ملت به یکدیگر نگاه کردند و دقیقا نمیدانستند الان از گوربابای چه کسی معجون راستی بکشند بیرون.
اما ارسینوس با در نظر گرفتن قانون:هرکسی پیشنهادی میدهد باید خودش جورش را بکشد، که معلوم نبود دقیقا توسط ارباب تصویب شده است یا نه یا به طور کلی چنین قانونی وجود دارد یا نه،روبه ورونیکا کرده و گفت:
یک بطری معجون راستی لطفا!
ـ هوم؟
ـ مگه خودت پیشنهاد ندادی؟
ـ خب اره ولی...
ـ
ورونیکا یک چیز را به خاطر اورد و حسرت خورد.انقدر حسرت خورد که شور حسرت خوردن در اورده شد و ملت شاکی به وزیر شکایت کردند اما از انجایی که وزیر همانجا حضور داشت،ملت ترجیح دادند فقط به افق توجه کنند یا سوت بزنند.
تنها بطری معجون راستی در دست ایلین بود و ورونیکا هم پاک فراموش کرده بود که قرار است چنین پیشنهادی بدهد و معجون را از او تحویل نگرفته بود.
ساخت معجون راستی هم تا چند هفته به طول می انجامید و از انجایی که انها می بایستی تا غروب افتاب فردا از همه مرده ها حلالیت میطلبیدند،این وقت را نداشتند.
ورونیکا در حالی که رنگ صورتش کمی به گلگونی رنگ شنلش شده بود نوک انگشتش را به مانند افکت خجالت روی میز فشار داد و چرخاند و گفت:
معجون راستی...راستش...دست ایلینه!
ـ چی؟
کل ملت حاظر در جمع:
چـــــــی؟
ارسینوس در حالی که دست خود را بر قسمت پیشانی نقاب خود میکوبید گفت:
الان ایلین کجاست؟
ـ اخرین بار اون...
ملت همه در انتظار جواب ورونیکا بودند.ملت مشوش بودند و عصبانی...خب شاید عصبانی نبودند!از آنجایی که عصبانیت های پرشور ملت مرگخوار سر انجام به یک دوئل همگانی مبدل میشد،انها وقت نداشتند عصبانی شوند.
فقط آنها بدشان می امد منتظر بمانند،درواقع ملت از خیلی چیز ها بدشان می امد اما این یکی واقعا آزار دهنده بود.
ـ بگو دیگه مادر سیریوسی!
قابل توجه بود که هکتور در عین بی صبری و تشویش،ویبره خود را نیز حفظ کرده بود.شاید هم از او بعید نبود.
نا سلامتی او سالها بود که معجون ساز ارباب بود.
بلاخره آپشن ها پیشرفت میابند دیگر.
ورونیکا پس از مشاهده یک دیالوگ دو شکلکه از هکتور،برای آنکه باپدیده های دیگری نیز مواجه نشود سر انجام پاسخ داد:
نمیدونم!
ملت:
ارسینوس:
ـ یعنی چی که میگی نمیدونم؟الان ما از کجا بیاریم معجون راستی؟!
ـ خب به من چه!وقتی خودتون تو رول ها گمش میکنید و آخرین بار معلوم نشد دقیقا کجاست من از کجا بدونم کجاست؟؟اصن مگه تو پسرش نیستی؟خودت باید بدونی مادرت کجاست!
عااااااااااااااا!
ـ
ـ اصلا خودتون پیداش کنید!من فقط وظیفه داشتم پیام ارباب رو برسونم!
ورونیکا فوتی به اره اش کرد و خواست آپارات کند که در همین حین از آنجایی که ارباب در همه جا ناظر بر اعمال مرگخوارانش بود،یک کروشیوی بزرگی همچو شهاب سنگ از ناکجا آباد پیدا شد و به ورو برخورد نموده و او را نقش زمین نمود.
بدین ترتیب ورونیکا فهمید که ارباب افزایش ماموریت عرض نمودند.چرا که یکی از قوانین مرگخواریت ان بود که: کار را که کرد؟ انکه تمام کرد!
شاید هم نبود اما در هرصورت نویسنده خواست ضرب المثلی آموزنده عرض بنماید باشد که اطلاعات عمومی ملت مرگخوار افزایش یابد.
پس،پس از چندی قل خوردن روی زمین از فرط کروشیو،برخواسته و به ارسینوس با حالت لبخندی چنین
خیره گشت.
ـ الان ما چیکار کنیم؟
ـ منظورت چیه آملیا؟
ـ معجون احضار ایلین بدم؟
ـ وینکی جن خوب تنها کسی بود که تونست در هاگوارتز بهتر از همه آپارات کرد.وینکی رفت ایلین رو پیدا کرد؟
ارسینوس نگاه عاقل اندر سفیهی به ملت و سپس به ساعتی که معلوم نبود دقیقا کجا بود انداخت و سپس گفت:
یکی ایلینو بیاره اینجا!