wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 18 فروردین 1404 16:27
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
چالش دوم:

قطار داشت آروم توی ریل‌ها می‌رفت. صدای چرخ‌ها مثل ضرباهنگ قلبی بود که نمی‌خواست آروم بگیره. بیرون، بارون نرم و خاکستری روی شیشه‌ها می‌کوبید، و بخار، دیدم رو گرفته بود. کوپه‌مون تاریک‌تر از بقیه بود و این دقیقا چیزی بود که من می‌خواستم.

کراب و گویل روبه‌روم نشسته بودن، هر دو مثل همیشه خنگ و منتظر.

- شنیدید درباره‌ش یا نه؟

صدای آروم ولی کشیده‌م فضا رو برید.

- درباره چی؟

کراب در حالی که دهنش پر از شکلات قورباغه‌ای بود پرسید.

خم شدم جلو وصدامو پایین تر آوردم، درست مثل وقتایی که پدرم توی مهمونی‌های سیاه چیزایی می‌گفت که نباید کسی بشنوه.

- یه سنگ نایاب هست که پنهون شده، اونم جایی که حتی دامبلدور هم نتونه پیداش کنه. می‌گن یه جادوی خیلی قدیمی داره… جادویی که مربوط به قبل از هاگوارتز یا اصلا قبل از هرچیزه.

گویل ابرو بالا انداخت و گفت: "سنگی که چیکار می‌کنه؟"

لبخند زدم. از اون لبخندای خاصی که وقتی می‌دونم یه چیزی دارم که بقیه ندارن، ناخودآگاه میاد گوشه‌ی لبم.

- قدرتشو باور نمی‌کنی... می‌تونه یه مرده رو بیاره… به قیمت یک زنده.

سکوت کوپه رو فرا گرفت ولی کمی بعد کراب شروع کرد به خندیدن، اولش کوتاه و بعد کم کم بعد قهقهه زد.

- مزخرفه، همچین چیزی ممکن نیست.
- واقعا؟
صدام سرد شد.

- پس چی فکر می‌کنی اون همه جادوی سیاه برای چیه؟ فکر می‌کنی ارباب تاریکی فقط برای تفریح آدم می‌کشت؟ بعضی‌ها فقط بخاطر سرنوشتشون نمی‌میرن، بعضی‌ها میمیرن چون... دیگران وسیله‌شو دارن.

گویل چپ و راستشو نگاه کرد.

- تو... سنگو دیدی؟
- نه!

تکیه دادم عقب و دستمو روی دسته‌ی چرم صندلی کشیدم.

- اما یه نامه دیدم... پدرم می‌گفت هر کس بتونه نامه رو رمز گشایی کنه جای سنگ براش آشکار میشه.

اونا ساکت شدن. بالاخره فهمیدن چیزی که گفتم بازی نیست. شاید دروغی باشه، شاید هم نه؛ ولی من بهش فکر کرده بودم... خیلی زیاد.

قطار به جلو می‌رفت و بیرون هنوز بارون می‌بارید، ولی تو ذهنم فقط یه چیز بود؛
اگه اون سنگ واقعاً وجود داشته باشه...
اگه بتونم پیداش کنم... دیگه لازم نیست انتخاب کنم بین اطاعت از لرد... یا فرار از سرنوشتم، و اون وقت من تصمیم می‌گیرم... که کی بمونه، کی بره و شاید..
کی برگرده.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در 1404/1/18 18:44:57
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: دوشنبه 18 فروردین 1404 15:46
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
چالش اول:

شب، آرام و سنگین بر روی شانه های لندن افتاده بود و مه، چون پارچه‌ای خاکستری و مرطوب، بر تن کوچه‌ها کشیده شده بود، سکوت، همچون طلسمی خاموش، همه‌چیز را در آغوش گرفته بودانگار کوچه‌ی دیاگون نفس نمی‌کشید؛ چراکه نفس‌ها همه جای دیگری گیر افتاده بودند، در کوچه‌ای که تنها نامش ترس بر جان خیلی ها می اندازد؛ کوچه‌ی ناکترن!

پایم را روی سنگ‌فرش‌های سرد و شکسته‌ی آن گذرگاه نفرین‌شده گذاشتم. باد، بوی پوسیدگی، خاک سوخته، و سالیان سال خشم را با خود می‌آورد.

بورجین و بورکز؛ مغازه‌ای که حتی دیوارهایش هم پچ‌پچ می‌کردند. دربش، از چوب کهنه‌ی نفرین‌شده‌ای ساخته شده بود، که زیر دستم ناله می‌کرد. قدم به درون که گذاشتم، نور کم‌جان فانوس‌های نفتی، با سایه‌ها جنگ می‌کردند و اغلب بازنده می‌شدند.

فضای درون مغازه، مثل درون یک تابوت بزرگ بود. تاریک، مرموز، و رمزآلود.
قفسه‌ها با اشیائی پر شده بودند که نه تنها جادویی، که زنده بودند. شیء نبودند، خاطره بودند، گناه بودند. نفرین‌هایی زندانی شده در پوست چوب و فلز و استخوان.

در ویترین یک قفسه، چشمم به شیشه‌ی سیاه رنگی افتاد که انگار پر بود از مایعی سرخ‌رنگ که آرام درون شیشه می‌چرخید و روی برچسبی زیر آن نوشته بود: « خون آخرین وارث خاندان کراو؛ در صورت نوشیدن، ذهن را به قرون گذشته پیوند می‌زند.»
دستی از سر کنجکاوی به سمتش دراز کردم، اما حس سرد و مرطوبی روی گردنم خزید، انگار خود جام نفس می‌کشید.

کمی آن‌سو تر، جعبه‌ای نقره‌ای روی پایه‌ای مخملی در حالی که قفل شده بود با علامت‌هایی که فقط کسی که زبان ارشد را می‌دانست می‌فهمید قرار گرفته بود.
بورجین زیر لب گفت:
- داخلش چیزی هست که صدای ارواح رو واضح‌تر می‌شنوی... اما مراقب باش، بعضی صداها راه بازگشت ندارن.

در گوشه‌ای دیگر، آینه‌ای بود که قابش از استخوان بود ولیکن تصویرم را نشان نمی‌داد، بلکه خاطره‌ای محو از چهره‌ی مادرم را به نمایش گذاشت، در شبی که بارها در رویا دیده بودم.
رویایی که در آن مادرم در آن موهای نقره‌ای رنگش را شانه میکشد و در کنار شومینه به پدرم لبخند میزند.

لحظه‌ای مکث کردم.
آیا آمده بودم برای خرید؟ یا برای دیدن خود واقعی‌ام در دل تاریکی؟
کوچه ناکترن، آینه‌ای بود که نقاب‌ها را پس می‌زد. اینجا، دیگر فرزند نرسیسا و لوسیوس بودن کافی نبود. اینجا، باید خودت را از نو می‌ساختی، با طلسم، با قدرت و با ترس.

از مغازه که بیرون آمدم، هوا سنگین‌تر ، مه غلیظ‌تر، و کوچه... آن کوچه خاموش‌تر شده بود.
اما من...
من هنوز خاموش نشدم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در 1404/1/18 18:45:21
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: شنبه 9 فروردین 1404 00:20
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
جناب هیلیارد!

ازت بابت تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی می‌کنم.

من معروف شدم به استاد سخت گیر ولی خب اینجوری نیست. من وظیفه‌ی خودم می‌دونم که چالش ها رو به بهترین نحو نقد کنم و در صورتی که بهترین کیفیت رو داشت، تاییدشون کنم. اول این رو توی ذهنت داشته باش و بعد ادامه‌ی حرفام رو بخون.

اولین مورد این هست که اگه پستی ازت تایید نشد، اون رو ویرایش نکن. بجاش دوباره یه پست جدید بنویس. این دو مزیت داره. اولی اینه که من می‌بینم به نقد قبلیم گوش دادی یا نه. دوم اینکه می‌فهمم آیا می‌تونی توی یه موقعیت ثابت، دو پست متفاوت بزنی یا نه.

دومین مورد هم اینه که قسمت دیالوگ‌ها رو تا 90 درصد عالی رعایت کردی. ولی چون این قسمت مربوط می‌شه به ساختار نوشته‌ات، من نمی‌تونم از اون 10 درصد چشم‌پوشی کنم. نکته‌ی سوم در مورد دیالوگ نویسی در پست تدریسم رو رعایت نکردی. اول فکر کردم که شاید از دستت در رفته ولی بعدش دیدم که این اشتباه رو ادامه دادی.

اگه بعد از دیالوگ بخوایم توضیحات رو شروع کنیم، حتی در حد چند کلمه، باید دو اینتر فاصله بدیم. مثلا قسمتی از متن خودت رو میارم و روی اون بهت توضیح می‌دم:
نقل قول:
آدریان سرش را بلند کرد و به‌آرامی گفت:
- می‌دونین چرا دمنتورها فقط به آدمای ضعیف حمله نمی‌کنن؟ چرا حتا قوی‌ترین جادوگرا هم ازشون می‌ترسن؟
کاساندرا نگاهش را از پنجره گرفت.
- چون اونا فقط ترس رو حس نمی‌کنن… ازش تغذیه می‌کنن.
وینسنت آهسته خندید.
- دمنتورها چیزیو ازت می‌گیرن که اصلاً نمی‌فهمی چطور بدونش زنده بمونی.
رابرت نگاهش را بلند کرد.
- امید.

این قسمت باید به شکل زیر نوشته بشه.

آدریان سرش را بلند کرد و به‌آرامی گفت:
- می‌دونین چرا دمنتورها فقط به آدمای ضعیف حمله نمی‌کنن؟ چرا حتا قوی‌ترین جادوگرا هم ازشون می‌ترسن؟

کاساندرا نگاهش را از پنجره گرفت.
- چون اونا فقط ترس رو حس نمی‌کنن… ازش تغذیه می‌کنن.

وینسنت آهسته خندید.
- دمنتورها چیزیو ازت می‌گیرن که اصلاً نمی‌فهمی چطور بدونش زنده بمونی.

رابرت نگاهش را بلند کرد.
- امید.


با رعایت این موضوع و موضوعات قبلی در پست چالش بعدیت، من می‌تونم با خیال راحت تاییدت کنم.

چالش دوم تایید نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: شنبه 9 فروردین 1404 00:05
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
بانو تورپین!

بابت تاخیرم در پاسخگویی عذرخواهی می‌کنم.

از اونجایی که چالش اول مربوط می‌شه به توصیف کردن، من مشکلات نگارشی پستتون رو نادیده می‌گیرم و اون ها رو در چالش دوم بهتون می‌گم.
از نظر توصیف، پست خوبی نوشته بودین. من به عنوان خواننده بیشتر چیزهایی که در حال اتفاق بود رو فهمیدم. شکل مغازه چجوری بود. افرادی که لیسا و دوستاش باهاش برخورد کردن چه شکلی بودن. حس و حال لحظه‌ای این سه جادوآموز هم به خوبی نوشته شده بود. ولی باید به این هم دقت می‌کردین که لیسا هنوز به اندازه‌ای دانش جادویی نداره که بتونه اسپل های سخت رو انجام بده. البته این نکته‌ی آخر ربطی به چالش نداشت و فقط چیزی بود که دوست داشتم بهتون بگم تا توجه کنین بهش.

چالش اول تایید شد.

در مورد چالش دوم باید بگم که خیلی جای کار داره خانوم لیسا! حتما پست تدریس من رو کامل بخون دوباره!

مشکل در شکل دیالوگ نویسی برای همه‌ی تازه‌وارد ها وجود داره. ولی چیزی نیست که حل نشدنی باشه. تو پست تدریسم با مثال توضیح دادم که چطوری باشه. اگه دوباره بخونیش. حتما متوجه می‌شی.

مورد بعدی‌ای که باید بهش اشاره کنم، علائم نگارشی هستن. آخر بعضی از جمله‌هات رها شده و از هیچ علائمی استفاده نشده. برای اینکه دوباره این اشتباه رو نکنی بهت پیشنهاد می‌دم که هر موقع پستت رو نوشتی، یک بار دیگه با دقت بخونیش.

مورد بعدی اینکه اگه می‌خوای وقفه‌ای بین حرف‌ها بندازی، فقط کافیه از "..." استفاده کنی. تعداد نقاط بیشتر از نظر نگارشی درست نیست.

مورد آخر هم اینه که اگه از علائم نگارشی استفاده کردی حتما بعدش اسپیس بزن و ادامه بده. باید بین یک علامت نگارشی و کلمه‌ی بعدیش فاصله باشه.

امیدوارم که دوباره تو کلاسم ببینمت در حالی که توضیحاتم رو عملی کردی.

چالش دوم تایید نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 24 اسفند 1403 19:56
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
چالش دوم

قطار با صدایی یکنواخت روی ریل‌ها کشیده می‌شد. باران به پنجره‌ها می‌کوبید و لایه‌ای از بخار روی شیشه شکل گرفته بود. کوپه کم‌نور بود، فقط نور ضعیف چراغ‌های راهرو روی چهره‌ی چهار دانش‌آموز افتاده بود.
رابرت هیلیارد روی صندلی لم داده بود، نگاهش روی انگشتانی که بی‌هدف روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفته بودند. کاساندرا کرست، با موهای سیاه بلندش، بیرون را نگاه می‌کرد، اما چشمانش چیز دیگری می‌دید. آدریان سلویس دست به سینه نشسته بود و با چوبدستی‌اش بازی می‌کرد. وینسنت گرِیو، با آن نگاه تیز و لبخند کمرنگ، آرام و دقیق بقیه را زیر نظر داشت.

آدریان سرش را بلند کرد و به‌آرامی گفت:
- می‌دونین چرا دمنتورها فقط به آدمای ضعیف حمله نمی‌کنن؟ چرا حتا قوی‌ترین جادوگرا هم ازشون می‌ترسن؟
کاساندرا نگاهش را از پنجره گرفت.
- چون اونا فقط ترس رو حس نمی‌کنن… ازش تغذیه می‌کنن.
وینسنت آهسته خندید.
- دمنتورها چیزیو ازت می‌گیرن که اصلاً نمی‌فهمی چطور بدونش زنده بمونی.
رابرت نگاهش را بلند کرد.
- امید.
سکوتی سنگین افتاد. بیرون، رعدی در آسمان پیچید، نورش لحظه‌ای خطوط چهره‌ی همه را روشن کرد.
آدریان ادامه داد:
- یه بار یه جادوگر پیر بهم گفت که بدترین نوع مرگ اونیه که قبل از اینکه بمیری، دیگه خودت نباشی. گفت دمنتورها همین کارو می‌کنن. یواش، اما حتمی.
کاساندرا سرش را به دیوار تکیه داد.
- تو هاگوارتز دیدینشون؟
وینسنت پوزخند زد.
- از نزدیک. ولی چیزی که بیشتر از خودشون ترسناکه، اون چیزیه که ازشون به جا می‌مونه.
آدریان اخم کرد.
- چی؟
وینسنت نگاهش را به او دوخت.
- تو هیچ‌وقت کاملاً از شرّشون خلاص نمی‌شی. انگار چیزی تو ذهنت جا می‌مونه… یه گوشه‌ی تاریک، یه جای عمیق که انگار چیزی توش زمزمه می‌کنه.
رابرت آهسته گفت:
- و اون زمزمه چی می‌گه؟
وینسنت لحظه‌ای مکث کرد. بعد با لحنی آرام‌تر گفت:
- می‌گه این دنیا خیلی تاریک‌تر از چیزیه که فکر می‌کنی.
کاساندرا نگاهش را پایین انداخت، اما انگار به چیزی فکر می‌کرد.
- می‌گن فقط یه چیز هست که می‌تونه دمنتورا رو عقب برونه.
رابرت انگشتش را روی میز زد.
- پاترونوس.
آدریان لبخند تلخی زد.
- یه نوری که فقط از توی تاریکی به وجود میاد.
وینسنت به آرامی گفت:
- سوال اینه که… وقتی واقعاً بهش نیاز داشته باشی، یادت میاد چطور احضارش کنی؟
قطار همچنان در دل مه‌آلود سرزمین‌های دوردست حرکت می‌کرد. بیرون، جایی در تاریکی، انگار چیزی در انتظار بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 24 اسفند 1403 16:59
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: امروز ساعت 22:11
از: معدن ملوبیار
پست‌ها: 121
آفلاین
چالش دوم:
لیسا به تنهایی در ایستگاه نه و سه چهارم ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. برخلاف دیگران او هیچ پدر و مادری نداشت تا به همراهش بیایند. اما باز هم لبخندش را پاک نکرد و به سمت قطار رفت. اکثر کوپه ها پر بود و دیگر لزومی نداشت او به انجا برود. چشمش به کوپه ای افتاد که یک دختر و پسر جوان در ان نشسته بودند. دختر موهای قهوه ای اش را به دو طرف بافته بود و به چشمان عسلی اش عینک گردی زده بود. پسر هم موهای مشکی لختش را در چشمش ریخته بود و قد بلندی داشت. وارد کوپه شد و سلامی کرد. دختر با گرمی جوابش را داد و از او خواست که بنشیند.
-سلام من هیزل هستم اینم مایکله. اسم تو چیه؟
-منم لیسا هستم. لیسا تورپین.
-از اشناییت خوشبختم لیسا
-منم همینطور مایکل
لحظه ای ان دو به لیسا زل زدند که باعث خجالت لیسا شد
-تو چرا یکی از چشمات بنفشه؟
-خب راستش تو بچگی یه تصادفی داشتم که باعث شد یکم چشمام اسیب ببینه.
-پس تو هم مث مایکل ماگلی
-نه راستش من دو رگه ام. دو رگه خون اشام و جادوگر
-خو....خون.....اشام؟
هیزل گیج و منگ به لیسا خیره بود.لیسا از احساس خجالت گونه های سفیدش گلگون شده بود و سرش را پایین انداخت و با هول گفت:
-بخدا من خون انسان نمیخورم. اصلا هم اهل اینچیزا نیستم. ولی اگر شما میترسین میتونم برم
مایکل که زودتر از هیزل خودش را جمع کرده بود جواب داد:
- نیای نیست بری. به نظر من که خیلی هم باحاله. در ضمن تو گفتی که خون انسان نمیخوری پس چه نیاز به ترسه. استش تو خیلی بین بچه ها معروفی توی ایستگاه همه داشتن بهت نگاه میکردن و در گوش هم حرف میزدن. الان فهمیدم موضوع چیه.
لیسا اهی از سر اسودگی کشید.
-خب هیزل تو چی هستی؟ تو هم یک ماگلی؟ یا یک جادوگر
-من یک جادوگر اصلی هستم. پدر و مادرم هم ......خب نمیدونم کجان. از وقتی یادمه پیش مادربزرگم بودم. اونم هیچوقت بهم نمیگه مردن یا نه.
-منم پدر و مادرم مردن. مادرم توی جنگ بین ومپایر ها و انسان ها فرمانده اصلی بود و کشته شد. پدرم هم یه مدت بعد از مادرم توی همون جنگ کشته شد. منم از اون موقع به بعد با خواهر و برادر کوچیک ترم زندگی کردم.
-منم با پدر و مادرم زندگی میکنم. هیچ خواهر یا برادری ندارم.از بچگیم متوجه شده بودم میتونم یه کارایی بکنم اما خیلی جدیش نمیگرفتم. تا اینکه برام با یه جغد نامه فرستادن.
-خب حداقل زندگی تو بهتر از من و لیسا بوده
همه زدند زیر خنده
-راستش نه. پدرم یه وکیل بود و هیچوقت خونه نبود. مادرم هم همیشه با دوستانش وقت میگذرونه. منم هیچ دوستی نداشتم.
جو کمی غمگین شده بود.هرسه در سکوت به هم نگاه میکردند. لیسا که همیشه از جو های غمگین بدش میومد تصمیم گرفت سکوت را بشکند و جو را عوض کند:
-خیله خب حالا که درمورد هم فهمیدیم و متوجه شدیم هیچکدوممون دوستی نداریم چرا با هم دوست نشیم؟
دو نفر دیگر با لبخند قبول کردند و ادامه راه را با شوخی های لیسا و خنده های بلند مایکل (که به قیافه اش نمیخورد)گذشت و هرسه با حس خوبوار هاگوارتز شدند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: جمعه 24 اسفند 1403 16:31
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: امروز ساعت 22:11
از: معدن ملوبیار
پست‌ها: 121
آفلاین
چالش اول:
لیسا،مایکل و هیزل در حال انجام دادن یک کار خیلی بد هستند.قدم زدن در کوچه ناکترن. داستان از انجایی شروع شد که هر سه به دور شومینه گرم خانه مادربزرگ هیزل نشسته بودند و به دنبال راهی برای گرم کردن سر خود بودند.هیزل این پیشنهاد را داد که به کوچه ناکترن بروند و با مخالفت زیادی از سوی لیسا و مایکل مواجه شد.دیگر همه چیز خیلی سریع گذشت و تا به خودشان امدند خود را در کوچه ناکترن در حال راه رفتن دیدند.لیسا احساس خوبی به این کوچه نداشت و دستش را به صورت اماداه باش روی چوبدستی اش گذاشت. در گوش هیزل پچ پچ کرد:(هی.من میگم برگردیم. اینجا جادوگرای خوبی نداره. اگر بدست یکی اشون بیوفتیم اتفاقای خوبی برامون نمیوفته.)
هیزل:انقدر ترسو نباش لیسا. معلومه که اینا هیچکاری باهامون ندارن. مگه نه مایکل؟
مایکل:راستش منم با لیسا موافقم. ولی من بیشتر از این میترسم که اگر مادربزرگت بفهمه ....
هرسه از فکر عصبانیت مادربزرگ هیزل به خود لرزیدند. هیزل سرش را تکان داد و بی توجه به حرف های انها به سمت مغازه ای تاریک و قدیمی دوید. لیسا و مایکل به دنبال او رفتند. سه جادواموز کوچک جلوی در مغازه ایستادند و هیچکس جرئت نمیکرد یک قدم به جلو بردارد. چهارچوب در مغازه پوسیده و قدیمی بود. به نظر میرسید در اوایل رنگ قهوه ای زیبایی داشته اما گذر زمان و زندگی در همچین محله ای باعث شده بود رنگ خوبی به خود نگیرد.شیشه های مغازه کثیف و چرک بود و لکه های سیاه روی ان نشسته بود.یکی از شیشه ها شکسته و انگار برای هیچکس مهم نبود که درست بشو یا نه.چهار پایه رو به روی شیشه ها گذاشته شده بود برای نشان دادن اجناس .لیسا چشمش خورد به کلاه مشکی ای که بر روی بالشتک بنفشی که گرد و غبار روی ان اطراق کرده بودند افتاد. در طرف دیگر یک شیشه مربا که پر شده بود از مایع سفید و رویش با خط بدی نوشته بود(خون سوسک قرمز)گذاشته شده بود.لیسا چینی به دماغش داد و بار دیگر از هیزل خواست که از تصمیمش پشیمان بشود.اما هیزل مصمم تر از قبل پا به درون مغازه گذاشت. درون مغازه حتی از بیرون ان ترسناک تر بود.قفسه های مشکی و قدیمی ردیف شده بودند و در هر کدام اجناس خطرناک مختلفی گذاشته شده بود.مغازه خالی بود و هیچکس انجا نبود. این باعث شد کمی از ترس لیسا کاسته شود.به سمت دخل مغازه رفتند و همزمان به اطراف نگاهی کردند. در یک طرف از قفسه ها شیشه هایی به اندازه یک انگشت اشاره به ترتیب گذاشته شده بود که پر شده بودند از مایعاتی بد رنگ .بوی بدی در کل مغازه پیچیده بود و تنها چیزی که مغازه را روشن میکرد شمع های کوچکی که در هوا شناور بودند. چند شیشه خورد شده در کف زمین پخش بود و قسمت هایی از قفسه ها قارچ زده بود.انگار که مدت طولانی کسی به مغازه دست نزده است.
هیزل:سلام. کسی اینجا نیست؟
لیسا گوشه ردای هیزل را گرفت و کشید تا او را مجاب به رفتن کند. همان لحظه پیرمردی با ظاهر و موهای شلخته و بدون یک چشم وارد شد.او پیراهن سفید چرکینی پوشیده بود و جلیقه ای قهوه ای رویش پوشیده بود.صورت او پر از دوده و غبار بود انگار که از دل اتش بیرون امده.موهای سفیدش هر کدام به سمتی رفته و انگار که مدت هاست شانه اشان نکرده. با دیدن سه جادوگر جوان لبخندی موذیانه زد و ارام به سمت دخل رفت.لیسا و مایکل دستشان را روی چوبدستی اشان گذاشتند و با اخم به پیرمرد نگاه کردند.
جادوگر:سلام. چه چیزی باعث شده شما کوچولو ها بیاین به مغازه من؟
هیزل دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما لیسا نگذاشت و قبل از او با لحن تندی جواب داد
لیسا:هیچ چیزی ما رو مشتاق دیدن تو و مغازه قدیمی ات نکرده. ما هم الان قصد برگشت داریم.
دست هیزل را گرفت و کشید.
جادوگر:اما شما مهمان های من هستید. معلومه از راه دوری اومدید.اگر قصد خرید ندارید بزارید حداقل یک چای برایتان بیارم.
مایکل خواست مخالفت کنه اما هیزل نگذاشت و از او تشکر کرد. جادوگر به پشت رفت و سه جادوگر را تنها گذاشت.
لیسا:میفهمی داری چیکار میکنی؟اون یه ساحره است. اگر بخواد مسموممون کنه چی؟
هیزل:بسه دیگه. چرا باید بخواد مسموممون کنه؟اون مهربون بود. شاید حتی یه ساحره هم نباشه.
مایکل:شاید هم یه ساحره بد باشه که برای مغازه ترسناکش به یکم اعضای بدن نیاز داره
و همزمان به شیشه هایی که در ان کلیه و قلب بود اشاره کرد.لیسا که دیگر صبرش سر امده بود به سمت در رفت و قصد رفتن کرد.همان لحظه پیرمرد امد و سه لیوان که لب پر شده بود با چای جلوی انها گذاشت.
لیسا:خیلی متشکرم از لطفتون ولی ما دیگه داریم میریم.
و دست هیزل را کشید و به سمت در برد. همان لحظه پیرمرد فریادی کشید.
جادوگر:هیچکدومتون جایی نمیرید. مخصوصا تو خون اشام کوچولو.
لیسا متوجه شد از عصبانیت دندان هی نیشش بیرون زده. سریع چوبدستی اش را بیرون کشید و به جلوی پیرمرد گرفت.مایکل و هیزل هم همانکار را کردند.پیرمرد هم چوبدستی کهنه اش را بیرون اورد و وردی خواند.
جادوگر:پتریفیکوس توتالوس
سه جادوگر از ان جا خالی دادند
مایکل:استیوپفای
هیزل:ایمپدیمنتا
لیسا:اکسپلیارموس
پس از کلی ورد خواندن و جنگیدن و جا خالی دادن بالاخره سه جادوگر موفق شدند به ساحره پیر غلبه کنند. با کمک مایکل.
مایکل:ریکتوسمپرا
ساحره به خنده افتاد و چوبدستی اش را به زمین انداخت.سه جادوگر جوان به سرعت از در بیرون رفتند و میان کوچه دویدند.با استفاده از طلسم جا به جایی به خانه رفتند و به زیر پتوهایشان خزیدند.این دیگر درسی شد که هیچوقت به ان کوچه پا نگذارند و قبلش به هم قول دادند که این اتفاق مانند رازی بین خودشان باشد.در همان حین در به ارامی بسته شد و مادربزرگ هیزل از اتاق او با لبخندی فاصله گرفت

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
هیچ لذتی بالاتر از خندیدن نیست. حتی اگر به قیمت حرص خوردن بقیه باشه
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 19:57
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 4 شهریور 1404 16:51
پست‌ها: 61
آفلاین
جناب هیلیارد

چالش اولت رو به خوبی انجام دادی. توصیفات خیلی خوبی به کار بردی و خواننده رو از فضای کوچه‌ی ناکترن باخبر کردی. از لحاظ پاراگراف‌بندی هم بسیار درست عمل کردی و ایرادی نمی‌شه بهش گرفت.

چالش اول تایید شد.

اما در مورد چالش دومت باید بگم که حس می‌کنم نکات آموزشی‌ای که در پست تدریسم گفتم در مورد دیالوگ نویسی رو نخوندی یا توجهی بهش نکردی. پیشنهاد می‌کنم که نکته سوم و چهارم رو دوباره بخونی. خیلی می‌تونه بهت کمک کنه.

ولی خب در اینجا هم من مواردی رو بهت می‌گم. در سایت وقتی بخوایم از طرف کسی دیالوگ بنویسیم، اون رو با "-" نشون می‌دیم. برای مثال زدن از پست خودت استفاده می‌کنم.

نقل قول:
آدریان سرش را بلند کرد و به‌آرامی گفت: «می‌دونین چرا دمنتورها فقط به آدمای ضعیف حمله نمی‌کنن؟ چرا حتا قوی‌ترین جادوگرا هم ازشون می‌ترسن؟»
کاساندرا نگاهش را از پنجره گرفت. «چون اونا فقط ترس رو حس نمی‌کنن… ازش تغذیه می‌کنن.»

این رو به این شکل می‌نویسیم:

آدریان سرش را بلند کرد و به‌آرامی گفت:
- می‌دونین چرا دمنتورها فقط به آدمای ضعیف حمله نمی‌کنن؟ چرا حتا قوی‌ترین جادوگرا هم ازشون می‌ترسن؟
- چون اونا فقط ترس رو حس نمی‌کنن… ازش تغذیه می‌کنن.

پاسخ سوال آدریان را کاساندرا که نگاهش را از پنجره گرفته بود و به او نگاه می‌کرد، داد.


این شکلی نوشتن باعث می‌شه که پست مرتب تر دیده بشه و چشم بیننده خسته نشه از خوندنش. می‌تونی پست چالش اول و دوم خودت رو با هم مقایسه کنی. تفکیکی که توی پست چالش اولت دادی، پستت رو مرتب‌تر و جذاب‌تر نشون می‌ده.

متاسفانه باید بگم که...

چالش دوم فعلا تایید نشد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پیش از شرکت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 14:52
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
چالش دوم


قطار با صدایی یکنواخت روی ریل‌ها کشیده می‌شد. باران به پنجره‌ها می‌کوبید و لایه‌ای از بخار روی شیشه شکل گرفته بود. کوپه کم‌نور بود، فقط نور ضعیف چراغ‌های راهرو روی چهره‌ی چهار دانش‌آموز افتاده بود.
رابرت هیلیارد روی صندلی لم داده بود، نگاهش روی انگشتانی که بی‌هدف روی دسته‌ی صندلی ضرب گرفته بودند. کاساندرا کرست، با موهای سیاه بلندش، بیرون را نگاه می‌کرد، اما چشمانش چیز دیگری می‌دید. آدریان سلویس دست به سینه نشسته بود و با چوبدستی‌اش بازی می‌کرد. وینسنت گرِیو، با آن نگاه تیز و لبخند کمرنگ، آرام و دقیق بقیه را زیر نظر داشت.

آدریان سرش را بلند کرد و به‌آرامی گفت:
- می‌دونین چرا دمنتورها فقط به آدمای ضعیف حمله نمی‌کنن؟ چرا حتا قوی‌ترین جادوگرا هم ازشون می‌ترسن؟
کاساندرا نگاهش را از پنجره گرفت.
- چون اونا فقط ترس رو حس نمی‌کنن… ازش تغذیه می‌کنن.
وینسنت آهسته خندید.
- دمنتورها چیزیو ازت می‌گیرن که اصلاً نمی‌فهمی چطور بدونش زنده بمونی.
رابرت نگاهش را بلند کرد.
- امید.
سکوتی سنگین افتاد. بیرون، رعدی در آسمان پیچید، نورش لحظه‌ای خطوط چهره‌ی همه را روشن کرد.
آدریان ادامه داد:
- یه بار یه جادوگر پیر بهم گفت که بدترین نوع مرگ اونیه که قبل از اینکه بمیری، دیگه خودت نباشی. گفت دمنتورها همین کارو می‌کنن. یواش، اما حتمی.
کاساندرا سرش را به دیوار تکیه داد.
- تو هاگوارتز دیدینشون؟
وینسنت پوزخند زد.
- از نزدیک. ولی چیزی که بیشتر از خودشون ترسناکه، اون چیزیه که ازشون به جا می‌مونه.
آدریان اخم کرد.
- چی؟
وینسنت نگاهش را به او دوخت.
- تو هیچ‌وقت کاملاً از شرّشون خلاص نمی‌شی. انگار چیزی تو ذهنت جا می‌مونه… یه گوشه‌ی تاریک، یه جای عمیق که انگار چیزی توش زمزمه می‌کنه.
رابرت آهسته گفت:
- و اون زمزمه چی می‌گه؟
وینسنت لحظه‌ای مکث کرد. بعد با لحنی آرام‌تر گفت:
- می‌گه این دنیا خیلی تاریک‌تر از چیزیه که فکر می‌کنی.
کاساندرا نگاهش را پایین انداخت، اما انگار به چیزی فکر می‌کرد.
- می‌گن فقط یه چیز هست که می‌تونه دمنتورا رو عقب برونه.
رابرت انگشتش را روی میز زد.
- پاترونوس.
آدریان لبخند تلخی زد.
- یه نوری که فقط از توی تاریکی به وجود میاد.
وینسنت به آرامی گفت:
- سوال اینه که… وقتی واقعاً بهش نیاز داشته باشی، یادت میاد چطور احضارش کنی؟
قطار همچنان در دل مه‌آلود سرزمین‌های دوردست حرکت می‌کرد. بیرون، جایی در تاریکی، انگار چیزی در انتظار بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رابرت هیلیارد در 1403/12/19 22:04:45
پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: یکشنبه 19 اسفند 1403 14:14
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
پست‌ها: 16
آفلاین
چالش اول

قدم که در کوچه گذاشتم، هوا سنگین‌تر شد، انگار جاذبه‌ی اینجا فرق داشت. مه غلیظی که بوی چوب سوخته و چیزی شبیه به خون خشک‌شده داشت، روی زمین می‌خزید و خودش را دور مچ پاهایم پیچاند. تاریکی، مثل موجودی زنده، در هر گوشه‌ی کوچه می‌جنبید، انگار که منتظر بود کسی نادانسته در آن قدم بگذارد و بلعیده شود.

سنگ‌فرش‌های زیر پایم ناهموار و خیس بودند، انگار که همین چند لحظه پیش، بارانی نامرئی باریده باشد. از جایی نامعلوم، صدای چکه‌های آب می‌آمد، اما وقتی دقیق‌تر گوش دادم، فهمیدم که چکه‌ها از سقف یکی از مغازه‌ها نیستند، بلکه انگار از چیزی در بالای سرم... شاید از میان استخوان‌های آویزان‌شده‌ی یک حیوان جادویی.

ویترین اولین مغازه‌ای که از کنارش گذشتم، پر از اشیای زنگ‌زده بود؛ خنجرهایی با دسته‌های استخوانی، ساعت‌های جیبی که عقربه‌هایشان برعکس می‌چرخیدند، و قفل‌هایی که بدون کلید باز و بسته می‌شدند. یکی از خنجرها، انگار که حضور مرا حس کرده باشد، آرام از جای خود تکان خورد.

نور کمرنگ یک فانوس سبزرنگ، از داخل مغازه‌ای دیگر، سایه‌هایی را روی دیوارهای سنگی می‌رقصاند. پرده‌ی مخملی و پاره‌ای که از سقف آویزان بود، ناگهان کمی کنار رفت، و چشمم به قفس‌هایی افتاد که درونشان چیزی بیش از حیوانات ساده وجود داشت. در یکی از قفس‌ها، توده‌ای از سایه‌ها موج می‌زدند، بی‌شکل و بی‌صدا، اما وقتی از کنارش گذشتم، زمزمه‌ای سرد و خشن در ذهنم پیچید: "تو اینجا چه می‌خواهی؟"

نفسم را بیرون دادم و به راهم ادامه دادم. از کناره‌ی مغازه‌ای گذشتم که پنجره‌هایش شکسته بودند و از داخل آن، صدای جیغ‌های خفه و خنده‌های نامفهوم شنیده می‌شد. دستی استخوانی از پشت درِ نیمه‌باز بیرون آمد، روی زمین کشیده شد، و بعد ناپدید شد.

کمی جلوتر، تابلویی با حروف محو‌شده دیدم که تنها دو کلمه از آن باقی مانده بود: "حقیقتِ پنهان". داخل مغازه، قفسه‌هایی از کتاب‌های کهنه و خاک‌گرفته بود، اما وقتی از کنارشان رد شدم، صفحاتشان خودبه‌خود ورق خوردند، انگار که کسی بی‌صدا آن‌ها را می‌خواند. یکی از کتاب‌ها باز شد، و روی صفحه‌ی آن تصویری ظاهر شد: خودم... ایستاده در کوچه ناکترن.

در انتهای کوچه، مغازه‌ای بود که اصلاً تابلویی نداشت، فقط یک در آهنی زنگ‌زده با زنجیرهای سیاه دور آن پیچیده شده بود. روی زنجیرها علامت‌هایی به رنگ نقره‌ای کنده‌کاری شده بود، و از میان در، نوری کم‌جان و سرخ به بیرون می‌تابید، انگار که چیزی درون مغازه در حال نفس کشیدن باشد.

هوا سردتر شد. از لای درِ یکی از مغازه‌های بسته، بوی شیرین و نامطبوعی بیرون آمد—بویی که چیزی میان عطر گل و بوی جسد فاسد‌شده بود.

پایم را روی سنگ‌فرشی گذاشتم که زیر فشار قدمم ترک برداشت. از لای ترک، نه خاک و نه گرد و غبار، بلکه چیزی سیاه و چسبناک بیرون زد، مثل جوهر زنده‌ای که به سمت پایم خزید. قدمی عقب رفتم و جوهر دوباره درون سنگ‌فرش ناپدید شد.

کوچه ناکترن نفس می‌کشید، زنده بود، و من حس می‌کردم که درونش غرق شده‌ام. اما عمیق‌ترین تاریکی‌ها، همیشه جذاب‌ترین اسرار را در دل خود داشتند، و من، کسی نبودم که از اسرار بترسم.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟