هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
سلام استاد
تکلیف جلسه سوم


شب خوبی نبود البته نه برای همه ثروت مندان شهر در مراسم های عیش ونوش و رقص خوش گذرانی
می کردند . باد به شدت می وزید ، نوجوانی لاغر اندام در کوچه ای خالی از هر جنبنده ای قدم از قدم بر
می داشت ، هوا سرد و برفی بود و عضلات نوجوان گرسنه با لرزش خود برای گرم کردن او تلاش می کردند.
نوجوان به خاطر پیدا کردن چیزی برای خوردن حاضر بود هر کاری بکند. در پنجاه قدمی نوری سو سو می زد
ظاهرا یک مغازه بود با کمی حرکت به جلو قنادی آشکار شد ، آدولف نوجوان به امید یک شیرینی دانمارکی به
مغازه وارد شد ...
_ ببخشید آقا من خیلی گرسنه ام مادرمریضمم همین طور می شه یکم شیرینی به من بدین؟
_ برو گمشو! ما اینجا به یه کسایی مثل تو چیزی نمیدیم...
پسرک نا امید و خسته دوباره وارد کوچه ، هوای سرد و بادهای شدید شد. او آن شب را بدون خوردن هیچ
غذایی به روز رساند .
صبح روز بعد با چک چک آب از سقف سوراخ خانه بیدار شد دیگر نای حرکت نداشت ، مادر بیمارش هم همانطور خوابیده بود ، اما آدولف باید بلند می شد تا چیزی برای خوردن بدست آورد!!! باید باز هم تلاش می کرد پس شروع به کشیدن یک نقاشی کرد، یک نقاشی ساده با ذغال! سطح سخت خانه دستش را می آزرد اما چاره چه بود ؟ تلاش برای زندگی لازم بود.!
بعد از کشیدن نقاشی از خانه بیرون رفت تا شاید در عوض آن یک قرص نان بدست آورد .
هوای بیرون سرد تر از قبل بود و بسیار آزار دهنده ، چند بار تا مرز برخورد با زمین رفت اما خودش را به سختی کنترل کرد. آه چقدر سخت بود!
نقاشی را نزد یک نانوا برد و از او طلب یک قرص نان کرد. اما با این عمل از جانب نانوا مواجه شد:
او نقاشی را پاره پاره کرد و بعد گفت :
_ بزن به چاک موش کثیف عوضی و گرنه می دمت دست پلیس ، یالا
مردی با ترکیب لباسی که برای مردم عجیب می نمود همان جا ایستاده بود . او جادوگریست که به خاطر کاری نکرده تحت تعقیب است و برای همین از لندن به برلین گریخته بود. او پس از دیدن این صحنه به شدت عصبانی شد ، کنترلش را از دست داد و چوب جادویش را بیرون آورد :
_ کروشیو
نانوای ماگل از درد به خود می پیچید .
توجه مردم به آن مرد جلب شده بود اما کسی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. سپس رو به آدولف نوجوان کرد و در حالی که سعی میکرد خود را مهربان نشان دهد با به صورتی ناشیانه با زبان آلمانی گفت :
_ پسلم برو هر چقد دلت می کاد نون بردار
آدولف از خدا خواسته اما به شدت متعجب بسیار قانعانه دو قرص نان برداشت .
_ بیشتل بردار
آدولف دو قرص دیگر برداشت و پس از تشکری نا تمام به سرعت پا به فرار گذاشت .
جادوگر میان سال دست از شکنجه کشید و نانوای بد ذات را تهدید کرد اگر بار دیگر این کارش را تکرار کند یک آواداکدورا یا طلسم مرگ به او تقدیم می کند.
سپس با صدایی نا پدید شد البته با یک قرص نان و دو سکه ی کوچک برای پنج قرص نان !
اما از آن پس آدولف هیتلر تصمیم گرفت هیچ وقت به دنیا نخندد ، و البته این کارش عملی هم کرد.!!!
خود دنیا آدولف را اینگونه ساخت !!!


امیدوارم مورد رضایت واقع بشه.


تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

الفیاس  دوج old2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۴ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
استفاده از جادوي سياه براي سو استفاده مجبور به دروغ كردن:
نيمه شب بود و دامبلدور همراه هري در دفتر مديريت مدرسه بودند.
دامبلدور: هري تو حق نداري چيزي بهش بگي.
-اما پروفسوركار شما واقعا خطرناك و بي رحمانه اس!
-خودم اينو ميدونم ولي اين باعث نمي شه از دستور من سرپيچي كني.
-نه پروفسور من هرگز حاضر نيستم در اين جنايت همدست شما باشم ...هرگز.
دامبلدور چوبش را تكان مي دهد و هري را گوش به فرمان ميكند: تو حق نداري چيزي بهش بگي...
چشمان هري به نقطه اي خيره شد دهانش را باز كرد تمام وجودش راضي به اطاعت بود اما حسي در وجودش سر برآورد: نه ... و ناگهان با لرزشي به دنياي واقعيت برگشت...
-كه اين طور مي دونستم كه قدرتت, توي اين ضمينه مثال زدنيه و بايد تو رو تضعيف كنم... من قبلا براي تامين اهدافم هاگريد, مينروا و سوروس رو هم ساكت كرم...
چند ثانيه بعد, ديد دوربين عوض مي شود, هاگوارتز هم چون جنگجوي با عظمتي در مقابل طوفان ايستاده بود و دو چشمش كه همان چراغ هاي دفتر دامبلدور بودند با نور مبهمي مي درخشيدند كه ناگهان صداي فرياد كسي بالا رفت:
-نعععععععععععععععع .... دامبلدور براي تضعيف هري دست به كار شده بود (براي ديدن نحوه انجام كار به نسخه سانسور نشده مراجعه كنيد! )
در دفتر دامبلدور
هري با چهره ي در هم و آكنده از تمنا به دامبلدور نگاه ميكرد و چشمان پر از اشكش تمام دردهايش را بازميتاباند, او هرگز راضي به انجام اين كار نبود... :angel:
دامبلدور: گوش به فرمان ... هه هه هه ... هري پاتر خودت خواستي!
-گوش كن وقتي اون اومد هيچي بهش نمي گي... نمي گي كه من اينجام ...
رعد و برقي تمام محوطه هاگوارتز را روشن مي كند و در همين حين پيكره اي كه خود را در شنل سفري اش پيچيده بود ظاهرمي شود به سرعت به سمت دفتر دامبلدور مي رود آنجا با هري پاتر قرار داشت.
در با صداي شومي باز ميشود و هدف نگون بخت وارد ميشود...
-اوه... عجب هواي بديه ... بهترين كلاهمو باد برد... سلام هري چطوري؟
او ريموس لوپين بود.
-خب هري گفته بودم مي خوام چند تا جادو يادت بدم , هري حالت خوبه؟ چيزيت شده؟
هري كه چشمانش به طور مبهمي به جلو خيره مانده بود به نشانه منفي سر تكان داد و لوپين چوبش را بالا آورد تا چراغ ها را روشن كند كه ناگهان...
دامبلدور از گوشه اي بيرون مي پرد و فرياد ميزند: پخخخخخخخخخخخخخخخخ....
لوپين:
دامبلدور : ترسيدي؟
لوپين خرخري مي كند و با سر به زمين مي افتد.
ناگهان هري از خلسه بيرون مي آيد و به پيكر بيهوش لوپين خيره مي ماند و با خود انديشيد: جادوي سياه خطرناك است اما تضعيف جسمي و[...] خيلي خطرناك تره حسن !


ویرایش شده توسط الفیاس دوج در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۲ ۲۱:۲۰:۱۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
- اون الان میاد تو و از تو می پرسه منو دیدی یا نه ؟

قربانی با چشمهایی خالی از هرگونه احساس به او خیره شده بود ، حق هم داشت ، طلسم ایمپریوس کارس طلسمی نبود که به همین راحتی خنثی شود...
دوباره ادامه داد :

- و بعد تو بهش میگی من اینجا نیستم ، فهمیدی؟
- بله ارباب .
- خوبه...

رضایتمندانه سرش را تکان داد و آنگاه به مخفیگاهش در پشت پرده ضخیم و شرابی رنگ برگشت ، و منتظر شد...
چشمان سرخ ولدمورت دیگر برق نمی زدند ، آنجا ، در سازمان اسرار ، لرد ولدمورت در خدمت جیمز هری پاتر ،
باورنکردنی بود ، اما حقیقت داشت، عجیب بود ، اما درست بود ، سخت بود ، ولی ممکن بود...


نسیم ملایمی که از پنجره می وزید سر بی مویش را تکان میداد. .. و او گوش به زنگ منتظر آمدن تدی لوپین بود... شخصی که به دستور ارباب جیمز نباید متوجه ی حضور ایشان در آن مکان می شد.

ماه آن شب کامل بود ، قطره های باران بر شیشه ی پنجره می کوفتند ، گویی آن ها هم وخامت اوضاع را درک کرده بودند ، شاید هم به خاطر خودشان بود ، به خاطر باران اسیدی که مدتها بود در سازمان می بارید و خبر از افتادن ریش آلبوس دامبلدور در دریاچه ی نزدیک به سازمان را میداد ( اشاره به چرخه ی آب ) .

سپس ناگهان ...
جیمز نفسش را حبس کرد...
صدای خش خشی از بیرون در ، از راهرو به گوش می رسید ، می توانست صدای خش خش شنل تد باشد...
و بعد ...
بزی وارد شد.
سپس مرد ژولیده ای از چارچوب در گذشت و به دنبال بز داخل شد..
- اینجا چیکار داری حیوون...؟! بیا... بیا بریم...
سپس ، گردن بز را گرفت و به سمت در رفت ، اما بعد لحظه ای ایستاد ، برگشت و رو به سر متحرک ولدمورت گفت:
- تو ؟ تو لردی؟
ولدمورت با نگاهی سرد پاسخ داد :

- بله.
- اوهوم....
سپس با خونسردی دوباره گردن بز را کشید و از در بیرون رفت.
صدای قدم های آبرفورث ، لحظه به لحظه دورتر شد...و دوباره همه جا غرق در سکوت شد...
تنها صدای وزش نسیم خنک تا بستانی شنیده می شد که همچنان سر بی موی ولدمورت را با ملایمت تکان می داد....

مدتی گذشت...

جیمز که با بی حوصلگی سعی می کرد یویویش را از پشت پرده به سر بی مو ی ولدمورت که همچنان تکان می خورد بزند ، ناگهان ایستاد...
پرده را کنار زد تا مطمئن شود ولدمورت هنوز آنجاست و آنگاه با شنیدن صدای پا ، دوباره پنهان شد.

- جیمز ! می دونم اینجایی !
- جیمز اینجا نیست ...

تد ریموس لوپین ، ابروهایش را بالا برد و با تعجب تکرار کرد :

- جیمز اینجا نیست؟
- گفتم که نه...

در همین وقت جیمز از پشت پرده بیرون پرید ، خود را به دیوار مقابلش رساند و پیروزمندانه فریاد زد :

- سوک سوک ! بازم نوبت توئه که چشم بزاری تد!
- اما جیمز ! من الان 7 باره که دارم پشت سر هم چشم می ذارم !

جیمز در حالیکه با شادی قهقهه می زد ابراز احساساتش را با روانه کردن اردنگی ای به سوی لرد نشان داد ، بی توجه به لرد ولدمورت از اتاق بیرون رفت و تد نیز به دنبالش...

تنها صدایی که شنیده میشد ، صدای فیش فیش نجینی در جیب شلوار لی اربابش بود...
و تنها حرکتی که انجام می شد.... تکان خوردن سر بی موی لرد سیاه در باد بود....



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
جلسه سوم دفاع در برابر جادوی سیاه

پرسی ویزلی با حالت خشانت آمیزی با لگد درب کلاسی که جلسات دفاع در برابر جادوی سیاه در اونجا برگزار میشه رو میکوبه و بصورت تصویر کوچک شده در حالی که دستمالی که از فروشگاه اسکاور خریده رو دور دهانش پیچیده وارد کلاس میشه !

دانش آموزان پر رو : تصویر کوچک شده

ماندانگاس یکی از دانش آموزان به مراتب پر رو جرات به خرج میده و رو به استاد که هنوز صحبتش رو شروع نکرده میگه : باب چی شده استاد جون ؟ دستمال یزدی چرا پیچیدی دوره دهنت عزیزم ؟

پرسی که توجهش به دستمالی که جلوی دهانش هست بیشتر از قبل جمع میشه ، با صدای زیر و بمی شروع به صحبت میکنه : سلام ! امروز جلسه دوم دفاع در برابر جادوی سیاه برگزار میشه ... و اینکه آقای فلچر این بهترین نوع دستمال اسکاور هست که بابتش 5 گالیون پول پرداخت کردم ، دستمال یزدی مفته ! در ضمن به شما ربطی نداره که این چه ربطی نداره که این چه نوع دستمالی هست ! 5 امتیاز بابت گستاخی شما از هافلپاف ، 5 امتیاز بابت لبخند تمسخر آمیز آقای کراوچ از اسلیترین و 5 امتیاز بابت نگاه مسخره دوشیزه دلاکور از راونکلاو کم میکنم !

در مورد توضیح در مورد این دستمال هم ، قبل از شروع کلاس باید بگم که ، برای خودنمایی بیشتر در مقام استاد و پروفسور ، ریش پروفسوری گذاشته بودم که امروز بدلیل رفتن به یکی از مدارس ماگلی و صحبت با مدیر احمقه ماگل اونجا مجبور شدم بصورت تصویر کوچک شده از بین ببرمش ! و نا خود آگاه با لحن مورد علاقه هاگرید گفت : البته نباید این رو میگفتم

صدای ایگور کارکاروف بصورت سحر آمیزی در کلاس طنین انداز میشه : ای پرسی ! همانا بدان و آگاه باش که تمام وقت کشی هایت محاسبه خواهد شد و بابت هر کم کاری 50 گالیون از دستمزدت کاهش خواهد یافت ! و صدا با همون شروع اعجاب انگیزش به پایان میرسه .

لحظه ای کلاس در سکوت فرو میره ، ولی با صحبت پروفسور ویزلی سکوت بطرز ارزشی ای شکسته میشه : هه ! تو اگه مدیره بدرد بخوری و بودی و پول داشتی ، میرفتی 5 گالیون میدادی از وزارت یه نفرو میاوردی این لوله های گرفته رو یخ هاش رو آب کنه که مجبور نشیم برای مثانه درد نگرفتن با جادو خودمونو خالی کنیم تصویر کوچک شده

و ادامه میده : بگذریم ، امروز میخوام همونطور که توی کلاس پرواز و کوییدیچ بهتون گفتم ، بخشی از یکی از کتاب های ماگلی رو بخونم و میخوام با جادوی سیاه ربطش بدم ... این بخشی که مد نظرم هست مورد علاقه ترین بخش توی کتاب هایی هست که خوندم و اگر کسی مزه پرونی کنه طوری طلسمش میکنم که ندونه چیکار داره میکنه !

استرجس : البته باید یادآوری کنم که به عنوان مدیره شورا اگر همچین کاری کنی ، شوت میشی بیرون ! تصویر کوچک شده

پرسی : واقعا ؟

و چوبدستیش رو با سرعت عجیبی از گوشه رداش خارج میکنه و همانطور که مستقیما صورت استرجس رو هدف گرفته ، زیر لب زمزمه میکنه ... پرتوی زرد رنگ جهش وار به سمت استرجس هجوم میبره و ... میبره و ... ! استرجس فقط یک عملی رو بی حرکت تکرار میکنه : تصویر کوچک شده

پرسی : خوب ساکت ! شروع میکنم !

متن کتاب

در این موقع ناگهان صدای بلند پاهای کسی را شنیدند که از پلکان بالا می آمد . خدمتکار پیر داد زد : آقا به خدا از صبح تا حالا کسی اینجا نیامده .
مرد گفت : اما چراغی در اتاق روشن است .
صدا ، صدای ژاور بود .
در اتاق طوری بود که وقتی باز میشد ، جلو دیواری را که گوشه ی راست اتاق بود میگرفت . او شمعدان را روشن کرد و در آن گوشه پنهان شد .
خواهر سمپلیس جلو میز زانو زد .
در باز شد و ژاور وارد اتاق شد . خواهر روحانی طوری وانمود کرد که در حال دعا خواندن است ، در نتیجه سرش را بلند نکرد و به دعا خواندن ادامه داد .
ژاور خواهر روحانی را که دید ، خجالت کشید و خواست برگردد اما احساس وظیفه او را نگه داشت . می دانست که خواهر سمپلیس هیچ گاه و به هیچ دلیلی در زندگی اش دروغ نگفته است . این بود که از او پرسید : خواهر ، شما در این اتاق تنها هستید ؟
لحظه ی وحشتناکی بود . خدمتکار پیر احساس کرد کم مانده پاهایش شل شود و به زمین بیفتد ، چرا که میدانست خواهر سمپلیس هیچ گاه حتی برای جلوگیری از مرگ بیگناهی دروغ نگفته است . خواهر روحانی سرش را بلند کرد و گفت : بله !
ژاور گفت : میبخشید خواهر که دوباره میپرسم ، چون این وظیفه من است . شما امشب مردی را ندیدید ؟ او از زندان فرار کرده و ما دنبالش هستیم . میدانید که چه کسی را میگویم ، شما ندیدید او را ؟
خواهر روحانی گفت : نه !
اما دروغ میگفت ، دو دروغ پشت سر هم گفته بود ، آن هم بی آنکه یک لحظه مکث کند . ژاور گفت : ببخشید خواهر . بعد با احترام تعظیمی کرد و بیرون رفت .
یک ساعت بعد مردی به سرعت در تاریکی و از زیر درختان مونتروی سورمر به طرف پاریس میرفت . مرد ژان والژان بود !


لحظه ای سکوت برقرار شد و لحظه ای بعد با ابراز احساسات دختر ها ، سکوتی وجود نداشت !

پرسی گفت : این بخش یکی از زیباترین بخش داستان هایی هست که خوندم و از جلد اول کتاب بینوایان انتخاب شده ... خیلی برای من جالب بود که این خواهر روحانی فوق العاده درست کار ، راستگو و مقدس اینطور از ژان والژان دفاع کرد . در واقع این مورد بین جادوگران هم وجود داره ، اینجا توی این کتاب قدرت قلب ژان والژان و خواهر سمپلیس هست که باعث این دفاع ناخود آگاه میشه ، ولی بین جادوگر های سیاه اغلب با جادوی سیاه و بصورت اجبار این مورد صورت میگیره ! هوووم ... کلاس طولانی شد ، قصد خسته کردن شما رو نداشتم ، ولی این تدریس خیلی برای من مهم بود و همینطور تکلیف این جلسه اهمیت زیادی برام داره .

سپس طلسمی که روی استرجس اجرا کرد بود رو خنثی کرد ، لبخندی به دانش آموزان زد و در حالی که به تکلیفی که لحظاتی قبل روی تخته نمایان شده بود اشاره کرد و از کلاس خارج شد !



تکلیف :
رولی بنویسید و در اون ماجرای جالبی مثل این متن کتاب رو نشون بدید و از جادوی سیاه استفاده کنید توش ! توضیح بیشتری نمیدم در مورد تکلیف ، هر ابتکاری در این مورد امتیاز داره . 20 امتیاز
10 امتیاز برای ابتکار هایی که در انجام تکلیف به کار بره


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
نقد تکالیف جلسه دوم دفاع در برابر جادوی سیاه


آقای الیواندر : 28

چهره پستت خوب بود ، فضاسازیت خوب بود ، سوژت خوب بود . مشکل خاصی نداشت و چیزی که من میخواستم اجابت کرده بود .

خارج از نقد : باید میزدی میکشتی آلبوسو ، ما هممون تو گریفیم اون رفته هافل ! مثلا منم داییشم



بارتی کراوچ : 29

خوب بود ، چهره پست و استفاده از شکلکت مناسب بود ، سوژت عالی بود . خواسته منو اجابت کردی بود .

خارج از نقد : دستت درد نکنه بابت یادآوری خاطرات ! اگر کوییرلو جلوی جمع اون مرگخوار میزد و له میکرد و زجرش میداد و به بدترین شکل ممکن میکشتش 30 امتیاز بهت اضافه میکردم در ضمن ! ماندانگاس باید همیشه تو اتاق پرسی باشه ! تو نمیدونی به هم علاقه دارن این دو بشر ؟



جیمز هری پاتر : 30

چهره پست عالی ، سوژه عالی ، استفاده از شکلک عالی ، فضا سازی عالی و طنز عالی ! پستت هیچ مشکلی نداشت . خوشحالم که متوجه شدی پست طنز هم به فضاسازی نیاز داره برای بهتر شدن . پستت خیلی خوب بود و مهمتر از همه اینکه سه قسمت کلی بود و مشخصه که وقت زیادی براش گذاشته بودی . اگر میتونستم 20 امتیاز بهت اضافه میدادم .



آمیکوس کرو : 18

چهره پست نامناسب ، سوژه تکراری و فضا سازی بینهایت کم ! اصلا کارت خوب نبود ، خواسته من رو اجابت نکرده بودی . امتیازی که میدم به نوعی ارفاق هست و فقط به این خاطر که زحمتت برای نوشتن این پست هدر نره . توی جلسات بعدی منتظر نوشته های بهتر و بیشتر کار شده ای ازت هستم .



کورنلیوس آگریپا : 21

چهره پستت مناسب نبود ، استفاده مناسب هم از شکلک نداشتی . پرسی بیناموسی دوست داشت ، ولی وجود ماندانگاس توی رول های بیناموسی به شدت نیازه در ضمن ، اصلا خواسته من رو اجابت نکرده بودی ، در واقع اصلا در مورد چیزی که میخواستم ننوشته بودی . امتیازی که بهت میدم فقط برای وقتی که برای پست گذاشته بودی هست .



رز زلر : 19

چهره پستت مناسب نبود ، استفاده از شکلک هم مناسب نبود . خواسته من رو اجابت نکرده بودی ! من گفتم که دو تا از اعضای سایت با هم دعوا کنن ! یعنی طوری بنویسی که نشون بده اینا اعضای سایتن ولی توی رولت اثری از این نبود . در ضمن پستت اغراق آمیز بود ! امتیازی که میدم فقط برای این هست که زحمتت برای نوشتن پستت هدر نره . توی کلاس بعدی ازت انتظار بیشتری برای نوشتن دارم .



باب آگدن : 27

چهره پستت خوبه ، استفاده از شکلکت بجا و مناسب بود ، خواسته من رو اجابت کرده بودی . البته میتونستی خیلی بیشتر کار کنی. از این تیکه خیلی خوشم اومد : اصلا میخوام کله کچلمو شونه کنم!!
در ضمن ، استفاده از علائم نگارشی مهمه ! کتاب های درسیت رو بخون ، هیچ جا برای دیالوگ از ___ استفاده نمیکنن !!



رز ویزلی : 23

نه نه نه !
تکلیفی که من دادم ، انقدر مشکل نبود ! من گفتم " رولی بنویسید و در اون یکی از اعضای سایت رو انتخاب کنید و با استفاده از این ورد های نابخشودنی هر کاری خواستید باهاش بکنید " ! اصلا اون چیزی که من میخواستم رو انجام ندادی ، یعنی اینکه باید مثلا ایکس رو انتخاب میکردی و هر طور مایل بودی روش ورد نابخشودنی اجرا میکردی . این مورد رو نداشت پستت .
چهره پست مناسب نبود ، پاراگراف بندی رو هم رعایت نکردی !
فقط برای اینکه زحمتت برای نوشتن پست هدر نره ، امتیاز میدم بهت .



جرج ویزلی : 23

دقت نکردی تو هم ! باید اعضای سایت بودن این موارد ! برای اینکه زحمتت برای نوشتن پست هدر نره امتیاز کم نمیشه !

در ضمن طنز و چهره پست و استفاده از شکلکت کاملا مناسب بود .



ریموس لوپین : 23

تو هم دقت نکردی ! باید اعضای سایت رو در نظر میگرفتی ! هیچ نیازی به هری پاتر بودن نیازی نبود !



آلبوس سوروس پاتر : 23

سوژه تکراری بود ، چهره پست مناسب نبود ، استفاده از شکلک نداشتی . استفاده از علائم نگارشیت هم مناسب نبود .
استفاده مکرر از یه علامت نگارشی مثل : ... اصلا جالب نیست و فقط پست رو خراب میکنه .



پیوز : 27

چهره پست کاملا مناسب بود ، استفاده از شکلک هم مناسب بود ، استفاده از علائم نگارشی هم مناسب بود ! بابت توضیحات واقع بینانت در مورد تالار هافل 2 امتیاز بهت اضافه میکنم ، و بابت به تصویر کشیدن ماندانگاس هم 3 امتیاز دیگه! البته اگر بیشتر این مورد دوم رو کش میداری و با نظر نیمفادورا حذف نمیکردی ، 10 امتیاز بهت اضافه میکردم
به رولت 22 امتیاز میدم چون خواسته من رو اجابت نکردی ، 4 امتیاز هم بابت مواردی که گفتم .


* دوست دارم که همه کسایی که توی کلاسم شرکت میکنند با بالاترین امتیاز برن بیرون ، ولی وقتی که طوری تکلیفشون رو انجام بدن که من دستم برای امتیاز دهی باز باشه ! لطفا دقت و سعی خودتون رو بیشتر کنید .

موفق باشید


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۲۸ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
تالار راونکلاو

صدای همه نوع پرندگان از اینجا به گوش می رسه ، غار غار کلاغ با عر عر بلبل و چه چه بوقلمون مخلوط شده و صدای قیژ قیژ موتور گازی بوجود آورده است.

تالار اسلایترین

صدای انواع دایناسور ها از تیراناسوروس گرفته تا اگوانادون به گوش می رسه ... الفرار !

تالار گریفندور

صدای انواع شیر آلات از شیر و شیردال و شیر پاستوریزه و رامک و کاله و دامداران و شیر آلات صنعتی و نیو پایپ و پولیکا گرفته تا شیر مرغ و جون آدمیزاد !

تالار هافلپاف

اینجا بیشتر شبیه باغ وحشه ! صدای انواع چرندگان و پرندگان و خزندگان و دوندگان و روندگان و زنندگان به گوش می رسه.
لودو بگمن چند دور پشتک و بارو می زنه و بعد از چند بار جفتک چارتاق چهار دست و پا روی زمین میشینه و به پیوز خیره میشه. رنگ بدن شفاف پیوز از نقره ای به قرمز تغییر می کنه و با این اتفاق لودو پاهاش رو به زمین می کشه و از دماغش دود خارج میشه و به سمت پیوز حمله ور میشه و میگه : « ماااااااااااااااااااا ! »
در یک سانتی متری پیوز رنگ پیوز به نقره ای بر می گرده و لودو از وسط بدن پیوز رد میشه.
در سمت دیگه اریکا داره تست کنکور میزنه و از شدت خر خونی به شکل الاغ در اومده و همه رو یاد پینوکیو می اندازه و در همین حال همواره جر جر می کنه ! (صدای اریکا وقتی با عر عر خر قاطی میشه تبدیل به جر جر میشه !)
در طرف دیگه دانگ و نیمفا در حال بازی گرگی هستند و نیمفا صدای بره و دانگ صدای گرگ در میاره !
آلبوس در حالی که غرق تماشای رنک نازنینشه از خوشحالی چه چه میزنه و صدای خروس در میاره ! (صدای خروس چه چه بود یا قد قد ؟ )
در این لحظه مرلین (ناظر آستبدادی هافل) وارد میشه و فریاد می زنه : « سایلنس » (بی شعور فکر کرده دامبلدوره ! )
همه در یک ثانیه ساکت میشن ! مرلین چوبدستی اش رو در میاره و به سمت اریکا میگیره و میگه : « ایمپریوس ! »
اریکا بلافاصله کتاب ها رو داخل شومینه سالن پرت می کنه و شروع می کنه به بندری زدن وسط تالار !
مرلین در حالی که چوبدستی اش رو به سمت دانگ و نیمفا گرفته باز هم ورد قبلی رو تکرار می کنه ! دانگ در یک صدم ثانیه لخت میشه و در این لحظه همه از شدت وحشت غش می کنند. (ادامه صحنه ها به درخواست نیمفادورا حذف شد )
در طرف دیگه پیوز داره دست محبت بر سر علیرضا (گورکن لودو) میکشه !
و درست در مقابل اون لودو داره شیرینی میکائو درست میکنه !
دنیس کلاه قرمز رنگی گذشته و پیرهن نارنجی رنگی پوشیده تا با شلوار زرد و جوراب سبز و کفش آبیش یک رنگین کمان کامل رو تشکیل بده !
از سر تا پای رز ویزلی با زلم زیبو پوشیده شده و چوبدستی و مداد و قلم و پودر خارش زا و هزاران جایزه نقدی و غیر نقدی دیگه از سرتا پاش آویزونه !
در کنار شومینه مرلین نشسته و در حالی که قهقه خنده رو سر میده چوبدستی اش رو به سمت آلبوس میگیره که داره اون وسط پانتومیم اجرا می کنه و میگه : « کراشیو ! »
آلبوس در یک لحظه به زمین می افته و به خودش می پیچه ! سپس بلند میشه و دوباره در حالی که از درد ناله میکنه به پانتومیمش ادامه میده ... و مرلین همچنان می خنده ...
این است نتیجه دادن نظارت به افراد ناشناخته !!!!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ جمعه ۵ بهمن ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
سلام استاد
این پست یک جورایی ادامه تکلیف الیواندر هست. بهش گفته بودم خفتشو می گیرم.
----------------------------------------------------------------------------
جیمز کنار تخت برادرش نشسته بود. آن ها تنها کسانی بودند که این موقع شب در درمانگاه بودند. مادام پامفری لحظاتی پیش چراغ ها را خاموش کرده و به اتاق خودش رفته بود. جیمز به بدن بی حال برادرش نگاه کرد. سه روز بود که آلبوس در درمانگاه بیهوش بود. هیچ وقت فکر نمی کرد که او را در چنین حالتی ببیند. آثار طلسم سکتوم سمپرا به وضوح در صورت و بدنش مشخص بود. چه کسی جرئت کرده بود به آلبوس حمله کند؟ او را شکنجه دهد؟ صبح روز بعد که او به هوش می امد همه چیز مشخص میشد. جیمز دستش را در موهایش فرو برد و لبخند تلخی زد.
-منتظر می مونم.

صبح روز بعد
آلبوس چشم هایش را باز کرد و صورت بی نهایت آشنایی را در مقابلش دید.
-آل... حالت خوبه؟ مادام پامفری, آلبوس بیدار شده.
آلبوس چشم هایش را مالید. همه چیز در نظرش گنگ و مبهم بود. صدای قدم هایی را شنید که نزدیک تر می شد.
-زخم هاش بهبود پیدا کرده. این معجون رو که خورد می تونی ببریش.
-باشه. خودم بهش میدم. ممنون.
مادام پامفری معجون را به جیمز داد و به دفتر کارش برگشت.
جیمز به چشمانش برادرش خیره شد و به آرامی گفت:
-کی بود؟ فقط اسمشو بهم بگو...بگو آل.
اتفاقات روز قبل مثل فیلمی از جلوی چشمان آلبوس گذشت. دردهایی که کشیده بود...طلسم هایی که به بدنش خورده بود...آن پسر باید مجازات میشد...
آلبوس نیز به چشم های برادرش خیره شد و گفت:
- الیواندر

چند ساعت بعد
الیواندر در کلاس تغییر شکل در حال انجام تکالیفش بود. از اینکه استادها به او اجازه می دادند از کلاسشان استفاده کند به خودش افتخار می کرد. چند خط پایانی مقاله اش را نوشت و وسایلش را جمع کرد و به سمت در حرکت کرد. در را باز کرد که خارج شود...
- کروشیو
درد و عذابی فراتر از همه ی درهایی که تجربه کرده بود وجودش را فرا گرفت گویی تک تک استخوان هایش در آتش می سوخت. نفسش بند آمده بود و هیچ کاری نمی توانست بکند که ناگهان درد تسکین یافت. بدنش سست و بی حال شد. سرش را بلند کرد و جیمز پاتر را در مقابلش دید. کمی عقب تر از او آلبوس سوروس ایستاده بود.
جیمز چند قدم به او نزدیک تر شد و با حالتی نفرت انگیز در چشم هایش خیره شد.
-چطور جرئت کردی به برادر من حمله کنی؟ چه جوری به خودت اجازه دادی این بلا رو سرش بیاری؟
الیواندر با لکنت شروع به صحبت کرد.
-تقصیر خود...
-خفه شو. اون فقط یازده سالشه. فکر کردی قدرتت زیاده؟ تو هیچی نیستی الیواندر...ایمپریوس کارس
فکر و ذهن الیواندر خالی شد. هیچ دغدغه ای نداشت. الان فقط فرمان جیمز بود که اهمیت داشت.
جیمز به آل نگاه کرد:
-خب داداشی...چیکار کنه؟
آلبوس اندکی فکر کرد و گفت:
-این چند روز که توی درمانگاه بودم از درس ها عقب افتادم. کلی تکلیف هست که باید انجام بدم.
جیمز چشمکی به آل زد و رو به الیواندر کرد.
- تمام تکالیف آلبوس رو انجام میدی. با دست خط خودش می نویسی و اشتباه هم نمی کنی. شروع کن...

ساعاتی بعد
آبوس و جیمز شطرنج جادویی بازی می کردند که الیواندر گفت:
- تموم شد. معجون سازی رو هم نوشتم.
جیمز طلسم فرمان را باطل کرد و به آل گفت:
-کار دیگه ای نداری؟
- نه. طفلکی گناه داره. بریم دیگه.
- باشه فقط یک کار کوچیک دیگه مونده.
سپس چوبدستیش را بلند کرد و به سمت الیواندر گرفت.
- سکتوم سمپرا
خراش ها و بریدگی های وسیعی بر روی بدن الیواندر ایجاد شد و او بر روی زمین افتاد. خونریزی شدیدی داشت و از درد فریاد می کشید.
جیمز به بالای سر الیواندر رفت و در چشم هایش خیره شد.
- فکر کنم درس خوبی گرفته باشی. یک نصیحت بهت می کنم آویزه ی گوشت کن. هیچ وقت با پاترها در نیفت.
سپس پوزخندی زد و به سمت در حرکت کرد.
- بریم آل


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۶ ۰:۰۹:۱۵



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 604
آفلاین
- قرص دارم، قرص میفروشم. تغییر شکل تضمینی و بدون محدودیت. بخرید، بخرید، قرص های تغییر شکل تضمینی و بدون محدودیت
در ذهن هری: چندتا میخرم، فردا تو هاگزمید یکم مردمو بترسونم ببینم چه حالی داره؟
هری: اینا چنده؟
فروشنده: برا شما 10 نات.
هری: بیا بگیر، این 40 نات، 4 تا بده.

فردا در هاگزمید
- هری، مطمئنی بلدی؟
-آره، من یاد گرفتم که لردو بیارم تو خودم. من خیلی خفنم
- هری این خیلی خطرناکه ها، میاد ذهنتو کنترل میکنه
- هرمیون این مال سکانس پیش بود. اونموقع من هنوز چفت شدگی رو بلد نبودم
- خب دیالوگ برام ننوشتن چه کنم؟
- هیچ...
هری حرفش رو قطع کرد: هی بچه ها اون ماندی نیست؟
- چرا هست، اما اونا چین زیر بغلش؟
ناگهان چیزی توجه هری رو در زیر بغل ماندی جلب میکنه. یک قاب آویز طلایی، با نشان مار رویش.
ناگهان متوجه شد همراهانش نیز آن را دیده اند. پس ماندانگاس فلچر اینبار به خانه شماره 12 دستبورد زده بود. خون به چهره هری هجوم اورد وصورت هری را تبدیل به گوجه فرنگی کرد.
آنگاه ناگهان گوجه فرنگی نصف شد و در چشمان هری فرو رفت(همون سرخی چشما)، آنگاه به طرز ترسناکی، بینی هری ناپدید شد و سپس ...
-جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ. اسمشو نبر اینجاست. جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ
صدایی سرد و بی روح طنین انداخت،
- بایست ماندانگاس فلچر. ای دزد نابکار، چگونه جرأت کردی از یک خانواده اصیل دزدی کنی؟ حال تو را تنبیه میکنم. کرشیو، جریوس، سکتوم سمپرا، ادینارکریوس (ورد دهن پاره کن)، آواداکد...
ناگاه چیزی از بالا فرود آمد،
-قرص های ویزلی را مارک دار بخرید.
چند لحظه بعد هری درحالی که کبودی پای چشمش را ماساژ میداد در دل به فروشنده دوره گردی که آن قرص های لعنتی تغییر شکل را ازش خریده بود لعنت میفرستاد.

درهمین لحظه در گوشه ی دیگری از دنیا تام ریدل دوران کودکیش را به یاد می آورد:
- قرص دارم، قرص میفروشم. تغییر شکل تضمینی و بدون محدودیت. بخرید، بخرید، قرص های تغییر شکل تضمینی و بدون محدودیت
در ذهن تام: چند تا میخرم، فردا تو هاگزمید یکم مردمو بترسونم ببینم چه حالی داره؟
تام: اینا چنده؟
فروشنده: برا شما 10 نات.
تام: بیا بگیر، این 40 نات، 4 تا بده.
و سپس درحالی که به یاد حرکت امروز دشمنش هری پاتر میفتاد با خود فکر میکرد: من و او چقدر با یکدیگر تفاهم داریم

(تکه آخر صرفا برای هری پاتری شدن رول بود )


تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۳:۱۴ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
فرد و جرج که ردیف یکی مونده به اخر در کلاس نشسته بودند بعد از رفتن پرسی به هم نگاه کردن و به این حالت در اومدن

- فرد همون که همیشه ارزوشو داشتیم!

- اره. پرسی – اسنیپ – مالفوی. این همه کیس مناسب از کجا اومدن؟!

- بلاخره این کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه یه ورد درست حسابی به ما یاد داد.

هر دو از جایشنان بلند شدند و از بچه ها که در حال صحبت بودند گذشتند و از کلاس خارج شدند.
اسمان ابی روز خوبی بود را نشان می داد... افتاب از پنجره های قلعه به داخل راهروها می تابید و ان را روشن تر از قبل می کرد ... زنگ خورده بود و بعضی از دانش اموزان به سمت محوطه قلعه می رفتند – تعدادی به سمت تالار خصوصی و عده ای هم راهی کلاس دیگری بودند.

فرد و جرج داشتند تمام مسیر کلاس تا تالار خصوصی رو در مورد اینکه چه طلسمی رو اجرا کنن بحث می کردند.

- باب جرج پرسی بهتره! یادته با اون گزارش ته پاتیل خفتمون رو گرفته بود؟

- فرد؛ پرسی الان استاد ماست، نمی تونیم روی روی استادا از ان طلسما به کار ببریم!

فرد: اسنیپ چی اونم نمیشه؟

- اون هم که استاده، تازه با اون موی چرب و دماغ نوک عقابیش من به اون نزدیک هم نمیشم چه برسه به اینکه طلسم روش اجرا کنم.

- فرد فقط یه گزینه میمونه و اون هم دراکو و دوستاشه, چطوره؟!


- عالیه.

- نورپری.

انها به جلوی تابلوی بانوی چاق رسیده بودند و با گفتن رمز داخل شدند.

داخل تالار مثل همیشه هری – رون – هرمیون روی مبل کنار اتش نشسته بودند (رول هری پاتری) در طرف دیگر هم سیموس داشت به استاد معجون سازی میگفت: ای چیز مرلین بخوره تو سرت – ای دامبلدور برات کلاس خصوصی بزار

فرو و جرج بعد از گذاشتن وسایل درون اتاق برگشتند و به سمت محوطه قلعه حرکت کردند.

- کدومشون رو طلسم کنیم؟

- دراکو با من جرج، تو حواست به کراب و گویل باشه البته اگه همراهش باشن.

- باشه من هر کدوم رو که زودتر تونستم طلسم میکنم.

صدای بچه های از محوطه قلعه می امد، انها از سرسرای ورودی پایین امدن و از در خارج شدند و به سمت دریاچه حرکت کردند.

- فرد میبینیشون؟ :no:

- نه, لعنت به این شانس.

کنار دریاچه پر از دانش اموزانی بود که برای استراحت به اطراف ان رفته بودند.

- فرد اونجا رو ! و به یکی از درختهای کنار دریاچه اشاره کرد.

پسری لاغر اندام با موهای بور در کنار یک درخت ایستاده بود و دو نفر با هیکلهای درشت در اطرافش بودند.

فرد و جرج:

به طرف انها حرکت کردند و وقتی به چند قدمی انها نزدیک رسیدند فرد گفت:
جرج قرارمون که یادت نرفته؟!

- معلومه که نه!

- پس شروع میکنیم.

فرد چوبدستش را بلند کرد و به طرف مالفوی گرفت.
- ایمپریوس کارس

نوری قرمز رنگ به طرف مالفوی رفت و درست به سینه او خورد و او را به زمین انداخت.

فرد که اختیار او را در دست گرفته بود به مالفوی دستورداد تا لباسش را در اورد و در داخل رود خانه شنا کند.

جرج هم که طلسم ایمپریوس کارس را روی کراپ انجامم داده بود او را وادار کرد تا مثل سگ چهار دست و پا بدود و صدای پارس سگ در بیاورد... بعد دستور داد که روی دو پایش بایستد و راه برود.

دانش اموزانی که دور دریاچه بودند با دیدن کارهای دراکو و کراب دور انها جمع شده بودند و به انها می خندیدند.

طلسم قرمزی به بازوی جرج خورد و ان را شکافت ...طلسمی دیگر نیز همان موقع به از کنار گوش فرد رد شد و موهای او را تکان داد.

هر دوی انها گویل را فراموش کرده بودند. او هنوز سر جای خود ایستاده بود و چوبدستیش در دستانش قرار داشت.

جرج فریاد زد: ایمپریوس کارس

او نیز تحت کنترل در امده بود، جرج به او دستو رداد همانند دراکو لباسهایش را در اورد و خود را لخت کند.


دراکو – کراپ و گویل به دستور فرد و جرج کارهای مختلفی انجام میدادند.

بقیه با دیدن حرکت او از خنده اشکهایشان در امده بود.

بعد از نیم ساعت فرد و جرج تصمیم گرفتن انها را به حال خودشون رها کنن و به تالار خصوصی برگردن.

- خوش گذشت!

- حرف نداشت جرج.


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۳۰ ۳:۲۸:۰۶

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
سلام استاد.یعنی چی استاد.فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه.نا سلامتی منو آلبوس تو یه گروهی هستیم که یکی از اصول اصلیش بی ناموسیه.دست شما درد نکنه استاد،شما تازه میخواین نتیجه ی تجربه هاتونو به ما بگید! اِوا خاک وچو استاد!
در ضمن استاد اصلن هم پستم طولانی نیست.
--------------------------تکلیف جلسه ی دوم---------------------
در صبح یک روز برفی، كه هوا خیلی سرد بود و برف به شدت می بارید. من،ماتیلدا و اِما حسابی شال و کلاه کرده بودیم که بریم هاگزمید. در حالیکه تو راهروی سرسرا بودیم و به طرف در سرسرا می رفتیم صدايي ما رو خشكوند!
هوگو: رز،وایسا منم بیام. (اگه هري پاتر هفت خوندي بايد بدوني كه هوگو داداشمه! )
ما وایسادیم تا هوگو نفس نفس زنان به ما رسید. یه نگاه بهش کردم وگفتم: دوباره چی شده؟چیکار کردی؟
هوگو: من کاری نکردم. فقط می خواستم بهت بگم که منم میام.
- کجا؟
هوگو: هاگزمید دیگه!مگه شما سه تا قرار نیست برید هاگزمید؟
ماتیلدا با حالت لوس و بچه گانه اي گفت: رز مگه نگفتی فقط ما سه تا با هم دیگه بریم گردش؟
- خب آره. هوگو وایسا ببینم. تو نمی تونی با ما بیای.
هوگو: چرا؟
- واقعا چرا داره؟ تو نمی تونی با هم سن و سالای خودت بری؟ با چند تا از دوستاي خودت برو!
هوگو ناله كنان گفت: اذیت نکن دیگه. از بین دوستای من هیچ کس نميخواد بره هاگزمید. میگن هوا سرده. ولی من میخوام بیام.
اِما با حالت تهديد آمیزی گفت: چیکار میکنی؟ میبریش؟
- نه. صبر کن ببینم. هوگو انقدر رو مخ من قدم نزن. من اعصاب مصاب ندارما. عصبانی میشم دیگه خودت میدونی! زود برگرد پیش دوستات.
خلاصه اِنقدر هوگو سمج بازی در آورد که زیر پای سه تامونم علف سبز شد!
- هوگو،عصبانیم کردی هاا...بسه دیگه.
ماتیلدا: یکسال بعد!
- ماتیلدا تو دیگه شروع نکنا. من دارم با این بحث می کنم که راضی بشه دست از سر کچلم برداره اونوقت تو به من تیکه میندازی؟
ماتیلدا: اِاِاِاِاِاِاِ...نیم ساعته اینجا وایسادیم هیچی هم نمیگیم حالا به خانم بر هم میخوره.
یک لحظه چشمامو بستم و بعد گفتم: ماتیلدا جون من شرمنده. کوتاه بیا. الان دعوامون میشه. بچه ها من دیگه چاره ای ندارم.
وبا حالت مشكوكي ادامه دادم: هوگو خودت خواستی!
هوگو: چیو خواستم؟
من چوب دستیمو به طرف هوگو گرفتم و گفتم: "ایمپریوس کارس"
هوگو به حالت خبر دار ایستاد، چشماش یک لحظه بی حالت شد و بعد دوباره به حالت اولش برگشت.
ماتیلدا و اِما جیغ خفیفی کشیدن. اِما جیغ ویغ کنان گفت: واقعا که، چطور دلت اومد با برادر خودت اینکارو بکنی؟
من درحالیکه از غرور صدام مي لرزيد، گفتم: اِما! منکه بهش آسیبی نرسوندم فقط تحت کنترل گرفتمش. مگه سر كلاس پروفسور ويزلي خواب بودي؟ خب چیکار می کردم؟ اگه اینکارو نمی کردم که الان تو نمی تونستی اون لودوی بوقی رو تو هاگزمید ببینی.
اِما با شنيدن اين حرف ميره تو رويا و ديگه هيچي نميگه!
- ولی میدونین، اگه مامانو بابام بفهمن کلمو میکنن. خیلی خب، هوگو داداشی، برگرد تو قلعه.
وقتی که خیالمون از بابت هوگو راحت شد، ديگه نزدیک ظهر شده بود و دوباره به طرف هاگزمید حرکت کردیم.
به هاگزمید رسیده بودیم که صدای خنده ای توجهمونو جلب کرد. به طرف صدا برگشتيم و دیدیم که، به به چه خبره! لودو با یه دختر دیگه در حال رازونیاز کردنه!!! (اونم به سبک ویدا اسلامیه )
من وماتیلدا، وقتی این صحنه رو دیدیم سعی کردیم که حواس اِما رو پرت کنیم؛ ولی بدبختانه اون متوجه شده بود ودر حالیکه از شدت تعجب چشماش گرد شده بود جیغ بنفشی کشید: بوق تو سرت بخوره! بدبخت بيچاره اين دختره ايكبيري چيه كه منو به اون ترجيح داديييييييييييييييييييييييييييييي!
من و ماتیلدا:
زبون لودو بند اومده بود واز شدت ترس این شکلی شده بود!
اِما داد زد: مرتیکه بوقیه بی ناموس، بی وفای خیانتکار. تا یه لحظه تنها میمونی نهایت سوء استفاده رو از فرصت می کنی.
من و ماتيلدا كه ميدونستيم اِما خيلي جو گيره سعي كرديم آرومش كنيم اما اِما با يه سيلي ماتيلدا رو پرت كرد اونسر هاگزميد! و به سمت دختر مجهول الهويت فرياد زد: "آواداکداورا"
جسد دختره شپلخ شد و افتاد.
سكوت سنگيني حاكم شد و دهن همه چسبيده بود به برفاي رو زمين!
بعد اِما چوبدستیشو به طرف لودو گرفت و فریاد زد: "سکتوسمپرا"
تموم صورت و دستای لودو پر از زخمها وخراش های عمیقی شد که با شدت خونریزی می کرد.
در اين صحنه، ماتيلدا كه اونسر هاگزميد بود و من هم از وحشت خودزني ميكردم!
اِما در حالیکه دیوانه وار می خندید، گفت: عالی شد. قیافت بهتر از این نمیشه. کاری کردم که دیگه هیچ دختری حاضر نشه به قیافت نگاه کنه. دست پروفسور ويزلي درد نكنه! عجب ورداي باحالي هستن اينا! بچه ها بياين بريم!
من كه يه لحظه يادم اومده بود كه اين وردا رو پروفسور بهمون ياد داده، ترسم ريخت و جيغ زدم: ماتـيـــــــــــــــــلدااااا!
در كمتر از يك ثانيه ماتيلدا روبروم وايساده بود!
ما دو تا بدون هیچ حرفی به دنبال اِما راه افتادیم. به نزدیکی قلعه رسیده بودیم که ماتیلدا با دست بهم زد وگفت: هی..اونجارو.
سه تا مامور وزارت داشتن به سمتمون حمله ميكردن و در حاليكه چوبدستياشونو گرفته بودن جلو فرياد ميزدن: بي حركت! به نفعتونه چوبدستياتونو بندازين!
يكم برا اين حرفا دير شده بود چون ماتيلدا فرياد زد: "كروشيووو"
يكي از مامورها به حالت تشنج افتاد رو زمين!
ما سه تا همديگه رو بغل كرديم و با خوشحالي فرياد زديم: آخ جووون! ما اين وردا رو ياد گرفتيم و تكليف پروفسور را هم اجرا كرديم! پروفسور حتما به ما سي ميده!
چند لحظه بعد مامورا ما رو گرفته بودن!

الان ما سه تا تو آزكابانيم و پروفسور ويزلي هم تو سلول بغلي ما داره آب خنك از دست ديوانه سازا ميگيره و ميل ميكنه تا ديگه از اين تكليفا به دانش آموزاش نده!


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۸ ۱۵:۵۴:۰۰

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.