چالش دوم:
لیسا به تنهایی در ایستگاه نه و سه چهارم ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. برخلاف دیگران او هیچ پدر و مادری نداشت تا به همراهش بیایند. اما باز هم لبخندش را پاک نکرد و به سمت قطار رفت. اکثر کوپه ها پر بود و دیگر لزومی نداشت او به انجا برود. چشمش به کوپه ای افتاد که یک دختر و پسر جوان در ان نشسته بودند. دختر موهای قهوه ای اش را به دو طرف بافته بود و به چشمان عسلی اش عینک گردی زده بود. پسر هم موهای مشکی لختش را در چشمش ریخته بود و قد بلندی داشت. وارد کوپه شد و سلامی کرد. دختر با گرمی جوابش را داد و از او خواست که بنشیند.
-سلام من هیزل هستم اینم مایکله. اسم تو چیه؟
-منم لیسا هستم. لیسا تورپین.
-از اشناییت خوشبختم لیسا
-منم همینطور مایکل
لحظه ای ان دو به لیسا زل زدند که باعث خجالت لیسا شد
-تو چرا یکی از چشمات بنفشه؟
-خب راستش تو بچگی یه تصادفی داشتم که باعث شد یکم چشمام اسیب ببینه.
-پس تو هم مث مایکل ماگلی
-نه راستش من دو رگه ام. دو رگه خون اشام و جادوگر
-خو....خون.....اشام؟
هیزل گیج و منگ به لیسا خیره بود.لیسا از احساس خجالت گونه های سفیدش گلگون شده بود و سرش را پایین انداخت و با هول گفت:
-بخدا من خون انسان نمیخورم. اصلا هم اهل اینچیزا نیستم. ولی اگر شما میترسین میتونم برم
مایکل که زودتر از هیزل خودش را جمع کرده بود جواب داد:
- نیای نیست بری. به نظر من که خیلی هم باحاله. در ضمن تو گفتی که خون انسان نمیخوری پس چه نیاز به ترسه. استش تو خیلی بین بچه ها معروفی توی ایستگاه همه داشتن بهت نگاه میکردن و در گوش هم حرف میزدن. الان فهمیدم موضوع چیه.
لیسا اهی از سر اسودگی کشید.
-خب هیزل تو چی هستی؟ تو هم یک ماگلی؟ یا یک جادوگر
-من یک جادوگر اصلی هستم. پدر و مادرم هم ......خب نمیدونم کجان. از وقتی یادمه پیش مادربزرگم بودم. اونم هیچوقت بهم نمیگه مردن یا نه.
-منم پدر و مادرم مردن. مادرم توی جنگ بین ومپایر ها و انسان ها فرمانده اصلی بود و کشته شد. پدرم هم یه مدت بعد از مادرم توی همون جنگ کشته شد. منم از اون موقع به بعد با خواهر و برادر کوچیک ترم زندگی کردم.
-منم با پدر و مادرم زندگی میکنم. هیچ خواهر یا برادری ندارم.از بچگیم متوجه شده بودم میتونم یه کارایی بکنم اما خیلی جدیش نمیگرفتم. تا اینکه برام با یه جغد نامه فرستادن.
-خب حداقل زندگی تو بهتر از من و لیسا بوده
همه زدند زیر خنده
-راستش نه. پدرم یه وکیل بود و هیچوقت خونه نبود. مادرم هم همیشه با دوستانش وقت میگذرونه. منم هیچ دوستی نداشتم.
جو کمی غمگین شده بود.هرسه در سکوت به هم نگاه میکردند. لیسا که همیشه از جو های غمگین بدش میومد تصمیم گرفت سکوت را بشکند و جو را عوض کند:
-خیله خب حالا که درمورد هم فهمیدیم و متوجه شدیم هیچکدوممون دوستی نداریم چرا با هم دوست نشیم؟
دو نفر دیگر با لبخند قبول کردند و ادامه راه را با شوخی های لیسا و خنده های بلند مایکل

(که به قیافه اش نمیخورد)گذشت و هرسه با حس خوبوار هاگوارتز شدند.