صدایی با افکت های خشخش و قیژ و ویژ از بلندگو های سراسر روان خانه پخش شد.
- الو... یک! یک! دو! دو!...
- بــــــــــــــــــع!
و پس از آن صدای شپلق در گوشی ای آمد.
- پدر تسترال الان میفهمن ما کیایم! نخند. جدی باش...
- بعبعخشید!
و پس از آن گوینده صدای خش دارشو صاف کرد و افکت های خشخش و قیژ و ویژ رفتن و صدایی واضح و استودیویی پخش شد. صدا که مشخص بود فرکانس هاش ویرایش و بالا پایین شده، کمی رباتی و کلفت شده و بسیار دستکاری شده تا قابل تشخیص نباشه گفت:
- شما همتون اینجا گیر افتادید. هم پشت آینهای ها و هم جلوی آینهای ها... پشت آینهای ها میفهمن جلو آینهای ها کیان. اما جلو آینهای ها نباید بفهمن پشت آینهای ها کیان...
- العان چیع شعد؟ هیعشکی کع نعفهمید!
- تو گوسفندی، نمیفهمی! اونا میفهمن...
مرگخوارا و محفلیا اصلا نفهمیده بودن کجان، صدا چی میگه و قصدش چیه. کلا تو باغ نبودن، فقط صدای گوسفند رو شنیده بودن و فهمیدن جعفر یهجای ماجراس! پس نگاهی سرشار از شک و تردید به جعفر انداختن. جعفر که قطرات ریز و درشت عرق به همه جای بدنش رسیده بود و نفس کشیدن براش سخت شده بود، آب دهانشو به سختی قورت داد و گفت:
- بابا من که اینجام!
بلاتریکس که هیچ نوع اعتمادی به محفلیا نداشت. به یکی از مرگخوارا گفت که به جعفر سیخونکی بزنه، تا ببینن جعفر واقعا اونجا بود، یا نه. مرگخوار سیخونکش رو زد و سرش رو البته با ترس و اضطراب به نشونه تایید بالا و پایین کرد. بلاتریکس که نه تنها به محفلیا، بلکه به هیچکس اعتماد نداشت، خودش جلو رفت تا به جعفر دست بزنه و مطمئن بشه. همینکه نزدیک جعفر رسید صدای ناشناس گفت:
- بیخودی به خودتون زحمت ندین! من نه سفیدم، نه سیاه! من فقط دنبال سرگرمیام، یا شایدم یکم انتقام! به همین خاطر گوسفندای آقای جعفری رو قرض گرفتم! وو...
صدای ناشناس اومد بخنده، که ناگهان متوجه شد انگار باید مرموزیت و ناشناس بودنشو حفظ کنه. پس نخندید و گفت:
- شما همتون زندانی من هستین. باید چالشایی که من بهتون میگم رو انجام بدین. اگه پشت آینهای ها به جلو آینهای ها لو بدن که کیان... جلو آینهای هارو انقد با اره قلقلک میدیم که از خنده بمیرن!
لرد و دامبلدور با شنیدن تهدیدها ، دچار ترس شدن و به همدیگه نگاه کردن. لرد کله براقش، از نور پخش کردن افتاد و ریش دامبلدور شروع به جویدن ناخونای دامبلدور کرد. محفلیا و مرگخوارا هم با اضطراب زیاد به داخل اتاق خیره شدن و همشون دست به دامان مرلین شدن. مرلین از گوشه اتاق اعتراض کرد و دامنش رو از دست بقیه کشید و با ناراحتی به گوشهای زل زد.
- اولین چالش اینه که یکی از رهبران دو جبهه باید صدای گوسفند در بیاره... وو...