هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: چوبدستی ها بالا، برای دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶:۲۳ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
#3

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
پایان فصل اول.
شروع فصل دوم.
......................
آریانا خیلی خیلی عصبانی بود. آخر چرا به حرفش گوش نمی دادند؟ او باید برای امتحان کارآگاهی به پاریس می رفت، اما ابرفورث فکر می کرد او مرخصی گرفته و می خواهد برای تعطیلات برود پاریس!
همان طور که توی اتاقش دائما می رفت و می آمد، چشمش به لباس عمه اش افتاد که وقتی سیزده سالش بود آن را به او داده بودند. البته الان دیگر برایش کوچک شده بود. پیراهنی آبی رنگ و آستین بلند بود که روی یقه اش با رنگ طلایی نوشته بودند:"آریانا دامبلدور." آریانا قبلا به آن اضافه کرده بود:"دوم." به طرف پیراهن رفت و آن را از توی کمد درآورد. چوبدستی اش را هم درآورد و گفت:"انگورجیو." بعد که بزرگ تر شد، آن را پوشید و دید کاملا اندازه اش شده.
همان موقع، اورلیوس او را صدا زد:"آریانا!"
آریانا با همان پیراهن به اتاق نشیمن برگشت.‌ آنجا مرتب شده بود و ابرفورث، آباتا و اورلیوس آنجا نشسته بودند. اورلیوس گفت:"بیا بشین آریانا."
آریانا بین اورلیوس و ابرفورث و روبروی آباتا نشست. ابرفورث دست به سینه نشسته بود، ولی آریانا برق پشیمانی را توی چشم هایش می دید.
اورلیوس شروع کرد:"بذار برم سر اصل مطلب. من با بابا حرف زدم و اون قبول کرد که تو فردا بری پاریس. ولی باید هرشب برای بابا نامه بنویسی و بهش بگی چی کارا کردی."
ابرفورث گفت:"سعی کن کلی هم برای آباتا عکس بگیری. انگار خیلی پاریس رو دوست داره." آباتا گفت:"عاشق پاریسم."
آریانا دیگر عصبانی نبود، خیلی خوشحال بود. به اتاقش برگشت و کلی توی دلش از اورلیوس تشکر کرد. بعد کشوی میز تحریر را باز کرد و مشخصات پرونده اش را درآورد.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: چوبدستی ها بالا، برای دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۲۷ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
#2

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
اورلیوس با به خاطر آوردن چهره ی آریانا لبخندی زد. آریانا وقتی به دنیا آمد آنقدر زیبا بود هرجا می رفتند یک نفر به آریانا خیره شده بود. هنوز هم همین طور بود، اما دیگر در محدوده ی هاگزمید نه. آخر دیگر همه در هاگزمید او را می شناختند و دیگر کسی به او خیره نمی شد.
آریانا حالا هجده ساله بود. او پارسال از هاگوارتز فارغ التحصیل شده بود و دیگر به عنوان یک ساحره ی بالغ زندگی می کرد. کارش در وزارتخانه ی سحر و جادو بود... البته هنوز نه به صورت رسمی. آریانا هرروز به وزارتخانه می رفت و آموزش می دید تا یک کارآگاه شود. تا اول سپتامبر مدرکش را می گرفت.
همان موقع اورلیوس به هاگزهد رسید؛ رستوران ابرفورث که اعضای خانواده ی دامبلدور در طبقه ی بالای آن زندگی می کردند. اورلیوس چرخید و راهش را به طرف هاگزهد کج کرد.
وقتی اورلیوس دستگیره را چرخاند، با بلبشویی حسابی روبه رو شد! صدای جاروجنجال از طبقه ی بالا به گوش می رسید و مشتری ها همگی خودشان را جمع کرده بودند و گوش هایشان را گرفته بودند؛ چون خیلی صدا بلند بود. اورلیوس که کنجکاوی آتش به جانش انداخته بود، محکم گوش هایش را گرفت و از پلکان بالا رفت.
وقتی اورلیوس از پله ها بالا رفت، نزدیک بود یک بطری معجون بخورد توی سرش. اورلیوس گفت:"اینجا چه خبره؟"
آریانا چسبیده بود به دیوار و دائما جاخالی می داد چون ابرفورث هرچه به دستش می رسید را به طرف او پرت می کرد. آباتا دائما چوبدستی اش را به طرف چیزهای شکسته می گرفت و پشت سرهم می گفت:"ریپارو!"
اورلیوس دوباره بلندتر گفت:"اینجا چه خبره؟"
ابرفورث دست هایش را تکان داد و فریاد زد:"این خانم خانما می خواد یه هفته مرخصی‌شو بره پاریس! آخه نمی فهمم، چرا وقتی یه نفر می تونه یه هفته پیش خانواده‌‌ش باشه بره پاریس؟"
آریانا سعی کرد توضیح بدهد:"بابا، مرخصی نگرفتم! سه‌ تا شهر دچار بحرانن و از ما کمک خواستن. سه نفر باید برای امتحان هرکدوم برن به یکی از اون شهرا و مشکلو حل کنن منم باید برم پاریس!"
ابرفورث بشقابی را به طرف او پرت کرد و گفت:"اِ! اگه من الان زنگ بزنم بارتی کراوچ، فکر می کنی بهم همینو می گه؟ نخیر!"
اورلیوس به آریانا گفت:"برو توی اتاقت تا من این مشکل تونو حل کنم." آریانا با داد و قال فراوان رفت توی اتاقش و در را محکم کوبید.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


چوبدستی ها بالا، برای دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸:۵۳ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
#1

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۳۳:۳۳
از همه تون ممنونم!
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 180
آفلاین
صبح آفتابی زیبایی بود. جادوگری میان سال و قدبلند با موهای سیاه بلند درحال قدم زدن در دهکده ی هاگزمید بود.
اورلیوس دامبلدور، مردی بود که سال ها رنج کشیده بود ولی سال ها بود دیگر زندگی آرامی داشت. او قبلا نه هیچ هویتی داشت نه هیچ خانواده ای؛ تنها خانواده اش دوتا خواهر خوانده ی مهربان و یک مادر خوانده ی بدجنس بودند. هیچ وقت دردسرهایی را که برای یافتن پدرش کشیده بود فراموش نمی کرد. ولی حالا پیش پدرش، ابرفورث زندگی می کرد و حتی یک خواهر و یک مادر ناتنی داشت.
آن طور که اورلیوس فهمیده بود، مادر واقعی اش قبلا مرده بود ولی نوزده سال بود که ابرفورث با زنی به نام آباتا ازدواج کرده بود. ابرفورث از آباتا یک دختر هم داشت که او را به افتخار خواهر مرحومش آریانا نام گذاری کرده بود. آریانا درست مثل عمه اش بود؛ با موهای طلایی بلند و چشم های آبی.
ادامه دارد...


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.