حمله گروه "اغتشاشگران خوف" به سایت جادوگران!!!سوژه جدید:آفتاب در حال غروب بود. مورگانا درحالیکه در قصر بلورین خود، روی مبل راحتی مخصوصش لم داده بود و از بی حوصلگی خمیازه می کشید، نگاهی به غروب آفتاب انداخت. عالی شد! حالا میشد از قصر بیرون رفت و کمی تفریح کرد. ولی کجا؟
قدمی در تالار زد و به قاب عکس های قدیمی روی طاقچه های گچی نگاهی انداخت. عکس پسرکی شرور با لباس سبز توجهش را جلب کرد:
- بارتی... کجایی بچه؟ خیلی دلم برات تنگ شده...
بلافاصله جرقه ای در مغزش درخشید:
- برم به بروبکس اسلیترین بگم به یاد بارتی کراوچ فسقلی هم که شده، یه سر بزنیم به شهربازی و یه کم خوش بگذرونیم! :zogh:
**************
عمه مارج، از ساندویچ بلغاری خوردن، اونم تنهایی، خسته شده بود. ریپر بیش از اندازه توی کوچه ها ول می گشت و دیگه قابل کنترل نبود. کاش یه کم میشد دوباره جیغ های دلنشین جیمز رو شنید... کاش میشد موهای تدی رو که هربار به رنگ تازه ای در می اومدن، به هم زد و سر به سرش گذاشت... کاش میشد...
اوهو! چرا که نه؟ آخرین بار با جیمزی و تدی رفته بودن شهربازی و تا تونسته بودن رنجر سواری کرده بودن و جیغ کشیده بودن! پس حالا هم میشد به یاد اونا همین کارو کرد.
کافی بود یه سری به ملت گریف بزنه و بهشون بگه شال و کلاه کنن طرف شهربازی ویزاردلند...