هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بریج.ونلاک)



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰
#11
تخ، تخ! خرت خرت!

صدایی به صورت بم، از کمی آن ور تر به گوش می رسید، انگار که کسی سعی دارد از دیوار بالا برود! بلاتریکس رو به مرگخواران نگاه کرد و بعد با حالتی سلطه گرایانه گفت:
-برید ببینید چی شده! سریعتر، تا نظافت چی تو اسید معده ایوا نابود نشده!

بعد از جمله آخر همه مرگخواران بلافاصله رویشان را برگرداندند و خود را مشغول کاری نشان دادند، تا اینکه صبر بلاتریکس تمام شد و با خشم گفت:
-ای بابا بابا! یعنی یکیتون جرأت نداره بره ببینه چی شده! آخه شما دیگه چجور مرگخواری هستین؟!

مرگخواران باز هم رویشان را برنگرداندند، آنها قصد این کار را هم نداشتند و نخواهند داشت! تا اینکه لینی، لکه آبی رنگ مرگخواران سرش را برگرداند و با حالتی کاشفانه گفت:
- خب چرا خودت نمیری بلا؟

بلاتریکس کمی سرش را خاراند و بعد با حالت آرامش قبل از طوفان، گفت:
-پس من برم؟
-آره، تو برو!
-پس من برم؟
-خب... آره! چرا تکرار می کنی؟
-پس من برم؟

بلاتریکس در همین حین چوبدستی اش را درآورد و با همان حالت آرامش قبل از طوفان گفت:
-حالا چطور؟ بازم من برم؟!

لینی کمی ترسید، کمی لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد، اما سعی کرد خودش را جمع و جور کند و بعد با صدایی تهاجمی گفت:
-من مگه مقصرم؟ من چی کار کردم؟ چقدر حقوق حشرات رو زیر پا میذارین؟ آخه حشرات چه گناهی کردن؟ حشرات معصوم ترین قشر جامعه چه جادویی و چه غیــــ...
-پس میگی نمیرم؟

لینی قبل از اینکه بخواهد جواب بدهد، صدای اسکورپیوس را شنید که از پشت خم شده و پچ پچی دارد می گوید «جون ارباب، بس کن!» و بعد لینی با حالتی ناراضی و صدایی ریز گفت:
-باشه من میرم...
-چی شد؟ نشنیدم!
-بابا گفتم میــــــــرم دیگه!

لینی قبل از اینکه جوابی بشنود شروع به پرواز کرد و به سمت بیرون خانه ریدل راهی شد...

بیرون خانه ریدل!

-تو اینجا چی کار می کنی، کچل گنده بک؟
لینی بریج کچل را می بیند که می خواهد از دیوار راست بالا می رود...

-خب می خوام برم داخل دیگه! وای نباید می گفتم اینو!

لینی کمی فکر می کند و می خواهد از هوش ریونی بودنش استفاده کند، جرقه ای در ذهنش روشن می شود...

-خب... من می برمت تو!

ایده ای که در ذهن او آمده بود، این بود که بریج را به ایوانوا بدهد، بخورد و خدمتکار را بیرون تف کند!
بریج با چشمانی از حدقه درآمده دیوار را ول کرد و...
شـــــــپـــــــلق!
او بر روی لینی فرو آمد!

بریج کمی سرش را خاراند و بعد با صدای بلند گفت:
-حشره آبی رنگ؟! تو کجایی؟!

هیچ صدایی از هیچ چیز در نیامد، تا اینکه بریج بلند شد و لباسش را تکاند و بعد لکه آبی رنگی که رویش دو نقطه سیاه بود، دید...
-عـــــــــه! آدامس آبی با رده های سیاه... یعنی چه مزه ای هست؟


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ جمعه ۲۹ مرداد ۱۴۰۰
#12
بلاتریکس-هاگرید آهی کشید و بعد به ساعت هاگرید نگاه کرد، او یک ربع تا اینکه دوباره به حالت اولش برگردد بیشتر وقت نداشت! سریع رویش را به سمت سیریوس برگرداند، که داشت با نگاهی پر از ظن و شک به او نگاه می کرد...

-سیریوس... اعصاب منو خورد نکن! برو پی کارِت!

سیریوس که با شنیدن این حرف عصبی شده بود، همانجا بر روی زمین نشست و بعد با صدای بلند گفت:
-من از جام تکون می خــــــــورم!

بلاتریکس-هاگرید تازه بهانه ای را که گفته بود تا به بالا بیاید، یادش آمد، او برای استراحت آمده بود! او سعی کرد از حالت عصبی اش بکاهد و حالت خسته به خود بگیرد و در این کار هم تا حدودی موفق شده بود...

-سیریوس... هااااو... من واقعا خیلی خسته ام، می خوام بخوابم!

سیریوس کمی سرش را خاراند و بعد گفت:
-تو اتاق دامبلدور؟

بلاتریکس-هاگرید، دیگر برای این هیچ جوابی نداشت، تا اینکه از بیرون از پنجره صدای غول مانندی می آمد که فریاد می زد «ولم کنین!» اعضای محفل همه از پنجره به بیرون خیره شدند و فهمیدند منشأ صدا از کجاست...

-عه! اینم که هاگریده!
-چرا دو تا هاگرید داریم؟
-کدوم هاگرید واقعیه؟
-هی! اونجا رو! چند تا آدم دورش جمع شدن، اونا کین؟

سیریوس سرش را به پنجره چسباند تا آن افراد را ببیند، اما نتوانست تا اینکه ریموس دوربینش را آورد و مرگخواران لو رفتند...

-چی؟ اونا مرگـــــ...ـــخوارن!

بلاتریکس-هاگرید دیگر مهلت تغییرشکلش تموم شده بود و با ناله دوباره به حالت اولش تبدیل شد! سیریوس زودتر از همه سرش را برگرداند و متوجه حضور دخترخاله اش شد...

-بلاتـــریکس!


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ جمعه ۲۹ مرداد ۱۴۰۰
#13
نام: بریج.

نام خانوادگی: ونلاک.

جنسیت: مذکر!

معروف به: پل - بری - بلوبری - بلور - بزمجه! (البته عاقبت افرادی که آخرین مورد را می گویند، معلوم نیست!)

سن: ۷۷.

رتبه خون: اصیل زاده!

گروه: هافلپاف.

جبهه: سیاه!

چوبدستی: چوب درخت گیلاس به همراه ریسه قلب اژدها، انعطاف ناپذیر و به اندازه ۲۷.۵ اینچ!

پاترونوس: قیچی آرایشگری!

مشخصات ظاهری: متاسفانه در اثر جور زندگی، کچل شده است! - چشم های قهوه ای رنگ - نسبتاً لاغر!

علایق: ارباب، آرایشگری و عدد هفت!

هنر ها: جانور نما! (تبدیل به یک روباه قرمز می شود!)

معرفی کوتاه: بریج ونلاک... معروف به هفت! کاشف ویژگی های جادویی هفت! والا اول از همه ما تو یک خانواده اصیل اندر اصیل زاده شدیم، که بین همه جادوگران معروف به تلاش سیاه بودند! چون هم خیلی تلاش می کردند، و هم اهل جادوی سیاه بودند!
بریج سال های زیادی از زندگی اش را به بیکاری گذراند، تا اینکه یک روز آستین بالا زد و گفت: دارم میام هفت! و بعد هر چی ویژگی جادویی و غیرجادویی بود را به ۷ نسبت داد! هنوز زنده است و مدیریت برترین آرایشگاه و پیرایشگاه قرن را بر عهده دارد!



جایگزین لطفا!


انجام شد.


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۹ ۱۱:۰۲:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۹ ۱۱:۳۵:۰۹

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۰
#14
-وایی! حالا چی کار کنم؟

آلانیس داشت قدم قدم عقب می رفت و رودولف از آن ور جلو می آمد، تا اینکه آلانیس به بلاتریکس خورد...

-آلانیس!
-بلا!
-آلانیس!
-بلا!
-بلا و... دهن منو باز می کنی! چرا تو اینجایی، مگه قرار نبود رودولف رو راضی کنی؟

آلانیس با دست به سمت رودولف اشاره کرد و بعد با حالتی محزون و مظلوم به سمت بلا برگشت و به آن نگاه کرد، بلاتریکس سفت بر سرش کوبید و بعد با حالتی حق به جانب گفت:
-هـــــعـــــی... از اولم می دونستم، نمیشه کار رو به تازه واردایی مثل شما سپرد... هـــــعـــــی!

بلاتریکس به سمت رودولف رفت و با دست در دهانش زد و بعد گفت:
-رودولف چشم دریده! حیف اربابی به اون بزرگی و با کمالاتی که تو خادمشی!

رودولف که هنوز هم به خودش نیامده بود، باز هم با دهانی آب افتاده، گفت:
-آه ای بلای من! تو یار و یاور جاودانه من! بیا بغل شوهرت...
-خفه شو، رودولف! همین الان خودتو از پنجره بنداز پایین!

بعد از جمله آخر، رودولف تازه به خودش آمد، او چند قدم از بلاتریکس فاصله گرفت و دوباره همان حالت غمگین را به خود گرفت. تا اینکه در همین حین لینی صدای شروع به جیغ جیغ کرد و بعد سرفه کنان گفت:
-بلـــــــا... اهه اهه... نظــــــرت چیه... اهه اهه... با زبون خوش، خرِش کنی؟

بلاتریکس که چوبدستی اش را زیر چانه اش گرفته بود، با حالتی متفکرانه گفت:
-تبدیل به خر کنمش؟ چه پیشنهاد خوبی!

لینی بر سرش می زد و می خواست حرفش را اصلاح کند اما از بس که جیغ زده بود، صدایش در نمی آمد! تا اینکه بلاتریکس چوبدستی اش را در دست گرفت و خواست طلسم را اجرا کند که ناگهان تام که در حال چسباندن اجزای بدنش بود، گفت:
-بابا... طلسم فرمان روش اجرا کن! راحت و بی دردسر!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۹ ۸:۳۲:۵۳

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۰
#15
-هه هه! پس بدهی ای که به نامم زدین رو پرداخت نمی کنم!

جادوگر لبخندی بر صورتش پدیدار شد و بعد زبانش را از دهان درآورد و به سوی اگلانتاین زبون درازی کرد! اگلانتاین انقدر عصبی شده بود که هرچه برگه از صبح نوشته بود و ننوشته بود را پاره و پوره کرد!

-به چه حق... به چه حق... به چه حق سر من کلاه میذاری؟

جادوگر خنده ای کرد و بعد با صدایی که هم درش غم بود و هم درش شادی، گفت:
-خب... چیز زیاد سختی هم نبود، دکتر! شاید تو یکمی خنگی... راستی مدرک داری؟

اگلانتاین دستپاچه شد و پیپش از دهانش افتاد، او شروع به خاراندن سرش کرد و با حالتی که حاکی از دست و پا گم کردنش بود، گفت:
-عه... خب... چیزه... راستش، من مدرکم از دانشگاه غریزه آباده!
-دانشگاه غریزه آباد؟! ما رو سیاه می کنی داش! می دونی من کیم؟ من مامورم...

اگلانتاین که انگار کشف بزرگی کرده باشد، با شور و شوق گفت:
-هه! بالاخره اسمتو گفتی! با اینکه اسمت عجیب و ماگل ماننده، اما دیدی اینو فهمیدم؟ حال کن!
-احمق... مامور یه شغله! من ماموره...
-خب حالا من ماموره! مخفف اسمت میشه مامور دیگه!

جادوگر بیچاره و فلک زده داشت هق هق گریه می کرد و بر سرش می زد، که چرا گیر چنین آدمی افتاده است...

-بابا، من مامور بررسی بیمارستان های جادویی از سوی مجمع بین المللی جادویی هستم! اومدم ببینم درآمد سنت مانگو چقدره! گفتن بیام اینجا که خودت صدام زدی!

اگلانتاین سرش را خاراند و بعد با حالتی که نشان از نفهمیدنش بود، گفت:
-عه... که اینطور!


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰
#16
سلام پروفسور!

۱.چند مورد از عوارض عوارض دیگه معجون رو نام ببرید.(۳ نمره)
۱. توهم! پروفسور، من به صورت عادی هم خیلی توهم می زدم، الانم توهمم صد برابر شده! تنها فرقش اینه که کلا یا دارم می بینم مَردُم خونن یا خفاشن! از پایان جلسه تا پایان ۲۴ ساعت تعداد نفرات زیادی رو به رحمت مرلین فرستادم!
۲. کثیف شدن! در طی عملیات های زیادی که روی مَردُم پیاده کردم، کل سر و هیکلم خونی شده! از بعد از اون روز یکسره تو دستشویی در حال شست و شو هستم! (لعنتی لباس قشنگام بودن!)
۳. همه چی رو دیدن و شنیدن! پروفسور هر چی رو فکر کنی دیدم، از زیر بغل نجینی جان تا مو های سوراخ های دماغ پیوز!
۴. خلاصه بگم، عاشق شدن! پروفسور از اون روز به بعد یک عشق جاودانه پیدا کردم! یدونه "گ" داره، یدونه "و" داره، خوبه که "ت" داره! (#گوشت_خام!)

۲. شما به عنوان نیمه خون آشام موقت یک طلسم اختراع کنید و اسم و ویژگی های طلسمتون رو هم ذکر کنید. طلسم حتما باید سیاه باشه. (۲ نمره)
نام طلسم: مرگ خیلی خاموش مسری!
ورد طلسم: آرآرآرگلو! (لعنتی خیلی پر معناست!)
کارکرد طلسم: پروفسور، اول با چوبدستی تون پادساعتگرد یه دایره درست می کنین! بعدش ورد طلسم و اسم فرد مورد نظر رو میگین (آرآرآرگلو ارکوارت راکاروٍ! (البته دور از شما!) ) و بعد کلی غبار و باد سیاه بیرون میاد و بعد یکی از اندام هاش از درون شروع به نابود شدن می کنه، بعد نزدیک ترین اندام بعدی، بعد بعدی و همینطور ادامه میده تا دیگه اندامی تو بدنش نمونده باشه! لعنتی خیلی خوبه!

۳. توهم هایی که می بینید رو شرح بدین.(غیر رول و خلاقانه) (5 نمره)
این قسمت برای افرادی که شب ادراری دارن اصلا مناسب نیست! عه... چی شد؟ لعنتی از عوارض پس از مصرفه، آخه بعد از اون وعده ۵ وعده دیگه از اونا خوردم! (#موتادا_نمیگیرن! )
پروفسور... من شما رو دیدم که خیلی مهربونید! به همه خونتون رو می دادید بنوشن! تازه خونتون هم خیلی غلیظ بود! (#موتادا_نمیگیرن! )
ارباب رو دیدم... نمی دونید تو چه وضعی بود! دو سه متر ریش سبز رنگ بزرگ پر از شپش گذاشته بود! و یکسره دم از عشق و عاشقی می زد! حتی یک دماغ گنده هم گذاشته بود و ایوا رو هم روی دوشش گذاشته بود! (#موتادا_نمیگیرن! )
اووو، یه چیز خیلی باحال تر یادم رفت! بلاتریکس موهاش شونه کرده بود! آرایش کرده بود و اون وسط قر دختر بندری می داد!

پ. ن: راستی پروفسور یکم از اون خونت رو بده به ما، مستفیض بشیم! (#موتادا_نمیگیرن! )



#موتادا_نمیگیرن!


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰
#17
سلام پروفسور!

ازتون میخوام توی یک رول دنبال قاقاروی فراری بگردید، اگر کسی رو گاز گرفته و اون دچار توهم خاصی شده برام توضیحش بدید.
دنبال اتفاقات خلاقانه و بامزه باشید نه صرفا قهرمان بازی.
پادزهر رو به فردی که گاز گرفته شده تزریق کنید، اگه میترسه ترسش رو توضیح بدید، قانعش کنید یا مجبورش کنید یا تشویقش کنید، خلاصه هرکاری کنید که تزریق رو قبول کنه!


***


بریج با روح پیر و فرتوتش از کلاس بیرون آمد، شاید چهره اش جوان و شاداب بود اما روحش خسته و پیر و سرد و گرم چشیده بود، او شیشه ویال را با حرکت انگشتش شکست و بعد آمپول را به حالتی که انگار سال هاست دارد این کار را می کند در درون آن گذاشت و آمپول را پر کرد و بعد آمپول را بالا گرفت و با انگشت چند تا ضربه به سوزن آمپول زد و یکم از ماده اش را بیرون ریخت و بعد در کلاس را سفت کوبید، او شروع به گشتن دنبال قاقارو کرده بود!

-عه، چه پل قشنگی اینجاست! چرا یهو شبیه بزمجه شد؟!

این صدای دیزی بود، که داشت رقص باله در راهرو ها می کرد! اما بزمجه گفتن، خط قرمز بریج بود، او دیگر حالیش نبود کی هست و کجا هست، پس هرچی جلوی دستش بود را بر روی سر دیزی پرتاب کرد و بعد آمپول را که در دستش بود، نصفش را در شاهرگ و گلوی دیزی ریخت! از گلوی دیزی شر شر خون می آمد، او بر روی زمین افتاد و توجه جادوآموزان را به خود جلب کرد...

-دیزی!
-وااااااااااااای! دیزی چرا افتادی؟

شرایط خوبی برای بریج نبود، اما برای او یک فرصت پیش آمده بود! قاقارو از کلاس پیشگویی در آمده بود و پروفسور دلاکور نیز به دنبالش، به نظر می آمد قاقارو پروفسور را هم گاز زده بود و پروفسور دچار توهم شده بود، اما بریج نه فرصت و نه مقدار کافی از پادزهر را داشت که بخواهد پروفسور دلاکور را هم نجات دهد، پس به دنبال قاقارو راه افتاد که از پله مثل برق و باد می رفت، وقتی به اولین طبقه رسیدند بریج تفنگی را از دست یکی از بچه ها گرفت و آن بچه نیز به دنبالشان راه افتاد آنها از محیط هاگوارتز بیرون رفتند تا اینکه بریج آمپول را به دهان گرفت و تفنگ را به سمت قاقارو گرفت و بعد دولولش را فشار داد و فشنگ مثل رعد از کنار درختان گذاشت و خورد تو دهان کتی!

-موووو رووو چووووو کوووورووودی؟

کتی خون از دهانش سرازیر شده بود، حتی بسیاری از دندان هایش شکسته شده بود. او با اینکه فشنگ در دهانش بود اما سعی می کرد، حرف بزند! تا اینکه هاگرید آمد و از پشت او را فشار داد، دنده های کتی در اثر فشار سخت هاگرید شکسته بود، بریج فرصتی را بهتر از این برای فرار کردن نمی دانست پس عین جت شروع کرد به دویدن کرد، او قاقارو را دید که داشت با ولع یک موش فربه را می خورد، تا اینکه بریج فرصتی را بهتر از این ندید و آمپول را در دست گرفت و عین سگی تیز پا بر رویش پرید، بریج خواست آمپول را بزند، اما نتوانست چون قاقارو هی وول می خورد که ناگهان... قاقارو بریج را گاز گرفت! بریج سرگیجه داشت دنیا داشت برایش یک رنگ دیگر شده بود، او هاگرید را به شکل مرغ سوخاری ای دید و با ولع دستش را بر شکمش کشید و گفت:
-واو! مرغ سوخاری... عاشقشم!

بریج بر روی هاگرید پرید و شروع به خوردن او کرد، او بیش از هزار بار هاگرید را گاز گرفت و هاگرید نیز به مرض دچار شد، حال بریج و هاگرید باهم همه چیز را غذا می دیدند! و رو به هر کس و هر چیز می گفتند:
-گوشت سوخاری... واو!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۳ ۲۱:۳۶:۰۳

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰
#18
سلام پروفسور!

حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!


***


بریج، از کلاس پیشگویی خوشش نمی آمد، البته او از همه کلاس ها خوشش نمی آمد، غیر از... ریاضـــــیات جـــادویی! او به این درس علاقه شدیدی داشت! در همین حین برای اینکه درس پیشگویی برایش مثل ریاضیات جادویی شیرین و قشنگ باشد، تصمیم گرفت که چشمانش را ببندد و تصور کند... تصور کند و هر چیزی در دنیای پیشگویی را معادل کند با چیز دیگری در دنیای ریاضیات جادویی!

"خب گوی معادل باشه با مجهول! قهوه با معلوم! کف دست با انتگرال..."

افکارش زیاد طول نکشید، چرا که پروفسور چماقی را در دست گرفت و چندین ضربه پی در پی را نثار بریج کرد! از سر بریج خون می آمد و او از درد ناله می کرد تا اینکه نیکلاس و جسیکا او را بلند کردند و به درمانگاه پیش پروفسور استنفورد بردند...

-عه، بذارینش رو تخت بچه ها، زود باشین، زود باشین دیگه! ماست نخوردین که!

جسیکا و نیکلاس بلند کردن بریج برایشان سخت بود، بخصوص برای نیکلاس که حدود ۵۰۰ سال عمر کرده بود! ولی بالاخره به هر زحمتی بود او را بر روی تخت آوردند. پروفسور استنفورد به زخم نسبتا عمیقی که در وسط سر بریج بیهوش بوجود آمد بود، نگاه کرد، توی زخم یک چیز سیاه رنگی بود، یک چیز مثل... یک چیز مثل... یک چیز مثل عنکبوت! پروفسور عقب پرید و رنگ موهایش از ترس به رنگ سفید در آمد، عنکبوت آرام بر روی زمین فرود آمد و شروع کرد به بافتن تار هایش که بیشتر شبیه تار نبود، شبیه جمله ای بود که می گفت «من تجسم مغز اونم، لازم نیست نگرانش باشی اون طلسم خود درمانی اجرا کرده و به زودی خوب میشه...» که ناگهان عنکبوت ناپدید شد!

-جلل مرلین به حق چیز های ندیده!

در همین حین جسیکا و نیکلاس گرم صحبت شده بودند و با شنیدن صدای پروفسور به خود آمدند و به بالای سرش رفتند و یک صدا گفتند:
-پروفسور خوبین؟

پروفسور استنفورد سری به نشانه نه تکان داد و بعد با حالتی ترسیده از درمانگاه بیرون رفت، زخم بریج خود ترمیمی را تقریبا به اتمام رسانده بود و فقط موهایش مانده بود که موهایش هم چند ثانیه ای نگذشت که دوباره رشد کرد...

-بریج، خوبی؟

نیکلاس و جسیکا این را گفتند و بعد بریج بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و با صدایی که مملو از حال خوبش بود، گفت:
-آره بچه ها شما هم به دردسر انداختم دقیقا مثل چهارشب پیش...

خاطره چهار شب پیش در ذهن نیکلاس به صورت واضحی آمد اما جسیکا که حافظه خوبی نداشت فقط تصاویر مبهمی از آن شب در ذهنش پدیدار شده بود...

فلـــــــش بک — چهار شب پیش

ملت هافلپافی دور بریج جمع شده اند و به او نگاه می کنند که عرق از سر و رویش شر شر می ریزد و او که انگار می خواست چیزی بگوید خود را می فشرد، تا اینکه نیکلاس با آن صدای پیرش گفت:
-بریـــــــج!

بریج بیدار شد و با ترس به ملت هافلپافی نگاه می کرد، تا اینکه بر سرش زد و زیر لب با حالت زمزمه مانند گفت «تو نمی تونی بیرون بیای مغز!» و بعد از همه عذرخواهی کرد و به رخت خوابش بازگشت...

پایان فلـــــــش بک

بریج برای دانستن تکلیف و درسی که پروفسور دلاکور داده به اتاق معلم ها میرود و پشت در صدا های جیغ جیغی پروفسور استنفورد و می شنید که می گفت «اون پسر روانیه، مغزش میاد بیرون...» و بعد پروفسور دلاکور با صدایی سرزنش گر می گفت «ملانی! یک سر بیا بریم سنت مانگو» و بعد دوباره همین آش و همین کاسه بود.
بریج فهمیده بود چه رخ داده است و سرش را به دیوار زد و بعد در اتاق معلم ها را زد تا تکلیف و درس را از پروفسور دلاکور بپرسد، پروفسور استنفورد با ورود آن از اتاق فرار کرد و پروفسور دلاکور با صدایی که همیشه خشم و سرزنش درش بود، گفت:
-چی کار کردی انقدر ازت می ترسه؟... عه هیچی، درس اینه که خواب هایی از شما که به پیشگویی واقعی تبدیل شد...

بریج ربط این اتفاق و خواب چند روز پیشش را فهمید و با ذوق وسط حرف پروفسور دلاکور پرید و گفت:
-من، یه خواب دیدم! یه خواب که همین امروز واقعی شد!

پروفسور چند تا حرکت شرلوک هلمزی با ابروهایش انجام داد و بعد گفت:
-نکنه همینیه که پروفسور استنفورد ازت می ترسه؟

بریج با شور و شوق قضیه را تعریف کرد و بعد برای اثبات حرفش از پروفسور دلاکور خواست که قضیه را هم از پروفسور استنفورد بشنود، و پروفسور دلاکور که همیشه مشکوک بود آن کار را هم انجام داد، و راست بودن حرف های بریج برایش علنی شد و بعد شروع به تی کشیدن کرد!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۳ ۱۳:۵۴:۰۳

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
#19
سال ۱۹۶۰ — چهارمین سال تحصیلی من در هاگوارتز

در میان بحبوحه ای از دانش آموزان قد و نیم قد در سرسرای عمومی ایستاده بودم و آلبوس دامبلدور را که تازگی ها مدیر شده بود، نگاه می کردم.

-هی، بریج چرا اونجا وایسادی و بر و بر نگاه می کنی؟ نکنه می خوای امشب گرسنه بخوابی؟

این صدای یکی از سال بالایی هایی بود که بریج توانسته بود، آن را تحت سلطه خود بیاورد، بریج سری به معنای «نه» تکان داد و بعد در کنار آن سال بالایی نشست. حال دامبلدور بلند شده بود و کش و قوسی به بدنش می داد، تا اینکه به سراغ تریبون رفت و شروع به صحبت کرد...

-جادوآموزان عزیز! امسال یکی از اتفاقات و یا بهتر بگم، مسابقه جذاب و مهم جادوگری رخ میده و این مسابقه چیزی نیست جز... مسابقه سه جــــــادوگر!

جادوآموزان هلهله ای در سرسرا به راه انداختند! خیلی از آنها برای رسیدن به جاودانگی ابدی سعی دارند و داشتند ولی این جام انتخاب کننده، سخت گیر تر و بدعنق تر از چیزی بود که به هر کس و هر چیز رضایت دهد!

-هی، بریج! تو شرکت می کنی؟ من که شرکت نمی کنم، راستش بابام بهم میگه تو این مسابقه احتمال مرگ خیلی هست!

این صدای فیلمونت بود. همون فردی که در سال اول با بریج آشنا شده بود. بریج تعجب کرده بود، چرا که این پسر سال ها بود به سراغش نیامده بود و قصد دوست شدن باهاش را نداشت! اما چیزی که بیشتر از همه او را دوباره به عمق احساساتش برد، کلمه «بابا» بود، چون بریج سال پیش پدرش را از دست داده بود...

-هی، بریج!

بریج تازه به خود آمده بود، او سرش را بلند کرد و گفت:
-فلیمونت، با من در رابطه با این چیزای پیش پا افتاده صحبت نکن! اگه جایی می خوای برای ور ور کردن، گوش های دوستات هست!

فلیمونت کمی ناراحت شده بود، همچنین عصبی شده بود، او مشتش را جمع کرد و آن را تو دهان بریج کوبید! بریج خون از دماغ و دهانش جاری شده بود، برده های حلقه به گوش بریج ناگهان دور فلیمونت ظاهر شدند، دامبلدور و رئیس گروه گریفیندور نگاهی به بچه ها انداختند و دورشان جمع شدند، اما نتوانستند حواسشان را تا آخر دعوا به آنها جمع کنند، چرا که شکاربان آمد و خبر آماده بودن کشتی را داد.

فلیمونت با چشمانی کبود به سر میز گریفیندور رفت و چند تن از دوستانش با نگاهی شک بر انگیز به بریج نگاه کردند، دامبلدور دستانش را بر هم کوبید و گفت:
-خب لیست افرادی که باید برای مسافرت و مسابقه به دورمشترانگ برند آماده ست؛ به ترتیبی که می خونم با این آقا که شکاربانه و نمی دونم اسمش چیه، برید از گریـــــفیندور: فلیمونت پاتر! پرسیوال مکنز و... همین! از ریونکلاو هیچ کس شرکت نکرده... و از اسلیترین، آلفرد بلک، لوسیوس مالفوی! و از هافلپاف،آرتمیسا لافکین و جسیکا ترینگ!

شب همان روز — سرسرای عمومی

بریج و تعداد زیادی از جادوآموزان در سرسرا در حال شام خوردند و سرکوب خود برای اینکه چرا در مسابقات ثبت نام نکردند! فلیمونت ناراحت بود و ترسیده ولی بریج خوشحال بود، چرا که فلیمونت را اذیت کرده بود! فلیمونت او را به کنار در کشیده بود و بهش می گفت:
-با من بیا! تو اینکار رو کردی فک کن اگه لوت بدم چی میشه!

بریج از این وضع خوشش نمی آمد، او باید دستور می داد نه فلیمونت! اما کمی فکر کرد، اگر با او می رفت می توانست یک قهرمان بازی از خود در آورد و باعث ماندگار شدن اسمش شود!

-باشه، میام!
-یعنی میای؟
-آره دیگه!
-پس برو جلو تالار من به بهانه جا گذاشتن یه چیزی میام دنبالت!

زمان سفر — تالار گریفیندور

جادوآموزان از دوستانشان خداحافظی می کردند و برایشان آرزوی موفقیت می کردند. فلیمونت به بهانه ای که کاپشنش را جا گذاشته بود به تالار گریفیندور رفت...

-اینو بپوش!

بریج شنل نامرئی کننده را پوشید و به دنبال فلیمونت راه افتاد آنها سفر کردند و سفر کردند و به دورمشترانگ رسیدند، در آنجا تعارف های زیادی از غذا شنیدند و غذاهای زیادی خوردند و با پسر های زیادی بازی و مبارزه کردند، افراد منتخب فلیمونت و ویلیام و ماکسیم شدند. تا اینکه روز ها گذشت و به شب قبل از آخرین مرحله رسیدند، تاکنون فلیمونت دوم، ماکسیم لکچر اول و در نهایت ویلیام کرام!

-بچه ها، بچه ها! گوش بدید! فردا آخرین مرحله است!

همهمه خاموش شد اما ثانیه ای نگذشته که دوباره شروع شد!

روز مرحله آخر — شروع مسابقه ها

مسابقه چند ثانیه ای بود شروع شده بود، بریج از آن دور دست ها طلسمی بر روی ویلیام اجرا کرد که برایش بدبیاری می آورد...

-وااااااااااااای! کرام، نور قرمز فرستاد کمک می خواد!

بریج یواشکی به درون راه رفته بود او کرام را گرفت ولی ناگهان طلسم کار نکرد! بد بیاری روی او هم تاثیر گذاشته بود! چوبدستی اش کار نمی کرد، گیاهان هم سریعتر رشد می کردند، او کرام را بغل کرد که... ناگهان دامبلدور جلوی گیاهان را گرفت! او با سرزنش گفت:
-تو چرا اینجایی ونلاک؟ فرار از مدرسه؟

بریج خواست توضیحی بدهد، اما دامبلدور جلوی دهان بریج را گرفت او هر دو را از آن جا نجات داد، ماکسیم برنده شد! فلیمونت دوم و همچنین فلیمونت و بریج برای یک سال تنبیه شدند که دستشویی ها را تمیز کنند!


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۰
#20
بچه بلاتریکس در محفل با موهای سیریوس بازی می کرد و فر دار ترش می کرد! بچه گابریل مشغول بشور و بساب بود و مالی از این موضوع خیلی لذت می برد، اما این لذتش طولانی نبود چون بچه گابریل سطل وایتکس را بر روی سر مالی خالی کرد و باعث شد تا مالی با داد و فریاد شروع به دویدن در محفل کند و دو تا چک نثار آرتور کند!
در همین حین بچه اگلانتاین مشغول دزدی در محفل بود و از این اتاق به آن اتاق می رفت، تا اینکه به در اتاق الستور رسید و آرام آن را باز کرد و چشمش به پیپ طلایی رنگی افتاد، اگلانتاین دچار علاقه شدیدی به پیپ شده بود! پس به سمت آن رفت و یواشکی آن را برداشت و آن را به معنایی دزدید!

-وای چه چیز دراز خوشگلی! عاشقشم! عاشقش شدم! مگه این می تونه غیر از مال من، برای کس دیگه ای باشه؟

ایوانِ بچه، بدن بسیار استخوانی ای داشت! در ظاهر او نمی توانست چندان آزاری برساند، اما او پسر یک مرگخوار بود، پس باید می توانست اذیتی بکند!

-آی! آی! نکن!

بچه ایوان استخوان دستش را در گلوی لوپین فرو برده بود و با شعار «گرگینه بی لیاقت! استعفا استعفا!» نیمفادورا و لوپین را حرص می داد!
بچه سدریک شاید بی آزارترین موجود در میانشان بود! او همیشه یک گوشه کز می کرد و می خوابید! اما امروز از دنده چپ پا شده بود! او با لگد همه را از روی مبل بلند می کرد و بهش می گفت «محض رضای مرلین، پاشو!» و بعد چند تا پونز در دستانشان فرو می کرد!
بچه فنریر داشت با موهایش بازی می کرد و خود را می فشرد! بعضی از محفلیون فکر می کردند که این نشان از عذاب وجدانی از کار هایی است که پدرش انجام داده است! اما وقتی برای دلداریش می رفتند، او چند فحش رکیک به آن فرد می داد، و بعد شپش های داخل مویش را بر روی دست دامبلدور، الستور و افرادی که به سراغش می آمدند، خالی می کرد!
دیگر صبر الستور به نهایتش رسیده بود! همچنین صبر سیریوس و لوپین و دیگر اعضای محفل! حتی صبر دامبلدور هم تمام شده بود او چوبدستی اش را به پایه میز زد و فریاد زد:
-خفه شید! همه تون تنبیه می شید!

محفلیون ترکیبی دست بچه مرگخواران را گرفتند و آنها در چله زمستان در حیاط، بدون کاپشن و وسیله ای برای محافظت از خود، آنها را جلوی سگ های درنده رها کردند!


کچلی رو عشقه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.