سلام پروفسور!
حالا، من ازتون میخوام خوب به گذشتهتون فکر کنید. به خوابهایی که دیدید، و خوابهایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطرهی یکی از این خوابها و نحوهی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!
***
بریج، از کلاس پیشگویی خوشش نمی آمد، البته او از همه کلاس ها خوشش نمی آمد، غیر از... ریاضـــــیات جـــادویی! او به این درس علاقه شدیدی داشت! در همین حین برای اینکه درس پیشگویی برایش مثل ریاضیات جادویی شیرین و قشنگ باشد، تصمیم گرفت که چشمانش را ببندد و تصور کند... تصور کند و هر چیزی در دنیای پیشگویی را معادل کند با چیز دیگری در دنیای ریاضیات جادویی!
"خب گوی معادل باشه با مجهول! قهوه با معلوم! کف دست با انتگرال..."افکارش زیاد طول نکشید، چرا که پروفسور چماقی را در دست گرفت و چندین ضربه پی در پی را نثار بریج کرد! از سر بریج خون می آمد و او از درد ناله می کرد تا اینکه نیکلاس و جسیکا او را بلند کردند و به درمانگاه پیش پروفسور استنفورد بردند...
-عه، بذارینش رو تخت بچه ها، زود باشین، زود باشین دیگه! ماست نخوردین که!
جسیکا و نیکلاس بلند کردن بریج برایشان سخت بود، بخصوص برای نیکلاس که حدود ۵۰۰ سال عمر کرده بود! ولی بالاخره به هر زحمتی بود او را بر روی تخت آوردند. پروفسور استنفورد به زخم نسبتا عمیقی که در وسط سر بریج بیهوش بوجود آمد بود، نگاه کرد، توی زخم یک چیز سیاه رنگی بود، یک چیز مثل... یک چیز مثل... یک چیز مثل عنکبوت! پروفسور عقب پرید و رنگ موهایش از ترس به رنگ سفید در آمد، عنکبوت آرام بر روی زمین فرود آمد و شروع کرد به بافتن تار هایش که بیشتر شبیه تار نبود، شبیه جمله ای بود که می گفت «من تجسم مغز اونم، لازم نیست نگرانش باشی اون طلسم خود درمانی اجرا کرده و به زودی خوب میشه...» که ناگهان عنکبوت ناپدید شد!
-جلل مرلین به حق چیز های ندیده!
در همین حین جسیکا و نیکلاس گرم صحبت شده بودند و با شنیدن صدای پروفسور به خود آمدند و به بالای سرش رفتند و یک صدا گفتند:
-پروفسور خوبین؟
پروفسور استنفورد سری به نشانه نه تکان داد و بعد با حالتی ترسیده از درمانگاه بیرون رفت، زخم بریج خود ترمیمی را تقریبا به اتمام رسانده بود و فقط موهایش مانده بود که موهایش هم چند ثانیه ای نگذشت که دوباره رشد کرد...
-بریج، خوبی؟
نیکلاس و جسیکا این را گفتند و بعد بریج بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و با صدایی که مملو از حال خوبش بود، گفت:
-آره بچه ها شما هم به دردسر انداختم دقیقا مثل چهارشب پیش...
خاطره چهار شب پیش در ذهن نیکلاس به صورت واضحی آمد اما جسیکا که حافظه خوبی نداشت فقط تصاویر مبهمی از آن شب در ذهنش پدیدار شده بود...
فلـــــــش بک — چهار شب پیشملت هافلپافی دور بریج جمع شده اند و به او نگاه می کنند که عرق از سر و رویش شر شر می ریزد و او که انگار می خواست چیزی بگوید خود را می فشرد، تا اینکه نیکلاس با آن صدای پیرش گفت:
-بریـــــــج!
بریج بیدار شد و با ترس به ملت هافلپافی نگاه می کرد، تا اینکه بر سرش زد و زیر لب با حالت زمزمه مانند گفت «تو نمی تونی بیرون بیای مغز!» و بعد از همه عذرخواهی کرد و به رخت خوابش بازگشت...
پایان فلـــــــش بکبریج برای دانستن تکلیف و درسی که پروفسور دلاکور داده به اتاق معلم ها میرود و پشت در صدا های جیغ جیغی پروفسور استنفورد و می شنید که می گفت «اون پسر روانیه، مغزش میاد بیرون...» و بعد پروفسور دلاکور با صدایی سرزنش گر می گفت «ملانی! یک سر بیا بریم سنت مانگو» و بعد دوباره همین آش و همین کاسه بود.
بریج فهمیده بود چه رخ داده است و سرش را به دیوار زد و بعد در اتاق معلم ها را زد تا تکلیف و درس را از پروفسور دلاکور بپرسد، پروفسور استنفورد با ورود آن از اتاق فرار کرد و پروفسور دلاکور با صدایی که همیشه خشم و سرزنش درش بود، گفت:
-چی کار کردی انقدر ازت می ترسه؟... عه هیچی، درس اینه که خواب هایی از شما که به پیشگویی واقعی تبدیل شد...
بریج ربط این اتفاق و خواب چند روز پیشش را فهمید و با ذوق وسط حرف پروفسور دلاکور پرید و گفت:
-من، یه خواب دیدم! یه خواب که همین امروز واقعی شد!
پروفسور چند تا حرکت شرلوک هلمزی با ابروهایش انجام داد و بعد گفت:
-نکنه همینیه که پروفسور استنفورد ازت می ترسه؟
بریج با شور و شوق قضیه را تعریف کرد و بعد برای اثبات حرفش از پروفسور دلاکور خواست که قضیه را هم از پروفسور استنفورد بشنود، و پروفسور دلاکور که همیشه مشکوک بود آن کار را هم انجام داد، و راست بودن حرف های بریج برایش علنی شد و بعد شروع به تی کشیدن کرد!