جلسه ی اول کلاس فلسفه و حکمت
بیست و هفتمِ ژوئن بود. هوا اصولا باید گرم و لطیف می بود و نسیمِ دل انگیزی شاگردان هاگوارتز را مانند پتو در خود می پیچید و شبِ لذت بخشی را با ماگ های قهوهشان و در کنار شومینه می گذراندند. اما متاسفانه مدتی از تاریکی هوا می گذشت و دانش آموزان فلک زده برای حضور در جلسه ی اول کلاسِ "فلسفه و حکمت" این پا و آن پا می کردند.
- یکم چطوره اوضاع! بریم تو یعنی؟
دانش آموزِ سال اولی به دودی که از زیر در کلاس بیرون می آمد اشاره کرد.
- یه بوهاییم به مشامم می خوره که... عجیب اندر غریبه! این استاده هم که با این اسمش معلوم الحاله!
- چی بود؟ ماتسویاما پاتایاما؟
دانش آموز دیگری که شجاع تر بود با ضربه ی چوب دستی اش در را باز کرد و گفت:
- نگرون نباشین! هرکی می خواد امتیاز بگیره به دنبال من!
دانش آموزان با تردید وارد کلاس شدند. پرده های کلاس همه پنجره هارا پوشانده بودند تا هرطور شده از ورود باریکه های نور مهتاب جلوگیری کنند. تاریکی دلچسبی بر کلاس سایه افکنده بود و دور تا دورِ صندلی ها، شمع های کوچک و رنگارنگ چیده شده بود .
عطر ناآشنای عود فضا را پر کرده بود و از ضبط صوتی در گوشه ی کلاس، صدای برخورد قطرات آبِ آبشار با صخره به گوش می رسید.
هیچ نشانه ای از حضور استاد به چشم نمی خورد.
- یعنی کجا غیبش زده؟ ما که خیلی وقته پشت در وایسادیم!
صدای دانش آموزان در حد زمزمه پایین آمده بود. در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و بعد روی صندلی ها نشستند یا حداقل تمام سعیشان را کردند... پای دانش آموزی که با سر و صدای عجیبی یک چوب کبریت روی زمین را لگدمال کرد.
اتفاقی که بعد از آن افتاد را اصولا چشم غیر مسلح نمی توانست دنبال کند. نوکِ تیز کاتانایی درون قفلِ کمدِ گوشه ی اتاق چرخید و لحظه ای بعد موجودی نیمه وحشی به سرعت از کمد بیرون پرید و نوک شمشیرش را بر روی گلوی دانش آموز قرار داد. موجود نیمه وحشی – که در نور اندک شمع مشخص شد بانویی جوان است – زیر لب زمزمه کرد:
- دفعه ی بعدی... حذفت می کنم.
بانوی حمله کننده از درون کمد ها، که مشخص شد همان "تاتسویا موتویاما"ی کذایی است، با چند گامِ متین و موقر از سکوی کلاس بالا رفت و تعظیم کوتاهی سپس چهار زانو روی زمین نشست و گفت:
- استاد درس فلسفه و حکمت هستم. – شمشیرش را بالا گرفت- ایشون هم کاتانای منه و نظارت می کنه که شما هر دفعه که من وارد کلاس می شم، به شیوه ی ساموراییا سلام می کنین .
دختر سامورایی به شیوه ی نیلوفری روی زمین نشست و نفسِ عمیقی کشید. شاگردان هم درحالی که یک چشمشان را از شمشیر او جدا نمی کردند، بر روی زمین نشستند و سعی کردند از او تقلید کنند. سامورایی با زمزمه ی لطیفی که در آواز قطرات آب مخلوط شده بود زمزمه کرد:
- مهم ترین چیز برای یه جادوگر، اینه که بدونه جادو درونِ وجودش قرار داره و مهمترین چیز برای فهمیدنش اینه که خوب از درونش آگاهی داشته باشه.
ساحره چشمانش را بست و ادامه داد:
- بهترین راه برای این که بتونین از درونتون آگاه بشید، اینه که مراقبه و مدیتیشن داشته باشین و این چیزیه که من می خوام بهتون یاد بدم.
- ولی مراقبه چطوری انجام می شه؟ چطوری باید یاد بگیریم اشتباهی انجامش ندیم؟
ردِ نامحسوسی از لبخند بر لب های ساحره نشست.
- نکته اینجاست! هیچ راهی وجود نداره که بخوای اشتباه انجامش بدی. فقط کافیه بهش زمان بدی و همه چی درست پیش می ره. به هرحال برای جلسه ی اول ازتون توقعِ پیدا کردنِ آرامشِ درون و انرژی "چی" رو ندارم.
- انرژی چی؟
- دقیقا.
- دقیقا چی؟
- نه انرژی چی.
- انرژی چی چی؟
مدتی طول کشید تا دخترک متوجه شود که سر به سرش گذاشته اند. بعد از آن هم... ماجرا به لطف کاتانا به خوبی و خوشی به پایان رسید.
شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.(هرگونه سوالی هم که داشتین، از طریق پیام شخصی در خدمتم.
)
فقط سلامِ سامورایی رو فراموش نکنین.
اوس مجدد.
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۶ ۲۱:۲۷:۴۹
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۶ ۲۲:۱۸:۲۶