هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹:۳۱ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
#20

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
خب فن فیکشن من تموم شد بای.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷:۳۷ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
#19

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
در هال ورودی، دوئل آقای تولیو و پاندورا شگفت آور بود. هنوز هیچ کس صدمه ندیده بود و آقای تولیو سعی داشت طلسم پاندورا را به خودش برگرداند.
او موفق شد و پاندورا از درد جیغ کشید. دائما فریاد می زد و از یارانش کمک می خواست. رولف افراد وزارتخانه ی سحر و جادو را صدا زد. آنها آمدند و یاران پاندورا و پاندورای جیغ کشان را بردند.
در همین موقع همه متوجه شدند که خبری از مار افعی شان نیست. ناگهان لوسی دختر با لوکان و لیساندر آمد. لونا و رولف حسابی آنها را دعوا کردند و بعد گفتند که حق ندارند تا آخر سفر از اقامتگاه شان بیرون بیایند.
همه از خانه ی هرپوی پلید بیرون آمدند و ظاهر شدند توی برزیل. آنجا، آقای تولیو و لوسی با بقیه خداحافظی کردند و در آمازون ظاهر شدند. میمون های آقای تولیو آشپزخانه را به هم ریخته بودند!
لوسی گفت:"خوشحالم که همه چی به خیر گذشت. الان می خوام فقط بخوابم." و در رختخوابش خوابید و تبدیل به مار شد.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷:۴۴ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
#18

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
سپس لونا متوجه لوسی شد و عقب پرید. دستش را روی قلبش گذاشت و نفس نفس زد. گفت:"وای لوسی... یاد ولدمورت افتادم... وای..."
لوسی به زبان مارها گفت:"متاسفم لونا." آقای تولیو ترجمه کرد:"لوسی متاسفه."
لونا از یک مغازه ی کادو فروشی مشنگی نقشه ی آتن را خرید و دوباره آنها راه افتادند. لوسی نقشه را باز کرد و شروع به گشتن دنبال مکانی کرد که خانه ی هرپوی پلید در آن بود. گفت:"تپه ی ماشاسکا... تپه ی ماشاسکا... آهان! پیداش کردم! تپه ی ماشاسکا."
همه به سرعت به طرف تپه ی ماشاسکا رفتند. آنجا، مکانی باشکوه بود با فواره ای به شکل شیر، دو بوته ی هرس شده به شکل اسب و مجسمه ای زیبا از هلن، یکی از دختران زئوس. رستورانی نیز آنجا بود که مشنگ ها درحال خوردن شام در آن بودند.
البته این شکوه و جلال و آسمان ستاره باران آتن ظاهرا تنها برای مشنگ ها بودند؛ چون وقتی لوسی، آقای تولیو، لونا و رولف رسیدند، آسمان برای جادوگران اصیل زاده و دورگه توفانی و ابری بود و صاعقه می زد.
دیگر خیلی دیر شده بود، چون خانه ی باشکوه هرپوی پلید در بالای تپه نمایان شده بود و نور زرد رنگی از پنجره های طبقه ی اول آن بیرون می زد.
آقای تولیو، لونا و رولف دست های یکدیگر را گرفتند و لوسی محکم شانه های آقای تولیو را چسبید. همه بالای تپه ظاهر شدند.
"در همین حال..."
در خانه ی هرپوی پلید، در سرسرایی بزرگ، پشت میزی طویل، پاندورا با یارانش نشسته بودند. پاندورا پیرزنی با موهای سفید فرفری بود و برقی شرورانه در چشم های سیاهش داشت. پوستش قهوه ای بود و ردایی سیاه به تن داشت. او هم مثل آقای تولیو، جعبه ی چوبدستی اش را از پهلوی کمرش آویزان کرده بود.
پاندورا به یارانش گفت:"خب، خبر جدیدی ندارین نفوذی ها؟"
یکی از یاران پاندورا که موهای سیاه و ریش بزی داشت گفت:"خانم، توی وزارتخانه ی سحر و جادوی برزیل کارآگاه ها خیلی دارن به دنبال شما می گردن. کارآگاه ها دارن به سرعت زندان شما رو می گردن و از زندان بان تون بازجویی می کنن."
پاندورا گفت:"دارن وقت شونو تلف می کنن. اون زندان بان هیچی نمی دونه، دیگه نه. چون لیندا ذهنشو پاک کرده، درسته لیندا؟"
زنی جوان با موهای قرمز جواب داد:"بله. اون الان فکر می کنه اهل استرالیاست و اسمش کیت میدلتونه."
همان موقع صدای تقی به گوش رسید. پاندورا بلند شد تا سرکی بکشد و ناگهان برادرش، یک مار افعی، یک زن و یک مرد را دید.
پاندورا زمزمه کرد:"تولیو." چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:"کروشیو!"
اما آقای تولیو هم آماده بود. او هم چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:"اکسپلیارموس!"
دو صاعقه ی سبز و سفید از چوبدستی ها بیرون آمدند و با نوری طلایی به یکدیگر وصل شدند. لوسی تا به حال همچین چیزی ندیده بود. همان طور که محو او شده بود، متوجه دو پشم نقره ای و قهوه ای شد که از پشت پلکان چوبی بیرون زده بودند. از روی شانه ی آقای تولیو پایین آمد و به طرف آنجا خزید.
لوسی رفت پشت سر لوکان و لیساندر که پشت پلکان قایم شده و به دوئل آقای تولیو و پاندورا نگاه می کردند. سپس تبدیل به دختر شد و دست لوکان و لیساندر را ‌گرفت:"آقا پسرا!"


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱:۱۹ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
#17

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل ششم.
شروع فصل هفتم.
.........................
آتن شهر باشکوهی بود. برج و باروهای فراوانی داشت از سنگ سفید و مجسمه هایی از خدایان یونانی همه جا به چشم می خوردند. مشنگ ها با لباس های معمولی عجیب شان در خیابان ها رفت و آمد می کردند و غروب خورشید بسیار زیبا بود.
لوسی که یاد چیزی افتاده بود گفت:"وای نه!"
رولف به طرف لوسی برگشت و پرسید:"چیه؟" ولی به جای لوسی، یک مار افعی آنجا ایستاده بود. آقای تولیو دستش را به طرف لوسی دراز کرد و لوسی از شانه ی او بالا خزید و دور گردنش نشست.
رولف سرش را خاراند و گفت:"عجیبه!"
آنها به راهشان ادامه دادند. همان موقع لونا پیش رویشان ظاهر شد. گفت:"لوکان و لیساندر پیش بابان. اونجا جاشون امنه."
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷:۲۴ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۲
#16

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
رولف و لوسی همزمان گفتند:"سلام لونا!"
لونا لاوگود-اسکمندر، همسر و همکار رولف همان زن بود و آن دو پسربچه هم پسرهای دوقلوی رولف و لونا، لوکان و لیساندر یازده ساله بودند.
لوکان و لیساندر دست مادرشان را رها کردند و با لوسی دست دادند. آنها با اینکه دو سال از لوسی کوچک تر بودند، دوستان خوبی برای او بودند.
لوسی، لوکان و لیساندر با یکدیگر دست دادند. لوکان و لیساندر با خوشحالی به لوسی گفتند که قبل از اینکه به برزیل بیایند نامه ی هاگوارتز را دریافت کرده اند.
لوسی گفت:"عالیه! وقتی رفتین هاگوارتز، با یه جغد بهم بگین که هرکدوم توی چه گروهی افتادین. چون من دیگه نمی رم هاگوارتز."
لوکان، لیساندر، لونا و رولف پرسیدند:"چرا؟!"
آقای تولیو به داد لوسی رسید و توضیح داد:"متاسفانه خانواده ی گلمبیت کشف کرده‌ن که لوسی مثل مادر مادربزرگش ناگینی، یه مالدیکتوسه و هرشب به محض غروب خورشید تبدیل به یه مار افعی می شه. اون در نهایت تا ابد تبدیل به یه مار می شه ولی قراره تا وقتی که این اتفاق بیفته پیش من توی جنگل های آمازون زندگی کنه."
لونا با لحن مشکوکی پرسید:"اون وقت شما؟"
آقای تولیو گفت:"اوه متاسفم خانم اسکمندر، من تولیو هرپوی هستم، آخرین نسل از هرپوی پلید با خواهرم، پاندورا. البته من مثل بقیه ی اعضای خانواده‌م شرور نیستم و نقش مهمی توی دستگیری خواهرم داشتم."
لونا به رولف نگاهی کرد و پرسید:"رولف چرا منو خبر کردی؟ اون مشنگ ها داشتن یه بلایی سر اون طوطی کریستالی می آوردن، باید می رفتم کمکش."
رولف گفت:"باورم نمی شه دارم اینو می گم، ولی این از یه طوطی کریستالی مهم تره. لونا، پاندورای پلید فرار کرده!"
لوکان و لیساندر پرسیدند:"پاندورای پلید کیه؟"
لوسی توضیح داد:"خواهر خبیث آقای تولیو که باعث جنگ جادوگری بزرگ برزیل شد ولی سال ها بود که توی قلعه ی خودش زندانی شده بود، تا اینکه تازگی ها فرار کرد."
رولف و لونا با نگرانی به یکدیگر نگاه می کردند. سرانجام پس از مدتی سکوت و خیره شدن به یکدیگر، لونا رو به آقای تولیو و لوسی کرد و گفت:"من و رولف می دونیم پاندورا داره می ره کجا."
لوسی و آقای تولیو همزمان پرسیدند:"کجا؟!"
رولف گفت:"یونان، آتنه. طبق افسانه ها، یکی از مناطق تاریخی یونان که توی آتنه قرار داره، در اصل خانه ی قدیمی هرپوی پلیده که تنها وقتی نواده ی هرپوی پلید، یه ورد خاص رو بگه فقط برای جادوگران اصیل یا دورگه نمایان می شه."
لوسی گفت:"خب منتظر چی هستین؟ بیاین بریم؟"
رولف گفت:"کجا کجا خانم خانما! من، لونا و آقای تولیو می ریم، تو و لوکان و لیساندر می مونین."
لوسی گفت:"لوکان و لیساندر بمونن. من از قبل قوی ترم. دندونام رو ببینین!" دهانش را باز کرد تا آنها نیش های مار افعی ای که در دهانش روییده بودند ببینند. "من الان از قبل خطرناک ترم. زهر مار افعی هم دارم. در ضمن وقتی غروب کنه مار می شم."
لونا گفت:"باشه لوسی بیاد اما لوکان و لیساندر باید بمونن."
لوکان شروع کرد:"اما..."
"لوکان!" لونا انگشتش را به نشانه ی "نه" بالا برد. لوکان ساکت شد. لونا دست های لوکان و لیساندر را گرفت و گفت:"می برمتون پیش بابا. زود باشین، خانه ی زنوفیلیوس لاوگود منتظرمونه!" سپس به بقیه گفت:"توی آتنه می بینمتون!" و غیب شد.
رولف دست لوسی را گرفت و لوسی هم دست آقای تولیو را گرفت. سپس آنها غیب شدند.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷:۵۴ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۲
#15

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
لبخند رولف بر روی لب هایش خشک شد. چند ثانیه رولف همان جا ایستاده بود و به لوسی خیره شده بود؛ ولی بعد به طرف میز تحریرش برگشت، به سرعت قلم پری برداشت و در یک کاغذ پوستی چیزی یادداشت کرد. سپس کاغذ پوستی را تا کرد، پشت آن چیزی نوشت و به سرعت آن را به دست جغدی داد. جغد کاغذ پوستی را گرفت و از پنجره ی نزدیک سقف به بیرون پرواز کرد.
رولف به ساعت جیبی اش که به جای شماره سیاره داشت، نگاه کرد و گفت:"سه ثانیه دیگه می آد."
لوسی پرسید:"کی می آد؟"
رولف جواب داد:"اون جغده با..."
همان موقع زنی در اتاق ظاهر شد؛ چشم های خاکستری، موهای نقره ای تا کمر، نگاه خیره و پوست رنگ پریده داشت. جغدی که رولف او را فرستاده بود روی شانه ی زن نشسته بود و دو پسربچه که یکی از آنها موهای نقره ای صاف و دیگری موهای فرفری قهوه ای داشت، دست های او را گرفته بودند.
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳:۱۲ سه شنبه ۳ بهمن ۱۴۰۲
#14

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل پنجم.
شروع فصل ششم.
.........................
رولف از جایش بلند شد و گفت:"لوسی گلمبیت!" او و لوسی طوری یکدیگر را بغل کردند انگار سال هاست یکدیگر را می شناسند.
آقای تولیو با تعجب گفت:"لوسی اینجا چه خبره؟"
لوسی گفت:"ایشون رولف اسکمندر جانورشناسن. خانواده ی من با ایشون دوستن و اونم یکی از معدود افرادیه که اجازه ی ورود به خونه مون رو دارن."
رولف با آقای تولیو دست داد:"خوشوقتم آقا." آقای تولیو گفت:"منم همین طور. منم یه جانورشناسم،‌ ولی بیشتر روی حیوانات عادی تحقیق می کنم."
لوسی گفت:"رولف ما به کمکت نیاز داریم. پاندورای پلید، خواهر آقای تولیو از زندان فرار کرده."
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹:۱۵ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
#13

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل چهارم.
شروع فصل پنجم.
......................
لوسی با تعجب خود را عقب کشید و گفت:"چی؟! پس به همین خاطر شما یه مار-زبان هستین! یعنی خواهرتون همون پاندورای پلید بود؟"
آقای تولیو گفت:"بله. من نقش مهمی توی دستگیر شدنش داشتم. خیلی به اون کارآگاه اطلاعات دادم و اونم از نقطه ضعف های اون استفاده کرد تا اونو دستگیر کنه. آقای بربون جوان، بخشی از اعتبارش رو به من بخشید. من توی وزارتخانه آدم خیلی محترمی ام، ولی الان که پاندورا فرار کرده، همه جا قراره ترس و وحشت باشه."
لوسی گفت:"به نظر من بریم ریو دو ژانیرو."
آقای تولیو پرسید:"ریو؟! چرا ریو؟ اونجا چی کار داری؟"
لوسی جواب داد:"یکی رو می شناسم که الان اونجاست و داره روی طوطی های کریستالی برزیل تحقیق می کنه. اون می تونه به ما کمک کنه."
***
چند دقیقه بعد لوسی و آقای تولیو داشتند در خیابان بلندی در ریو دو ژانیرو راه می رفتند. آقای تولیو خیلی نگران میمون هایش بود و مدام لبش را گاز می زد. لوسی گفت:"از این طرف، زود باشین." آنها به سمت راست پیچیدند و وارد بن بست باریکی شدند که صدای تلق و تلوقی از انتهای آن به گوش می رسید. لوسی آقای تولیو را به طرف چند کارتن بزرگ انتهای بن بست راهنمایی کرد و آنها را کنار زد.
پشت کارتن ها، در دو لنگه ی چوبی ای روی زمین بود که صدای تلق و تلوق درست از پشت آن به گوش می رسید. لوسی دستگیره های آهنی در را کشید و در را باز کرد.
او و آقای تولیو از پلکانی مارپیچی و آهنی پایین رفتند. آنجا اتاقی کوچک بود که یک میز تحریر چوبی، یک صندلی چوبی، یک تختخواب چوبی، یک عالمه گلدان پر از گیاهان جادویی، یک طاقچه پر از کتاب، یک چمدان و یک آباژور در آن بود. روی تخته ای چوبی روی دیوار، یک عالمه عکس و نوشته را با نخ های قرمز رنگ به یکدیگر وصل کرده بودند.
پشت میز تحریر، مردی قدبلند با موهای قهوه ای فرفری و پالتوی سبز رنگ نشسته بود. او داشت توی دفترچه ای یادداشت می کرد که ناگهان متوجه ورود لوسی و آقای تولیو شد و برگشت.
لوسی گفت:"رولف اسکمندر! از دیدنت خیلی خوشحالم."


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷:۱۰ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
#12

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
لوسی روبروی آقای تولیو نشست و گفت:"می شنوم."
آقای تولیو نفسی کشید و شروع کرد:"خیلی سال پیش، توی یونان باستان، یه جادوگری بود به اسم هرپوی پلید، که از هرچی جادوگر اون زمان توی دنیا بود، خبیث تر بود. اون اولین باسیلیسک دنیا رو پرورش داد و اولین هورکراکس دنیا رو ساخت. اون یه مار‌-زبان هم بود؛ تنها جادوگر دیگه ی دنیا به جز سالازار اسلیترین و نوادگانش که مار‌-زبان بوده.
هورکراکس هرپوی پلید آخر سر نابود می شه و دشمنان هرپوی پلید موفق می شن اونو بکشن. ولی هرپوی پلید قبل از مرگش، صاحب یه پسر می شه: پرومتیوس. پرومتیوس که شرارت پدرش رو به ارث برده بود، با یه ساحره ی اصیل و خبیث برزیلی به اسم لیندا ازدواج می کنه. پرومتیوس و لیندا صاحب یه پسر می شن به اسم کاتبرت. بعد از کاتبرت نسل های زیادی از هرپوی پلید می آن، و آخرین نسل هرپوی پلید تا الان، من و خواهرم، پاندورا هستیم.
"من مثل بقیه ی اعضای خانواده‌م، خبیث نبودم و همین ویژگی‌م باعث طرد شدن من از طرف خانواده‌م شد. ولی پاندورا خبیث بود و وقتی بزرگ شد، باعث یه جنگ جادوگری بزرگ توی برزیل شد.
"البته یکی از کارآگاه های وزارتخونه ی برزیل موفق شد پاندورا رو دستگیر و اونو به حبس ابد توی قلعه‌ی خودش محکوم کنه. ولی الان، یه نامه از طرف زندان بان قلعه ی سابق پاندورا برام اومده که اون فرار کرده. اینو بدون که هیچ کس دیگه در امان نیست."


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳:۴۲ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
#11

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پس از پایان پن‌کیک ها، لوسی یکی از کتاب هایش را با نام "اسرار اژدهایان" برداشت و شروع به خواندن آن کرد. آقای تولیو هم مشغول بازی با میمون هایش شد.
همان موقع، ناگهان یک طوطی با پرهای سبز، قرمز و نارنجی داخل کلبه پرواز کرد. لوسی با تعجب گفت:"اون از کجا اومد؟"
آقای تولیو گفت:"چیزی نیست. طوطی منه. اسمش پروته." پروت دور کلبه پرواز کرد و نامه ای را روی تخت آقای تولیو انداخت. سپس لبه ی میز نشست. آقای تولیو به طرف نامه رفت و آن را برداشت. توضیح داد:"می دونم ارتباط شما بریتانیایی‌ها با جغده، ولی ما برزیلی ها با طوطی نامه نگاری می کنیم."
آقای تولیو سر جایش برگشت، پاکت نامه را باز کرد و نامه را درآورد. وقتی آن را خواند، ناگهان گفت:"وای نه."
لوسی کتابش را کنار گذاشت و پرسید:"چی شده، آقای تولیو؟"
آقای تولیو به پشتی صندلی اش تکیه داد. اخم کرده بود و انگار غرق در افکارش بود. پس از مدت کوتاهی سکوت، آقای تولیو گفت:"بذار یه کم درباره ی گذشته ی خودم بهت بگم. چون اگه بخوام بهت جواب بدم، باید داستان خانواده‌م رو برات بگم."
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.