هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۰۸ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۵۱:۲۰
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
سالن انتظار با اینکه از نظر جمعیت خیلی شلوغ بود، ولی توی سکوت مطلق فرو رفته بود... استرس و هیجان و نگرانی رو به وضوح میشد توی چهره‌ و حرکات حضار دید.

"ینی قبول میشم؟" و "قراره بالاخره رسماً خواننده بشم؟" پُرتکرارترین سؤالاتی بودن که به اذهان حضار امون نمی‌دادن. بعضی‌ها هم تازه داشتن می‌فهمیدن که اتاق تست خوانندگی اتمسفر به‌مراتب وحشتناک‌تر و دلهره‌آورتری داشت نسبت به اتاق خونه‌شون که مدت‌ها توش تمرین می‌کردن...
حتی یه اشتباه کوچیک هم می‌تونست همه‌ی اُمیدها و رویاهات رو به باد بده.

- نفر بعدی، مایکل جکسون!

پسر دراز و لاغر و سیه‌چرده و موفرفری‌ای که جلوی صف وایساده بود، با نیشخندی جلو رفت و دستگیره‌ی در اتاق تست رو چرخوند و وارد شد.
یه دقیقه بعد، صدای سحرآمیزش بدجوری باعث حسودی و سوزش همه شده بود:
- This magic music grooves me
That dirty rhythm fools me
The devil's gotten to me through this daaaaance!
I'm full of funky fever
A fire burns inside me
Boogie's got me in a super traaaaance!


بعد یهو ساکت شد و به دنبالش، توی سالن همه شروع کردن به پچ‌پچ در مورد این صدایی که برای یه دقیقه تموم وجودشون رو فرا گرفته بود.
چند ثانیه بعد، مایکل جکسون از اتاق بیرون اومد و با همون نیشخند و بی‌توجه به بوی سوزشی که از صف میومد، از سالن انتظار خارج شد.

- نفر بعدی، یوآن آبرکرومبی!

یوآن یه لحظه تعادلش رو از دست داد. تا حالا انقد از شنیدن اسم خودش نگران نشده بود. حتی وقتی که مادام پامفری واسه تزریق آمپول‌های سیاه گُنده اسمشو صدا میزد هم انقد استرس نمی‌گرفت.

نگاهی سریع به پُشت سرش انداخت. انگار پُشت سریاش با نگاه‌های معنادار بهش می‌گفتن "یالا! نوبت توئه! برو تو!".
تصویری اذیت‌کننده از جر و بحث دیشب با تام جاگسن و دروئلا روزیه توی ذهنش نقش بست:
تصویر کوچک شده


ولی یوآن اینجا نیومده بود که به نظرات نااُمیدکننده‌ی بقیه اهمیت بده! بلکه اینجا اومده بود که مایکل جکسون رو بذاره تو جیبش!
پس نفس عمیقی کشید و با گام‌هایی مطمئن و محکم، وارد اتاق تست خوانندگی شد.

- سلام. خوش اومدین!

با دیدنِ خانمی که روی صندلیش نشسته بود و داشت مشخصاتش رو توی دفتر گُنده‌ای ثبت می‌کرد، یوآن کلاً دستپاچه شد و حتی جواب سلام هم نداد... فقط جلوی دهنش رو گرفت و با قیافه‌ای درهم و برهم به عکس‌های روی در و دیوار خیره شد. استرس بدجوری روش تأثیر گذاشته بود.

- خب... می‌شنوم!

یوآن خیلی دوست داشت ثبت کردن مشخصاتش خیلی بیشتر از این طول بکشه، ولی واقعاً چاره‌ای نبود. آب دهنش رو قورت داد و همین‌که گلوش رو صاف کرد و خواست شروع کنه، یاد حرف دیشب فنریر گری‌بک افتاد:
تصویر کوچک شده


ولی وقتی متوجه نگاه منتظر اون خانم شد، عزمش رو جزم کرد و هرررررچی استعداد خوانندگی داشت روی حنجره‌ش ریخت و بالاخره اجراش رو شروع کرد.

یه دقیقه بعد

یوآن که اجراش تموم شده بود، یواش یواش چشماشو باز کرد و با خانم تست‌گیر رو در رو شد که لبخند کم‌رنگی به لب داشت و سرش رو تکون می‌داد.
یوآن فقط یه نیشخند تصنعی زد و منتظر جواب موند.
جوابش هم از جا بلند شدنِ خانم تست‌گیر بود که یوآن ته دلش از این حرکت حسابی خوشش اومد. ناسلامتی انقد حنجره‌ش مسحورکننده بود که همه به احترامش از جاشون بلند می‌شدن!

خانم تست‌گیر با همون لبخندش جلو اومد، به یوآن نزدیک شد... از کنار یوآن رد شد، در اتاق رو باز کرد و خیلی رُک به یوآن گفت:
- لطفاً گم شو بیرون!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۵۹:۲۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 322
آفلاین
اثری از محفل!


-باباجونیا، بابا جونیا، بلند شید که محفل تکونی عید شرووووعععع شده!

صبح محفل، با شور و انرژی شروع شده بود، دامبلدور و گروه بیدار باشش، اتاق به اتاق حمله میکردن، پرده های پنجره ها رو میکندن و آفتاب و هل میدادن تو اتاق!

نفر اول پرده هارو به شاخ میکشید و نفر بعدی که یه پرتقال گوگول بود روی تخت صاحب اتاق میپرید و با یکی دو تا بوس پرتقالی محفلی صاحب اتاق و بیدار میکرد!
هوای دم عید واقعا بوی عید و میداد.

توی محفل، بوی شیشه شور ها توی هوا پخش بود، صدای چوب کاری فرش های قدیمی و خاک خورده ی محفل از حیاط خلوت میومد و سر و صدای جیغ و داد و آب بازی های سرِ فرش شستن ها، دیوارهای محفل و پایین میاورد!

هر گوشه ی محفل یه نفر شاد و شنگول با پیچیدن یه دستمال دور سرش و یه دستمال تو دستش، مشغول صابیدن در و دیوار بود.

مالی و بچه هاش و نوه و نتیجه هاش آشپزخونه رو پر از بوی شیرینی میکردن و اون گوشه کنار بوی یه خورش قرمه سبزی خوف و خفن به مشام میرسید!

توی راه رو های آفتاب گیر، زیر نور تنوری خورشید،گرد و غبار ها با آواز هاگرید توی هوا ملق میزدن!

خنده های زیر زیرکی جرالد و ماتیلدا از لب پنجره هایی که پاک میکردن، جیغ و داد مالی سرِ فرد و جرج که قاطی خمیر شیرینی، چن تیکه شکلات برتی بارتی با طعم همه چی میریختن، جیغ های بنفش و نارنجی آرتور موقع تمیز کردن لوستر هایی که اتصالی داشتن، صدای چوب کاری فرش ها با قدرت بازوی هاگرید، صدای شلپ شلوپ آب بازی پنه لوپه و گادفری موقع فرش شستن و اوووووه هر گوشه ی محفل رنگ و بوی عید رو... داد میکشید!

همون گوشه کنار ها، گاهی اوقات وسط مسطا، یکم اون وَر تر، یکم این ورتر، زیر میز، توی پریز، بغل گاز، روی پنجره ها، توی شلینگ آب، بین خاک و خُل فرش، جوزفین اما...
کاری گیرش نمیومد، توی رختشور خونه، قاطی لباسا، توی آشپزخونه، ما بین خمیر ممیرا، توی پذیرایی، توی سطل رنگ، هیچ جا و هیچ کس، کاری دست جوزفین نمیداد!

هیچکس نمیتونست به جوزفین اعتماد کنه و کاری دستش بده، آخه جوزفین، آخه جوزفین هیچ سابقه ی خوشی توی هیچ زمینه ای نداشت!
جوزفین یه خرابکار بالقوه ولی ناخواسته بود!

جوزفین که بغض گلوش و گرفته بود و دستمال گردگیری دور موهای قرمزش و باز میکرد، واسه اینکه هیچکس حال و هوای خوش عید و خونه تکونی قبلش و با جوزفین سهیم نمیشد، راهِ راه پله رو پیش گرفت و با دل کوچیک و شکسته اش راهی اتاقش شد.
جوزفین در اتاق کوچیک زیر شیروونی شو محکم بست و همون پشت در، اشک هاش رو رها کرد، بعد هم خودش و روی تخت خوابش انداخت و صدای گریه شو توی بالش مخملش... قایم کرد.


حیاط خانه گریمولد


تو حیاط غوغا بود، بیشتر از اون چه که فکرشو بکنید. هواپیمای ریچارد با اثاثیه جدید محفل وسط حیاط فرود اومده بود و باعث نابود شدن تمام زحمات محفلی ها شده بود.

ظرف های کیک رو زمین بودند و گربه پنه لوپه و ماتیلدا با لذت توت فرنگی ها و میوه های داخل کیک رو نوش جان میکردند.

سطل های رنگ پرواز کرده و مستقیم رو دیوار های سفید و براق فرود اومده بودند و بدتر از همه، ریش های پروفسور دامبلدور پر از رنگ شده بود.

پروفسور که به ریش های بلند و مو راپنزلی اش اهانت شده بود با عصبانیتی وصف نشدنی فریاد می زد صورتشو چنگ می انداخت!
-نه! چرا ؟ آخه چرا ریش نازنینم...

درست زمانی که هیچکس فکر نمیکرد اوضاع از این بی ریخت تر شه، از داد و فریاد دامبلدور و ترکیبشون با گرد و خاک حیاط طوفان شنی به پا شد که چِش چش و نمیدید!



اتاق جوزفین



جوزفین که کمی آروم شده بود، مجله صد و ده صفحه ای شو باز کرد و هندزفریش رو تو گوش هاش گذاشت بی خبر از غوغایی که در بیرون از اتاق به پا بود خودش و مشغول کرد.
-تا مجله رو تموم نکنم بیرون نمیرم باو، نه که خعلی هم من و همه دوس!


حیاط خانه گریمولد


بعد از فروکش طوفان, پروفسور نگاهی به اطراف کرد و با چهره های داغون محفلی ها مواجه شد.

تمام موهای آرتور در دستش بود, ریموند بالای درخت بود و شاخ به شاخ شده بود، چوب های خونه درختی وسط حیاط ریخته بود و نیمی از محفلیا رو له کرده بود، همینکه دوربین روی خرابه های وسط حیاط زوم میکرد ناگهان صدای جیغی از دور دست ها اومد و بعد از دقایقی دختری بر روی دستان پروفسور فرود آمد.
-سلام مزاحمتون نیستم؟
-نه باباجان..!
-پس...چطور میشه همچین طوفانی ساخت؟ چرا ری رو درخته؟ چرا هاگرید تو فرشه؟ چرا آرتور قشنگه؟ چرا اون اقا اسمش مشنگه؟ ؟ چرا جوزفین اونجا نشسته..؟ عه پروفسور! چرا جوزفین اونجا ننشسته؟

چش و چار از کاسه در اومده محفلی ها به جای پارک همیشگی جوزفین افتاد! طبقه اول خونه درختی، زیر شاخه ی اصلی، بغل خونه ی سنجاب درختی!
-جوزفین نیستتتتتتت؟
-جوزفین...
-نیست..!

بغض گلو ها رو گرفت و صدا ها تو سینه حبس شد!
-هوررررراااا!

این صدای خوشحالی تمام بچه های محفل بود.
هر اتفاقی که پیش اومده بود قابل جبران بود، اگه، اگه، اگه فقط مزاحمت های جوزفین در کار نبود!

راند دوم محفل تکونی بعد از خوردن ناهار شروع شده بود!
از اون همه شور شوق دیگه چیز پررنگی نمونده بود، بوی شیرینی آشپزخونه جاش و به صدای شسته شدن ظرف ها و غرغر های مالی داده بود، خاندان مو قرمز های کوچیک به تقلید از مالی هر کار کوچیک و بزرگی رو با غرغر انجام میدادن.

هاگرید خسته از تکوندن فرش هایی که دوباره با گردوخاک چندی پیش کثیف شده بودن کف حیاط خلوت وِلو شده بود.

دامبلدور توی انباری دنبال حلالی برای پاک کردن رنگ ریش هاش بود ولی جز کوهی از ظرف های شیشه ای خالی چیزی قسمتش نشده بود.

آرتور با رنگ کردن دیوار ها به مشکل خورده بود، پنه لوپه با فشار کم شیر آب ساعت ها میشد که فرش رو آب میکشید.

ماتیلدا و جرالد که خسته شده بودن بگو مگو داشتن!
وَوَوَ... هر گوشه ی محفل بوی بد خستگی و غم و اندوه و میداد.

کمکم میشد متوجه جای خالی بعضی ها شد، بعضیایی که هیچ وقت خسته نمیشدن و تا آخرش پایه ی شوخی و خنده بودن.
بعضی هایی که آخر کار های سخت و به عهده میگرفتن و به همه کمک میکرد، بعضی هایی که خستگی و با شیطنتاشون از بین میبردن و پرچم خنده و خوشحالی رو همیشه بالا نگه میداشتن، بعضی هایی که اسمشون جوزفین بود!
کسی نبود که محفل بهش بگه این کار و نکن و اون گند و نزن و این و نشکن و اونو خرد نکن و...
ولی... شاید جاش خالی بود!

همه ی دستمال سر ها با بیحوصلگی و کجکی روی سرا بسته شده بود و با کمک بغض صاحب دستمال در و دیوار های محفل و با حس و حال دلتنگی تمیز میکرد!

-دیع نمیتونمممم من جوزفین مو موخوام! عووووواَااا...

با ترکیدن بغض هاگرید کل محفل ترکید! صدا های کوچیک و بزرگ ترکیدن بغض ها راه پله ی تمیز و صابونی محفل و طی کرده و پشت یه در بسته وایساد!


تق تق تق


-برو همون جایی که ازش اومدی!
-آخه اونجایی که من ازش اومدم به تو نیاز دارن!
-دروغه! هیچکی به من نیاز نعاره! من یه دست و پاچلفتی بدرد نخورم! یه خرابکارِ رو اعصاب!

جوزفین گوشه پنجره کوچیک اتاقش نشسته بود و با آهی که میکشد به آفتاب پشت ابر نگاه میکرد!

-آخه... این دقیقا همون چیزیه که بهش نیاز داریم! تو این مدت که همه ما آدم بودیم، همه چی خسته کننده و بی روح شده بود، همه چی تیره و خاکستری شده بود! ما یه رنگ جلف میخواییم! یه صدای تیز! یه شیطون خرابکار! یه جوزفینِ مونتگومری!

مونت اشکاش و پاک کرد، شلوارش و پاش کرد، موهاش و ریخت و پاش کرد و در اتاق شو باز کرد!

در که باز شد...گوله گوله محفلی به اتاق حمله ور شد و مثل دریای مواجی که قایق کوچیک روش و تکون میده، جوزفین هم روی دست های محفلی ها به هوا پرتاب شد!


آهای دختر درختی، آهای آدامس خرسی، آهای رماتیسم مغزی!
آهای افتخار فسقلی، آهای مهربون قلقلی، آهای شیطون وزوزی!
تولدت مبارک!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۹ ۱۲:۳۹:۲۶


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
آدم ها دو دسته اند، یا شب ها زود می خوابند یا دیر. اگر جزو دسته دوم باشید به خوبی می دانید که کافیست تنها یک شب تصمیم بگیرید زود بخوابید،تمام کائنات دست به دست هم خواهند داد تا نگذارند چنین اتفاقی بیفتد.
کریچر آن شب تصمیم گرفته بود برخلاف همیشه زود بخوابد. اعضای محفل همگی خواب بودند. کریچر نیز به آشپزخانه رفت تا در کابینت مورد علاقه اش بخوابد. پس از آماده کردن محل خوابش، قاب آویز ارباب ریگولوس را_که فقط هنگام خواب این کار را می کرد_از گردنش بیرون آورد. سپس تابلو های خاندان بلک را یکی یکی از نظر گذراند و به مرده و زنده و جد و آباد خاندان بلک شب بخیر گفت.

ابتدا طبق عادت به شانه راست خوابید اما محتویات مغزش اجازه نمی داد خوابش ببرد. ابتدا به این فکر کرد که ای کاش می توانست هاگوارتز را منفجر کند. سپس خود را تصور کرد که با وایتکس به ملت حمله می‌کند تا همه جا را سفید کند. آن گاه فکر کرد چرا هشتصد گالیون هشت تا صد گالیون اما سیصد گالیون سی تا صد گالیون نیست؟ بالاخره پس از ساعتها ذهنش تصمیم گرفت کمی آرام باشد. چشمانش گرم شده بود. کم کم فضای کابینتش به آرامی محو می شد که ناگهان...خوابش نبرد، در واقع هرکسی هم جای او بود خوابش نمی برد... هیچ کس نمی توانست در حالی که"میخوام سالاد درست کنم. سالاد چیه؟ الویه! " در ذهنش پخش می شود بخوابد!

با اینکه با فشردن چشمهایش تلاش می کرد بخوابد نمی توانست. گویی تک تک کلمات آدمهایی بودند که آن لحظه بر سرش هوار می کشیدند. ای لعنت بر تلویزیون! چند روز قبل ریموند یک جعبه به خانه آورده بود و گفته بود نامش تلویزیون است. کریچر از ابتدا هم از آن خوشش نیامده بود. کریچر در اولین برخورد گفت بود:

_این که ارباب ریگولوس نشون نداد!

البته محفلی ها همگی موافق بودند که در خانه ای پر از عکس‌های ریگولوس و بوی وحشتناک وایتکس، تنها نکته خوب تلویزیون همین عدم پخش ریگولوس بود. کریچر هم که ذاتا لجوج بود_به طوری که اگر همگی تصمیم می گرفتند بروند قطب شمال او قطب جنوب را انتخاب می کرد_همان جا قسم خورد که هرگز تلویزیون نگاه نکند. با این حال، هنگامی که بقیه اعضای محفل مشغول تماشای آن بودند، صدایش به گوش کریچر می رسید.

تصمیم گرفت برای فراموش کردن آهنگ شروع کند به شمردن تسترال ها.
_یک، دو، سه، چهار، پنج، شش... بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه "ظرف بلور" ... چهل و پنج، چهل و شش،... صد و هفتاد و هشت، صد و هفتاد و نه... دویست و سی و هفت، دویست و سی و هشت "با خیارشور" ، دویست و سی و نه،... هزار و پونصد و چهل، هزار و پونصد و چهل و یک "سینه مرغ" ... چهار هزار و پونصد و سی و چهار، چهار هزار و پونصد و سی و پنج"با تخم مرغ" ... .

ظاهرا آهنگ دست بردار نبود. تک تک مواد لازم تهیه سالاد الویه از ذهنش ریتم دار می گذشت. لعنت به تبلیغات!
با عصبانیت ملافه را کنار زد و از جایش برخاست لگد محکمی به در کابینت زد. خوشبختانه آشپزخانه طبقه همکف بود و صدای آن به حدی نبود که کسی را از خواب بیدار کند. از کابینت بیرون آمد. تصمیم گرفت راه جدیدی را امتحان کند.

این فقط یک آهنگ تبلیغاتی مسخره بود. کریچر می بایست با آهنگ خفن تری سراغش برود! بنابراین بشکنی زد تا آهنگ مورد علاقه اش پخش شود، آشپزخانه را طوری طلسم کرد که صدایی از آن خارج نشود . چند لحظه بعد خودش هم مشغول خواندن شد.
_آسمانی ارباب من، عشق من ریگولوس من
ای عشق من ای زیبا ریگولوس من
در خوابی نازی شبها ریگولوس من
ترک من و دل ای مه گفته ای تو
ای ارباب صحرا ریگولوس آی ریگولوس آی ریگولوس.

آهنگ را بارها و بارها پخش کرد. آنقدر که تقریبا نزدیک بود خود خواننده اعتراض کند. حال می توانست با خیال راحت به خواب برود. اما ظاهرا آهنگ تبلیغ دست بردار نبود. زیرا همین که کریچر نگاهش به سیب زمینی هایی که کنار آشپزخانه بود افتاد آهنگ دوباره ذهنش را تسخیر کرد.

‌"دیگه چی میخوای؟ داری میبینی سیب زمینی حالا یه شیشه سس دلپذیر! "

کریچر سرش را بارها و بارها به دیوار کوبید.
_آهنگ لعنتی از ذهن کریچر بیرون رفت!

همان طور که مشغول کوبیدن سرش بود فکری بخاطرش رسید. همه اینها تقصیر تلویزیون بود. اگر می توانست برود آن آدم هایی که داخل تبلیغات بودند را بکشد حداقل قدری خیالش راحت میشد. بنابراین لبخند جوکر طورانه ای زد. به راهرویی که سرهای جن های خانگی به دیوارش نصب شده بود رفت. تبر بزرگ را از روی دیوار برداشت.

به طرف تلویزیون رفت. چندین بار به شیشه تلویزیون ضربه زد. گویی در خانه بود.
_خوک‌های کوچولو خوک‌های کوچولو گذاشت کریچر اومد تو!

دوباره به شیشه کوفت.
نه؟ اصلا نشد کریچر اومد؟ پس کریچر قهر کرد ، فوت کرد
و خونه تون رو نابود کرد!

تبر بالا رفت و پایین آمد. در حالی که کیلومترها آن طرف تر تن مرحوم امام کوبریک در قبر می لرزید، تبر بار ها و بارها بالا رفت و پایین آمد و هر بار تلویزیون خرد تر از قبل میشد.
_اگه آدمای توی تلویزیون نذاشت کریچر خوابید کریچر هم دخلشونو آورد.

سپس با خیال راحت به سمت کابینتش رفت تا تلاش کند بخوابد. مهم نبود بالاخره خوابش ببرد یا نه... اینکه آدمای تلویزیون هم راحت نبودند و خانه شان خراب شده بود به او آرامش می بخشید!


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۴ ۲۲:۵۶:۴۶

وایتکس!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۳۵ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸

کوین آبلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۹
از کجا؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
-خونه مون کجا بود؟

کوین، زیر لب این را زمزمه می کرد و به دنبال خانه اش می گشت.
یک سال از دوری کوین از خانه می گذشت؛ چرا که او آنقدر گیج بود که آدرس خانه خودشان را هم از یاد برده بود!

-چی گفتی باباجان؟
-ببخشید...شما می دونید خونه ی ما کجاست؟
-اسمت چیه باباجان؟

کوین، اسمش را از یاد برده بود...حتی نمی دانست چرا دارد از یک پیرمرد این سوال را می کند!
-اسمم...نمی دونم!
-شاید سرما خورده به سرت بابا. می خوای بیای خونه ی ما؟
-یعنی می تونم بیام؟

پیرمرد با نگاهی شرشار از مهربانی، پاسخ کوین را داد.

-راستی...اسم شما چیه؟
-آلبوس پرسیوال برایان وولفریک دامبلدور.
-هاع؟

کوین، ارور 404 داد و چنان پس افتاد که تا مدت ها در سنت مانگو بستری شد!




شناسه قبلی: ارنی مک میلانتصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۳۶ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۸

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۹:۱۶
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 183
آفلاین
سیریوس بلک و زندگی مادر سیریوسی - قسمت اول

- شما با مرکز مشاوره و روانشناسی دکتر ققنوس تماس گرفته‌اید. لطفا جهت دریافت نوبت، عدد 1 را شماره‌گیری فرمایید. در صورتی که مایل به ارتباط با اپراتور ...

سیریوس گوشی تلفن را پایین اورد و نتوانست متوجه ادامه حرف‌‌های روتین گوینده شود. در تصمیمش مردد بود. او قبلا همیشه بی‌پروا انتخاب میکرد. البته نه به این معنا که تمام تصمیماتش درست و بی‌نقص بود اما برای انتخاب کردن، صبر نمی‌کرد. دل را به دریا میزد و شجاعانه انتخاب میکرد. شاید غرور و تعصب او بود که اجازه نمی‌داد اینبار مصمم تصمیم بگیرد. آرام به گوشه‌ای تکیه داد و درحالی که یک دستش به تلفن بود، دست دیگرش را روی سرش گذاشت. اگر لحظه‌ای دیگر تعلل میکرد، تلفن به صورت خودکار قطع میشد. اما درست در آخرین لحظه، وارد عمل شد.

- دیدددددددد! (فشردن عدد 1 در تلفن)
- ضمن قدردانی از شما بابت انتخاب مرکز دکتر ققنوس، تاریخ ملاقات شما چهارشنبه هفته آینده، 11 دسامبر و راس ساعت 15 می‌باشد. بــــیق بیـــق بیـــق بـــــــیق بیـــققققق! (بوق پایان مکالمه)

بعد از تمام شدن مکالمه، روی کاپانه لم داد و با زیر شلواری مامان دوزش، مشغول تماشای تلویزیون شد. هوا کاملا تاریک بود و سیریوس هم تمایلی به روشن کردن چراغ های منزلش نداشت. تنها نور آن جعبه جادویی، یعنی تلویزیون بود که خانه را کمی روشن کرده بود.

گه‌گداری کریچر را می‌دید که از این اتاق به آن اتاق می‌رود و زیرلب مدام مشغول رواجی کردن است. با اینکه رواجی های کریچر خیلی قابل تشخیص نبود اما میشد حدس زد که راجع به چیزهایی سخن میگفت. او جن آزاده‌ای نبود و تمام فکرش را مسائل مرتبط با خانواده بلک مشغول کرده بود. سالها خدمت به این خانواده، او را از درون کلافه ساخته بود اما با اینحال هرگز فکر دیگری جز خدمت و وراجی راجع به مشکلات منزل و گذشته افراد خانواده بلک، به ذهنش خطور نمی‌کرد.

سیریوس مشغول تغییر کانال‌های تلویزیون شد. خیلی نمی‌توانست به تماشای یک کانال ثابت بنشیند. بسیار ساختارشکن و دم دمی مزاج بود. شاید هم دلیل اصلی‌ش محتویات غنی و پربار این جعبه جادویی بود ...

- ... ای یار قشنگ مو بلند مشکی پوشم / با لنگه ابروهات شـــرق شــــرق نزنی تو گوشم !

چییــلیییک (افکت عوض کردن کانال)

- هلوووشووو بدم؟ لیمووووشو بدم؟ کدوووومشووو بدم؟
- الان بهت میگم مرتیکه مادر سیریوس.

چییــلیییــــک

- آه اِی گوزل! هرگز فکرشو نمیکردم به من خیانت کنی.
- من به تو با آیسان خیانت کردم، چون تو به من با ابراهیم پاشا خیانت کرده بودی!
-

چییــلیــــــــییـک

- هم‌اکنون سرتیتر خبرها؛ انفجار بمب اتمی در نصف جهان به دلیل لیز خوردن و زدن دکمه اشتباهی توسط پونالد کرامپ، دستگیری پری قاطر در مرز ایران و عراق به دلیل فرار از بدهی‌های بانکی، درگذشت بازیگر و نویسنده محبوب دلها ویلبرت اسلینکرد شبستری، برگزاری جشنواره نشریات جادویی با حضور اسطوره این حوزه جمشید پاترپور ...

سیریوس:


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۰ ۱۳:۱۱:۲۸

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین

صدای روشنایی قابل شنیدن بود یا تنها من دچار توهم شده بودم؟! آیا می توان دوباره به بازگشت روز های روشن امید داشت؟! تمام ذهنم جواب منفی به این پرسش می دهد اما نمی دانم چرا نوری بسیار ضعیف در عمق قلبم هنگام این پرسش می درخشد. سالیان سال این نور خفیف در قلبم مانع یخ بستن قلبم شده، قلبی که هر روز آرزو می کنم از تپیدن دست بکشد و مرا آسوده کند.

هنوز روشنایی زندست و مرگ آن هیچ وقت تحقق نمی یابد نه تا وقتی که سیاهی وجود داشته باشد. تاریک ترین لحظه ی شب نیز یک صبح روشن در پیش دارد هرچند که در زندگی سفیدی ها قرار نیست طلوعی اتفاق اُفتد.

اکنون نمی دانم امروز چندمین روز است که از خانه بیرون نرفته ام! بیشتر اوقات روی همین مبل راحتی مشرف به پنجره نشسته ام و نظاره گر جهان بیرون هستم. منظره ی مقابل چندین خانه و در پس آنها چند باغ و سپس کوهی بلند می باشد. این آرامش طولانی چیزیست که از آن متنفر شده ام اما نمی دانم سِر کار کجاست که در زمان جدایی از این آرامش طولی نمی گذرد که دوباره دلتنگ آن شده و باز می گردم.

دوباره پسر بچه تقریبا ده یا یازده ساله ای را می بینم که از خانه مقابل خانه من بیرون می آید. این پسر بچه که موهای طلایی رنگی دارد و قدش کوتاه تر از حد متوسط برای یک پسر ده ساله می باشد، عادت دارد دو یا سه روز یکبار از خانه بیرون بزند و با بچه های دیگر دره گودریک بازی کند. بیشتر اوقات بعد دو ساعت بازی به خانه برمی گردد و اگر مادرش به او لطف کند چند گالیون به او می دهد و این پسر بچه بعد از دقایقی در حالی که چند دانه ی برتی بات در دستانش دارد، به خانه باز خواهد گشت.

بار اولی که رفت و آمد این پسر بچه را دیدم، بسی خشنود شدم از نظاره کردن زندگی یک پسر بچه که از غم دنیا چیزی نمی دانم و از زندگی خود لذت می برد. اما اکنون که نزدیک به یک سال است همینطور پشت سر هم این پسر بچه را می بینم ، ناراحت می شوم و نمی خواهم دیدن او لطمه ای به منظره ی ایستای مقابلم بزند. ترجیح می دهم همینطور کتابی در دستانم باشد و مواقع استراحت کوتاهی که به کتاب خواندن می دهم، همینطور به منظره کوه ها و باغ های مقابلم که حرکتی نمی کنند، نگاه کنم. اما دیدن این پسر بچه ی دوست داشتنی باعث ایجاد یک موضوعی در عمق ذهن من می شود. می دانم که این پسر بچه بعد دو ساعت بازی بازخواهد گشت و هنگامی که برای خرید دانه ی برتی بات می رود، تنها ده دقیقه طول خواهد کشید. هر وقت این پسر بچه کمی دیر می کند، ذهنم مشوش می شود و نمی توانم کتاب بخوانم! لاجرم باید صبر کنم تا او برگردد تا خیالم راحت گردد.

همان روز اولی که این پسر بچه را دیدم، به فکرم رسوخ کرد که شاید روزی اتفاقی برای این پسر بیفتد و من مجبور به اقدامی شوم. شاید بهتر بود که در همان ابتدا خانه ای دیگر گزینش کنم اما حیف که منظره ی زیبای این خانه مرا از این کار منصرف گرداند.

و امروز همان روز بود. بالاخره همان روز رسیده بود و قرار بود دوباره آرامشم بهم بریزد و کار هایی انجام دهد که عاشقش بودم اما در حین حال سخت متنفر بودم از ستیز همیشگی سیاهی و سفیدی! پسر بچه بعد از اینکه چند گالیون از مادرش گرفت ، دوباره از خانه بیرون رفته بود و اکنون بیش از 15 دقیقه گذشته بود و او بازنگشته بود و من از نگرانی نمی توانستم نه کتابی بخوانم و نه به منظره پاییزی مقابل نگاه کنم.

دیری نگذشت که خود را در خیابان یافتم! به سمت مغازه ای می رفتم که می دانستم پسر بچه از انجا دانه های برتی بات می خرد. مقابل مغازه توانستم پسر بچه را ببینم که مقابل مردی قوی هیکل ایستاده اما نگاهش بسیار مضطرب بود و با ترسی وصف ناپذیر مرد غریبه را نظاره می کند.

مرد غریبه با صدایی بلند بر سر پسر بچه فریاد زد: « با کی زندگی می کنی؟! زودتر جواب بده وگرنه تو رو هم مثل صاحب پیر این مغازه با یه طلسم میکشم! »

پسربچه در حالی که صدایش می لرزید، جواب داد: « با مادرم آقا »

- پدرت کجاست؟!

- پدرم خیلی وقت پیش از این دنیا رفته آقا

مرد غریبه در حالی که قهقه ای سر می داد، گفت: « پس مادرت به یه همخواب نیاز داره، زود باش منو ببر خونت ... زود باش ... مطمئنم مادرت هنوز خیلی جوون و زیباست .... »

مرد غریبه این را گفت و با دستش محکم به پشت پسر بچه زد تا او را به حرکت درآورد. پسر بچه در حالی که از ترس پاهایش نیز می لرزید، شروع به حرکت کرد.

- بگو به چیه خودت اینقدر می نازی که روز روشن مثل یک مرگخوار رفتار می کنی؟!

شمشیرم را زیر گلویش گرفته بودم.اولین حرکتی که کرد ، این بود که چوبدستیش را بلند کند اما همان لحظه فهمید که چوبدستیش با اولین حرکت شمشیر من چندین مایل به عقب پرت شده، قبل از اینکه چیزی حس کند.

مرد غریبه که اکنون دیگر مطمئن حرف نمی زد و لرزشی در صدایش حس میشد، گفت: « هی پیرمرد ... من مثل یک مرگخوار رفتار نمی کنم، بلکه یک مرگخوار هستم! حالا هم می خوام قبل از اینکه لرد سیاه و افرادش برای تصرف دره بیان، برم با مامان این بچه کمی خوش باشم ... تو هم بهتره بری کنار ... خوش ندارم پشت سر هم پیرمرد هارو بکشم .... فهمی..... »

نگذاشتم حرفش تمام شود، با یک حرکت شمشیر ، وردی خواندم و او را به حالت خلسه بردم و بعد در آسمان او را معلق کردم. برگشتم و به پسر بچه ی مو طلایی نگاهی کردم که مات و مبهوت در حال نظاره مشاجره ما بود.

- برو خونه! بهتره نه تو و نه مادرت امروز از خونه بیرون بیایید. قراره امروز اینجا اتفاق های بدی بیفته

پسر بچه سرش را تکان داد و دوان دوان از کنار من دور شد. دوباره شمشیر را چرخاندم و پیامی به آلبوس فرستادم! امروز قرار بود جنگی در دره گودریک رخ دهد.


تصویر کوچک شده


بدون نام
-امروز جایزه معجون سازی رو می دن!

الا در حالی که ردای اسلیترینش را میپوشید، نگاهی به معجون حبابی اش انداخت و آن را برداشت تا به مسابقه معجون سازان خبره برود.

چند ساعت بعد، مجلس معجون سازان خبره

-به مجلس معجون سازان خبره خوش اومدید!

هکتور که داشت از خوشحالی ویبره میرفت، روی صندلی نشست.
-به ترتیب سابقه معجون سازی خودتون رو نام ببرید.
-پانسی پارکینسون هستم و در انجمن اسلاگ فعالیت داشتم.
-الا ویلکینس هستم و امتیاز معجون سازیم رو به محفل دادم.

هکتور که جا خورده بود، لحظه ای ویبره رفتنش را قطع کرد.
-چی؟
-محفلی هستم.

هکتور با نگاهی سرشار از نفرت، به معجون حبابی الا نگاه کرد.
-تست معجون ها شروع شد!

الا حباب های نگرانی را که اطرافش می چرخیدند را نوازش کرد.
-نگران نباشین.

یک ساعت بعد

-گفتی معجون حبابی، درسته؟
-آ...آره.

هکتور که لبخند شرورانه ای بر لب داشت، به حباب های اطراف الا نگاهی انداخت و به سمت میز خودش برگشت.
-برنده این دور از مسابقات کسی نیست جز...
-
-الا ویلکینس!

الا اطمینان داشت که خواب می بیند؛ چون هکتور یک مرگخوار و او یک محفلی بود.
-چرا من؟
-چون تو معجونت رو اختراع کردی، درسته؟

الا به حباب های رنگی ای نگاه میکرد که او را به آرزویش رسانده بودند.
-حباب ها...عاشقتونم!

الا روی حباب های بیچاره ای که تقلا می کردند تا از دست او فرار کنند، فرود آمد تا آنها را بغل کند.


ویرایش شده توسط الا ویلکینس در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱ ۱۴:۲۹:۵۶


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ پنجشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
-خور خوری!

هافل بالا و پایین می پرید تا توجه وین را به مغازه ای ترسناک، جلب بکند.
-خوریا!
-خی می خوای هافلکم؟
-خور خوری!
-هالووین نزدیکه؟
-

وین تا این را از زبان هافل شنید، با عجله وارد مغازه شد که هنگام ورود هر فرد، آهنگ تدفین پخش می کرد.
-خلام آقا.
-خلام؟

وین جواب مرد را نداد و مستقیم به طرف لباسی رفت که شبیه فلفل دلمه ای زرد بود.
-چه خوشکله!
-خورا خوری!

وین لباس را برداشت؛ اما با شنیدن صدای گریه ی هافل، لباس را سر جایش گذاشت.
-خرا گریه می کنی هافلکم؟
-خور خور.
-دمش خوراخ نیست؟

وین فکری کرد و دوباره دوتا از همان لباس را برداشت.
-برات دمشو خوراخ می کنم.
-خوری!

آن دو لباس هایشان را روی پیشخوان سیاه که آلوده به خون بود، گذاشتند.

-هفتاد گالیون.
-بفرمایید.

وین و هافل، لباس هایشان را برداشتند و رفتند تا برای محفلووین آماده شوند.


See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
تا به حال شده که در برف و بوران بدون هیچ مقصد معینی و به سوی نابودی درحال حرکت باشی؟
برای من که چنین موضوع وحشتناکی پیش آمده،ولی به جای آزار و اذیت من کاری کرده که همیشه فکر قدم زدن در هوای برفی به سرم بزند.
سرما! اولین و آخرین چیزی بود که به یاد می آوردم. با پاهایی که تا زانو در برف فرورفته بود ، به سختی راه می رفتم. دانه های برف چون شمشیر بران ، به صورتم می خورد و هر از گاهی جلوی دیدم را می گرفت. با خود زمزمه می کردم: آخه این چه کاری بود؟ شب کریسمس به جای برگشتن پیش خانواده دابز، اومدی دنبال پدر و مادر واقعیت بگردی؟اونم بدون داشتن اطلاعاتی! واقعا که تو خیلی عجیبی دختر! آرام به خود جواب دادم: من که نمی دونستم قراره طوفان بیاید، انقدر من رو سرزنش نکن وجدان. دست راستم را بالا آورده و روی پیشانی خود قرار دادم. وای! دستانم را حس نمی کردم! تا چشم کار می کرد برف بود و برف. حتی راه بازگشتن را هم گم کرده بودم.
- حیف که بلد نیستی جسم یابی کنی! راه دیگه ای بلدی؟حتی جارو هم نداری؟ رمزتازی چیزی!؟
- نه! اگه داشتم که خیلی زودتر خودم رو نجات می دادم وجدان عزیز.
خون در رگ هایم داشت یخ می بست ، این را از بی حال شدن خود و بی حس شدن دست و پایم می توانستم حس کنم.
- ای بابا! چوبدستی کو؟ نکنه. ... نکنه باز...باز گمش کردم؟ با گفتن این حرف اشک در چشمانم جمع شد.
- نه چوب دستی، نه جارو ، نه جسم یابی ! هیچ چی! کارم تمومه .
دیگر نخواستم به راهم ادامه بدم، نشستم و به خانواده ی دابز اندیشیدم، به دوستانم در گریفیندور و هاگوارتز، به مادر و پدرم که هرگز آنها را نشناختم. من بارها نزدیک به مرگ بودم اما به طرز شگفت آوری نجات می یافتم، اما این بار مطمئن بودم که خواهم مرد.
- بلند شو اما، تو باید بلندبشی! اما دابزی که من می شناسم ضعیف نیست! باید بلند بشی.
به خود روحیه می دادم ولی سلول های بدنم معنای این همه تشویق را نمی فهمید. چند باری سعی کردم اما نتواستم. سرما در وجودم رخنه کرده بود، می لرزیدم و اشک می ریختم چشمانم را نیز ناخواسته می بستم و دوباره باز می کردم.از لابه لای پلک های نیمه بازم، دیدم از دور فرشته ای نزدیک می شود.
- چقدر زیبا! چه چشمان قشنگی! چه موهای خوش حالتی! وای چه دختر زیبایی!
فرشته نزدیک و نزدیک تر شد. احساس کردم دارد بامن حرف می زند، اما من صدایش را نمی شنوم . خود را در دستان فرشته رها کردم و خوابیدم..........
سیاهی!تمام دنیایم شامل سیاهی می شد. اما کمی بعد مادرم را دیدم که به آرامی دستی برسرم کشید و گفت : پس بالاخره به هوش اومدی دختر خوب؟!
- بله.
- وای نزدیک بود که یخ بزنی.
- ما..م..ان ..تویی؟
چهره ی مادرم ناگهان تغییر یافت و کمی عوض شد.
- هنوز خوابه؟
- نه ! ولی کاملا هوشیار هم نیست.
- من...من.. کجا.. هستم؟
- می شه بهش اعتماد کرد؟
- بهش آدرس بدیم؟
- اینقدر بالا ی سرش جمع نشید، طفلکی گیج می شه.
- سلام دختر عزیزم. من مالی ویزلی هستم.حالت چه طوره؟
- خوبم ممنون! اینجا دیگه کجاست؟
- اینجا خونه شماره دوازده گریمولده. جایی برای محفل ققنوس.
با شنیدن این نام از جا پریدم. چرا این نام این قدر برای من آشنا بود؟
- می شه لطفا دوباره تکرار کنید من کجا هستم؟
- آره عزیزم ، تو الان توی خونه گریمولد تو محفل ققنوس هستی.
ققنوس! محفل ققنوس . به خاطر آوردم که این نام را کجا شنیده بودم . این نام داخل کتابی بود بس زیبا و دلنشین. بامومضوعی راجع گروه هایی که با مرگخواران مبارزه می کنند و....
-راستی عزیزم، اسمت چیه؟
- من اما دابزم، خانوم ویزلی.
- از کجا اومدی عزیزم؟
- از.. از هاگوارتز.
- پس از راه دور و درازی اومدی.
- بله .راستی چی شد که از اینجا سر در آوردم؟
- خود منم دقیق نمی دونم. اما انگاری داشتی از سرما یخ می زدی که، پنه لوپه و ریموند نجاتت دادند.
- من باید برگردم، هاگوارتز.
خانم ویزلی دستی با مهربانی روی سرم کشید و گفت: عجله نکن!تو این برف هیچکس جایی نمی ره. مثلا امروزکریسمسه!
- آخه من...
- نه.نگران نباش خودمون بر می گردونیمت .حالا یکم دیگه بخواب تا کاملا بهتر بشی.
- ممنون.
بعد از مدتی از خواب برخواستم و به سمت در اتاق رفتم. از بیرون صدای خنده های دلربایی می آمد،گویا محفل ققنوس مکانی بسیار خوب ، با جمعی صمیمی بود. آرام از پله ها پایین رفته و سلام دادم.
- سلام اما!
- بیا پایین شام حاضره!
- الان میام.
- سلام اما! خوش اومدی به جمع ما.من پنه لوپه کلیرواتر هستم.
- من هم اما دابزم. از آشنایی با شما خوش وقتم.
ناخودآگاه چهره ی آن فرشته در ذهنم جان گرفت. بله پنه لوپه همان دختری بود که در آخرین لحظات یخ بستن خونم، مرا نجات داده
بود.
- راستی پنه لوپه ممنونم که نجاتم دادی .
- خواهش می کنم امای عزیز. حالا بیا شام بخور تا یکم قوت بگیری.
- باشه .
- سلام من وین هستم.
- منم ریموندم.
- من هم آرتور ویزلی ام.
- من...
معرفی تا مدتی ادامه داشت . و این معرفی واقعا خوشایند و دلپذیر بود. بعد از خوردن شام در جمع کردن میز به بقیه کمک کردم. و چون هنوز به سن قانونی نرسیده بودم نمی توانستم از جادو استفاده کنم.
- ای بابا.
- چی شده اما جان؟
- چیزی نیست خانم ویزلی فقط چوب دستی خودم رو گم کردم. حالا باید به کوچه دیاگون برم و دوباره چوبدستی بخرم. با گفتن این جمله ظرف ها را داخل کابینت قرار داده و به اتاق نشینمن بازگشتم. همه چیز آنجا آرام بود. عده ای حرف می زندند، عده ای نقشه می کشیدند و عده ای تکالیف ها و درس های هاگوارتز خود را انجام می دادند. خانم ویزلی با لبخند از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: اما ، غریبی نکن. برو و با بقیه بچه ها حرف بزن. بقیه ی بچه ها هم مثل تو هاگوارتز می رن.
در جواب خانم ویزلی لبخندی زدم و به سوی بقیه رفتم.
- راستی اما. فکر کنم این واسه توئه.
به وسیله ای که در دستان پنه لوپه بود نگاهی کردم.
- آره چوبدستی منه! ممنون پنه لوپه از کجا آوردیش؟
- خواهش می کنم. سوجی پیداش کرد.
- واقعا ممنونم سوجی! خیلی خوشحالم که پیدا شد.
- اما ، دوستام من رو پنی صدا می کنن تو هم من رو پنی صدا کن.
- باشه.
آن شب حسابی به من خوش گذشت. محفل فضای عجیب و گرمی داشت، احساس می کردی که در خانه خود هستی و همه چیز برایت عادی و صمیمانه است. در محفل گویی همه از جان و دل برای کمک به یکدیگر تلاش می کردند. تازه قسمت خوبش این بود که عضو هم قبول می کردند. در طی آن مدت من با اعضای محفل ققنوس بهتر آشنا شدم، شغل خیلی از آنها را فهمیدم و دوستان خوبی از جمله پنی پیدا کردم.
- دیگه وقت رفتنه اما.
- از همتون بابت همه چیز ممنونم. ببخشید که خیلی زحمت دادم بهتون . خداحافظ همگی!
- خدا حافظ اما.
- دیگه خودت رو تو درد سر نندازی.
- باشه خداحافظ.
وارد شومینه شدم و با گفتن مقصد، محفلی ها را ترک کردم.
***

چند وقت بعد
خوابگاه دخترانه گریفیندور

- چرا نمی خوابی اما؟
- خوابم نمی بره.
- چرا؟
- حس می کنم یک چیزی رو از دست دادم.
- مثل خانواده و مادر و پدرت؟
- نه غیر از اون.
- چیز دیگه ای هم هست مگه؟
- آره!
- خب چیه؟ بگو منم بدونم.
کمی گیج و منگ بودم و دقیقا نمی دانستم حرفی که می زنم خنده دار نیست.
- محفل ققنوس.
- جدی؟
- اره می خوام فردا برم و عضو بشم.
- آفرین موفق باشی. حال چرا یهو این تصمیم رو گرفتی؟
- من می خوام مثل بقیه شجاع باشم و به همه کمک کنم. من اونجا احساس آرامش می کنم.
-تصمیم با خودته. فعلا شب بخیر.
- شب بخیر!
تا مدت ها به محفل فکر کردم : می دانستم که تصمیم بسیار درستی گرفتم تصمیمی که دنیایم را تغییر می داد و باعث می شد روح مادرم به من افتخار کند:اما. ما اونجا عضو می شیم و صلح و دوستی رو رواج می دیم! ما موفق می شیم . با گفتن این جمله ها چشمانم را بستم و به امید فردایی بهتر به خواب فرو رفتم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 37
آفلاین
خیلی استرس داشت.
در خوابگاه ریونکلاو دراز کشیده بود و به دیدار قبلش با برادرش آلبوس می اندیشید.
همانی که قبلا دماغش را شکستم الان زندگیم دستشه،با خود اندیشید(فقط اون میتونست منو عضو محفل کنه.
در دل گفت:من حتما باید عضو این ارتشی که بهش میگن محفل ققنوس بشم تا در برابر لردولدمورت بجنگم.
ناگهان به خوابی اسرارآمیز رفت.

در خواب خواهرش آریانا را دید که در کنار لردولدمورت و فنریر گری بک ایستاده.
یعنی او انجا چه کار داشت؟یادش آمد خواهرش یک مرگخوار شده بود.
ناگهان یک نور سبز را دید و فهمید که آن نور،نور طلسم کشنده است.
او حتما باید عضو محفل میشد.
او سواد نوشتن نداشت ولی در درس دفاع در برابر جادوی سیاه نظیر نداشت.

باید برای یک محفلی قوی شدن آماده میشد و در برابر لردولدمورت و مرگخواران میجنگید و آنها را تار و مار میکرد.
خواب دیگری به ذهن او هجوم آورد.
خواب دید با یک طلسم اتیوپفای تمام مرگخواران را تار و مار کرد و حتی ولدمورت هم روی زمین افتاده بود.

با این فکر ها تا صبح خواب های عجیب دیگری دید.او باید یک محفلی میشد و فقط یک محفلی نه یک محفلی صلح جو و قوی!!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.