هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تکلیف اول
===========
زندگینامه ی هرپوی کثیف:

استاد فقید،هرپوی کثیف که این لقب واقعا درخور فهم و کمالات وی است، در 22 جولای سال 1930 در حومه ی لندن به دنیا آمد. خانواده وی همگی به عنوان جن های خانگی در یکی از خانه های جادوگران ستمگر کار می کردند.پدر وی بر اثر شکنجه های ارباب خود،دار فانی را وداع گفت.در حالی که هرپو 13 سال بیشتر سن نداشت و از آن به بعد،مسئولیت خانواده بر دوش او افتاد.وی به دلیل حس آزادی خواهی خود، نتوانست زورگویی های ساکنان خانه اربابی خود را تحمل کند و در یک شب،همه آنان را به قتل رساند.از آن به بعد آن خانه مرکز نهضت آزادیخواه جن های خانگی شناخته شد.طولی نکشید که بیشتر جن های خانگی ستمدیده،جذب این گروه شدند.در این بین غول ها نیز که تا آن موقع درگیر جنگ با جادوگران بودند، حمایت خود را از این نهضت اعلام داشتند.

هرپوی کثیف عملیات فتح هاگزمید را در سال 1950 پایه ریزی کرد که توانست تا حد زیادی در این عملیات پیروز شود.وی 3 سال بعد به قصد فتح وزارت سحر و جادو،لشکر عظیمی را فراهم آورد.اما در این عملیات ناتوان بود و نیمی از لشکر خود را از دست داد و خود نیز به شدت مجروح شد.

وزارت سحر و جادو که نمی توانست این جنبش را نابود کند،تصمیم گرفت با هرپوی کثیف به مذاکره بنشیند.به همین دلیل در سال 1960، آلبوس دامبلدور را برای حل اختلافات به سوی او فرستاد.هرپوی کثیف به حدی شیفته ی آلبوس دامبلدور شد که تمامی اختلافات را کنار گذاشت و هزینه تمامی خسارات را متحمل شد.وی مدتی نیز در کلاس های دامبلدور شرکت کرد و لقبش از هرپوی کثیف به هرپوی سیفیت تغییر یافت . شاید همین مسائل بود که محبوبیتش در بین جن های خانگی کاهش یافت و سرانجام در سال 1993 توسط معاونش مسموم شد.

=============================
تکلیف دوم:

دان و فرمانده مارکوس در گوشه ای دورافتاده از سنگر بودند.دان تعظیمی به ارباب خود کرد.

-راحت باش.

قامت خمیده ی جن بلند شد و چشم های سبز رنگش، فرمانده مارکوس را با ردای سیاه مشاهده کرد.جن هیچ وقت بدون اجازه ی اربابش حرفی نمی زد و این بار هم از این فاعده مستثنا نبود.

-خوب! آخرین اطلاعاتت چی هست؟

جن کمی سرش را چرخاند تا مطمئن شود،هیچ کس در آن حوالی نیست.سرانجام با صدایی آهسته که البته بی شباهت به جیغ نبود گفت:

-ارباب!جن ها به انتقام خواهی شکنجه ی فرماندمون "سیران" ،قصد دارن امشب حمله کنن...

-بیخود کردن! جن های پست فطرت!

چشم های جن گشاد شد.ظاهرا سخنان فرمانده به او برخورده بود.اما نه! او ترسیده بود و می خواست جیغ بکشد. اما نمی توانست.با انگشت های زمختش به پشت سر فرمانده مارکوس اشاره کرد.جادوگر جوانی بر پشت تپه ای فال گوش ایستاده بود.به محض اینکه متوجه شد فرمانده مارکوس او را دیده است پا به فرار گذاشت.

-لعنتی!آواداکداورا!

اشعه سبز رنگ، زودتر از آن که سرباز متوجه آن شود،به کمرش خورد. او قبل از آن که به زمین بیفتد و گرد و خاک ایجاد کند، مرده بود!جن چشم هایش را بسته بود تا این صحنه های دردآور را نبیند.از لرزش بدنش می شد فهمید ترسیده است.

-خوب فقط همین اطلاعات بود؟

-نه! یه چیز دیگه! جن ها می خوان از شرق حمله کنن. و یه چیز دیگه! از فردا می خوان نیروهای تازه نفس رو وارد ارتشمون کنن و این یعنی این که من از فردا برای همیشه بازنشسته می شم.

لحظه ای سکوت برقرار شد که تنها صدای فش فش طلسم ها آن را می شکست.جن هنوز با نگرانی اطراف را نگاه می کرد.شاید یکی دیگر از سرباز ها در آن جا فال گوش ایستاده بود.اما فرمانده مارکوس کوچک ترین توجهی به اطراف نمی کرد.بلکه نگاهش به یک نقطه ثابت مانده بود و فکر می کرد. برق شیطنتی در چشم هایش شکل گرفت.سرش را به سوی دان برگردادند.

-ممنون به خاطر اطلاعاتت!

عجیب بود!وی تا کنون از دان تشکر نمی کرد.حتی خود دان نیز تعجب کرده بود.پیش از آن که بخواهد دان بخواهد در مورد علت تشکر فکر کند، بار دیگر فرمانده مارکوس شروع به سخن گفتن کرد.

-گفتی دیگه بازنشسته می شی؟

-بله ارباب.

-یعنی دیگه به درد من نمی خوری؟

جن با تعجب به فرمانده مارکوس نگاه کرد.حس می کرد فرمانده می خواهد عمل ننگینی را انجام دهد.بادی وزید و کمی گرد و خاک، تنه نحیف جن را نوازش کرد.اگر چه مایل نبود جواب دهد اما به ناچار پاسخ داد:

-بله قر...قربان!

-فکر کنم دیگه باید تورو نابود کنم دان!این طور واسه هردومون بهتره.

-نه قربان!خواهش می کنم!من خیلی به شما خدمت کردم!

صدای گریه ی دان به گوش رسید.گوشه ی ردای او را گرفته بود و های های گریه می کرد.اما فرمانده مارکوس توجهی به این صداهای زجر آور نمی کرد.بوی مرگ در سرتاسر بیابان پیچیده بود.با لگدی او را به آن طرف ت پرتاب کرد.

-متاسفم دان! جن خوبی بودی!آواداکداورا!

پرتوی سبز رنگ، جن را محکم در آغوش گرفت و سپس او را چندین متر آن طرف تر پرتاب کرد.


خاک های ترک برداشته ی بیایان، مظلومانه حرارت خورشید را تحمل می کردند.گاه گاهی طلسمی از یک سوی بیابان به سویی دیگر می رفت.اما "دان" بدون توجه به طلسم هایی که از بالای سرش می گذشت، سینه خیز به سوی سنگر جادوگران می رفت.بعضی موقع ها چوب های جارویی که در خلاف جهت حرکتش به سوی سنگر جن ها می رفت، او را می ترساند.اما هیچ کدام از آن جادوگرانی که با جارو به سوی مقر جن ها حمله می کردند،متوجه او نمی شدند.شاید رنگ لباس و پوستش که همرنگ خاک بود، مانع دیده شدنش توسط جادوگران می شد.کمی آن طرف تر، فرمانده مارکوس انتظارش را می کشید.در واقع لشکر جادوگری، تمام پیروزی سه ماهه ی اخیرش را مدیون دان بود.هیچ یک از افراد جادوگر و جن نمی دانستند که روزگاری دان، جن خانگی فرمانده مارکوس بود.به همین دلیل هنوز هم جاسوسی لشکر جن ها را می کرد.اگر هر یک از افراد جن می دانستند او جاسوس است، کشته می شد.

نیم ساعت بعد


[b]تن�


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
زندگینامه یکی از جن ها یا جادوگرانی را که در این جنگها وجود داشته اند بنویسید


اسکاور :

او یکی از جادوگران غیوری بود که در این جنگها حضور پیدا کرد و رشادت های بسیار زیادی از خود به جای گذاشت . او نقش کلیدی ای در این جنگها داشت . وی سال 1960 میلادی پا به این دنیا گشود و هنوز که هنوز است اثری از مرگ و این حرفا در وجودش به چشم نمیخورد !

از فعالیت های مفید و چشمگیر او در دنیای جادوگری میتوان به احداث کارخانه دستمال سازی اسکاور نیز اشاره کرد . او با این کار خود به جوامع جادوگری ثابت کرد که میتوان خیلی کارها را ساده تر از قبل انجام داد و خیلی کارها را میتوان به سادگی انجام داد ، کارهایی که حتی به وسیله چوب جادوگری نیز قابل انجام نبودند !

به طور مثال یکی از دستمال های عجوبه وی در این راستا ، دستمال مدیران بود که به کمک آن افراد علاقمند به مدیران میتوانستند نقش بسیار مهمی در عمل دستمال بازی ایفا کنند ، از جمله مفاد این دستمال میتوان به گرفتن دسترسی نظارتی ، اجرایی و حتی مدیریتی نیز اشاره کرد .

او تعداد زیادی از جادوگران و جنهای تبهکار و سیاه را نیز در این جنگ از بین برد .




فیلمی را که در تدریس ذکر شده است شرح دهید

جمعیت بسیار زیادی که به عمله و وزیر و مدیر و ارزشی و ... کلا همه چیز شباهت دارند جز جنگجو در میدان جنگ به صف ایستادند و منتظر اعلان شروع جنگ هستند که با فردی به نام عله مواجه میشن !


عله روی سکوی بسیار بزرگی ایستاده و در حالی که سیم کت و کلفتی که روش عبارت سرور به چشم میخوره رو در دست راست داره ، دست چپش رو برای ملت بلند کرده و انتظار داره که تشویقش کنن . بالاخره بعد از دقایقی که با خشم جنگجوها مواجه میشه و خیلی ضایع میشه ، دستش رو میاره پایین و میگه : خوب از این کار من که استقبال نشد ، از این بابت من از خودم کلی عذرخواهی میکنم و با دقت سیم سرور رو روی زمین میزاره و پاش رو محکم روی سیم میزاره و پشت میکروفون میگه : بوووق ! ( افکت شروع جنگ ! )


جن ها و جادوگران که به شدت تحت تاثیر جو قرار گرفتن ، چوبدستی هاشون رو در کمرشون میزارن و با مشت و لگد و چوب و بیل و هر وسیله ای که توی اون حوالی بوده به سمت همدیگه حمله ور میشن . بعد از دقایقی که عله مشاهده میکنه ملت با سرعت دارن شپلخ میشن ، پاش رو لحظه ای از روی سیم سرور برمیداره و پشت میکروفون میگه : هووی ملت ! یا مثل آدم برمیگردید سره جاتونو چوبدستیتونو در میارید ، یا همتونو میزنم حذف شناسه میکنم باب ما داریم فیلم میگیریما ، شما ها با این کارتون دارین قانون کپی رایتی که ما این همه خودمونو کشتیم به خاطرش رو نقض میکنید !


و به این صورت میشه که ملت به حالت اسلوموشن دوباره سره جاشون برمیگردن و با صدای بوق مجدد عله ، با چوبدستی هاشون طلسم های متفاوتی به هم دیگه میفرستن !


- کروشیو
- پتریفیکوس توتالوس
- سکتوم سمپرا
- آواداکداورا
- بوق ! ( طلسم بیناموسی ! )


سانســــــــور ! صدای بوق بلندی به گوش میرسه و مقادیری خون ملت روی دوربین میپاشه ! و دوربین در همون حال روی دل و روده هایی که روی زمین با نظم خاصی ! پخش شده زوم میکنه و همچنان صدای بوق سانسور به گوش میرسه !

بالاخره ساعت ها میگذره و دوربین کم کم از حالت زوم خارج میشه و یه نمای بسته ای از میدان جنگ رو میگیره ... جن های بسیاری در خون غلت میزنن و جادوگران زیادی هم سر از بدن جدا شده روی زمین افتادند و کلا صحنه وحشتناکی هست !

دوباره به کلاس برمیگردند !

دانش آموزان : این مثلا سانسور شده بود ؟

لوپین : بعله ! مگه نمیبینید صدا نداشت ؟ تازشم خودم سانسورش کرده بودم !

دانش آموزان : ایول ایول ! استاد نمیشه شما مسئولیت سانسور فیلم های بخش سینمای هاگوارتزو بر عهده بگیرید ؟ ما بدون صدا هم راضی ایم ببینیمشونا


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
زندگینامه یکی از جن ها یا جادوگرانی را که در این جنگها وجود داشته اند بنویسید(غیر رول-15 امتیاز)

چادویک شرور : او جنی بود که هشتاد سال قبل از جنگهای جنها و جادوگران به دنیا آمد. او در کودکی پدر و مادرش را از دست داد و به خاطر این خلا عاطفی به شرارت های عجیبی دست زد. در جوانی نزد یک استاد کارآموخته جن تحصیل کرد و در کنار درس و حساب اصول زندگی کردن را آموخت. بعد ها از او به عنوان یکی از فیلسوفان دنیای جن ها نام برده شد. وی در سن هشتاد سالگی در جنگ شرکت کرد و در پایان جنگ ها پرچم اقتدار جن ها ، با فرماندهی او برافراشته شد. وی اولین رئیس بانک گرینگوتز بود و در سن صد و چهل و هفت سالگی در اثر بیماری در گذشت.

2- فیلمی را که در تدریس ذکر شده است شرح دهید(رول -15 امتیاز)

تصویر سیاهی نمایانه و بعد کم کم کوچه دیاگون در سال های دور نمایش داده میشه.اجساد بیجان و نیمه جان زیادی روی زمین افتادند. جادوگران داشتند با چوبدستی های خودشون طلسم های بیشماری به سمت لشکر بزرگی از جن های به رهبری هرپوی کثیف می فرستادند. در جلو مردم جادوگر ، ده ها شنلپوش مشخص بودند که کارآگاهان وزارت جادو بودند.
کارآگاهان طلسم های سبز رنگی می فرستادند که اکثر توسط جن ها برگشت داده میشد و مردم از پشت طلسم های رنگانگی می فرستادند که گاهی به بعضی از جن ها می خورد و آنها را بیهوش ، اسیر ، طناب پیچ ، خشک یا ... می کرد.

در سمت دیگه جن ها که به دلیل قدرت بالای جادویی نیازی به چوب جادو نداشتند ، با دست هایشان سپر های دفاعی می ساختند و بعضی از آنها طلسم های وحشتناکی چون نقص عضو و مرگ تدریجی رو اجرا می کردند.
یکی از جن های بسیار زشت ناگهان فریاد زد : «سنسیم نکو !»
نور بنفش رنگی تابید و به یکی از افراد جادوگر خورد. نور نارنجی رنگی از کنارش رد شد و جادوگر فریادی از درد کشید و ناگهان ابر غلیظی از مه سفید صفحه را پوشاند !
دوباره کوچه دیاگو ظاهر شد. حالا جن ها جادوگران را تا نزدیکی کافه پاتیل درزدار عقب رانده بودند.

هرپوی کثیف با فریادی فرمان داد : « حمله نهایی !»
جن ها دیوانه وار شروع به دویدن به سمت جادوگران کردند و خنجر هایی نقره از کمر همه آنها بیرون کشیده شد. بوی خون اژدها از خنجر ها می آمد و مشخص بود همه آنها با خون اژدها جلا داده شده است. جن ها به جادوگران رسیدند و صده ای دفاعی جادوگران شکسته شد و خنجرها به هوا برخاست. برق نقره ای رنگی در هوا ظاهر شد و دود سیاه رنگی تصویر را در بر گرفت.
وقتی تصویر دوباره آمد. حدود سیصد جن بر جسد های بیجان و نیمه جان جادوگران نظاره می کردند...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
امتیازات جلسه دوم تاریخ جادوگری


گریفیندور
پیتر پتی گرو:27
پرسی ویزلی:28
آلبوس دامبلدور:28
هرمیون گرنجر:25
استن شانپایک:25
فرد ویزلی: 25

اسلیترین
هیچ کس شرکت نکرده است

هافلپاف
آراگوگ:24
دنیس:27
پیوز:27
پردفوت: 16
رز ویزلی:22

راونکلاو
گابریل دلاکور:28
آریانا دامبلدور:26
لونا لاوگود:26
هلنا ریونکلاو:30

مجموع:
گریفیندور:26.3 رند شده به 26
اسلیترین:0
هافلپاف:23.2 رند شده به 23
راونکلاو:22


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۱:۱۸:۲۴
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۱:۲۹:۱۰

تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
عرق ریزان درحالی که پشت دستگاه پروژکتور و یک پرده پنهان شده بود وارد کلاس شد.
لوپین:
دانش آموزان:
پس از مدتی هنگامی که سرانجام موفق شد پروژکتور را درسرجایش بگذارد شروع به صحبت کرد: خب، همونطور که درجلسه اول اعلام کردم قرار بود این جلسه درباره جنگ جن ها که مطمئناً چیزهایی درباره اش شنیدین صحبت کنیم.
اندکی مکث کرد تا عرق هایش را خشک کرده و قدری آب بنوشد و همزمان با آن وردی زیر لفظی را اجرا کرد.
پس از مدتی با صدای خس خسی بینز شروع به صحبت کرد: جنگ میان جن ها و جادوگران به قدری بزرگ بوده که تا به اکنون، آثارش در میان این دو گروه باقی مانده.این جنگ ها تنها براثر یک چیز ایجاد شد. خودپسندی جادوگران. جادوگران فکر میکردند جن ها یک برده هستند و تنها بهشون دستور میدادند و دستمزد خیلی کمی براشون درنظرمیگرفتند.
دراین حین،هرمیون به علت شنیدن این موضوعات بسیار عصبی شده و دچار سکته مغزی میشود
لوپین: این هم یکی از آثار جنگ جن ها.در این جنگ ها، جنهای زیادی مانند هیرپوی کثیف شرکت داشتند. من در این جلسه قصد دارم یکی از این جنگ ها رو که جنگ جان نامیده شده است رو بهتون نشون بدم. علت این نامگذاری، این هست که در این جنگ حدود 1000 نفر از جادوگران و 400 نفر از جن ها کشته شدند. و زخمی ها نیز کلا در حدود 5000 نفر بودن. البته این فیلم به علت دارا بودن صحنات خشن، مقداری توسط صاحب خاطره به آن بوقیده شده است اما درهرصورت برای کلاس کافی است.
آنگاه پروژکتور را با تکانی به چوبدستیش، روشن کرده و بچه ها را برای اولین بار در کلاس تاریخ جادوگری هشیار و سرحال نمود

------
تکالیف:
1- زندگینامه یکی از جن ها یا جادوگرانی را که در این جنگها وجود داشته اند بنویسید(غیر رول-15 امتیاز)
2- فیلمی را که در تدریس ذکر شده است شرح دهید(رول -15 امتیاز)


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

پريسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۹:۴۰ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
تکلیف جلسه ی دوم


[color=6600CC]سال 1854[/color]



دخترک قیافه ی جذابی نداشت ، زشت ، بی ریخت و با دماغی گنده و خال خالی در میان صورتش ! موهایی کدر و کم پشت و بی حالت داشت . و در حقیقت معلوم نبود که ننه و بابای این دختر چی بودند که این بشر به این روز افتاده بود و بیشتر به درد سطل آشغال می خورد . نه از لحاظ قیافه ، بلکه موجودی بی عرضه و بی دست و پا بود و بد بختانه نام ساحره را بر رویش داشت که آبروی هرچی جادوگره برده بود ! به همین دلیل مورد طرد خانواده و آشنایان خود واقع شد .


در جوانی بعد از اینکه از روستای خود خارج شد ، تنها و بی کس ، افسرده و ناامید بسوی مکانی دوردست رفت و اتفاقا کلبه ی چوبی کوچکی در میان درختان جنگل پیدا کرد . باید زنده می ماند ،بسوی خانه رفت ....
دختر به قدری احمق بود که سالها تدریس و آموزش بر روی او کافی نبود و حتی قادر نبود یک شی رو جابجا کند ، چه برسد به اینکه بخواهد برای خودش غذا تهیه کند . خلاصه باز هم شانس به یاریش آمد و به ذهنش رسید که مانند یک احمق ماگلی ! چهار دست و پا به دنبال غذا در میان بوته ها بگردد .


روزها گذشت ... روزی بیرون در خانه علاف نشسته بود که ناگهان مرد جوانی سوار بر اسب از کنار کلبه اش گذشت .
دختر فقط توانست یک نظر از نیم رخ مرد را ببیند ولی همین یک نگاه کافی بود که دخترک احمق را نه ببخشید دخترک را به بزرگترین معجون ساز تبدیل کند .
قدرت عشق در وی چنان غوغایی به پا کرده بود که باعث شد در یک نگاه تمام گذشته ی خود را به یاد بیاورد ... احمق ، بی فکر ، کله شق ، به درد نخور . هووم ؟ نه باید کاری می کرد باید این صفات رو تغییر میداد .

به خانه رفت و به مدت 6 ماه هیچ نشانه ای از او در بیرون از خانه توسط نویسنده ی داستان ! رویت نشد .


6 ماه بعد


دختری ژولیده با نگاهی امیدوارانه در میان درختان قدم میزد و انتظار میکشید . کمی بعد صدای سم اسب به گوش رسید و مرد خوش سیما سوار بر اسب ظاهر شد . دختر با لبخندی بر لب جلو رفت و از مرد خواست تا برای رفع خستگی آب بنوشد (آره جون خودش ! آب !) و باز هم بر حسب شانس مرد قبول کرد . نوشیدن آب همان و عاشقانه زندگی کردن با دختر و پدر 8 تا بچه شدن ! همان !

نتیجه ی اخلاقی : این معجون عشق قویترین و خطر ناک ترین (میتواند شما را به بزرگترین زز دنیا تبدیل کند ) معجون دنیا است که هم اکنون در بانک گرینگوتز تحت شدید ترین تدابیر امنیتی نگه داری می شود .

با تشکر از تدریس خوبتون .


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۲۰:۴۷:۵۴

یاد بعضی نفرات روشنم میدارد ، قوتم می بخشد ، راه می اندازد.
یاد بعضی نفرات ، رزق روحم شده است ، وقت هر دلتنگی ، سویشان دارم دست !


به یاد قدیمای سایت سال 1386
گروه هافلپاف
رز ویزلی ، لودو بگمن ، ماندانگاس فلچر ، البوس سوروس پاتر ، ریتا اسکیتر ، دنیس و ...

نوادگان هلگا


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

پردفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۳۰ اسفند ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
روزي روزگاري مرليني بود كه مدام در گوشه اي پنهان ميشد و ساعاتي را به تامل و فكر كردن مي پرداخت و در حين تفكر زور هم ميزد!

كم كم اون مكاني كه مرلين توش فكر ميكرد، شد جزو مكان هاي شلوغ و پر رفت وامد و مردم كه رد ميشدن از كنار مرلين، نگاه هاي بدي به او مي انداختند. مرلين از اين نگاه ها به شدت ناراحت ميشد و تصميم گرفت تا سر پناهي براي خودش آماده كنه تا از نگاه هاي مردم در امان باشه.

پس يك عدد حصير تهيه كرد و گذاشت اونجا تا مردم نگاش نكنن! بعد كم كم احساس ميكرد كه داره وسواس ميگيره و نياز به وسيله اي داره تا به وسيله اون آب رو نگهداري كرده و عمل آسلاميوس رو انجام بده!

پس بعد از گذشت دو سال تونست وسيله اي شبيه دماغ آلبوس دامبلدور (!) اختراع كنه كه هم زيبا هم جادار و هم مطمئن بود. از اون پس مرلين آفتابه شو همه جا ميبرد. و خيلي دوستش ميداشت و به قدري اين افتابه داراي مقام بالايي بود كه مردم به آفتابه مرلين قسم ميخوردند و ميخورند!

بعد از مرگ مرلين كه خودش شونصد سال طول كشيد، آفتابش رو جن مفلوكي به اسم غضنفر با خودش برد به لندن و گرينگوتز براي اينكه بگه كه بانك خفني ميباشد؛ آفتابه رو دزديد و در بانك جزو ذخايز ثبتش كرد و بسي ملت توجهشون به اين بانك از اون موقع جلب شد!
نام وسيله: آفتابه مرلين
نام مخترع: مرلين
اهميت شيء: هشت ستاره ********
تاريخ اختراع: 1100
تاريخ ثبت در گرينگوتز: 1237



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ شنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۷

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 106
آفلاین
یکشنبه ی خوبی بود.هوای گرم مطبوعی داشت و در آسمان ابر چندانی نبود.

دانش آموزان گریفندور در صف های طویلی در کنار درب خروجی مدرسه ایستاده بودند.مدیر مدرسه،استرجس پادمور،به درخواست ریموس لوپین به علت برتری آنها در هفته اول بازدید علمی ای ترتیب داده بود.

دانش آموزان گریفندور برای اینکه هرچه زودتر سوار اتوبوس شوالیه شوند و به طبقه بالا راه یابند،یکدیگر را هل می دادند.بلاخره پس از 15 دقیقه همه در اتوبوس نشسته بودند.

در اتوبوس

ریموس بر روی صندلی جلویی نزدیک راننده و کمک راننده،استن شانپایک،نشسته بود.
ناگهان اتوبوس به راه افتاد و همه به عقب پرت شدند.تد مثل گوجه ای به شیشه خورد و دامبلدور به صورت کاملا اتفاقی بر روی پرسی افتاد.

تد:بابایی،بگو آروم تر بره!!!
ریموس:نــــــــــه!پسرم!
تد:به ما..مان بگو دوسش دارم!

وبعد بیهوش به روی زمین افتاد.

سر انجام بعد از چند دقیقه آنهابه کافه پاتیل درزدار میرسند و بدون فوت وقت به کوچه دیاگون می روند.

درکوچه دیاگون


مغازه جدیدترین وسایل کوییدیچ با مدل جدیدی از جاروی آذرخش ویترین خود را تزیین کرده بود.به همین دلیل علاقه مندان زیادی مشغول به تماشای آن بودند.

جیمز سیریوس پاتر به ویترین نزدیک شد و با صدای بلندی خطاب به فرزند رون ویزلی،هوگو ویزلی،گفت:بابام میخواد واسه تولدم که یه ماه دیگه ست،اینو بخره!!!
هوگو گفت:توهم برو با اون بابای بوقیت!
ریموس غرلندی کرد و گفت:"عین باباش خالی بنده!" و به راه خود ادامه داد.

بلاخره پس از 10 دقیقه پیاده روی به ساختمان کج و معوج بانک گرینگوتز رسیدند و جلوی آن دوباره صف خود را چیدند.

ریموس گفت:دفعه قبل که اومده بودیم،آبرومون رفت.چندتا از بچه ها سعی کردند گالیون بدزدند.سر همین موضوع مدیر قبلی،دامبلدور،براشون چندین جلسه پیاپی کلاس خصوصی گذاشت.

آنها وارد ساختمان شدند و جن ها که از قبل با آنها هماهنگ شده بود،به سمت آنها آمدند و بدون هیچ حرفی آنها سوار واگن ها کردند و پس از ده دقیقه به صندوق 268 رسیدند.

یکی از جنها صندوق را به طرز عجیبی بازکرد و بلاخره آنها شی یک دستبند بسیار کوچک را دیدند.

ریموس با علاقه شروع به توضیح دادن کرد:
این دستبند توسط مرلین ساخته شده..این دستبند در صورتی که فردی سیفید در اطراف شما باشه و یا کسی که دوستش دارید گرم میشه و شمارو تحریک میکنه!(). افراد زیادی برای دزدین این دستبند شگفت انگیز تلاش کردند.از اونا میشه به آلبوس دامبلدور خودمون اشاره کرد که به خاطرش 6 ماه در آزکابان زندانی بود.سوروشس اسنیپ بعد از مخفی شدن لیلی برای پیدا کردنش سعی در دزدیدن این دستبند کرد.وهمچنین توحید ظفرپور که همین دیروز محاکمه شد.هدفش پیدا کردن یه مشنگ زاده به نام اما واتسون بود.

هرمیون دستش را بالا برد و پرسید:پروفسور!من فک نمیکردم که شماهم نژاد پرستید!
ریموس:چه ربطی داره؟!
هرمیون:"هیچی!همینطور برای ابراز موجودیت!"

در این میان جیمز با خوابالودگی گفـت:فک کنم راجع به مامان بزرگم حرف زدی؟!
ناگهان قیافه خشنی به خود گرفت()و گفت:بی ادب!بی نزاکت!به نوامیس مردم چی کار داری؟!()

ریموس که بار دیگر شروع به توضیح دادن کرده بود گفت:بله،همونطور که گفتم این کمربند تا حالا چندین بار در معرض دزدیده شدن بوده.
جنس این کمربند از نیکل و کروم به همراه مقدار کمی طلا هست.مرلین ابتدا تمام مقادیر این فلزات رو به طلسم گرما بی نقصی ذوب کرد و آنها درهم آمیخت.از آمیزش این مواد()این دستبند فقط شکل گرفت.اما اون با یک عدد طلسم ناشناخته که فقط خودش میدونه، این رو ساخته!
سوالی هست؟!

دانش آموزان که سرپا خوابشان بورده بود از جا پریدند و خمیازه کشیدند.

در این هنگام ریموس گفت:خب،واسه امروز بسه!برمی گردیم هاگوارتز.

و بدین ترتیب راه افتادند.


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۹ ۱۱:۰۵:۴۴

ّّFor What I've Done
I Start Again
And Whatever Pain May Come
Today This Ends
I'm Forgiving What I've Done



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
صف های طولانی در چندین ردیف تمام سالن را پر کرده بودند و استن که قصد داشت کرچر رو ببینه مجبور شد برای رفتن به طرف دیگه ی سالن به دیوار بچسبه و به سختی از بین جمعیت رد بشه

" سلام کریچر "

کریچرکه از دیدن اربابش استن خیلی خوشحال شده بود ، خودشو به سرعت به اربابش رسوند

"سلام ، ارباب حالشون خوب هست"

ممنون کریچر ، ولی مثل اینکه حال تو خیلی خوب نیست"

" خیر ارباب ، از صبح تا الآن مردم همین جور می آیند "

استن که متوجه ساحره ای شده بود که کلاهی شبیه کلاه گروه بندی روی سرش بود بدون فکر پرسید ، چرا ؟

کریچر که از پرسیدن این سوال متجب شده بود با حالتی که استن رو متوجه خودش کنه ، جوابشو اینجوری داد : فکر نمی کردم ارباب ندونه ، امروز روز نمایش اختراعات بزرگ جادوگری هست . تمامی اختراعات بزرگ جادوگری اینجا نگه داری میشه و هر سال فقط یک روز نمایش داده می شوند "

استن که هنوز متوجه ساحره بود پرسید : کریچر میدونی اون ساحره کیه ؟

" اون همون بوقی هست . وزیر جادو آلبوس سوروس " .... "وای کرچر نباید این حرف زد ، من باید مجازات شد "

استن که از این رفتار کریچر زیاد خوشش نیومده بود سعی کر ذهنشو بیشتر متمرکز کنه

" نه دیوونه .. یادت نیست ، توالآن آزادی .ضمنا اگه واقعا اون وزیر باشه ، به نظرم حق با تو باشه . راستی گفتی نمایشگاه اختراعات جادویی ، میشه منم برم ببینم ؟"

کریچر که دوباره یاد آزاد بودن خودش افتاده بودشروع کرد به گریه کردن و دست استن رو محکم به سمت دری در انتهای راهرو کشید
" اینجا راه مخصوص است . ما نمی زاریم جادوگر ها مخصوصا افرادی مثل اون وزیر از اینجا رد بشوند . اینجا مخصوص جن هاست و البته مخصوص ارباب استن "

حالا استن و کریچر به قسمت انتهایی راهرو رسیده بودند و استن تازه متوجه وسایل متعددی شد که در کنار دیوار چیده شده بودند و در کنار اونها شیشه های جادویی و بزرگی قرار داشت که مردم میتونستن از توی اونها اختراعات رو ببینن

استن که از دیدن صحنه ی جالبی خندش گرفته بود دست کریچرو کشید و با دست دیگرش به شیشه ای اشاره کرد که انبوه جادوگر ها و ساحره ها کنارش جمع شده بودند و صورت هاشون کاملا به شیشه چسبیده بود و سعی می کردن که هر جور که شده اختراع زیر شیشه رو ببینن

" کرچر، مگه اون جا چیه ؟ "

کرچر که باز هم مثل دفعه ی قبل از این سوال زیاد خوشش نمیومده بود با بی میلی جواب داد : " ارباب چطور ندونست ؟ اون یکی از بزرگترین اختراعات جادویی هست . اون تنها نسخه ی اصلی دزگیر جادویی هست . همون هایی که الآن جادوگر ها همه جا کار میزارن و با اونها سعی داشت که جن ها رو متهم کرد "

استن که کنجکاو شده بود با اشاره های سر به کریچر فهموند که دوست داره اون وسیله رو ببینه


چند لحظه بعد ...

" خوب این چه جوری کار میکنه ؟ "

کریچر که چیزی از وسایل جادویی نمیدونست پیشنهاد کرد که فقط ببیننش

" یعنی چی که نمیدونم . الآن خودمون میفهمیم . نظرت در مورد اون دکمه قرمزه چیه "

چیک – صدای فشار دادن دکمه –

بو وو م

کریچر که نمیتونست جلوی خندش رو بگیره دستشو به زیر چشمه استن زد تا محلی که مشت جادویی دستگاه بهش خورده بود رو ترمیم کنه

" آ خ خ خ "

" ارباب ، این دستگاه خیلی خطرناک هست ، همون طور که دیدین نمی تونید با اون بازی کنید "

استن که کلا بهش برخورده بود تصمیم گرفت از دکمه ی زرد رنگ استفاده کنه ...

دینگ

و سپس در جایی که قبلا می شد مردم رو پشت شیشه های جادویی دید که روی سر و کول هم بودن الآن غبار هایی در حال شکل گرفتن بود و سپس تصاویری فیلم گونه پخش شدند .

25 آپریل سال 1920

تصاویر غبار آلود خانه ی مردی را در حومه ی شهر نشان می دادند ، سپس تصویر به درون خانه رفت... خانواده ای صمیمی با دو بچه و پدر ومادری مهربان .. صدای کوبیدن در به گوش رسید ... پدر به سمت در رفت
صدایی مهیب و بعد تصویر سفید

26 آپریل سال 1920

تصویر بیمارستان سنت مانگو رو نشون میده ... مردی که به نظرپدر خانواده بود بیهوش روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود

30 آپریل 1920

تصویر به محلی شبیه به مجلس عزاداری رفت .. پدر خانواده تنها کسی بود که از آن حادثه جون سالم به در برده بود و با چهره ای اندوهگین در گوشه ای از مجلس اشک می ریخت

15 می 1920

همه جا تاریک بود و تنها چراغی که در آن نواحی روشن بود ، مربوط بود به اتاقک کوچکی در گوشه ی خیابون بود .. مرد با صورتی زخمی با یک دست شکسته به سختی مشغول ساخت وسیله ای بود که به نظر برایش اهمیت زیادی داشت

20 ژوئن 1921

خبر دستگیری قاتل خانواده ی پلانگ همه جا پخش شده بود

1 جولای 1922

تنها تصویر مربوط بود به بریده ای از یک روزنامه که در کف اتاق کار آقای پلانک وجود داشت " قاتل پلانک ها فرار کرد "

30 جولای 1922

همه جا پر از جادوگر است .. صدای دست و تشویق حتی یک لحظه هم قطع نمیشود و نوشته ی بزرگی در بالای سالن " رودولف پلانک مخترع دزدگیر جادویی " از همه چیز نمایان تر بود

15 آگوست 1922

تصویر انبوه جادوگرانی را نشان میداد که پشت مغازه ها برای خرید اختراع آقای پلانک صف کشیده بودند

30 می 1923

تیتر پیام امروز " مردی که خانواده ی پلانک ها را کشته بود به کمک دزدگیر پلانگ کشته شد

غبار ابتدا کمرنگ و سپس محو شد

استن که هنوز مبهوت مونده بود به یاد دزدگیر جادویی توی خونش افتاد و البته آرم "پلانک" که زیرش حک شده بود

کریچر که بالا پایین می پرید دست استن رو کشید و به مردمی اشاره کرد که داشتن سالن رو ترک می کردن و با صدای بلند گفت : اگه ارباب می خوان بعقیه اختراعات رو هم ببینن باید عجله کنن

و سپس هر دو به قسمت دیگر سالن رفتند


ویرایش شده توسط استن شانپایک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۸ ۲۳:۰۱:۰۳

ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
تکلیف جلسه دوم

لوپین با وقار خاصی وارد کلاس شد. رو به دانش آموزان کرد و گفت :

ــ سلام، تکلیفی رو که گفته بودم انجام دادید؟

دانش آموزان در حالی که با چشمان ذوق زده به لوپین می نگریستند همگی باهم گفتند :

ــ بله پروفسور.

لوپین از اینکه توانسته بود معلم خوبی باشد احساس غرور کرد و سپس نگاهی عمیق به دانش آموزان انداخت و گفت :

ــ خب، حالا که این طوره یک نفر به صورت داوطلبانه بیاد و تکلیف خودشو برامون بخونه...چه کسی داوطلب می شه ؟

لوپین از میان دانش آموزانی که دستشان را بلند کرده بودند هرمیون راکه مشتاق تر از همه بود انتخاب کرد .
هرمیون با خوشحالی ایستاد و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد :

ــ قرن ها پیش وسیله ای پیدا شد که جنجال عظیمی به پا کرد . این وسیله یک گوی بلورین بود که این اختیار را به صاحبش می داد تا هر کسی را در هر جای دنیا نابود کند.

جک چویناک سازنده این گوی مرگباربود . او از پدری چینی و مادری اروپایی که هردو جادوگر بودند متولد شد . سه ساله بود که پدر و مادرش را درحادثه آتش سوزی از دست داد ونزد پدر بزرگ پیرش زندگی کرد.
از زمانی که به استعداد جادوگری خود پی برد می خواست به کشف ناشناخته های جادوگری بپردازد ولی پدر بزرگش که ماگل بود او را ازانجام کار های جادویی منع می کرد.

تا اینکه درشانزده سالگی پدر بزرگش فوت کرد واو از آن پس تنها زندگی کرد و توانست از استعداد جادویی خود استفاده کند . بیشتر اوقات در سفر بود. جک هوشی بسیاربالا داشت ولی رفتار ها و خلق و خویش بسیار خشن و سرد بود . کمتر با کسی حرف می زد و تنهایی را ترجیح می داد.

طبق برسی های به عمل آمده او در خانه ای در وسط جنگل زندگی می کرده و استعداد عجیبی در ساخت و اختراع ورد ها و طلسم های جادویی داشته است.
در حدود بیست و هشت سالگی بوده که گوی مرگبار را اختراع می کند.
جک به دلیل اختلالات روانی همه انسان ها را دشمن خود می پنداشته و هدفش از اختراع این گوی پیش گویی هم دیدن افراد خیالی و توهمی بوده که به کلبه او نزدیک می شدند ومی خواسته که آنها را از بین ببرد.

این گوی به صورت ذهنی عمل می کرده و هر کس را که درون آن دیده می شده در همان لحظه می کشته .
اوبه وسیله این گوی فقط یک گراز وحشی را کشت. و چندی پس از آن هم در سن سی و پنج سالگی خود کشی کرد.

سالها پس از آن مردی به نام رابرت استونی که در جنگل گم شده بود آن را پیدا کرد و از آن استفاده نمود و موجب مرگ بسیاری از مردم و همچنین وزیر سحر و جادوی آن زمان شد.

پس از مرگ رابرت، پسرش چارلی که با کارهای پدرش کاملا مخالف بود هرگز از آن گوی استفاده نکرد تا اینکه آن را برای همیشه به بانک گرینگاتز سپرد .

لوپین به آرامی گفت :

ــ خوب بود.


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.