در عملیات گزینش اولین سوال انگیزه ست.. انگیزه شما؟!
سوسک کردن هر چه بیشتر ولدی ! کچل کردن دیگر وفاداران ولدی !
چند ساعت از وقت خود را -روزانه يا هفتگي- به محفل اختصاص مي دهيد؟
خب این بستگی داره ! اگه بقیه روزها هم مثل امروز بیکار باشم روزی دو ساعت و اینا !
باید با جادوی سفید آشنا باشید، یک مبارز واقعی در مقابل جادوی سیاه.
با یک پست کاملا سفید در هر جا و هر تاپیک این قدرتها رو به ما نشون بدید. حتی همین جا یا در جایگاه سفیدان اصیل با یک پست تکی قابلیتهای خودتون رو نشون بدید.
خب من اینی رو که الان میذارم قبلا به نیت عضویت تو محفل نوشته بودم ! قبلا یعنی دیروز !
نگو قوانین عوض شده و اینا ! امیدواریم مورد قبول درگاه مرلین و بنده مرلین که جنابعالی باشین قرار بگیره !
باد سردی میوزید که باعث میشد بیشتر به خود بپیچد . دیگر توان بالا رفتن از تپه های بلند فرش شده با سنگ های ریز و درشت را نداشت . با وزش باد موهایش صورتش را شلاق میزدند . انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا او به مقصد نرسد . اما هرطور که بود خود را به بالای تپه رساند . قدری ایستاد تا نفسی تازه کند . بی اعتنا به باد دهانش را باز کرد و نفسی عمیق کشید . با این کار خاک و غبار زیادی را وارد حنجره اش کرد . به سرفه افتاد . دست هایش را که مشت کرده بود باز شد و شیئی برزمین افتاد . فوری خیز برداشت و آن را که به نظر نوعی سنگ میرسید را در هوا قاپید . نگاهی به اطراف مرد اما نمیتوانست چیزی را در آن طوفان ببیند . باید هرچه زود تر خود را به شهر میرساند . دست های مشت شده اش را درخودش حلقه کرد و به راه افتاد . میدانست اگر از تپه پایین برود با دیدن ساختمان ها و خانه ها کم کم به مقصد خواهد رسید . با این فکر امیدی در دلش زنده شد و قدم هایش را محکم تر و سریع تر برداشت . به هیچ چیز توجه نداشت . فقط راه میرفت و میرفت تا خود را در شهر ماگل ها دید . از اولین کسی که سر راهش بود سراغ نزدیک ترین مسافر خانه را گرفت . به نگاه های تند مرد توجهی نکرد . مرد بعد از مکثی کوتاه به سمتی اشاره کرد اما از کنجکاوی و شاید وحشت جاری در نگاهش چیزی کم نشد .
محال میدانست مدیر مسافر خانه او را با آن سر و وضع به داخل راه دهد . اما وقتی پولش را نشان داد زن ساکت شد و کلیدی را محکم به پیشخوان کوبید . آماتا کلید را برداشت و با قدم های تند از راهروی تنگ و تاریک گذشت تا به اتاق رسید . اتاقی نمور و تاریک با تختی زوار دررفته . فرصت استراحت نداشت . شنلش را درآورد و مشغول بررسی سنگ شد . برق عجیبی میزد . بعد از یک ربع ساعت ور رفتن با آن به نتیجه ای نرسید . سنگ را کناری گذاشت و خود را روی تخت انداخت . سعی میکرد جیر جیر تخت را نادیده بگیرد و بخوابد .
نمیدانست چقدر خوابیده . فقط با سرمای عجیبی از خواب پرید . اتفاقی در شرف وقوع بود . لامپ کم نور بالای سرش خاموش و روشن میشد . خود را به تکیه گاه تخت چسباند و از وحشت ملافه اش را چنگ زد . هر آن انتظار داشت در باز شود و شخصی سیاه پوش در برابر چشمانش ظاهر شود . انتظار آماتا خیلی به طول نینجامید.
که در از جا کنده شد و موجودی عظیم مقابل آماتا ظاهر شد .
لامپ ناگهان با صدای پاقی ترکید . آماتا با کمی دقت متوجه دیوانه ساز بودن ان موجود شد . میخواست از جا بپرد . سنگ را بردارد و فرار کند . اما انگار یخ زده و سرجایش میخکوب شده بود . دیوانه ساز نزدیک تر میشد و آماتا از ترس و ناامیدی لبریز تر . قبلا در باره ی بوسه ی دیوانه ساز شنیده بود . چشمانش را بست و میدانست دیگر پایان کار است . اما ناکهان هوایی گرم جانشین آن سرمای غیر عادی شد . نا امیدی که در دلش موج میزد از میان رفت . چشمانش را باز کرد . مردی عجیب را در مقابل درگاهی دید که یکی از چشمانش بزرگتر از چشم دیگر بود و مردمک آن به طور غیر عادی اطراف را میپایید .
- سلام ! بهتره خیلی زود از جات بلند شی و با من بیای . اون تیکه سنگ رو هم بردار که هرچی بلاست زیر سر اونه !
- نه ! اول بگو کی هستی . از کجا میای و چی درباره اون سنگ میدونی ؟
- خب من آلستور مودی هستم و از طرف پرفسور دامبلدور میام . باید بشناسیش .
با شنیدن نام دامبلدور امید و شعفی در دل آماتا چنگ انداخت . همه آن جادوگر بزرگ را میشناختند .
- آره .
- من از طرفش مامور بودم که آن سنگ را پیدا کنم . اما سر و کله ی تو زودتر پیدا شد . چیز زیادی هم درباره ی اون سنگ نمیدونم فقط این که اسمشو نبر هم دربه در دنبال اون میگرده ... اصلا چرا من اینا رو به تو میگم ؟ زود حاضر شو سوالات رو از خود پرفسور دامبلدور بپرس .
آماتا که فکر میکرد میتواند به او اعتماد کند از جا بلند شد . ردایش را به تن کرد و دنبال مودی به راه افتاد .
حضور در جمع محفلیان به پذیرش قوانین و شرایط محفل ققنوس و همچنین قبول کردن خطر مبارزه، نیازمنده. اونها رو می پذیرید؟
و من با این قوانین به طور کامل موافقم ! حتی حاضرم خطر بلاک شدن رو به جون بپذیرم فقط به خاطر حفظ یک مرلینگاه محفل !
تو یه چند خط، به صورت خلاصه و کوتاه؛ برخوردتون رو با مرگخوارا یا اربابشون توصیف کنید.
با کلی احترام در درگاهشون زانو میزنم و تقاضای عفو میکنم ! بعد لردی که کلی حال کرد و کیف کرد این کیفش رو ناکام میکنم !
اینطوری که ییهو طی یک عملیات آنتاحاریک اکروباتیک و گولاخاتیک چوبمو در میارم از ردام و همه مرگخوارا رو خشک میکنم لردی رو هم میخشکونم . بعد از مرگخوارا به عنوان مجسمه استفاده میکنم تو خونه ام
و لردی رو هم به عنوان آینه تقدیم میکنم به جناب پرفسور دامبلدور !
من واقعا نمی دونم با اعضای مشترک محفل و الف دال چیکار کنم!
خوب می نویسی اما فعالیتت کمه.
تایید نشد.
What if you were feeling something you are not able to talk about or you are not allowed to think about ??