سلام دوستان!
این پنجمین فن فیکشن منه که همزمان با "چوبدستی ها بالا، برای دامبلدور" می نویسمش. می خوام قبل از اینکه شروعش کنم، توضیحاتی دربارهش بدم:
مثل فن های قبلیم، از نظرات تون استقبال می کنم (خیلی ممنون از اونایی که تا الان هم فرستادهن). اگه هم برای داستان بهم پیشنهاد بدین تمام سعیمو می کنم از پیشنهادتون استفاده کنم. اگه هم نتونستم استفاده کنم به بزرگی خودتون ببخشید.
من می خواستم که این فن فیکشنم درست مثل یه کتاب واقعی بشه برای همین یه خلاصه از داستان رو اینجا می نویسم مثل خلاصه های پشت جلد کتاب:
"سال ها از مرگ لرد ولدمورت می گذرد؛ همه چیز آرام است و هیچ مشکلی وجود ندارد. بیل و فلور با فرزندان شان، ویکتوری، لوئیس و کمپیکو و نوه هایشان، لایونِی و لیونل در ویلای صدفی شان در یک ساحل زندگی می کنند. اما وقتی وزارت سحر و جادو تصمیم می گیرد جشن یول بال را دوباره در هاگوارتز برگزار کند، اتفاقات عجیب و وحشتناکی می افتد و..."
همین. امیدوارم از فن فیکشنم خوشتون بیاد
ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۲ ۱۹:۱۹:۲۰
آدمای متفاوت، هموناییان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همهش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."