هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
عضو شده در هاگوارتز:
رولی بنویسید و در اون ماجرای جالبی مثل این متن کتاب رو نشون بدید و از جادوی سیاه استفاده کنید توش ! توضیح بیشتری نمیدم در مورد تکلیف ، هر ابتکاری در این مورد امتیاز داره . 20 امتیاز
10 امتیاز برای ابتکار هایی که در انجام تکلیف به کار بره

در اتاقي تاريك:
_ تام! تاااااام! صدامو مي شنوي؟
زن جيغي كشيد. و كم كم جيغش به ناله اي دردناك تبديل شد. زن تنها بود. تنهاي تنها. در اتاقي تاريك.
زن گوشه اي از اتاق نشست و گريست. دانه هاي اشك يكي يكي از چشمانش جاري شدند.
بايد چه كار مي كرد؟ ايا بايد منتظر مرگ مي ماند ؟
ناگهان در با صدايي عجيب باز شد و مردي وارد اتاق شد.
زن از جا برخواست.
ناگهان صدايي عجيب تر به گوش رسيد و لرد ولدمورت در اتاق ظاهر شد.
زن جيغي كشيد و از ترس به گوشه اي ديگر از اتاق گريخت. اما راه فراري نداشت.
لرد فرياد زد: بايست. ايا مي خواي مثل شوهرت از ترس گوشه اي پنهان بشي؟
زن ايستاد. به لرد نگاه كرد و در حالي كه چشمانش از اشك پر شده بود گفت: اون از ترس نمرد. تو اون رو كشتي. اون با تو جنگيد. اون..
_ بس كن.
لرد چنان فرياد زده بود كه زن بر خود لرزيد.
لرد سياه به مردي كه گوشه اي ايستاده بود دستور داد كه چوبش را برايش بياورد و ان مرد اطاعت كرده بود.
لرد چوبش را برداشت و با ان زن را نشانه رفت.
زن جيغ زد: تو پستي ! تو داري منو مي كشي؟
لرد گفت: البته. پس خيال كرده بودي بهت به خاطر كاري كه كرده بودي جايزه ميدم؟ تو به من خيانت كردي.
لحظه اي سكوت برقرار شد. و بعد...
_ كروشيو.
زن به ارامي روي زمين افتاد. همه چيز تمام شده بود.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در گوشه ای دور افتاده و متروکه خانواده ای سه نفره با وحشت به دو نقابداری که روبروشون خنده ای شیطانی سر داده بودند نگاه می کردند. باران شدیدی محکم به سقف شیروانی رنگ و رو رفته می خورد و از درزهای آن به روی سر آنها می ریخت. مردی میانسال لرزش اندام نحیف همسر و دختر کوچکش را حس می کرد. با درموندگی سعی کرد بر ترس خود غلبه کرده و از خانواده حمایت کند.
- شما کی هستین؟ از ما چی میخواین؟
یکی از نقابداران فریاد زد:
- ساکت! تا وقتی ما نگفتیم ماگل بدبختی مثل تو دهن بی ارزششو باز نمیکنه.
- ماگل، یعنی...
نقابدار از زیر ردا چوبدستی بلندی رو در آورد و به سوی مرد نشانه گرفت و فریاد کشید:
- کروشو!
مرد مقابل چشمان وحشت زده و جیغ ها و گریه های زن و بچه اش به خود می پیچید و از درد فریاد می کشید. بالاخره شکنجه تمام شد. با صورت روی زمین افتاده بود و قدرت بلند شدن نداشت. همسرش میخواست به اوتزدیک بشه اما صدای خشن مرد دیگری بلند شد که او نیز چوبدستی اش رو نشانه رفته بود و با تهدید گفت:
- همونجا بمون! نمیخوای که تو و اون موجود حقیر هم شکنجه بشین؟
زن به آهستگی سر جای خود برگشت و دختر گریانش رو در آغوش گرفت.
مرد اول رو به زن کرد و شروع به صحبت کرد:
- به سوال من دقیق جواب بده. شماها ماگل هستین یا نه؟
زن با در موندگی گفت:
- ماگل چیه؟
- خودتو به اون راه نزن! ما مدارکی داریم که نشون میده اینجا جادو انجام شده.بعد میگی نمی دونی ماگل چیه؟
زن سر خودش رو به نشانه نفی تکون داد. شوهرش درحالی که به سختی سعی می کرد بلند بشه با صدایی لرزان گفت:
- من از شماها شکایت می کنم. ورود غیر قانونی، تهدید خانواده ام، سین جیمهای بی مورد، آزار....
حرفش با فریاد کروشوی دیگر نصفه ماند. یک بار دیگه صدای ضجه های مرد ستونهای خونه رو به لرزه در آورد.
- یکبار دیگه می پرسم. کدوم خانواده جادوگر خیانتکاری با شما در تماسه؟
زن در حالیکه میلرزید تکرار کرد:
- خانواده جادوگر؟ منظورتون شعبده بازی و تردستیه؟
مردی که صدای خشن داشت بلند خندید و گفت:
- زن احمق! منظورمون جادوئه! مثل این...
با حرکت چوبدستی، گلدان روی میز بلند شد و در طرف دیگه اتاق روی زمین افتاد. مادر و پدر به دختر کوچکشان به طور همزمان نگاه کردند. طی ماه های گذشته اتفاقات عجیبی افتاده بود. کودک 5 ساله مثل یک شعبده باز حرفه ای گاهی کارهایی میکرد که برای آنها قابل توضیح نبود. وسایلی را غیب می کرد. بدون تماس میتونست چیزی رو جابجا کنه و تنها با نگاه به لامپ اون رو خاموش یا روشن می کرد. انگار قدرتی داشته باشه که تحت کنترل خودش نیست.
- اون بچه یه قدرت هایی داره کرو.
وحشتزده دختر خود را بیشتر در آغوش فشرد. چطور فهمیده بودن؟
- دالاهوف تو همیشه توی ذهن جویی استاد بودی.
دالاهوف پشت نقاب لبخند زد. جوابی که دنبالش بودند رو پیدا کردند. هیچ خون فاسدی حق نداشت پا به قلمروی مقدس اونها بذاره. این موارد طبق دستورات جدید لرد سیاه باید هر چه زودتر خاتمه پیدا می کردند.
نور سبزی خانه کوچک را برای لحظه ای روشن کرد. تنها چیزی که در پایان دیده میشد، اجساد خشک و بی روح زن و مردی بود که دختری کوچکی را با چشمانی خالی از هر گونه نور زندگی درآغوش گرفته بودند.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
صدای کوبیده شدن سنگین پاهایی ، سکوتی که ساعت ها بر ساختمانی قدیمی واقع در پیچ ماگنولیا سایه افکنده بود را در هم شکست . در پی آن صدای زیر و خشن سرایدار پیر ساختمان که اکنون دیگر شادابی گذشته اش را نداشت به گوش رسید که با خواهش و تمنا میگفت : باور کنید قربان که سالهاست که کسی جز من و خانم تیرناس کس دیگه ای وارد این ساختمون نشده ، حاضرم به چیز مرلین قسم بخورم !


صدای دیگری به گوش رسید که می گفت : هه ! من از اون طرف دنیا پا نشدم بیام اینجا که به خاطر یه مشت چرندیات ماگل پیری مثل تو منصرف بشم از کارم ! من دنبال یه جادوگر فراری هستم ، البته نمیدونم که ماگل ها مرلین رو میشناسن یا نه ، ولی در هر صورت مرلین دیگه از مُد افتاد ، الان چیز دامبلدور رو بورسه


بعد از آخرین صحبت هایی که بین آن ها رد و بدل شد ، صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر شد ، به قدری که حتی میشد تشخیص داد که گرد و غباری که سالیان سال روی هم انباشته شده بودند و سنگ فرش جدیدی در راهرو بوجود آورده بودند با هر قدم او چه میزان جا به جا میشوند !


در آخرین اتاق ساختمان

- خانم تیرناس ، من یه جادوگر فراریم ، اگر اینجا بمونم بیشتر از قبل باعث میشم شما توی دردسر بیفتید ، نقشه هایی دارم ، باید تنها فرزندم رو از آزکابان زندان جادوگر ها نجات بدم ، تنها امیدم برای زندگی فقط اونه .

- میدونم آقای پوراسیاس ، ولی من چطور میتونم به شما اجازه بدم که خودتون رو به کشتن بدید ، در حالی که زندگی خودم و نوه هام رو مدیون شما هستم .


صدای غژ غژ عجیبی شنیده شد ، درب اتاق به آرامی باز شد ؛ آقای وارنر جادوگری که از وزارت سحر و جادو برای دستگیری پوراسیاس مامور شده بود وارد اتاق شد ؛ با دیدن خانم تیرناس ، همسر سرایدار خانه که زنی مقدس بود کمی جا خورد ، ولی نمیتوانست باز گردد ، تنها چیزی که اکنون به آن فکر میکرد رتبه ای بود که با دستگیری پوراسیاس میتوانست از شخص وزیر دریافت کند ! لحظه ای مکث کرد ، سرفه ای کرد ، به این خاطر که خانم تیرناس واکنشی نشان نداده بود و هنوز در کتاب آسمانی کوچکی که در دستانش بود غوطه ور بود متعجب شد .

کمی جلوتر آمد و گفت : ببخشید دوشیزه ، من رو باید ببخشید که مزاحمتون شدم ، من ماموریتی دارم که نمیتونم بدون انجامش برگردم ، من دنبال اون هستم ، باید بدونید کی رو میگم ! اطلاعی دارید ازش ؟

خانم تیرناس بی توجه به او زیر لب گفت : نه !

آقای وارنر که جوابش را گرفته بود ، باری دیگر پرسید : ببخشید دوشیزه ، شما در این اتاق تنها هستید ؟

خانم تیرناس ، باری دیگر گفت : بله !

آقای وارنر که میدانست او تا به حال در زندگی خود دروغ نگفته است ، شرمنده شد ، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد ؛ لحظه ای بعد صدای پاق ضعیفی شنیده شد . اکنون پوراسیاس بسوی لندن آپارات کرده بود !



* ابتکار من در تدریس به کار برده شد ، این پست مواردی که مد نظر استاد بود را در بر داشت !


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۲۰ ۱۸:۵۷:۲۱

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
رولی بنویسید و در اون ماجرای جالبی مثل این متن کتاب رو نشون بدید و از جادوی سیاه استفاده کنید توش ! توضیح بیشتری نمیدم در مورد تکلیف ، هر ابتکاری در این مورد امتیاز داره . 20 امتیاز
10 امتیاز برای ابتکار هایی که در انجام تکلیف به کار بره


_ من نمیدونم چکار کنم.آقای کلانتر کمکم کنید.مثل سایه دنبالمه.

کلانتر دستی به سرش کشید و گفت:
من نمیدونم خانم.این هفته اتفاقات عجیبی افتاده.مرگهای بدون دلیل.حتی یک مدرک هم ما پیدا نکردیم.انگار که کسی بدون اینکه بهشون دست بزنه خفشون کرده.

_ آقا من چکار کنم؟من نمیخوام مثل اونا بمیرم.من...


حرفش را نصفه گزاشت. با بغض به پنجره نگا کرد.شالش را از کمرش باز کرد و رویش را دوباره به کلانتر کرد:
اگر به من رحم نمیکنید به این بچه تو شکمم رحم کنید.


کلانتر نگاهی به زن کرد.دوباره دستی به سرش کشبید و گفت:
من حداکثر کاری که میتونم بکنم رو براتون میکنم.اگر میخواید میتونم براتون نگهبان یا بادیگارد بزارم.

_ نه.خواهش میکنم.من رو بندازید زندان.
کلانتر با تعجب از روی صندلیش پا شد و لا لحن عجیبی گفت:
زندان؟؟ما بدون دلیل نمیتونیم کسی رو تو زندان بندازیم.

زن با شنیدن این حرف نامید شد.روی نزدیک ترین صندلی نشست.مرگ همسایش،آقای سلاتر ر و بیاد آورد.بیاد آورد چطور پیرمرد بیچاره در کنار پیادهرو جلوی خانه وی افتاده بود و از دهانش کف میامد. بیاد آورد چطور چشمانش بزرگ شده و وی تماشا میکرد.وی بدون تامل به پلیس زنگ زد و آنان را خبر کرد.وای دیر شده بود.

کلانتر تمرکز زن را شکست:
ما نمیتوینم بدون دلیل کسی رو بزندان بندازیم.
زن با شنیدن دوباره این حرف از جایش بلند شد.در کیفش چیزی را جست جو کرد.کارد میوه خوریی که از خانه باخودش آورده بود را دراورد و در به طرف کلانتر هجوم برد.کلانتر با دیدن این صحنه به کنار پرید . جان خود را نجات داد.

.سه روز بعد حکم زندان این زن صادر شد.




Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
این هم تکلیف ما استاد :
( ببخشید کوتاه شد)

زنی تنها در خانه مشغول خواندن یک کتاب بود که ناگهان در باز شد و مردی داخل شد و گفت :
ایمپریوس کارس.
بلافاصلا برقی درخشید و ذهن زن از هر گونه افکاری پاک شد. سپس نشست و به ادامۀ کتاب خواندنش مشغول شد. جادوگر فورا به اتاق پشتی رفت و در آن جا پنهان شد. خودش نمی دانست چرا کارش به آن جا کشیده است. دوستش خلافی بزرگ انجام داده بود ولی همه فکر می کردند که کار او بوده است خلافی نابخشودنی! شروع به دویدن کرده بود و با گذشتن از کوچه ها به این خانه رسیده بود و این زن را در خانه دیده بود. می دانست اگر ایمپریوس را بر رویش به اجرا در نیاورد گیر می افتد. پس طلسم را اجرا کرده بود و پنهان شده بود. همینطور در افکارش غوطه ور بود که ناگهان صدایی از بیرون آمد.
- خودم دیدم که اومد تو این کوچه. تو خونه ها پخش بشید .
پس از چند لحظه در باشدت باز شد و مردی داخل شد. زن جوری از جا پرید که انگار پس از مدت ها این اولین بار است که کسی وارد خانه اش می شود و گفت :
شما کی هستید؟ اینجا چی کار دارید؟
مرد وزارتی نگاهی به اطراف اتاق انداخت و گفت : ببخشید خانم ؛ شما یک مرد ندیدی که وارد خونۀ شما بشه؟ اون مرد خطرناکیه!
شاید اگر زن در حالت عادی بود او را لو می داد ولی گفت :
نه ندیدم. زودتر از خونۀ من برید بیرون.
- شما مطمئنید؟
- آره! زودتر برو بیرون.
مرد بیرون رفت و مشغول صحبت با بقیۀ مرد ها شد.
- بریم. فکر کنم تو این کوچه خودشو غیب کرده.
جادوگر از مخفیگاهش بیرون آمد و به طرف در رفت و در آخرین لحظه طلسم ایمپریوس را خنثی کرد. زن مثل انسانی که تازه از خواب بیدار شده باشد به دور و برش نگاه می کرد. تصاویر مبهمی از چند مرد جلوی چشمهایش بود. فکر کرد که شاید چند لحضه خوابش برده و این ها را هم در خواب دیده. جادوگر نیز توانست فرار کند و به دنبال انتقام برود اما هیچ گاه یادش نرفت که جادوی سیاه یک بار جان او را نجات داده است.


چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
سلام استاد
تکلیف جلسه سوم


شب خوبی نبود البته نه برای همه ثروت مندان شهر در مراسم های عیش ونوش و رقص خوش گذرانی
می کردند . باد به شدت می وزید ، نوجوانی لاغر اندام در کوچه ای خالی از هر جنبنده ای قدم از قدم بر
می داشت ، هوا سرد و برفی بود و عضلات نوجوان گرسنه با لرزش خود برای گرم کردن او تلاش می کردند.
نوجوان به خاطر پیدا کردن چیزی برای خوردن حاضر بود هر کاری بکند. در پنجاه قدمی نوری سو سو می زد
ظاهرا یک مغازه بود با کمی حرکت به جلو قنادی آشکار شد ، آدولف نوجوان به امید یک شیرینی دانمارکی به
مغازه وارد شد ...
_ ببخشید آقا من خیلی گرسنه ام مادرمریضمم همین طور می شه یکم شیرینی به من بدین؟
_ برو گمشو! ما اینجا به یه کسایی مثل تو چیزی نمیدیم...
پسرک نا امید و خسته دوباره وارد کوچه ، هوای سرد و بادهای شدید شد. او آن شب را بدون خوردن هیچ
غذایی به روز رساند .
صبح روز بعد با چک چک آب از سقف سوراخ خانه بیدار شد دیگر نای حرکت نداشت ، مادر بیمارش هم همانطور خوابیده بود ، اما آدولف باید بلند می شد تا چیزی برای خوردن بدست آورد!!! باید باز هم تلاش می کرد پس شروع به کشیدن یک نقاشی کرد، یک نقاشی ساده با ذغال! سطح سخت خانه دستش را می آزرد اما چاره چه بود ؟ تلاش برای زندگی لازم بود.!
بعد از کشیدن نقاشی از خانه بیرون رفت تا شاید در عوض آن یک قرص نان بدست آورد .
هوای بیرون سرد تر از قبل بود و بسیار آزار دهنده ، چند بار تا مرز برخورد با زمین رفت اما خودش را به سختی کنترل کرد. آه چقدر سخت بود!
نقاشی را نزد یک نانوا برد و از او طلب یک قرص نان کرد. اما با این عمل از جانب نانوا مواجه شد:
او نقاشی را پاره پاره کرد و بعد گفت :
_ بزن به چاک موش کثیف عوضی و گرنه می دمت دست پلیس ، یالا
مردی با ترکیب لباسی که برای مردم عجیب می نمود همان جا ایستاده بود . او جادوگریست که به خاطر کاری نکرده تحت تعقیب است و برای همین از لندن به برلین گریخته بود. او پس از دیدن این صحنه به شدت عصبانی شد ، کنترلش را از دست داد و چوب جادویش را بیرون آورد :
_ کروشیو
نانوای ماگل از درد به خود می پیچید .
توجه مردم به آن مرد جلب شده بود اما کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. سپس رو به آدولف نوجوان کرد و در حالی که سعی میکرد خود را مهربان نشان دهد با به صورتی ناشیانه با زبان آلمانی گفت :
_ پسلم برو هر چقد دلت می کاد نون بردار
آدولف از خدا خواسته اما به شدت متعجب بسیار قانعانه دو قرص نان برداشت .
_ بیشتل بردار
آدولف دو قرص دیگر برداشت و پس از تشکری نا تمام به سرعت پا به فرار گذاشت .
جادوگر میان سال دست از شکنجه کشید و نانوای بد ذات را تهدید کرد اگر بار دیگر این کارش را تکرار کند یک آواداکدورا یا طلسم مرگ به او تقدیم می کند.
سپس با صدایی نا پدید شد البته با یک قرص نان و دو سکه ی کوچک برای پنج قرص نان !
اما از آن پس آدولف هیتلر تصمیم گرفت هیچ وقت به دنیا نخندد ، و البته این کارش عملی هم کرد.!!!
خود دنیا آدولف را اینگونه ساخت !!!


امیدوارم مورد رضایت واقع بشه.


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
استفاده از جادوي سياه براي سو استفاده مجبور به دروغ كردن:
نيمه شب بود و دامبلدور همراه هري در دفتر مديريت مدرسه بودند.
دامبلدور: هري تو حق نداري چيزي بهش بگي.
-اما پروفسوركار شما واقعا خطرناك و بي رحمانه اس!
-خودم اينو ميدونم ولي اين باعث نمي شه از دستور من سرپيچي كني.
-نه پروفسور من هرگز حاضر نيستم در اين جنايت همدست شما باشم ...هرگز.
دامبلدور چوبش را تكان مي دهد و هري را گوش به فرمان ميكند: تو حق نداري چيزي بهش بگي...
چشمان هري به نقطه اي خيره شد دهانش را باز كرد تمام وجودش راضي به اطاعت بود اما حسي در وجودش سر برآورد: نه ... و ناگهان با لرزشي به دنياي واقعيت برگشت...
-كه اين طور مي دونستم كه قدرتت, توي اين ضمينه مثال زدنيه و بايد تو رو تضعيف كنم... من قبلا براي تامين اهدافم هاگريد, مينروا و سوروس رو هم ساكت كرم...
چند ثانيه بعد, ديد دوربين عوض مي شود, هاگوارتز هم چون جنگجوي با عظمتي در مقابل طوفان ايستاده بود و دو چشمش كه همان چراغ هاي دفتر دامبلدور بودند با نور مبهمي مي درخشيدند كه ناگهان صداي فرياد كسي بالا رفت:
-نعععععععععععععععع .... دامبلدور براي تضعيف هري دست به كار شده بود (براي ديدن نحوه انجام كار به نسخه سانسور نشده مراجعه كنيد! )
در دفتر دامبلدور
هري با چهره ي در هم و آكنده از تمنا به دامبلدور نگاه ميكرد و چشمان پر از اشكش تمام دردهايش را بازميتاباند, او هرگز راضي به انجام اين كار نبود... :angel:
دامبلدور: گوش به فرمان ... هه هه هه ... هري پاتر خودت خواستي!
-گوش كن وقتي اون اومد هيچي بهش نمي گي... نمي گي كه من اينجام ...
رعد و برقي تمام محوطه هاگوارتز را روشن مي كند و در همين حين پيكره اي كه خود را در شنل سفري اش پيچيده بود ظاهرمي شود به سرعت به سمت دفتر دامبلدور مي رود آنجا با هري پاتر قرار داشت.
در با صداي شومي باز ميشود و هدف نگون بخت وارد ميشود...
-اوه... عجب هواي بديه ... بهترين كلاهمو باد برد... سلام هري چطوري؟
او ريموس لوپين بود.
-خب هري گفته بودم مي خوام چند تا جادو يادت بدم , هري حالت خوبه؟ چيزيت شده؟
هري كه چشمانش به طور مبهمي به جلو خيره مانده بود به نشانه منفي سر تكان داد و لوپين چوبش را بالا آورد تا چراغ ها را روشن كند كه ناگهان...
دامبلدور از گوشه اي بيرون مي پرد و فرياد ميزند: پخخخخخخخخخخخخخخخخ....
لوپين:
دامبلدور : ترسيدي؟
لوپين خرخري مي كند و با سر به زمين مي افتد.
ناگهان هري از خلسه بيرون مي آيد و به پيكر بيهوش لوپين خيره مي ماند و با خود انديشيد: جادوي سياه خطرناك است اما تضعيف جسمي و[...] خيلي خطرناك تره حسن !


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ۲۱:۲۰:۱۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
- اون الان میاد تو و از تو می پرسه منو دیدی یا نه ؟

قربانی با چشمهایی خالی از هرگونه احساس به او خیره شده بود ، حق هم داشت ، طلسم ایمپریوس کارس طلسمی نبود که به همین راحتی خنثی شود...
دوباره ادامه داد :

- و بعد تو بهش میگی من اینجا نیستم ، فهمیدی؟
- بله ارباب .
- خوبه...

رضایتمندانه سرش را تکان داد و آنگاه به مخفیگاهش در پشت پرده ضخیم و شرابی رنگ برگشت ، و منتظر شد...
چشمان سرخ ولدمورت دیگر برق نمی زدند ، آنجا ، در سازمان اسرار ، لرد ولدمورت در خدمت جیمز هری پاتر ،
باورنکردنی بود ، اما حقیقت داشت، عجیب بود ، اما درست بود ، سخت بود ، ولی ممکن بود...


نسیم ملایمی که از پنجره می وزید سر بی مویش را تکان میداد. .. و او گوش به زنگ منتظر آمدن تدی لوپین بود... شخصی که به دستور ارباب جیمز نباید متوجه ی حضور ایشان در آن مکان می شد.

ماه آن شب کامل بود ، قطره های باران بر شیشه ی پنجره می کوفتند ، گویی آن ها هم وخامت اوضاع را درک کرده بودند ، شاید هم به خاطر خودشان بود ، به خاطر باران اسیدی که مدتها بود در سازمان می بارید و خبر از افتادن ریش آلبوس دامبلدور در دریاچه ی نزدیک به سازمان را میداد ( اشاره به چرخه ی آب ) .

سپس ناگهان ...
جیمز نفسش را حبس کرد...
صدای خش خشی از بیرون در ، از راهرو به گوش می رسید ، می توانست صدای خش خش شنل تد باشد...
و بعد ...
بزی وارد شد.
سپس مرد ژولیده ای از چارچوب در گذشت و به دنبال بز داخل شد..
- اینجا چیکار داری حیوون...؟! بیا... بیا بریم...
سپس ، گردن بز را گرفت و به سمت در رفت ، اما بعد لحظه ای ایستاد ، برگشت و رو به سر متحرک ولدمورت گفت:
- تو ؟ تو لردی؟
ولدمورت با نگاهی سرد پاسخ داد :

- بله.
- اوهوم....
سپس با خونسردی دوباره گردن بز را کشید و از در بیرون رفت.
صدای قدم های آبرفورث ، لحظه به لحظه دورتر شد...و دوباره همه جا غرق در سکوت شد...
تنها صدای وزش نسیم خنک تا بستانی شنیده می شد که همچنان سر بی موی ولدمورت را با ملایمت تکان می داد....

مدتی گذشت...

جیمز که با بی حوصلگی سعی می کرد یویویش را از پشت پرده به سر بی مو ی ولدمورت که همچنان تکان می خورد بزند ، ناگهان ایستاد...
پرده را کنار زد تا مطمئن شود ولدمورت هنوز آنجاست و آنگاه با شنیدن صدای پا ، دوباره پنهان شد.

- جیمز ! می دونم اینجایی !
- جیمز اینجا نیست ...

تد ریموس لوپین ، ابروهایش را بالا برد و با تعجب تکرار کرد :

- جیمز اینجا نیست؟
- گفتم که نه...

در همین وقت جیمز از پشت پرده بیرون پرید ، خود را به دیوار مقابلش رساند و پیروزمندانه فریاد زد :

- سوک سوک ! بازم نوبت توئه که چشم بزاری تد!
- اما جیمز ! من الان 7 باره که دارم پشت سر هم چشم می ذارم !

جیمز در حالیکه با شادی قهقهه می زد ابراز احساساتش را با روانه کردن اردنگی ای به سوی لرد نشان داد ، بی توجه به لرد ولدمورت از اتاق بیرون رفت و تد نیز به دنبالش...

تنها صدایی که شنیده میشد ، صدای فیش فیش نجینی در جیب شلوار لی اربابش بود...
و تنها حرکتی که انجام می شد.... تکان خوردن سر بی موی لرد سیاه در باد بود....



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
جلسه سوم دفاع در برابر جادوی سیاه

پرسی ویزلی با حالت خشانت آمیزی با لگد درب کلاسی که جلسات دفاع در برابر جادوی سیاه در اونجا برگزار میشه رو میکوبه و بصورت تصویر کوچک شده در حالی که دستمالی که از فروشگاه اسکاور خریده رو دور دهانش پیچیده وارد کلاس میشه !

دانش آموزان پر رو : تصویر کوچک شده

ماندانگاس یکی از دانش آموزان به مراتب پر رو جرات به خرج میده و رو به استاد که هنوز صحبتش رو شروع نکرده میگه : باب چی شده استاد جون ؟ دستمال یزدی چرا پیچیدی دوره دهنت عزیزم ؟

پرسی که توجهش به دستمالی که جلوی دهانش هست بیشتر از قبل جمع میشه ، با صدای زیر و بمی شروع به صحبت میکنه : سلام ! امروز جلسه دوم دفاع در برابر جادوی سیاه برگزار میشه ... و اینکه آقای فلچر این بهترین نوع دستمال اسکاور هست که بابتش 5 گالیون پول پرداخت کردم ، دستمال یزدی مفته ! در ضمن به شما ربطی نداره که این چه ربطی نداره که این چه نوع دستمالی هست ! 5 امتیاز بابت گستاخی شما از هافلپاف ، 5 امتیاز بابت لبخند تمسخر آمیز آقای کراوچ از اسلیترین و 5 امتیاز بابت نگاه مسخره دوشیزه دلاکور از راونکلاو کم میکنم !

در مورد توضیح در مورد این دستمال هم ، قبل از شروع کلاس باید بگم که ، برای خودنمایی بیشتر در مقام استاد و پروفسور ، ریش پروفسوری گذاشته بودم که امروز بدلیل رفتن به یکی از مدارس ماگلی و صحبت با مدیر احمقه ماگل اونجا مجبور شدم بصورت تصویر کوچک شده از بین ببرمش ! و نا خود آگاه با لحن مورد علاقه هاگرید گفت : البته نباید این رو میگفتم

صدای ایگور کارکاروف بصورت سحر آمیزی در کلاس طنین انداز میشه : ای پرسی ! همانا بدان و آگاه باش که تمام وقت کشی هایت محاسبه خواهد شد و بابت هر کم کاری 50 گالیون از دستمزدت کاهش خواهد یافت ! و صدا با همون شروع اعجاب انگیزش به پایان میرسه .

لحظه ای کلاس در سکوت فرو میره ، ولی با صحبت پروفسور ویزلی سکوت بطرز ارزشی ای شکسته میشه : هه ! تو اگه مدیره بدرد بخوری و بودی و پول داشتی ، میرفتی 5 گالیون میدادی از وزارت یه نفرو میاوردی این لوله های گرفته رو یخ هاش رو آب کنه که مجبور نشیم برای مثانه درد نگرفتن با جادو خودمونو خالی کنیم تصویر کوچک شده

و ادامه میده : بگذریم ، امروز میخوام همونطور که توی کلاس پرواز و کوییدیچ بهتون گفتم ، بخشی از یکی از کتاب های ماگلی رو بخونم و میخوام با جادوی سیاه ربطش بدم ... این بخشی که مد نظرم هست مورد علاقه ترین بخش توی کتاب هایی هست که خوندم و اگر کسی مزه پرونی کنه طوری طلسمش میکنم که ندونه چیکار داره میکنه !

استرجس : البته باید یادآوری کنم که به عنوان مدیره شورا اگر همچین کاری کنی ، شوت میشی بیرون ! تصویر کوچک شده

پرسی : واقعا ؟

و چوبدستیش رو با سرعت عجیبی از گوشه رداش خارج میکنه و همانطور که مستقیما صورت استرجس رو هدف گرفته ، زیر لب زمزمه میکنه ... پرتوی زرد رنگ جهش وار به سمت استرجس هجوم میبره و ... میبره و ... ! استرجس فقط یک عملی رو بی حرکت تکرار میکنه : تصویر کوچک شده

پرسی : خوب ساکت ! شروع میکنم !

متن کتاب

در این موقع ناگهان صدای بلند پاهای کسی را شنیدند که از پلکان بالا می آمد . خدمتکار پیر داد زد : آقا به خدا از صبح تا حالا کسی اینجا نیامده .
مرد گفت : اما چراغی در اتاق روشن است .
صدا ، صدای ژاور بود .
در اتاق طوری بود که وقتی باز میشد ، جلو دیواری را که گوشه ی راست اتاق بود میگرفت . او شمعدان را روشن کرد و در آن گوشه پنهان شد .
خواهر سمپلیس جلو میز زانو زد .
در باز شد و ژاور وارد اتاق شد . خواهر روحانی طوری وانمود کرد که در حال دعا خواندن است ، در نتیجه سرش را بلند نکرد و به دعا خواندن ادامه داد .
ژاور خواهر روحانی را که دید ، خجالت کشید و خواست برگردد اما احساس وظیفه او را نگه داشت . می دانست که خواهر سمپلیس هیچ گاه و به هیچ دلیلی در زندگی اش دروغ نگفته است . این بود که از او پرسید : خواهر ، شما در این اتاق تنها هستید ؟
لحظه ی وحشتناکی بود . خدمتکار پیر احساس کرد کم مانده پاهایش شل شود و به زمین بیفتد ، چرا که میدانست خواهر سمپلیس هیچ گاه حتی برای جلوگیری از مرگ بیگناهی دروغ نگفته است . خواهر روحانی سرش را بلند کرد و گفت : بله !
ژاور گفت : میبخشید خواهر که دوباره میپرسم ، چون این وظیفه من است . شما امشب مردی را ندیدید ؟ او از زندان فرار کرده و ما دنبالش هستیم . میدانید که چه کسی را میگویم ، شما ندیدید او را ؟
خواهر روحانی گفت : نه !
اما دروغ میگفت ، دو دروغ پشت سر هم گفته بود ، آن هم بی آنکه یک لحظه مکث کند . ژاور گفت : ببخشید خواهر . بعد با احترام تعظیمی کرد و بیرون رفت .
یک ساعت بعد مردی به سرعت در تاریکی و از زیر درختان مونتروی سورمر به طرف پاریس میرفت . مرد ژان والژان بود !


لحظه ای سکوت برقرار شد و لحظه ای بعد با ابراز احساسات دختر ها ، سکوتی وجود نداشت !

پرسی گفت : این بخش یکی از زیباترین بخش داستان هایی هست که خوندم و از جلد اول کتاب بینوایان انتخاب شده ... خیلی برای من جالب بود که این خواهر روحانی فوق العاده درست کار ، راستگو و مقدس اینطور از ژان والژان دفاع کرد . در واقع این مورد بین جادوگران هم وجود داره ، اینجا توی این کتاب قدرت قلب ژان والژان و خواهر سمپلیس هست که باعث این دفاع ناخود آگاه میشه ، ولی بین جادوگر های سیاه اغلب با جادوی سیاه و بصورت اجبار این مورد صورت میگیره ! هوووم ... کلاس طولانی شد ، قصد خسته کردن شما رو نداشتم ، ولی این تدریس خیلی برای من مهم بود و همینطور تکلیف این جلسه اهمیت زیادی برام داره .

سپس طلسمی که روی استرجس اجرا کرد بود رو خنثی کرد ، لبخندی به دانش آموزان زد و در حالی که به تکلیفی که لحظاتی قبل روی تخته نمایان شده بود اشاره کرد و از کلاس خارج شد !



تکلیف :
رولی بنویسید و در اون ماجرای جالبی مثل این متن کتاب رو نشون بدید و از جادوی سیاه استفاده کنید توش ! توضیح بیشتری نمیدم در مورد تکلیف ، هر ابتکاری در این مورد امتیاز داره . 20 امتیاز
10 امتیاز برای ابتکار هایی که در انجام تکلیف به کار بره


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نقد تکالیف جلسه دوم دفاع در برابر جادوی سیاه


آقای الیواندر : 28

چهره پستت خوب بود ، فضاسازیت خوب بود ، سوژت خوب بود . مشکل خاصی نداشت و چیزی که من میخواستم اجابت کرده بود .

خارج از نقد : باید میزدی میکشتی آلبوسو ، ما هممون تو گریفیم اون رفته هافل ! مثلا منم داییشم



بارتی کراوچ : 29

خوب بود ، چهره پست و استفاده از شکلکت مناسب بود ، سوژت عالی بود . خواسته منو اجابت کردی بود .

خارج از نقد : دستت درد نکنه بابت یادآوری خاطرات ! اگر کوییرلو جلوی جمع اون مرگخوار میزد و له میکرد و زجرش میداد و به بدترین شکل ممکن میکشتش 30 امتیاز بهت اضافه میکردم در ضمن ! ماندانگاس باید همیشه تو اتاق پرسی باشه ! تو نمیدونی به هم علاقه دارن این دو بشر ؟



جیمز هری پاتر : 30

چهره پست عالی ، سوژه عالی ، استفاده از شکلک عالی ، فضا سازی عالی و طنز عالی ! پستت هیچ مشکلی نداشت . خوشحالم که متوجه شدی پست طنز هم به فضاسازی نیاز داره برای بهتر شدن . پستت خیلی خوب بود و مهمتر از همه اینکه سه قسمت کلی بود و مشخصه که وقت زیادی براش گذاشته بودی . اگر میتونستم 20 امتیاز بهت اضافه میدادم .



آمیکوس کرو : 18

چهره پست نامناسب ، سوژه تکراری و فضا سازی بینهایت کم ! اصلا کارت خوب نبود ، خواسته من رو اجابت نکرده بودی . امتیازی که میدم به نوعی ارفاق هست و فقط به این خاطر که زحمتت برای نوشتن این پست هدر نره . توی جلسات بعدی منتظر نوشته های بهتر و بیشتر کار شده ای ازت هستم .



کورنلیوس آگریپا : 21

چهره پستت مناسب نبود ، استفاده مناسب هم از شکلک نداشتی . پرسی بیناموسی دوست داشت ، ولی وجود ماندانگاس توی رول های بیناموسی به شدت نیازه در ضمن ، اصلا خواسته من رو اجابت نکرده بودی ، در واقع اصلا در مورد چیزی که میخواستم ننوشته بودی . امتیازی که بهت میدم فقط برای وقتی که برای پست گذاشته بودی هست .



رز زلر : 19

چهره پستت مناسب نبود ، استفاده از شکلک هم مناسب نبود . خواسته من رو اجابت نکرده بودی ! من گفتم که دو تا از اعضای سایت با هم دعوا کنن ! یعنی طوری بنویسی که نشون بده اینا اعضای سایتن ولی توی رولت اثری از این نبود . در ضمن پستت اغراق آمیز بود ! امتیازی که میدم فقط برای این هست که زحمتت برای نوشتن پستت هدر نره . توی کلاس بعدی ازت انتظار بیشتری برای نوشتن دارم .



باب آگدن : 27

چهره پستت خوبه ، استفاده از شکلکت بجا و مناسب بود ، خواسته من رو اجابت کرده بودی . البته میتونستی خیلی بیشتر کار کنی. از این تیکه خیلی خوشم اومد : اصلا میخوام کله کچلمو شونه کنم!!
در ضمن ، استفاده از علائم نگارشی مهمه ! کتاب های درسیت رو بخون ، هیچ جا برای دیالوگ از ___ استفاده نمیکنن !!



رز ویزلی : 23

نه نه نه !
تکلیفی که من دادم ، انقدر مشکل نبود ! من گفتم " رولی بنویسید و در اون یکی از اعضای سایت رو انتخاب کنید و با استفاده از این ورد های نابخشودنی هر کاری خواستید باهاش بکنید " ! اصلا اون چیزی که من میخواستم رو انجام ندادی ، یعنی اینکه باید مثلا ایکس رو انتخاب میکردی و هر طور مایل بودی روش ورد نابخشودنی اجرا میکردی . این مورد رو نداشت پستت .
چهره پست مناسب نبود ، پاراگراف بندی رو هم رعایت نکردی !
فقط برای اینکه زحمتت برای نوشتن پست هدر نره ، امتیاز میدم بهت .



جرج ویزلی : 23

دقت نکردی تو هم ! باید اعضای سایت بودن این موارد ! برای اینکه زحمتت برای نوشتن پست هدر نره امتیاز کم نمیشه !

در ضمن طنز و چهره پست و استفاده از شکلکت کاملا مناسب بود .



ریموس لوپین : 23

تو هم دقت نکردی ! باید اعضای سایت رو در نظر میگرفتی ! هیچ نیازی به هری پاتر بودن نیازی نبود !



آلبوس سوروس پاتر : 23

سوژه تکراری بود ، چهره پست مناسب نبود ، استفاده از شکلک نداشتی . استفاده از علائم نگارشیت هم مناسب نبود .
استفاده مکرر از یه علامت نگارشی مثل : ... اصلا جالب نیست و فقط پست رو خراب میکنه .



پیوز : 27

چهره پست کاملا مناسب بود ، استفاده از شکلک هم مناسب بود ، استفاده از علائم نگارشی هم مناسب بود ! بابت توضیحات واقع بینانت در مورد تالار هافل 2 امتیاز بهت اضافه میکنم ، و بابت به تصویر کشیدن ماندانگاس هم 3 امتیاز دیگه! البته اگر بیشتر این مورد دوم رو کش میداری و با نظر نیمفادورا حذف نمیکردی ، 10 امتیاز بهت اضافه میکردم
به رولت 22 امتیاز میدم چون خواسته من رو اجابت نکردی ، 4 امتیاز هم بابت مواردی که گفتم .


* دوست دارم که همه کسایی که توی کلاسم شرکت میکنند با بالاترین امتیاز برن بیرون ، ولی وقتی که طوری تکلیفشون رو انجام بدن که من دستم برای امتیاز دهی باز باشه ! لطفا دقت و سعی خودتون رو بیشتر کنید .

موفق باشید


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.