
صدای جیغ و فریادهای پشت سر هم در هاگزمید می پیچید. کافه سه دسته جارو در آتش می سوخت. صاحب کافه، مادام رزمرتا بیرون کافه ایستاده بود و جیغ و گریه هایی سر می داد. دکان دوک های عسلی به طور کامل منفجر شده بود.

ساکنین دهکده در حال فرار از هاگزمید به سمت قلعه هاگوارتز بودند. مرگخواران لرد سیاه این بار به قصد نابودی دهکده هاگزمید آمده بودند. نشان شوم و سیاه بر فراز آسمان هاگزمید خود نمایی می کرد.

در کنار مادام رزمرتا، زن کوتاه قامتی ایستاده بود و به او پوزخند می زد. موهای سیاهش فر و به هم ریخته بود. روی صورت زشتش لکه های سیاهی نمایان بود. ردای مشکی رنگی بر تن داشت. نقابی را که به صورت داشت کنار زد، بلاتریکس لسترانج بود، با تمسخر به رزمرتای گریان نزدیک شد و با صدایی نازک و دخترانه گفت:


« اوه رزی...رزی...خیلی متاسفم که کافه ات رو سوزوندم...منو ببخش دختر...تقصیر لوپین شد...»

رزمرتا بدون این که حرفی بزند خود را رها کرد و روی زمین نشست. پشت سرش درختان جنگل در حال سوختن بودند. مرگخواران نقاب دار یکی پس از دیگری دکان ها رابه آتش می کشیدند. لسترانج به خنده های زشتش ادامه می داد. خنده هاش در میان صدای دویدن فردی در هم شکست. چوبدستی اش را بدست گرفت. فردی از پشت عمارت کافه در حال نزدیک شدن به لسترانج بود. بلاتریکس جیغ کوتاهی کشید و فریاد زد:


«تکون نخور...صبر کن...تو کی هستی.گفتم تکون نخور..لعنتی...ایمپریمنتا...»

اخگری سرخ از چوبدستی بلاتریکس لسترانج به سوی شخصی که می دوید شلیک شد. لسترانج درست متوجه نشد، اما دید که اخگر افسونش در مقابل فرد دونده منحرف شد و به زمین اصابت کرد. شخص دونده آرام آرام نزدیک می شد. چهره اش از نور شعله های آتش نمایان گشت. موهای ژولیده قهوه ای رنگی داشت. شنل و شلوار یکدست سیاهی به تن داشت. لسترانج پوزخندی کوتاه سر داد و با خشم گفت:


« لوپین؟ گرگینه ی مسخره دامبلدور...تو چند تا جون داری...الان تو کافه منفجرت کردم...هوس دوئل به سرت زده...هان؟»

لوپین با صدایی محکم پاسخ گفت:

«تو شانسی نداری لسترانج...امشب همتون دستگیر میشین...دامبلدور از لندن برمیگرده...کارآگاهان تا چند دقیقه دیگه میان...همتون رو میگیریم...»

قهقهه های مسخره و زشت لسترانج در فضای دهکده طنین می انداخت، بدون این که حرفی بزند چوبدستی اش را تکان داد و با صدایی جیغ مانند گفت:


« استیوپیفای»

اخگری آبی به سوی سر لوپین شلیک شد که با خوش شانسی لوپین سرش را پایین گرفت، موج هاله های اخگر افسون موهای سرش را به حرکت وا داشت. چوبدستی اش را دایره وار چرخاندو نعره زد:


« اکسپلیارموس»

اخگر سرخ از چوبدستی لوپین بیرون جهید اما در وسط راه تغییر جهت داد و به سوی درختان در حال اشتعال اصابت کرد، شعله درخت افزایش یافت و به دنبالش صدای افتادن چیزی به گوش رسید. قهقهه های لسترانج همچنان ادامه داشت، آرام آرام خود را به سمت چپ جایی که رزمرتا روی زمین نشسته بود حرکت میداد و در مقابل لوپین آرام آرام گام هایش را به سمت چپ می برد.

لوپین از دیدن رزمرتا در کنار لسترانج غافل گیر شد، رنگ از رخسارش پرید، حریفش یک گروگان داشت، لسترانچ افکار لوپین را در هم شکست، چوبدستی را تکان داد و با صدای نازک و آرامی زمزمه کرد:

« کران پاتینز»

لوپین با وحشت خود را روی زمین پرت کرد و چوبدستی اش را سوی لسترانج هدف گرفت، در کمال تعجبش هیچ اخگری به سویش فرستاده نشده بود، نفس نفس می زد، افسون برایش نامفهوم و ناآشنا بود. قهقهه های لسترانج آزارش می داد. از روی زمین برخاست، لسترانج را می دید که چوبدستی را سمت صورت گرفته است.

همه چیز برای لوپین بی مفهوم شده بود. آیا بلاتریکس لسترانج داشت خودش را می کشت؟ لسترانج سر چوبدستی را به سوب لوپین چرخاند و قهقهه ای سر داد. با صدای انفجاری، آتش مهیب و بزرگی از دهان لسترانج خارج شد و با سمبل اژدها مانندی به سوی لوپین رفت. هنوز صدای قهقهه های بلاتریکس را می شنید. حس می کرد قلبش دیگر نمی زند.

خود را به عقب روی بیشه زاری پرت کرد و چوبدستی اش را در مقابل خود نگه داشت و با وحشت و صدایی لرزان زمزمه کرد:


« اتکانتیس»

شعله های آتش با جرقه هایی رنگارنگ در مقابل صورتش متوقف شدند. با وحشت از جایش برخاست، چوبدستی را محکم در دست داشت، صدای جیغ مانند لسترانج را می شنید که فریاد می زد:


« آوداکاداورا»

اخگر سرخ از نوک چوبدستی لسترانج با سرعتی خیره کننده به سوی لوین شلیک شد، لوپین در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد چوبدستی در دسش لرزاند و دست کف دست چپش را در راستای چوبدستی اش در مقابل افسون گرفت و با صدایی محکم و طنین انداز، نعره زد:

« سیلنسیو»


آتشی که شعله هایش در مقابل صورت لوپین زبانه می کشید با درخشش نقره ای رنگی در میان دو اخگر سرخ و آبی افسونی لوپین نابود شد، دو اخگر با سرعت به سینه و صورت لسترانج اصابت کرد و او را نقش بر زمین کرد. ل

وپین می توانست قطرات خون لسترانج را حین به زمین خوردنش روی هوا ببیند. لوپین آرام آرام در حالی که چوبدستی اش را سوی بلاتریکس لسترانج گرفته بود و رزمرتا که همچنان گریه می کرد نزدیک می شد.

لسترانج تکان خورد، روی زمین چرخی زد و پشت سر رزمرتا نمایان شد. در دستش شی خاصی داشت. چوبدستی نبود، چوبدستی اش به اطراف پرتاب شده بود، چاقو بود، دست خود را به دور گردن رزمرتا انداخته بود و چاقو را در مقابل گلویش گرفته بود، رزمرتا جیغ می کشید، لوپین از حرکت باز ایستاد و با وحشت آب دهانش را قورت می داد. لسترانج با خشم گفت:


« برگرد عقب لوپین...برگرد عقب...حالا...وگرنه می کشمش...برگرد...»

لوپین آرام آرام به عقب گام بر می داشت. دستانش عرق کرده بود و چوبدستی در میان انگشتانش لیز می خورد. شنل سیاهش چاک خورده بود. با وحشت سر جای خود ایستاد و سر چوبدستی اش را به پایین خم کرد. لسترانج از پشت رزمرتا غیب شد.

به سمت جنگل سوزان فرار می کرد. لوپین با گام هایی سریع خود را به رزمرتا رساند. در مقابلش زانو زد، با صدای امیدوارانه ای گفت:

« آروم باش رزمرتا...اون رفت...چی میگی..؟من متوجه نمیشم...گریه ات را تموم کن...چی؟»

رزمرتا گریه کنان می گفت:

« کافه...کافه...کافه ام...کافه ام سوخته...»

و با نگاهی مایوسانه به کافه در حال سوختن خود نگاه می کرد. نشان سیاه جای خود را به آسمان صاف شب داده بود و دیگر صدایی در هاگزمید شنیده نمی شد. یاران بد ذات و سیاه صفت لرد سیاه دیگر در هاگزمید نبودند. ساکنین هاگزمید همگی به هاگوارتزرفته بودند و از قلعه، دهکده در حال اشتعال خود را مشاهده می کردند.


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.