با اجازه
new sougehچارلي ويزلي در صندلي پشت پيشخوان مغازه اش در يك روز سرد زمستاني نشسته بود.حكومت آمبريج سرمايي مانند سرماي آزكابان را به مردم هديه كرده بود.از لاي درز پنجره اعلاميه اي به داخل مغازه آمد.
نقل قول:
سرقفلي مغازه هاي كوچه دياگون با نيو سوژه
چارلي پيش خودش گفت:من كه مغازه دارم چي كار كردم تو اين مدت؟آخه كدوم آدمي مياد مغازه هاي كوچه رو بگيره؟
بلند شد و به سمت پنجره رفت و نگاهي به بيرون انداخت.سه نفر در كوچه پرسه ميزدند.
آنتونين:مطمئنيد چارلي قابل اطمينانه؟
ياكسلي:من كه بهش اعتماد ندارم،ممكنه به خاطر غذا بره پيش رانده شدگان.
ويلبرت:چاره ديگه اي نداريم.ما بهش احتياج داريم.
در مغازه باز شد.چارلي به سمت در رفت و با ديدن آنتونين،ياكسلي و ويلبرت شوكه شد.
چارلي:شما احمقا مگه نميدونيد تحت تعقيبيد؟اين موقع روز اين جا چي كار ميكنيد؟
ياكسلي:تو دياگون كه كسي نيست.اين جا از آزكابان هم امن تره.
-آيلين پرنس كه هميشه تو كوچه است.
آنتونين:بريم سر اصل مطلب،براي دفاع از قلعه به اژدهاهات نياز داريم.
-ولي من كه الان اژدها ندارم.
آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.