هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶:۰۶ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
#10

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل سوم.
شروع فصل چهارم.
.........................
صبح روز بعد، لوسی در هیکل دخترانه اش بیدار شد. اندام هایش دوباره ظریف شده بودند و مو، دست و پا درآورده بود و هیکلش بزرگ تر شده بود. هنوز همان پیراهن بلند صورتی دیشبش را به تن داشت.
لوسی نگاهی به اطرافش انداخت. نور خورشید، از پنجره ها به بیرون می تابید و آقای تولیو درحالی که میمون ها از سر و کولش بالا می رفتند، مشغول درست کردن پن‌کیک بود.
آقای تولیو که فهمیده بود لوسی بیدار شده، به او گفت:"تو دختر خوشگلی هستی، لوسی گلمبیت. حیف که یه روزی تا ابد تبدیل به مار می شی."
لوسی گفت:"مرسی آقای تولیو."
آقای تولیو دو بشقاب پن کیک را روی میز گذاشت و لوسی کنار او نشست. میمون ها چنگال آوردند و بعد به سرعت رفتند چندتا موز از توی کابینت درآوردند و خوردند.
لوسی کمی از پن کیک را توی دهانش ‌گذاشت. بدمزه ترین پن کیکی بود که تا حالا خورده بود و دلش می خواست بالا بیاورد. ولی به زور لبخند زد و بعد در دلش گفت:"کاشکی جسیکا اینجا بود و برامون وافل می پخت!"
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸:۱۶ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
#9

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
آقای تولیو روی تختش خوابید. میمون ها هم توی چندتا سبد آویزان از سقف خوابیدند. به محض اینکه آقای تولیو با تکانی به چوبدستی اش فانوس را خاموش کرد، لوسی چشم هایش گرم شد و خوابش برد.
........................
فصل سوم تموم شد. گفتم این پست خیلی کوتاه نباشه. بای.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸:۱۸ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#8

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل دوم.
شروع فصل سوم.
.......................
لوسی شروع کرد:"من عضو خانواده ی اصیل گلمبیتم. ما اعتصابی نیستیم، اما برای امنیت جادوگرا، همیشه خودمون رو از ماگل ها پنهان می کردیم. همیشه توی خونه می موندیم و فقط به آدمای قابل اعتماد مثل تلما یا هلن برنز اجازه می دادیم بیان پیشمون.
"همه چیز از تولد سیزده سالگی‌م شروع شد؛ وقتی که راس ساعت تولدم تبدیل به یه مار افعی شدم. هیچ کس دلیلش رو نمی دونست و وقتی که یک ماه تموم هرشب تبدیل به مار شدم قضیه جدی شد. تلما و جسیکا به جلسه ی خونوادگی‌مون اومدن و بابا فرضیه‌ش رو درباره ی مالدیکتوس بودنم گفت.
"بعدا فهمیدیم که واقعا من یه مالدیکتوسم و نمی شه کاریش کرد. احتمال می دیم لوکسیاس مامان ناگینی‌ رو نفرین کرده باشه و بعد از ناگینی به من رسیده.
"امشب من به خونواده‌م گفتم که می خوام بیام جنگل های آمازون و با تلما اومدم. تلما هم منو به شما معرفی کرد و الانم اینجام."
آقای تولیو با دقت به حرف های لوسی گوش می داد و لوسی فهمید او واقعا یک مار-زبان است. آقای تولیو گفت:"خب، مرسی که برام تعریف کردی. می تونی شبو اینجا بمونی. بیا، همین جا بخواب."
او لوسی را به طرف یک رختخواب روی زمین برد، با تشک و ملافه و پتو و بالشت. لوسی روی تخت دراز کشید. خیلی راحت بود.
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰:۱۳ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#7

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
لوسی به در برگی کلبه خیره شده بود که برگ کنار رفت و پیرمرد بلندقدی بیرون آمد. پیرمرد، موهای سفیدش را دم اسبی بسته بود و سبیل سفیدی داشت. بلوز آستین بلند آبی ای با یک شلوار سرهمی خاکستری پوشیده بود. یک جعبه ی چوبدستی را با طناب از پهلوی کمرش آویزان کرده بود.
پیرمرد نگاهی به اطرافش انداخت؛ انگار برایش سوال شده بود چرا کلبه اش از غیب ظاهر شده. البته لوسی کم و بیش می دانست چرا؛ او به "کلبه ی آقای تولیو" فکر کرده بود و بعضی خانه ها، کافی بود به آنها فکر کنی تا پیش رویت ظاهر شوند.
آقای تولیو (همان پیرمرد) خیلی زود متوجه لوسی شد؛ چون هیکل ماری او خیلی بلند بود. آقای تولیو با تعجب گفت:"یه مار افعی؟"
به سرعت به طرف لوسی رفت. گفت:"حتما این لوسی گلمبیته، همونی که تلما درباره‌ش بهم گفته بود!"
لوسی تقریبا به این فکر می افتاد که آقای تولیو حتما دیوانه است که با خودش حرف می زند، ولی بعد فهمید او با خودش حرف نمی زند. چندتا میمون از پنجره های بدون شیشه ی کلبه (که پرده هایشان از برگ درخت موز بود) سرک می کشیدند و انگار به حرف های او گوش می دادند.
آقای تولیو به لوسی گفت:"تو همون مالدیکتوسی، مگه نه؟"
لوسی سرش را تکان داد. آقای تولیو ادامه داد:"بیا تو." او به طرف کلبه رفت و در برگی را کنار زد تا لوسی وارد شود؛ سپس خودش هم وارد شد.
داخل کلبه، نور زرد رنگ یک فانوس اطراف را روشن می کرد و تختی با ملافه های سفید کنج دیوار بود. یک آشپزخانه ی کوچک (یک کابینت، یک اجاق گاز، چند ملاقه و قاشق توی یک بطری و یک قابلمه و یک ماهیتابه و یک کتری سرمه ای روی اجاق) در گوشه ای و یک میز با سه صندلی در گوشه ای دیگر. چند میمون اطراف کلبه جست و خیز می کردند. آقای تولیو روی یک صندلی راحتی نشست و پرسید:"خب لوسی، می تونی داستانتو برام تعریف کنی؟ منم مار-زبانم."


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#6

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
تلما از مهمان نوازی خانواده تشکر کرد و سپس غیب شد.
یک ثانیه بعد، در جنگل های بارانی آمازون، تلما و لوسی ظاهر شدند. لوسی از شانه ی تلما پایین آمد‌ و به زبان مارها به تلما گفت:"مرسی تلما. خداحافظ!"
تلما خندید و گفت:"من که نمی فهمم چی می گی، اما فکر می کنم گفتی خداحافظ." مکثی کرد و ادامه داد:"این نزدیکی ها یه پیرمرد مهربون زندگی می کنه؛ آقای تولیو. همه ی حیوونا می رن پیش اون. برو پیشش. بهش درباره‌ت گفتم. می تونی بری پیش اون." سپس غیب شد.
لوسی چرخید و به اطرافش نگاه کرد. با اینکه خودش نفهمیده بود، داشت به "خانه ی آقای تولیو" فکر می کرد. ناگهان کلبه ای چوبی پیش رویش ظاهر شد. روی شیروانی اش کاه گذاشته بودند و به جای در، یک برگ درخت موز جای در بود.
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴:۲۷ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#5

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل اول.
شروع فصل دوم.
......................
لوسی هرشب بی اختیار تبدیل به یک مار می شد. به محض غروب خورشید، لوسی از پشت به پایین می پرید، دور خودش می پیچید، روی زمین می افتاد و سپس از پایین به بالا تبدیل به مار می شد. یک روز عصر، پیش از غروب آفتاب، لوسی اعضای خانواده ی گلمبیت، تلما و جسیکا را به جلسه ای دعوت کرد.
وقتی همه در اتاق نشیمن جمع شدند، لوسی شروع کرد:"خب، دیگه قطعیه که من یه مالدیکتوس هستم و سرنوشتم توسط لوکسیاس تعیین شده. بنابراین، من تصمیم گرفتم امشب وقتی تبدیل به مار شدم برم به جنگل های آمازون."
الیزابت گفت:"اما لوسی! تو هنوز هفده سالت نشده!"
"می دونم، ولی توی جنگل های آمازون به بلوغ نیاز ندارم." البته لوسی سخت در اشتباه بود. حتی اگر موقع مار بودنش به جنگل های آمازون می رفت، بالاخره یک روزی تبدیل به دختر می شد و بی دفاع می ماند.
با این حال، هیچ کس سعی نکرد جلوی او را بگیرد. چند روزی بود که فهمیده بودند لوسی حتی در ظاهر دخترانه اش، زهر مار افعی را دارد.
لوسی پس از جلسه، به سرعت به اتاقش رفت تا قبل از مار شدنش وسایلش را جمع کند. اول از همه کیف شبش را با جادوی گسترش غیرقابل توصیف، طلسم کرد تا بتواند همه ی وسایلش را در آن بگذارد. به سرعت چوبدستی اش، چندتا از کتاب هایش، دفترچه یادداشتش، قلم پرش، مرکب جوهرش، چند دست از لباس هایش و... را در آن گذاشت؛ به لطف طلسم، بدون هیچ مشکلی.
دقیقا لحظه ای که آخرین ذرات نور خورشید هم پشت تپه ها پنهان شدند، لوسی آخرین وسیله اش را هم توی کیف گذاشت. کیف را با دمش گرفت و چسبید و سپس به اتاق نشیمن خزید، جایی که اعضای خانواده ی گلمبیت، تلما و جسیکا منتظر او بودند.
تلما شنل سیاهش را روی ردای سبز روشنش پوشیده بود و کیف کوچکش (که او هم آن را با جادوی گسترش غیرقابل توصیف طلسم کرده بود) را به دست داشت. او یک ساحره ی برزیلی و یکی از اساتید مدرسه ی جادوگری کستلوبروشو بود و دیگر باید به مدرسه بازمی گشت.
قرار بود تلما موقع بازگشت به کستلوبروشو (که در اعماق جنگل های آمازون بود) لوسی را هم با خودش ببرد. آخر لوسی هنوز به سن غیب و ظاهر شدن نرسیده بود.
لوسی خزید روی شانه ی تلما و اعضای خانواده ی گلمبیت و جسیکا برای خداحافظی با آنها به باغ آمدند. الیزابت، خانم گلمبیت و مادربزرگ که زار زار گریه می کردند، لوسی را نوازش کردند و لوسی به زبان مارها از آنها خداحافظی کرد.
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷:۵۴ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#4

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
تلما گفت:"واقعا متاسفم لوسی. این اتفاق وحشتناکیه.‌ من حتی فکرشم نمی کردم همچین اتفاقی بیفته."
الیزابت که حس خواهرانه‌اش گل کرده بود، گفت:"ولی چرا لوسی؟ چرا من نه؟ منم نتیجه ی ناگینی ام. چرا من یه مالدیکتوس نیستم؟"
مادربزرگ گفت:"چون لوکسیاس طلسم رو جوری تغییر داده که همچین اتفاقی فقط برای لوسی بیفته. و واقعا هولناکه. راهی برای شکستن این نفرین نیست. این نفرین خونی‌ه و باطل نمی شه."
سرانجام جلسه تمام شد و همه رفتند بخوابند. جسیکا تلما را به اتاقش برد. لوسی به طرف اتاق بزرگش خزید، از لای در وارد شد و با بالا رفتن از یکی از ستون های تختش، در تختش خوابید. چندین شب بود که این کار را می کرد و عادت کرده بود.
با خودش فکر کرد:"لوکسیاس! روحت ناراحت باشه!" سپس خوابید.


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۹ ۱۷:۰۴:۱۴

آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵:۲۴ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#3

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
همه چیز به همین ترتیب بود، تا اینکه یک شب تابستانی، پیکری شنل پوش در جاده ی باریکی که به دهکده می رسید ظاهر شد. به سرعت از جلوی خانه های غرق در خواب گذشت و از تپه بالا رفت. او به خانه ی گلمبیت رسیده بود.
برعکس اهالی دهکده، او از آنجا دور نشد؛ درواقع، دروازه ی باغ را باز کرد و وارد شد.
در باغ، جسیکا به پیکر نزدیک شد، چهره ی نگرانی داشت. پیکر، کلاه شنل را پایین زد. زنی بود سیاه پوست با موهای سیاه فرفری کوتاه. پرسید:"دیر کردم؟"
جسیکا گفت:"نه، به موقع اومدی."
جسیکا زن را به داخل خانه راهنمایی کرد. گفت:"تلما، اون هرشب تبدیل به یه مار می شه، معلوم نیست چرا! می ترسیم... مثل مادر مادربزرگش باشه."
تلما گفت:"نگران نباش، می فهمیم چرا."
تلما و جسیکا وارد اتاق نشیمن شدند. اعضای خانواده دور آتش جمع شده بودند. فقط لوسی نبود. به جای لوسی، یک مار افعی روی صندلی همیشگی لوسی نشسته بود.
تلما گفت:"سلام به همگی." و نشست. جسیکا هم کنار او نشست.
مادربزرگ شروع کرد:"خب، ما اینجا جمع شدیم تا درباره ی لوسی صحبت کنیم. اون از روز تولدش تا الان، هرشب تبدیل به یه مار افعی می شه. ما می خوایم دلیل این اتفاق رو بفهمیم. ادوارد، فرضیه‌ت رو بگو."
آقای گلمبیت گفت:"ما احتمال می دیم اونم مثل مادر مادربزرگش یه مالدیکتوس باشه؛ اون در آخر تبدیل به یه مار می شه و سرنوشتش، مثل سرنوشت ناگینی، مادربزرگم تعیین شده."
مار با تاسف سر تکان داد. او همان لوسی بود که تبدیل به یک مار شده بود.
خانم گلمبیت گفت:"البته این فقط یه فرضیه‌س، چون مادربزرگ یه مالدیکتوس نیست و ناگینی مادر اون بوده. یه مالدیکتوس، نفرینش از مادرش به اون ارث می رسه، نه از مادر مادربزرگش. مگه اینکه..." ناگهان ساکت شد. نگاه لوسی با تعجب بین اعضای خانواده، تلما و جسیکا رد و بدل می شد.
الیزابت حرف خانم گلمبیت را تمام کرد:"مگه اینکه نفرین کار لوکسیاس باشه. اون اسم ابرچوبدستی رو تغییر داد. از کجا معلوم که نوع نفرین یه مالدیکتوس رو هم موقع نفرین کردن ناگینی تغییر نداده باشه؟"
لوسی دوباره با تاسف سر تکان داد. او قطعا یک مالدیکتوس بود؛ مثل ناگینی؛ ولی نفرین به مادربزرگ نرسیده بود و به آقای گلمبیت هم همین طور؛ چون او یک مذکر بود. مالدیکتوس قطعا یک زن می بود.
ادامه دارد...


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۹ ۱۶:۱۶:۵۰
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۹ ۱۶:۱۹:۵۶
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ ۱۴:۳۳:۰۹

آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰:۳۴ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#2

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
خانه ی گلمبیت، بالای تپه ای در دهکده ی فرانک‌پل بود؛ یک خانه ی زیبا و باشکوه از سنگ سفید که شیروانی آبی براقی داشت. باغش از زیباترین و عجیب ترین گل ها و گیاهان برخوردار بود و چنان خانه ی زیبایی بود که در کل فرانک‌پل، هیچ خانه ای با آن شکوه و عظمت نبود.
آن خانه متعلق به خانواده ی مرموز و عجیب گلمبیت بود. این خانواده شش نفره بود و توسط مادربزرگ سختگیر و قدیمی خانواده اداره می شد. مادر و پدر خانواده سه بچه داشتند؛ الیزابت (۱۸ ساله)، لوسی (۱۳ ساله) و بیل (۷ ساله). الیزابت، لوسی و بیل همگی به مادرشان رفته بودند؛ با پوست سرخ و سفید، موهای طلایی و چشم های سبز درخشان. لوسی از همگی زیباتر بود، موهای طلایی بلندش را باز می گذاشت و چشم هایش زیباترین چشم های دهکده بودند.
البته این ها تنها چیزهایی بودند که اهالی دهکده درباره ی آنها می دانستند. چون خانواده ی گلمبیت خیلی مرموز بودند و هیچ وقت از خانه بیرون نمی آمدند. فقط خدمتکارشان، جسیکا برای خرید به دهکده می رفت و اصلا هم حرفی درباره ی خانواده ی گلمبیت نمی زد. بچه هایشان دوستانی نداشتند و فقط لوسی و الیزابت از طریق نامه نگاری چند دوست پیدا کرده بودند.
اهالی خیلی درباره ی خانواده ی گلمبیت کنجکاو شده بودند، اما هربار به خانه ی گلمبیت نزدیک می شدند به طرز عجیبی از آنجا دور می شدند. انگار یاد چیزی می افتادند یا کاری ضروری برایشان پیش می آمد.
ادامه دارد...


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ ۱۴:۳۹:۵۸

آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


اسرار خانه ی گلمبیت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸:۰۴ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#1

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
سلام دوستان!
من برگشتم با یه فن دیگه.
این سومین فن منه و امیدوارم همگی خوشتون بیاد!

پی نوشت: اینم مثل فن های قبلی منه و از نظرات شما استقبال می کنم.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.