هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۰:۰۵ جمعه ۲۰ اسفند ۱۴۰۰
#11
لرد ولدمورت

دلیل؟
تاریخچه پست های ایشون خود گویای همه چیزه!



پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۰:۰۳ جمعه ۲۰ اسفند ۱۴۰۰
#12
به نام مرلین

لرد ولدمورت

دلیل هم میخواید؟ زشت نیست؟ قباحت نداره؟
از ارباب خجالت نمیکشید؟



پاسخ به: الگوی شما کدام شخصیت هری پاتر است؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ جمعه ۱۲ آذر ۱۴۰۰
#13
اصولا هیچ کس نمیتونه الگوی کاملی باشه تمام شخصیت ها خوبی ها و بدی های خودشون داشتن.

میشه از لرد ولدمورت انسجام فکری و برنامه ریزی های طولانی مدتش رو یاد گرفت ... کسی که با وجود شکستش از هدفش نا امید نشد و برای نزدیک شدن بهش حتی برای سال های بعدش هم برنامه داشت و همیشه یه پله از دشمن جلو تر بود.

از دامبلدور میتونیم پایبندی به ایدئولوژی ( باور ها و سیستم فکری)‌ حتی در شرایط سخت و تنهایی رو یاد بگیریم.

از هری و رون ویزلی میشه شجاعت و خستگی ناپذیری رو یاد گرفت.

از هرماینی میشه یاد گرفت که همیشه برای رسیدن به هدف جدای از شجاعت باید اطلاعات کسب کرد و با کمک منطق و فکر و دانش جلو رفت.

از پروفسور اسنیپ درکنار فداکاری میشه وفاداری به احساسات پاکی مثل دوست داشتن رو یاد گرفت.

سیریوس بلک کسی بود که به ناحق سالها زندانی بود عذاب کشید اما در نهایت از باورهاش برنگشت.

از بلاتریکس لسترنج میشه وفاداری رو یاد گرفت.

دراکو مالفوی الگویی بود برای درک این موضوع که هرچقدرم راهو از نظر خودمون اشتباه رفته باشیم اگر بخوایم همیشه راه برگشتی هست. حتی در دقایق اخر ....

نویل لانگ باتم یکی از الگوی های خیلی خوب برای درک تاثیر پذیرفتن و باور کردن خود و تاثیرش در توانایی های ما بود.

از جرج و فرد ویزلی میشه پیدا کردن شادی تو شرایط سخت و تلاش برای خوشحال کردن دیگران رو یاد گرفت.

اگر بخوام از همه شخصیت ها بگم این لیست خیلی طولانی میشه ... فکر میکنم حق مطلب ادا شده باشه.



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰
#14
خلاصه:
نجینی برای کاشت دندون به دندونپزشکی رفته. دندون پزشک به مرگخوارا میگه که برای بی حس کردن دندونای نجینی نیاز به "آب مغزِ شیش تا محفلی" داره.
مرگخوارا تصمیم می گیرن از مغز ایوا استفاده کنن ولی ایوا محفلی نیست. برای همین باید ایوا رو با روش زندگی محفلی ها آشنا کنن تا تبدیل به یه محفلی بشه. مرگخوار ها میخوان کاری کنن تا ایوا کسی که باهاش دشمنی داشته رو ببخشه و اون فرد کسی جز پیتر نیست که همیشه ایوا رو اذیت میکرده. بعد از یک سری اتفاقات متوجه میشن ایوا روی گریه ی مرگخوار ها حساسه بنابراین باید کاری کنن تا پیتر گریه کنه و ایوا ببخشتش بنابراین مرگخوار ها باید کاری کنن تا پیتر کاملا طبیعی گریش بگیره و دل ایوا براش بسوزه. حالا باید دنبال چیزی بگردن تا پیتر رو ناراحت کنه.

*********


پیتر لبخندی هیستریک به بلاتریکس زد.
-باور کن دشمنی ای وجود نداره . نگاه ما چقدر دوستیم.

پیتر دستش را دور گردن ایوایی که با فرمت " " به او نگاه میکرد انداخت.اما بلاتریکس مرگخواری باهوش و مستعد بود که با این چیز ها خام نمیشد.
-چی ناراحتت میکنه پیتر؟‌
-خوشحالی ایو... چیز نه ... منظورم اینه که مرگ!
-خب این که کاری نداره بیاید بکشیمش.

مرگخواری مجهول این حرف را خطاب به بقیه گفته بود.ارکو یک دوجین چاقو را از جیب هایش بیرون کشید و به سمت پیتر حرکت کرد.

- نه! نه! مرگ خودم که نه!
-خب ... آودا کداورا!

مرگخواران نگاهی به بلاتریکسی انداختند که طلسم را به سمت مرگخوار بی نام و نشان هدف گرفته بود و مرگخوار مجهول النام قبل از آن که با او بیشتر آشنا شویم به دیار مرلین شتافته بود.
- خب ... مرد دیگه ... گریه کن!
-چرا باید از مرگ کسی که نمیشناسمش گریم میگرفت؟

بلاتریکس اماده شد که طلسمش را روانه رودولف کند که پیتر حرفش را ادامه داد.
-مرگ ارباب من رو ناراحت میکنه.
-
-همون محفلی پیدا میکردیم راحت تر نبود؟

مرگخواران نگاهی به هم انداختند و دور بلاتریکس حلقه زدند.
- حالا چیکار کنیم؟
-لرد رو نکشیم اون ما رو ... چیز یعنی این که باید کاری کنیم پیتر فکر کنه ارباب -گوش داملبدور کر - فوت شده.
- یعنی مرگ لرد رو جعل کنیم؟
-دقیقا!
-اما چه طور؟
-من یه نقشه دارم!



پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ پنجشنبه ۱ مهر ۱۴۰۰
#15

خلاصه:

لرد ولدمورت در طی یک مسابقه از دامبلدور شکست خورده و طبق شرطی که قبل از مسابقه بسته بودن، لرد باید کشته بشه. ولی بعد از اعلام پشیمانی لرد از کارهای گذشته، حکم به حبس ابد تغییر پیدا می کنه.


—————


-درست شنیدیم؟

مرگخواران میدانستند چه شنیده اند اما بازگو کردن آن چه شنیده بودند برای لرد سیاه حکم مرگشان را داشت.

-حبس ابد؟
-دقیقا.

با پاسخ داده شدن این سوال توسط قاضی مرگخواران نفس راحتی کشیدند. آرکو با دیدن چهره ی درهم لرد سیاه به سمت او رفت.
-ارباب؟ برم همشونو قیمه قیمه کنم بعد با هم در بریم؟
- ارکو اولا ما قراره تو این ممکلت زندگی کنیم! دوما بنده با شما هیچ جا نمیام.
- پس برید باهاشون ارباب ما درتون میاریم!
-لینی الان داری میگی ما بریم زندان؟
-موقته ارباب! درتون میاریم!
- چه طوری؟
-

لرد سیاه نگاهی به مرگخوارانی که چانه شان از شدت خاراندن زخم شده بود انداخت و چشم هایش را چرخاند.
- باز هم خودمان باید خودمان را نجات دهیم. از شما آبی گرم نمیشه.
-ارباب نابغش خوبه حتی.
-باید ببرمتون.داره دیر میشه.

صدا متعلق به نگهبانی بود که پشت سر لرد سیاه ایستاده بود و مدام ساعتش را نگاه میکرد.

-الان میاییم. صبر کن با یارانمون خداحافظی کنیم.

لرد سیاه به مرگخوارانش نزدیک شد و به آرامی چیزی به آن ها گفت.

-حل شده بدونینش ارباب!

ساعتی بعد

- بدبخت شدیم!
-ارباب هنوز جوون بود!
-ارباب زندش خوب بود.
- چه بلایی سر لردمون اوردید؟
-دیگه واسه کی ادم سلاخی کنم؟

رئیس زندان که میدید تلاش هایش برای آرام کردم مرگخواران نتیجه ای ندارد نگاه ملتمسانه ای به نماینده ی وزارت سحر و جادو انداخت.
- خب همون طور که میدونید لرد سیاه به محض رسیدن به سلولشون سکته کردن و فوت کردن.ما حدس میزنیم بار عذاب وجدانشون زیاد بودهْ! شایدم صرفا سوسک دیدن ولی خب ...
-وا مصیبتا! وا اربابا!
- داشتم میگفتم ...
- صبر کنید!

نگاه نماینده وزارت به جیسونی افتاد که مسقیم و بدون احساس به او زل زده بود. جیسون اما از درون خوشحال و مفتخر بود.تظاهر به مرگ و خروج از زندان نقشه ی هوشمندانه ی اربابش بود و وی بخش مربوط به خود را به خوبی انجام داده بود. حالا نوبت به مرگخواران رسیده بود.

-چی شده اقای سوان؟
- شما باید پیکر ایشون رو به ما تحویل بدید تا مراسمی در شان ایشون برگزار کنیم.
-درباره ی اون مورد اقای سوان باید بگم که وزارت سحر و جادو مدت هاست خودش وظیفه کفن و دفن مجرم ها رو برعهده گرفته. اصلا نگران نباشید مراسمی درخور شان ایشون برگزار میشه! کم نمیذاریم... خودتون هم میتونید تو این مراسم شرکت کنید.
-

مرگخواران به آرامی از اتاق رئیس زندان خارج شدند و در سکوت به یکدیگر نگاه کردند. لینی کمی بعد این سکوت را شکست.
-قراره ارباب زنده به گور شه!
- نمیذاریم! فقط باید دنبال راهی بگردیم که ارباب رو طوری دفن کنیم تا زنده بمونن و بعدا بریم سراغشون و نجاتشون بدیم.
-چه راهی؟
- باید فکر کنیم و چند تا راه رو پیدا کنیم. این مسئله جای ریسک نداره.
-


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۱۰:۰۷:۳۲


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
#16
فرستنده : جیسون سوآن
گیرنده : اعضای گریفندور

آدرس مبدا‌: کوه و بیابان
آدرس مقصد: تالار گریفندور


به نام شجاعت و تاریکی


سلام.
امیدوارم خودتون بدونید چرا این نامه رو به همراه سیلی از خشم و ناراحتی براتون میفرستم اما از اون جایی که مطمئنم الان سوت زنان به در و دیوار قرمز و طلایی تالار خیره شدید و نهایت تلاشتون رو میکنید که به الکسی که سعی در خوندن نامه داره توجه نکنید باید بگم هر کس گوش نده وقتی برگشتم خورده میشه. بله؟ فکر کردید دیگه برنمیگردم؟ خیر! بنده بعد از کسب انرژي هر دو آستینم رو بالا میزنم و به قصد کشت وارد تالار میشم و زد و خورد راه میندازم. دیگه تصمیم با خودتونه که گوش میکنید یا نه.

آرکو! بله با خودتم. نمیدونم تا الان از کمد در اومدی یا نه ولی اگه در اومدی یکم دست از آبغوره گرفتن بردار.من حالم خوبه.
آرکو! من متوجه حساسیت های تو هستم. اما من یک نیمه خون آشام پیشرفتم که کاملا توانایی دفاع از خودش رو داره. لازم نیست هر کس از شعاع پنج کیلومتری به من نزدیک تر میشه کشته شه.
آرکو این حق منه که غیر از تو دوست های دیگه ای هم داشته باشم. مطمئن باش هیچ کس توی قلب من جای تو رو نمیگیره اما زندگی من به ادم های دیگه ای هم نیاز داره. همون طور که تو باید کم کم یاد بگیری افراد دیگه ای رو به قلبت راه بدی. نترس! هیچی نمیشه. من کنارت هستم. تا آخرش کنارت میمونم. دوست پیدا کردن درد نداره. قول میدم بهت. تا حالا دیدی آنکی زیر قولش بزنه؟ باید یه مدت ازت فاصله میگرفتم تا فکر کنم اما وقتی برگشتم با هم از پس این یکی هم برمیایم. اشکاتو پاک کن و همون آرکوی خوشحال خودم باش. زود میام.

الکس! میدونم همچنان بچه ی خوبی هستی. لوسی , لاوندر , کتی و جیانا رو به خودت میسپارم. مواظبشون باش و مطمئن باش آرتور بهشون چیزی غیر از پیاز میده که بخورن. تو سن رشدن. کوتاه میمونن.

آرتور! دست از اون پیازا بردار مرد حسابی. هر کاری میکنی فقط انگشت تو پریز برق نکن. اینقدرم پیاز نخور. این دفعه معده درد گرفتی نمیام برات چایی نبات درست کنم. از همون پنجره خوابگاه پرت میشی تو دزفول. رعایت کن!

ملانی! اینقدر با اون عصا تو سر بچه ها نزن. سر درد دارن همشون ؛ ما هم پول نداریم مسکن بخریم. خودت که بهتر از من درجریان وضعیت اقتصادی تالار هستی. مواظبشون باش. آرکو رو به خودت میسپرم. میدونم مسئولیت محافظت از بقیه جهان رو بهت میدادم راحت تر بود اما ممنونت میشم اگه کمکم کنی تو این مدت.

پیوز! دو دقیقه دست از سر ساحره های مثلا با کمالات گروه های دیگه بردار. پناه ببر به همون مکان های تنگ و تاریک هاگوارتز تا من برگردم. میدونم توقع زیادی دارم ازت اما میتونم قول بدم سوغاتی برات ساحره بیارم. گرچه بعید میدونم سلیقه هامون شبیه به هم باشه. دختر خون آشام با موهای سفید و چشم های قرمز دوست داری؟خنده های قشنگی داره. به نفعته خوشت بیاد .

ایوا! تالار رو نخور! تنها چیزی که میتونم ازت بخوام همینه. میدونم از پسش بر نمیای ولی سعیت رو بکن.

سرکادوگان و استرجس! مدتیه خبری ازتون نیست. دوست داشتم قبل از رفتن , بچه ها رو به شما بسپرم که ارشدمون هستید ولی ظاهرا سرتون شلوغه. حیف شد. مواظب خودتون باشید.

پیتر! کمتر ویبره بزن بچه!

یوآن! اصلا هستی تو تالار شما؟ اگه هستی خواستم بگم آرکو به موی روباه حساسیت داره. یکم رعایت کن خودت. آرکو مریض شه مسبب بیماریش با دندون های نیش من طرفه.

اما! اگه میخوای سر کسی تو این مدت کلاه بذاری , برو سراغ نیکلاس.حتی بهت جایزه میدم اگه بتونی پولاش رو ازش بگیری. مطمئنم که موفق میشی.

میدونم دل همتون برام تنگ شده. به هر حال نیم ساعته که سر به کوه و بیابان گذاشتم. زیاد غصه نخورید و سعی کنید تا یک ساعت دیگه که برمیگردم تالار رو به آتیش نکشید. فکر میکنم به اندازه کافی متنبه شده باشید. وای به حالتون اگه ببینم کسی تو تالار زباله ریخته. همون رو شام شبتون میکنم!

مواظب خودتون باشید.
جیسون سوآن
۱۷ سپتامبر ۲۰۲۱





پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
#17
گریفندور .vs ریونکلاو

سوژه : هواپیما

- ایران؟
-دقیقا.
-قحطی جا اومده اخه؟ اونم واسه بازی به این مهمی و سرنوشت سازی!
-پول نداری ... چیز ... یعنی این که خب ایران کشور چهار فصله , تاریخیه , قشنگه و خب واحد پولش از ارزش بسیار قابل توجهی برخورداره. به هر حال به فکر جیب توریست ها هستن! بازیم باید تو زمین بی طرف انجام بشه.
-اما اقای مدیر واسه نصف روز بازی ما چه جوری باید اینا رو ببریم ایران؟
-آپارات میکنن!
-جناب ... اولا ایران تا بریتانیا رو نمیشه آپارات کرد ؛ هم خیلی دوره هم تحریمن ... دوما اینا یه سریشون زیر هیفده سالن!
- هیچ وقت ناامید نباشید همیشه یه راه کم هزینه و امن برای مشکلات هست.

ساعتی بعد در حال رونمایی راه حل کم هزینه و امن

- نه! چشمام داره اشتباه میبینه!
- چشمات از شگفتی و تحسین ایده های من دچاره نابینایی موقت شده مگه نه؟
- بگین که این یه دروغه!
- نیست!
-با این جاروهای سوخته باید بریم؟
-نسوخته ها ... یکم برشته شده ... مهم نیست این به خاصیت ایرودینامیکش کمک کرده حتی! بله!
-اما ... اما ...
- بگو جیسون , میشنوم.
-چیزه ... میگم این راه حل اینقدر هوشمندانست که حیفه ازش استفاده بشه ها!
-حیفه؟
-شک نکنید.
-ایده های خردمندانه ی ما رو میدزدن؟
-مردم رو که میشناسید.
-ایده های زیرکانمون رو تو ذهنمون نگه میداریم!
-
-جیسون ویبره زن؟ اولین باره تو قرن ها چنین اتفاقی افتاده. ایدت چیه؟

ساعتی بعد تر سرسرای عمومی هاگوارتز

-اره خلاصه!
-پول از کجا بیاریم خب؟ دیوانه ای؟ میذاشتی همین جوری پرواز کنیم بریم.

جیسون نفسش را با صدای بلندی بیرون داد و نگاهی به لینی که روی شانه اش نشسته بود انداخت.
-عذر میخوام که همه مثل شما بال ندارن ... بعدشم یعنی الان شما از بریتانیا تا ایران رو میتونی پرواز کنی؟
- به توانایی های من شک داری؟
-به حرفا و تصمیات آنکی من اعتماد نداری لینی؟ چاقو؟
- الان ارشد ما رو تهدید کردی ارکو؟

اعضای دو تیم کوییدیچ ریونکلاو و گریفندور دوطرف سرسرا در برابر هم صف کشیده بودند و نگاهشان به کاپیتان هایشان بود.اشاره ای از طرف جیسون و سو کافی بود تا جادوآموزان ارشد و تازه وارد نبردی تمام عیار را به قصد کشت آغاز کنند. جیسون که دیگر از شدت کشیدن نفس های عمیق , ریه اش مچاله شده بود ؛ به سو نگاهی انداخت و او نیز سرش را به نشانه تکذیب دعوا تکان داد.

- سرشو تکون داد ... حمله!

جرمی که کاملا منظور سو را اشتباه متوجه شده بود به طرف پیتر حمله کرد و پیتر ویبره زنان از این اقدام خشونت وارانه استقبال کرد و میخواست مشتی روانه صورت جرمی کند که ناگهان یقه اش از پشت سر گرفته شد و بدنش از زمین جدا شد.

-میبینم که یکی نمیخواست دعوا کنه.
-بله کاپتان جیس ... دعوا چیه اصلا؟

جرمی پوزخندی به پیتر زد و خواست سر جایش برگردد که با چهره ی " " وار سو مواجه شد.
-ام ... غلط کردم؟
-دقیقا ... برو سرجات. خب کجا بودیم؟
-پول میخوایم.

سکوتی برقرار شد. ظاهرا مرفهین بی درد جامعه جادوگری در کوییدیچ نقشی نداشتند و جادوآموزان باید خودکفا میشدند و در دهان مشکلات میزدند.

-اختلاس میکنیم!

همه ی صورت ها به طرف اما - کلاه بردار معروف گریفی ها - چرخید. شاید انتظار دارید بگویم اعضای دو تیم نهی از منکر کنان بر دهان اما کوبیدند و او سر به بیابان گذاشت و توبه کرد و آدم شد. اما باید بگویم خیر. زندگی خرج دارد و جادوآموز جماعت پول ندارد.

ساعتی بعدتر تر , در وسیله ی ماگلی ایرانی ای به نام هواپیمای ... (به خاطر عدم تبلیغ از ذکر نام معذوریم)

-این یکم زیادی تکون نداره؟
-خوبه این همه پول دادیم. بر باعث و بانی پول نداشتن ما تو بریتانیا لعنت.
-دیگه با اون پولی که ما داشتیم همینشم لطف کردن دادن ... تازه تلفات هم دادیم. اما جان دفعه بعد وقتی بلد نیستی چه طور اختلاس کنی پیشنهادش نده خب.
- قرار نبود شماها قبولش کنید.
-

در میان تکان های وحشتناک هواپیما , صدای طبل چیرلیدر های خندان گریف اخرین چیزی بود که جیسون انتظارش را میکشید. آرتور و پیوز جیغ کشان بر روی طبل میزدند و شعار " بازم مثل همیشه گریف برنده میشه " را با لحن تهدید آمیزی برای بازیکنان ریونکلاو میخواندند.

-
-آفتابه ی مولیبدن , تقدیم به تیم ریون!

پیوز فریاد زنان , آفتابه ای را در هوا میچرخاند و شعار میداد. قیافه ی بازیکنان تیم ریونکلاو به سرخی متمایل میشد.

- میبینم که بعضیا دارن کری میخونن.
-نه بابا ... هنر کردی!
-پیوز حد خودت رو بفهم!
-نفهمم چی ...
-بسه ... الان دیگه میرسیم.

هواپیما با شیب بسیار تندی به طرف زمین حرکت کرد و بازیکنان , جیغ زنان دست هایشان را بالا بردند تا از تفریحات این هواپیمای ایرانی نهایت استفاده را برده باشند.

- خب رسیدیم. درو باز کنید داریم خفه میشیم.
-ام ... چرا نمیشه؟
-چی؟
-در باز نمیشه.

جیسون , سو , لینی و الکس به طرف در خروجی هواپیما حرکت کردند و با تمام قوا سعی در باز کردن آن داشتند. اما در گیر کرده بود.
-خب قراره بمیریم.
-من باید دو ساعت دیگه برگردونم شما رو. همینقدر حق دارید تو مرزای ایران بمونید.

جیسون نگاهی به خلبان که از اتاق بیرون آمده بود و جلویشان ایستاده بود انداخت.

-یه وقت ورشکست نشه اقای مدیر ... واسه دو ساعت ویزا گرفته کلا؟
-چه انتظاری داشتی دیزی؟ الان چیکار کنیم؟

لینی به ارامی روی شانه ی آمانو نشست.
-بازی اخره ... نمیتونیم کنسلش کنیم باید همین جا انجام شه!
-با چی اونوقت؟ الان دقیقا هواپیما وسط ورزشگاه ازادی نشسته و جاروها اون بیرونن.

همه به فکر فرو رفتند. چند لحظه بعد آمانو نگاهی به جاگسن که به ارامی گوشه ای نشسته بود انداخت و جیسون از آرکو خواست قمه هایش را در بیاورد.

-هوم ... فکر میکنم اگه از طلسم معلق کردن استفاده کنیم مشکلی برای بازی نیست.
-درسته.

بعد تر تر تر ... وسط ورزشگاه آزادی , حبس شده در هواپیما , شروع بازی


- خب دوستان هم اکنون گزارشگر!
-

پیوز و ارتور مسئولیت خطیر گزارشگری را بر عهده داشتند و قول داده بودند کاملا بی طرفانه (!) صحبت کنند و صد البته آن ها قصد چنین کاری نداشتند.
- خب همون طور که میبینید تیم سوراخ کیسه ای رنگ ریونکلاو در برابر سرخ پوشان غیور و جوانمرد گریفندور ... عه چیز ... نه ... خب تو این بازی اعضای تیم ریونکلاو بازیکن خود , تام جاگسن رو مورد خشونت قراره داده ؛ تکه تکه کردند و با کمک طلسم معلق کردن از اون به عنوان وسیله ی پرواز استفاده میکنن. در تیم مقابل , اعضای تیم گریفندور , قمه های آرکوارت را به پرواز در اوردن.

سو اخرین صحبت هایش را با اعضای تیمش به پایان می رساند.
-خب بچه ها اولا مواظب باشید قمه ها بدنتون رو ناقص نکنن ... بعد مسابقه تو تالار کار زیاد داریم. دوما طبق معمول با شعار و استراتژی بهترین دفاع حملست , میریم تو شکمشون. سوما محیط اینجا با وجود استفاده از طلسم گسترش دادن هنوز یکم تنگه.. مواظب باشید بلاجر ها به سمتتون کمونه نکنن. همین ... موفق باشید.

جیسون کمی آن طرف تر , سعی در حفظ ارامش خود داشت.
-ارکو ... به جای ویبره زدن یکم تمرکز کن , سعی کن شکل کوافل یادت بمونه ... بازی قبلی از اول تا اخر میخواستی بلاجرو پرت کنی تو دروازه. پیتر تو هم همین طور! چتونه همتون ویبره میزنید؟ اما دو دیقه دست از زدن جیب ملت بردار... اون بلاجر لعنتی خود به خود سمت حریف نمیره. ناقصم شدید مهم نیست ... ناقص هستید پیشاپیش!
-
-شوخی میکنم. مواظب خودتون باشید و سالم برگردید.
-خب , میبینیم که کاپتان های دو تیم به سمت هم میان و با هم دست میدن. ریونکلاو ساحره ی زیبا و دلربایی رو به عنوان کاپتان انتخاب کرده. افرین به این سلیقه.

سو لی نگاه تهدید آمیزی به پیوز انداخت و در حالی که سوار بر یکی از پاهای جاگسن بود در جای خود مستقر شد.

- خب بازی شروع میشه. کوافل دست بانوی ساحره ی زیبای دیگه ای به نام تری میفته , اون رو به جرمی پاس میده ... جرمی جلو میره میخواد یه پرتاب خوب داشته باشه که بشکه با ضربه ای که به دست جاگسن یا در واقع همون جاروی جرمی میزنه باعث افتادن کوافل میشه. ارکوارت قبل از برخورد توپ با زمین میگیرتش و به جیسون پاس میده . چه میکنه گریفندور!

جیسون به آلنیس نگاه میکند و پوزخندی میزند.

-کاپتان گریفندور قصد حمله داره , به دروازه نزدیک میشه و با تمام توانش پرتاب میکنه اما در نهایت این دروازه بان ریونه که صاحب توپ میشه.

این بار نوبت آلنیس بود تا پوزخند جیسون را به او برگرداند.
-داری پیر میشی رفیق.
-آنکی؟ برم سراغش ؟هر کی با آنکی در افتاد , ور افتاد و این حرفا؟
-نه ارکو ... حواست به مدافعا باشه.
-بازی از سر گرفته میشه ... بلاجر به سمت پیتر حرکت میکنه و اون با یک ضربه محکم اون رو به طرف لینی پرتاب میکنه. حقیقتا هیچ کس هنوز متوجه نشده که یه حشره کوچیک چه طور کوییدیچ بازی میکنه اما لینی با یه حرکت هنرمندانه جاخالی میده و بلاجر پس از برخورد با در و دیوار این طیاره ماگلی به طرف بشکه میره و بوم!

همه ی بازیکنان به صورت غیر ارادی به سمت بشکه برگشتند.

-حالت خوبه بشی؟
-خوبم کاپتان.

گزارشگر ادامه داد:
- هیچ کس حتی نمیدونه چه طور یک بشکه حرف میزنه . اما ظاهرا حال این عضو غیور گریفندوری مساعده. بازی ادامه پیدا میکنه. کوافل دست بازیکنان ریونکلاست. کمی پایین تر و نزدیک به سطح زمین چوب ماهیگیری و سو به دقت مشغول وجب کردن زمین به دنبال اسنیچ طلایین.
-اقا به منم پاس بدید خب.
-اروم باش جرمی ... باید استراتژی داشته باشیم این شکلی که نمیشه.
-استراتژی من له کردن پیتره.
- هی ... شنیدم چی گفتی!

جیسون چشم غره ای نثار جرمی کرد. بازی کاملا برابر جلو میرفت.

- خب همون طور که شاهدید هیچ کدوم از دو تیم برتری ای نسبت به هم ندارن و حقیقتا فضای تنگ اینجا هم اجازه ی کار به مهاجمان نمیده. خبری هم از اسنیچ نیست و وقت بازی رو به اتمامه ؛ صبر کنید ببینم ... اون چیه وسط زمین؟
-جاگسن؟

سر جاگسن که تنها عضو غیر قابل استفاده اش بود خود را کشان کشان به وسط زمین رسانده بود و صداهای نامفهومی از خود در می اورد.

-این چشه؟
-
- لینی اون تارای صوتی جاگسن نیست نشستی روش؟
- بقیه جاهاش بزرگ بود خب برام.

سو - کاپتان تیم- به طرف جاگسن حرکت کرد. وکنارش نشست.
-این چیه تو دهنت؟ اس... اسنیچ؟

همه به سمت لینی برگشتند و با فرمت " " نگاهش کردند.

- خب باید با یه چیزی دهنشو باز نگه میداشتم. یادم رفتم ورش دارم.
- این بازی باطله یعنی!
-دقیقا جیسون!

پیوز نگاهی به ارتور کرد و شروع به حرف زدن کرد:
- خب از اونجایی که ریونکلاو عمد یا غیر عمد تقلب کرده و در روند بازی اختلال ایجاد کرده , ما لنگی ... چیز ... دلیرمردان و زنان گریفی رو برنده اعلام میکنیم.ساحره های زیباروی ریونی هم ناراحت نباشن , بیاین اینجا بهتون شکلات بدم.

جیسون با ناباوری به پیوز و دیگر اعضای تیمش نگاه میکرد.
-بردیم؟
-این طور میگن!
-بردیم!
-خب وقت خوشحالی نداریم ؛ بگیرید بشینید دو ساعتتون تمومه.

خلبان فریاد زنان همه را سر جای خود نشاند و بعد از تکان های شدید و تلاش های بسیار , هواپیما را بلند کرد. جیسون لبخندی بر لب داشت . بالاخره مسابقات کوییدیچ به اتمام رسیده بود و شاید میتوانست نفس راحتی بکشد.

-آنکی! نظرت درباره ی مسابقات درون تالاری چیه؟

او اشتباه کرده بود.


ویرایش شده توسط جیسون سوان در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۲۴ ۲۲:۵۹:۵۷


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۴:۴۹ یکشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۰
#18
- یه جای کار می لنگه.
-بله؟
- کر که نیستی! گفتیم یه جای کار می لنگه! من چرا باید به حرف تو اعتماد کنم؟

لرد سیاه ، اربابی باهوش بود. سال ها سر و کله زدن با مرگخوارانی که تفریحشان دست انداختن مشنگ ها و کلاه برداری از آن ها بود ؛ او را محتاط کرده بود.

- ارباب؟ میخواید ازش حرف بکشیم ببینیم هدف واقعیش چیه؟

لرد سیاه نگاهی به جیسون که دست به سینه کنار آرکویی ویبره زن ایستاده بود ؛ انداخت.
- هوم ...

و همین کافی بود تا سیل عظیم مرگخواران به سمت مارخام هجوم بیاورند ؛ هر یک گوشه ای از بدنش را گرفته و با اخرین قدرت به سمت خود بکشند.
- بدینش به من ! به نظرم اگه وایتکس بریزیم تو حلقش به حرف بیاد. تازه یکمم تمیز میشه. چیه این دندونا؟
-اون وقت دیگه دهنی براش نمیمونه که حرف بزنه گب.
-آنکی! من بگم؟ اینقدر با چاقو بزنم تو ریه و طحال و معده و ...
-کی گفت معده؟چیکارم دارید؟
-بهترین راه کروشیو زدنه!
-میخواید مار پخته بهش بدیم ببینیم چی میشه؟

مرگخواران هر یک راهی برای به حرف آوردن مارخام پیشنهاد میکردند که از طرف سایرین رد میشد. گابریل طی و وایتکس به دست ، کنار جیسونی که سعی در جدا کردن آرکو از خودش داشت؛ ایستاده بود و با بلا بحث میکرد. ایوا کمی آن طرف تر ، مرگخواری مجهول النام را قانع میکرد تا اگر قرار شد مار پخته به مارخام بدهند بگذارند او هم آن را امتحان کند.
مارخام حال خوبی نداشت! هر یک از اعضای بدنش به بی رحمانه ترین شکل ممکن توسط مرگخواران کشیده میشد.
- بسه دیگه! شما رو به مرلین ولم کنید!

لرد سیاه این وضعیت را دوست نداشت. خانه ی ریدل مدت ها بود برای مرگخواران کوچک شده بود و مرگخوارانی که هم اتاقی شده بودند اغلب با یکدیگر سازگاری نداشتند. لبخندی بر لبان لرد سیاه نقش بست. او باید تمام واحد های مسکن اکتبر را تصاحب میکرد و برای این کار به کسی نیاز داشت که به وزیر نزدیک باشد.
- کافیه!

مرگخواران همگی ساکت شدند و به اربابشان چشم دوختند.لرد سیاه به طرف مارخامی که با فرمت " " میان مرگخواران گیر افتاده بود حرکت کرد.
-میخوای اعتماد ما رو جلب کنی؟
- بله!
-برات یه ماموریت داریم!




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#19
گریفندور .VS اسلیترین



- اگه همه چی یه دروغ باشه چی؟
- منظورت چیه؟
-به اطرافت نگاه کن ... چی میبینی؟
- دنیامون رو!
-نه ... دنیای من این شکلی نیست ؛ نمیتونه این شکلی باشه ... این فقط یه کابوسه! یه کابوس گذرا!
- جیسون؟

چشم هایش را باز کرد. چند ثانیه طول کشید تا تصویر آشنای پسری خندان با موهای سفید و چشم های قرمز رنگش ، در ذهنش شکل بگیرد.

-آنکی؟
-چی شده آرکو؟
-امروز بازی داریما کاپتان! پا نمیشی؟
- تو برو منم میام.

جیسون از روی تخت بلند شد و به سمت کمدش رفت. هرکار میکرد خواب دیشب راه را به بیرون مغزش پیدا نمیکرد. چشمانش را بست و سرش را به دیوارتکیه داد. تلاش کرد تمرکز کند. الان وقتی نبود که او خودش را تسلیم افکار بیهوده کند. نفس عمیقی کشید ؛ چشم هایش را باز کرد و لباس کوییدیچ گریفندور را پوشید و از اتاق خارج شد.

-کاپتان؟
-الکس؟
- خوبین؟
-خوبم. چه طور؟
-اخه چند دقیقست همین طور خیره شدید به در و دیوار!

جیسون سرش را پایین انداخت و لبخندی زد.
-چیزی نیست الکس ... خوبم.

خوبم! کلمه ای که تعابیر زیادی برایش نوشته شده است. جیسون با خودش خندید. او خوب بود؟ بعید میدانست.
نگاهی به اعضای تیمش انداخت. آرکو و پیتر ویبره زنان با یکدیگر صحبت میکردند و اِما سعی در کلاه گذاشتن سر الکس برای گرفتن هدایای تولدش داشت. بشکه و چوب ماهیگیری، کنار هم نشسته بودند و استراحت میکردند.
جیسون لبخندی زد. شاید وضعیت هنوز آنقدر ها هم که فکر میکرد بد نشده بود.
- بچه ها؟ چند لحظه جمع شید لطفا.

جیسون کمی صبر کرد تا همه به صف شوند.
- خب میدونید که امروز با اسلیترین بازی داریم!
-توپ تانک فشفشه گریف برنده میشه!
-خب درسته ... داشتم میگفتم. بازی حساسیه و امتیازش برامون مهمه. حواستون رو جمع کنید.
-چشم.
-توپ تانک فشفشه ...
-بسه دیگه پیتر! گفتی یه بار!


جیسون جلوتر از بقیه کنار در ورودی ورزشگاه ایستاد و منتظر شد تا آن را باز کنند. به آسمان نگاه کرد. آسمانی بنفش ، درست همانند رنگ زمینه بقیه محیط اطرافشان ؛ تنها تفاوت کلماتی بودند که در آن حک شده بودند : ۳۳ کاربر آنلاین است. (۲۰ کاربر در حال مشاهده سایت انجمن ها)
جیسون به در نگاه کرد؛ تابلویی زرد رنگ کنار آن نصب شده بود و با حروفی سرخ رویش نوشته شده بود : فدراسیون کوییدیچ ؛ ورزشگاه عرق جبین (کیوسی ارزشی)
صدای خنده ی بچه ها را از پشت سرش میشنید. چشم هایش را بست و دوباره نفسی عمیق کشید. در ورزشگاه با صدایی باز شد. و نور زرد رنگی چشم هایش را زد. سوار جارویش شد و وارد زمین بازی شد.
به جایگاه تماشاچیان نگاه کرد. جایگاهی که چندین سال قبل همواره پر از دوستان و هم گروهی هایش میشد. کسانی که روی این صندلی ها مینشستند و تا شروع بازی برای هم از برنامه های شرکت در هاگوارتزشان میگفتند و برای جام آتش ذوق داشتند و حسابی تمرین کری خوانی کرده بودند.
اما این بار جیسون جز چند دوست قدیمی و چند تازه وارد دوست داشتنی کسی را ندید. صندلی ها خالی بودند. دوستانش دیگر آن جا نبودند و شاید هیچ وقت هم برنمیگشتند.

-جی؟ چیزی شده؟
-نه الکس! چیزی نیست اماده شید بازی تا چند دقیقه دیگه شروع میشه.

چیزی نیست! جمله ی دیگری که معمولا در صورت استفاده دروغی تلخ طلقی میشد. جیسون این را خوب میدانست.

-هی جیسی! بالاخره این اتاق کری خونی به روز شد نگاه کن!

جیسون نگاهی به تلویزیون بالای سرشان انداخت که بالایش درشت نوشته شده بود : پیام کوتاه
-آره ظاهرا یکی یه چیزی گفت بالاخره. کِبِره بسته بود.

صدای سوتی در فضا طنین انداز شد. همه جا برای چند ثانیه تاریک شد و سپس شکل و شمایل ورزشگاه تغییر کرد. آن ها در بیابانی بی سر وته بودند!

-میدونستم گرمه ولی نه تا این حد. خورشید تو چشممونه که عملا.

حق با الکس بود. آسمان بنفش رنگ از بین رفته بود و خورشیدی بزرگ بر سرشان نورافشانی میکرد. خورشیدی که عجیب نزدیک به نظر میرسید.

-پنج سال پیش یعنی اخرین باری که این جا بودم اینقدر نزدیک نبود.
-تا بازی شروع نشده برم بدزدمش؟‌
-
-به دردمون میخوره ها. میفروشیمش به این دامبولک که ظاهرا پیوندی ناگسستنی با نور و خورشید داره بعد پولشو خرج تالار میکنیم.
-نظرت چیه که پشمکم گریفیه اِما؟
-ام ... حالا اونو یه کاریش میکنیم.
-اما ... لطف کن چیزی ندزد! آرکو چاقوهات رو تو اون بشکه بیچاره فرو نکن! پیتر دو دیقه از جایگاه طرفدارای اسلی و لرد ولدمورت دل بکن بیا اینور بچه!

جیسون نگاهی به تیم حریف انداخت.
هکتور ویبره زنان با اعضای تیمش حرف میزد و راهنمایی های لازم را انجام میداد. لبخندی زد. چقدر همه ، همه چیز را جدی گرفته بودند.

- ووی ... ووی ... ووی!

جیسون نگاهی به بلندگوی ورزشگاه انداخت. بازی داشت شروع میشد.حسن مصطفی بلندگو به دست به ورزشگاه وارد شد و تعظیم بلندبالایی دربرابر صندلی های خالی انجام داد.
- خب اینجانب حسنم ! ووی ووی! کچل نیستما! اون یه حسن دیگست! به دلیل کمبود آدمیزاد، داوری و گزارش به عهده خودمه ! ووی ووی ووی!
-
-اهم... خب بلاتریکس عزیز متوجه شوخی بنده نشدن و باید بگم خیر گزارشگر یکی دیگست! حتی داورم یکی دیگست! اومدم قبل بازی انرژی بدم و میدونم که موفق بودم.
-

- همون طور که میدونید امروز بازی جذاب اسلیترین و گریفندور رو داریم. میخوان همدیگه رو له کنن. ولی مواظب باشید زنده بمونید پول نداریم بدیم بابت تعمیر شما. وضع خرابه ! ووی ووی ووی.

واژه ی "تعمیر" لرزی بر اندام جیسون انداخت.

- هک ؟ جیس ؟ بیاید دست بدید شروع کنیم باید به بازی ریون و هافلم برسم.

جیسون و هکتور رو به روی هم ایستادند. جیسون دستش را به طرف هکتور دراز کرد و با یکدیگر دست دادند.

-ما میبریم!معجون بردن دادم بهشون!
-کارو برای ما آسون کردی هکتور. ممنونم ازت!
-این که مسخرم کردی رو کاملا نادیده میگیرم!
- اهمیت نمیدم!
-منم اهمیت نمیدم که ...
-بسه دیگه!

بلاتریکس سوار بر جارو در حالی که اسکورپیوس را زیر یک بغل و پلاکس را زیر بغل دیگر زده بود بر سر هکتور فریاد میکشید و پلاکس را در حالی که جیغ میکشید همچون بلاجری خشمگین سوی او پرتاب کرد.

- خب بینندگان عزیز هم اکنون شاهد دعوای اعضای اسلیترین هستیم! ووی ووی ووی!

این بار نوبت اسکورپیوس بود که به طرف مدیر مربوطه پرتاب شود.
حسن مصطفی بلندگو را به گزارشگر تحویل داد ؛ شکلکی برای بلاتریکس در اورد و در جایگاهش ایستاد.
جیسون سری از روی تاسف تکان داد و به سمت تیمش برگشت. با سوت حسن مصطفی بازی آغاز شد.

- خب سلام! اقای مصطفی لطف کردن بالاخره از بلندگو دل کندن! تشکر میکنیم ازشون! همین طور که میبینید شروع بازی با اسلیترین بود که سرخگون رو گرفته و همین طور دارن پاس کاری میکنن. هکتور ویبره زنان سرخگون رو پاس میده به سمت تینر و خب ...

گزارشگر سکوت کرده بود. سرخگون کاملا در تینر فرو رفته بود. پلاکس سراغ تینر رفت و با تلاش بسیار سرخگون را از آن خارج کرد.

-خب ... ظاهرا سرخگون باید عوض شه چون رنگش رو از دست داده ... چی؟ پول نداریم توپ جدید بخریم؟ بله ... بله ... همون طور که میدونید اغاز به کار دولت جدیده و ظاهرا دولت قبلی کلا سایت رو ... بله؟ حرف سیاسی نزنم؟ چشم!

پلاکس سرخگونی که دیگر سفیدگون شده بود را خارج کرد و آن را به هکتور پاس داد. هکتور به جیسون و ارکو نگاهی کرد.
- شما ها نمیخواید حرکتی بزنید؟
-گفتم که کار رو برامون آسون میکنی هکتور!

هکتور برای ثانیه ای دست از ویبره زدن برداشت. نگاهی به سرخگون ، نگاهی دیگر به جیسون و اخرین نگاهش را نثار دروازه کرد و سپس پرتاب کرد.

- خب همون طور که مشخصه هکتور سرخگون رو سمت دروازه پرت میکنه و گل! یک هیچ به نفع گریفندور!
-

بلاتریکس با نگاهی که خشم از آن می بارید به هکتور نگاه کرد.
- تو به من بگو ... فقط به من بگو چه فعل و انفعالاتی تو ذهنت رخ داد که توپ رو انداختی سمت دروازه!
-خب دروازه مگه جایی نیست که توپ رو میندازن توش!
-نابغه دروازه ، اسم دروازه بانمونه!

بلاتریکس نزدیک ترین چیزی که دم دست داشت - یعنی پیتر ویبره زن- را محکم گرفت و به طرف هکتور پرتاب کرد.

- خب باید بگیم بلاتریکس مدافع فوق العاده ایه! توانایی پرتاب هر چیزی رو داره بلاجر که جای خود. بازی ادامه پیدا میکنه بلاتریکس هر چیز که دم دستش بیاد رو به سمت اعضای خودشون و گریفندور پرتاب میکنه.
-بگیرش جیسون!
-اما! بلاتریکس با تو ! ما میریم جلو!
-چشم کاپتان!

جیسون سرخگون در دست به سمت دروازه ی اسلیترین حرکت میکرد. کمی جلو تر اما ، سعی داشت با غالب کردن معجون های جذب کننده ی لرد ، بلاتریکس را آرام کند.
-ببین بلا! این معجون ۱۰۰۰ گالیونه ... اما اگه بخوری لرد عاشقت میشه!
-لرد عاشقم هست!
-خب عاشق تر میشه! قول میدم!
-باشه یکی بده!
- اخ جون!

اما شیشه ای که همان صبح از آب مرلینگاه خوابگاه پر کرده بود را به بلاتریکس داد و هزار گالیون را در جیبش گذاشت.

-اما؟ چی توش بود؟
-ام ... نمیدونم ولی هر چی هست خوبه لابد! من چیز بد به کسی نمیدم!
-مشخصه.

جیسون و ارکو همچنان پاس کاری میکردند و امتیاز میگرفتند. هکتور ویبره زنان گاهی سرخگون را به سمت دروازه ی خودی و گاهی به سمت دروازه ی گریفندور پرتاب میکرد.

- همون طور که میبینید گریفندور سی به پنج جلوعه. نبرد زیبایی رو پایین زمین بین چوب ماهیگیری و سیستم کنترل هوشمند شاهد هستیم. چوب ماهیگیری تلاش زیادی میکنه تا سیستم رو متوقف کنه اما نمیتونه حتی ببینتش!

بلاتریکس نگاهی به تماشاگران انداخت. لرد ولدمورت کاغذی در دست داشت ؛ نقد مینوشت و توجهی به بازی نداشت. بلاتریکس اصلا از این وضعیت خوشش نمی آمد . شیشه ای که از اما گرفته بود را نگاه کرد ؛ درش را باز کرد و آن را نوشید و با لبخندی کریه منتظر شد.

- خب همون طور که شاهدید گریفندور همچنان ... صبر کنید اون جا چه اتفاقی داره میفته؟

همه ی سر ها به سمت بلاتریکس برگشت. بلاتریکس رنگ عوض میکرد و سبز میشد.

- چه اتفاقی داره میفته؟

بلاتریکس خشمگین تر از همیشه فریادی زد و به طرف هکتور حمله کرد. وحشت برای اولین بار در صورت حسن مصطفی دیده میشد.
-نگید که بلاتریکس ویروسی شده!

جیسون فریاد زد.
-چی شده؟

فردا صبح


- دیدی ما بردیم اخر جیسون؟‌
-هیچ کس نبرد هک! قراره هممون بمیریم!
-چرا آنکی!
-دنیامون ویروسی شده آرکو! البته دنیای من که نه! این جا دنیای من نیست! این فقط یه کابوسه! یه کابوس خیلی بد!
-ووی ووی نترسید بابا! این تاپیک پاک میشه فقط تو تاپیکای دیگه هستین!
-تاپیک چیه؟
-هوم ... اینقدر پول نداریم که این چیزا رو بخوام توضیح بدم. بازی تمومه برنده ای هم نداره! این جا هم پاک میشه! ووی ووی ووی!
-



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰
#20
دوئل جیسون سوان و پیوز
سوژه : اختلاف قدیمی


-جیسون کن! جیسون کن!
- چی شده ارکو؟
-میگم راست میگن شماها جاودانه اید؟
-به مرگ طبیعی نمیمیریم پس راست میگن ارکو!
-زمان پیدایش زمین زنده بودی؟
-نه ارکو!
-زمان دایناسور ها؟
-خیر!
-زمان مرلین؟
-
- تاسیس هاگ؟
- بودم آرکو.
-بگو !
-چیو؟
-همیشه تو مدرسه برامون از هلگا و روونا و گودریک و سالازار میگفتن . میگفتن بینشون اختلاف افتاده! اما هیچ کس نگفت چرا و اسم تو هم که هیچ وقت نبود! چی شد آنکی؟ چرا نبودی؟

جیسون به فکر فرورفت.

فلش بک : چند قرن پیش

- برخی دوستی را ثمره ی اعتماد میدانند و برخی دیگر آن را راه گریز بشریت از تنهایی و انزوایش معرفی میکنند.

نگاه ها خیره به او بود. به صدای بم ، روان و آهنگینش. به آرامی در کلاس قدم میزد و از روی کتاب میخواند. گاهی مکثی میکرد تا جادوی کلمات در اعماق وجود جادوآموزانش رسوخ کند.

- پروفسور سوان؟

جیسون سرش را بلند کرد ؛ به پسرکی نگریست که با چشمانی مشتاق و دست هایی مشت شده پشت میز قهوه ای رنگ کلاس نشسته و به او خیره شده بود. کتاب را بست و روی میز گذاشت.
- چیزی شده جیمز؟

پسرک سرش را پایین انداخت. گویی شرم داشت از آن چه قرار بود بگوید و پاسخی که قرار بود بشنود. لب های باریک جیسون به لبخندی گشوده شد.
- جیمز ... نگران نباش. هر سوالی داری بپرس.
-پروفسور ... من ... من ... یعنی ما شایعاتی شنیدیم.

کلاس در سکوت مرگباری فرو رفته بود. این بار تمامی جادوآموزان سر به زیر انداخته بودند. صدای تیک تاک ساعت و نفس های عمیق جیسون ناامیدی را در هوای مسموم کلاس تشدید میکرد.

-دِم ... دِمنتور ها ...
-چیزی برای ترسیدن وجود نداره بچه ها.

جیسون موهای سفید رنگش را کنار زد و ادامه داد:
-اونا کاری با شما ندارن ... دنبال شخص دیگه ای اومدن.
-چرا خودتون تحویل نمیدینش؟

جیسون با بهت به صاحب صدا نگاه کرد. دوباره صدای تیک تاک ساعت در ذهنش پیچید. تصویر سالازار - دوست قدیمی اش- جلوی چشمش آمد. گرمای چیزی را برگونه هایش حس کرد. چقدر این احساس برایش آشنا بود. رویش را به طرف دیوار برگرداند تا ضعفش، ترس شاگردانش را تشدید نکند. خاطرات به ذهنش حمله میکردند و او در برابر آن ها کاملا بی دفاع بود.

فلش بک

- سالازار خودت میدونی که این کار درست نیست!
-گودریک ، چرا داری خودت رو به نفهمیدن میزنی؟ این مدرسه قراره توانایی های جادویی فرزندانمون رو پرورش بده نه این که بشه مکان نگهداری یک مشت مشنگ زاده که حتی نمیدونستن جادو چی هست!

گودریک سکوت کرد. جیسون به دیوار قرمز رنگ اتاق تکیه داد بود. روونا و هلگا روی مبل نشسته بودند. روونا رو به جیسون کرد و ادامه داد:
-جیس ، مطمئنی نمیخوای بخشی از مدیریت این مدرسه رو قبول کنی؟

جیسون لبخندی به او زد.
- خودت میدونی که علاقه ای ندارم. همین که اینجا تدریس کنم خوبه روونا.

هلگا از جایش بلند شد. پیراهن بلند زرد رنگش زمین را جارو میزد. به سمت پنجره ی اتاق رفت و آن را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
- ما این همه زحمت برای ساخت این مدرسه نکشیدیم که به خاطر تفاوت نظرمون بخواد همش به باد بره ... سالازار ، مدیریت این مدرسه بر عهده ی هر چهارتای ماست و سه نفر از ما معتقدیم هر کسی که استعداد آموزش جادوگری رو داره ؛ فارغ از این که پدر و مادرش کین باید بتونه اینجا درس بخونه.

هلگا نگاهی به جیسون انداخت.
- و منظورم از هرکسی اینه که اون فرد چه اصیل باشه ، چه مشنگ زاده ، چه دورگه و چه نیمه انسان باید بتونه اینجا درس بخونه.

سالازار عصبانی بود. به سمت جیسون خیزی برداشت و یقه ی لباسش را در دست گرفت.
-این که سالهاست تو رو توی جمع خودمون پذیرفتیم چیزی از خوی وحشیت کم نمیکنه سوان! تو در درونت یه دیو داری! کافیه فقط یک بار ... حتی یک بار بخوای صدمه ای به کسی بزنی اونوقت...
-کافیه سالازار!

این بار نوبت گودریک بود که به سمت جیسون بیاید ؛ دستش را بگیرد و او را از سالازار دور کند.
-کسی که داره به بقیه اسیب میزنه تویی!

جیسون دستش را از دست گودریک بیرون کشید ؛ از در خارج شد و به سمت اتاقش دوید و خود را در میان پتویی پیچید. حس گرمای روی گونه هایش و نفس های بریده بریده اش برایش تازگی داشت. گونه هایش را پاک کرد و به دستانش خیره شد ... خون! خون از چشم هایش روان شده بود.

پایان فلش بک

دوباره همان احساس آشنا ، اما نه ... این بار فرق میکرد. این بار دردش تحقیر شدنش نبود.

-پروفسور حالتون خوبه؟ چرا جواب نمیدین؟

جیسون به خودش آمد و با تکان دادن چوب دستی اش ، خون را از صورتش پاک کرد و به سمت کلاس برگشت.
-متاسفم ... حواسم پرت شد. بحثمون چی بود؟
-چرا خودتون تحویلش نمیدین استاد؟ کسی که اون مار رو رها کرده ... شما باید بشناسیدش ! تحویلش بدید ... اگر این کارو نکنید دمنتور ها به هاگوارتز میان!

سالازار اشتباهی نابخشودنی کرده بود. رها کردن یک باسیلیسک در مدرسه برای کشتن مشنگ زاده ها و نیمه انسان ها یک جنایت بود. اما فرستادن او به ازکابان؟ چرا اینقدر برایش سخت بود؟
- دمنتور ها جایی قرار نیست بیان! ما چنین اجازه ای نمیدیم!

جیسون دروغ میگفت. خودش هم میدانست با آن که همه ی آن ها جادوگرانی قوی بودند اما محافظت از همه ، آن هم با وجود یک باسیلیسک در مدرسه ، کاملا غیرممکن بود. سرش را به زیر انداخت و ادامه داد :
-کلاس تمومه بچه ها. مستقیم برید خوابگاهتون و بین راه توقف نکنید.

جیسون منتظر ماند تا همه خارج شوند سپس کلاس را مرتب کرد ؛ در را بست و به طرف طبقه ی اخر ساختمان راه افتاد. قلبش سریع میزد.نمیدانست چه میکند . نمیدانست چرا این کار را میکند. خاطرات ذهنش را بیش از پیش آزار میداد.
اولین باری که آن چهار نفر را دیده بود ؛ چهار نفری که او را با تمام تفاوت هایش پذیرفته بودند و دوست داشتند. او نمیتوانست اجازه دهد سالازار را ببرند.
نه درد او از تحقیر شدن نبود ... درد او این بار از دوست داشتن بود. او باید از آن ها محافظت میکرد.

-اقای سوان این جا چیکار میکنی؟

جیسون به طبقه ی اخر رسیده بود؛ بالای پشت بام ، جایی که رئیس ازکابان دمنتور هایی که در حیاط پرسه میزدند را رصد میکرد.
- کار منه!
-چی ؟
-گفتم قضیه باسیلیسک کار منه.من رهاش کردم تا از شر جادوگرهایی که کاملا انسانن خلاص بشم.
-سوان میفهمی چی داری می...
-کاملا میفهمم!

هوا بین آن دونفر یخ زده بود. جیسون خوب میدانست این سرما چیست و از کجا می آید. چوب دستی اش را رها کرد ؛ چشمانش را بست و به خود اجازه ی سقوط از بالای ساختمان را داد و زیرلب زمزمه کرد:
-متاسفم.

پایان فلش بک


-خب ... من چندان نقش مهمی نداشتم. سالازار خودرای بود. نمیخواست مشنگ زاده ای توی اون مدرسه بمونه. سر خودخواهیش کار وحشتناکی کرد که خب ... به مرگ یکی از دوستانشون ختم شد.

جیسون کمی مکث کرد.

-البته فکر میکردن که مرده.
-خب؟
- بعد از مرگ دوستشون ، اختلافشون تشدید میشه. هرکس اون یکی رو مقصر مرگ اون پسر میدونه و خب ... دیگه تحمل دیدن همدیگه رو نداشتن.
-آنکی ؟
-ارکو؟
-ما هیچ وقت به اختلاف نمیخوریم!
-چرا؟
-چون هر چی آنکی بگه درسته!
-

ارکو ویبره زنان از اتاق خارج شد. جیسون لبخندی زد. شاید حق با آرکو بود. آن ها تا همیشه کنار هم میماندند.











هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.