هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۸ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
از فلورانس، خیابان نورلند
گروه:
مـاگـل
پیام: 57
آفلاین
آرتمیسیا پس از خروج از کلاس پیشگویی به خوابگاه هافلپاف رفت.کتابهایش را برداشت و به سمت کتابخانه رفت.در کتابخانه تکالیفش را نوشت و به سرسرا برای خوردن شام رفت.موقع صرف شام جسیکا به او گفت:از صبح کجا بودی؟آرتمیسیا که داشت همراه با تیکه ای مرغ بزرگ یک فلفل دلمه ی قرمز را میخورد سرش را بالا پایین برد و گفت:اول سه تا کلاس برداشته بودم برای همین بود بعدم که تکالیفم انقدر روی هم تلنبار شده بود که دیگه وقت سرخاروندن هم نداشتم برای همین تاالان داشتم تکالیفم را انجام میدادم ....پس از اتمام این حرف آرتمیسیا دوباره به خوردن تیکه ی بعدی مرغ ادامه داد .

بعداز خوردن غذا یاد تکلیف کلاس پیشگویی افتاد.
سریعا از سرمیز بلند شد؛ادامه ی مرغ درون ظرف را درون دهان انداخت و آب کدوحلوایی اش را از روی میز برداشت و همانطور که میرفت برگشت و با دهان پر روبه جسیکا گفت:توی خوابگاه میبینمت و سریعا به سمت خوابگاه رفت...دفتر و مدادی برداشت و نشست و به خوابهای قدیمش فکر کرد ....۱۰دقیقه.....۳۰دقیقه.....۱ساعت....چیزی به ذهنش نرسید روی برگه دراز کشید وفکر کرد.

ناگهان صدایی شنیده شد😳😳😳آرتمیسیا از جایش بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت .....گوشهایش را تیز کرد و صدایی وحشتناک را شنید صدا از زیر صندلی می آمد
سرش را به سمت پایین چرخاند و مار را زیرپایش در حال چرخش مشاهده کرد
جیغی کشید و پایش را روی مار گذاشت اما مار ناپدید شد
یهو جغدی از پنجره وارد شد ونامه ای روی میز انداخت وقتی نامه را باز کرد و عکس خانواده اش را دید ...عکس یکهو ناپدید شد آرتمیسیا از خوابگاه بیرون رفت و به سمت راه پله ها دوان دوان رفت.به انتهای راه پله که رسید ناگهان پله ها محو شدند وصدای جسیکا در سالن پیچید
.
.
:آرتمیس!آرتمیس!
ناگهان ارتمیسیا از جای خود بلند شد!تمام اینها خواب بود نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد جسیکا گفت :اینجا خوابت برده بود گفتم بیدارت کنم راستی مسابقه ی کوییدیچ فردا رو که یادت نرفته؟
آرتمیسیا سرش را تکان داد و به خوابگاه رفت
فردا صبح همه ی دانش آموزان به سرسرا رفته بودند ارتمیسیا که در حال پوشیدن ردا بود ...ناگهان پایش پیچ خورد وبه زمین افتاد
به پشت سر نگاهی انداخت یکی از دانش آموزان اسلایترین براو طلسم زده بود
سریع بلند شد وبه زمین کوییدیچ رفت بعداز سوت داور یهو ضربه ای به سر آرتمیسیا خورد و تمام مکان سیاه شد
.
.
.
آرتمیسیا چشمانش را باز کرد و خانم پامفری و جسیکا را بالای سرخود یافت

از جسیکا پرسید:چه اتفاقی افتاد؟ جسیکا باحالتی تعجبانه گفت :اول بازی یک بلاجر خورد توسرت!
ولی خب بازی رو با امتیاز۷۰-۴۰بردیم
ارتمیسیا لبخندی مصنوعی زد وخوابید دوباره به اتفاقات فکر میکرد خواب و پیشگویی😀😀
.
.
تمام داستان را در دفتر نوشت و به پروفسور تحویل داد



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۳۴:۴۸
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هیئت مدیره
اسلیترین
مترجم
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 306
آفلاین
جواب تکلیف دوم کلاس پیشگویی



حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!

★★★


- مطمئنی خوابامون همون جور که دیدیم به پیشگویی تبدیل میشه؟
این سوال تمام دانش اموز ها بعد از کلاس پیشگویی بود. بعضی از دانش اموز ها بعد کلاس خواب های عجیب غریبی می دیدند که تعبیر شدن آنها واقعیت پذیر و امکان پذیر نبود.
اسکورپیوس خوب به یاد داشت که چندین روز قبل یکی از اعضای ریونکلاو ، در خوابش دید که سوسک بزرگی به دنبالش أست و میخواست آن را بخورد. بعد از پایان خواب جزییات آن را برای دیگران تعریف کرد. بعد از تعریف کردن خواب از سوی دیگران مورد تمسخر قرار گرفت و توسط هیچکس جدی گرفته نشد.
بر خلاف باور دیگران و انتظار شخص ریونی چندی قبل و به صورت اتفاقی طلسم کوچک کننده ای به او برخورد کرد و باعث شد کوچک بشود. سوسک ها و حشرات بعد تغییر اندازه شخص ریونی به او حمله کرده و خواستند شکارش کنند.

- تو دیگه خیلی نگرانی اسکور! تعبیر شدن خواب که همینجوری الکی که نیست.
- آلبوس اگه تعبیر بشه چی؟ اگه اون شب خواب بد ببینم چی؟
- گفتم که نگران نباش! وقتی رفتی بخوابی غذای زیاد نخور و موقع خواب با یاد و نام مرلین بخواب.
- مطمئنی جواب میده؟
- اره جواب میده. پدر منم تا حالا کلی خواب دیده که همش الکیه و فقط برای جلب توجه بوده. حالا دیگه برو بخواب. اینقدر سوال پرسیدی تا خستم کردی.

و سپس آلبوس دوست صمیمی اسکورپیوس از او جدا شد و از تالار اسلایترین بیرون رفت.

- آره! آلبوس راست میگه! اگه من خودم نخوام هیچ خواب بدی نمی‌بینم. اره من میتونم.

ان شب اسکورپیوس نه تنها شأم نخورد بلکه تمام پیش نویس های کتاب مرلین را هم کش رفته و در تخت و بالشتش جاسازی کرد.
- آره, حالا همه چی ردیفه. دیگه شب میتونم بدون هیچ نگرانی بخوابم و خواب بد نبینم!

با همه اینها اسکورپیوس ذره ای نگرانی داشت آن را بروز نمی داد.
او روی تختش رفت و دراز کشید. همینطوری شمرد و شمرد تا خوابش برود.

داخل خواب اسکورپویس

- چه خواب خوبی!

- هی گب اون چیه زیر سطلت؟
-
- گب چیزی شده جواب نمیدی؟ از دست من ناراحتی؟
-
- دومینیک چرا گب جواب نمیده؟
-
- تو چرا جواب نمیدی؟
-
- چرا هیچکی حرف نمیزنه! انگار همه تون لال شدین!
پایان خواب


- اه! چه خواب مسخره ای.

اسکورپیوس با هیجان از خواب بیدار شد و عرق سرد روی پیشانی‌اش را پاک کرد. از روی تختش بلند شد ردایش به تن کرد و ناگهان همان وقایع داخل خوابش را دید.
- عه!

- هی گب اون چیه زیر سطلت؟
- به تو ربطی نداره.
- حرف زد.
- انتظار داشتی حرف نزنم؟
- افرین که حرف زدی! درود بر تو.
- این اتفاقی براش افتاده؟

اسکورپیوس واقعا خوشحال بود. هیچکی قرار نبود لال شه. خوابی هم قرار نبود به پیشگویی تبدیل شه.
اسکورپیوس مثل همیشه رفت سمت تختش و قهوه مخصوصش خورد.
- چه طعم عجیبی داشت!

- اونی که خوردی وایتکس دوهزار من بود.

اسکورپیوس صدای گابریل رو نشنید چون از تالار بیرون رفت. همون روز اسکورپیوس کنفرانس داشت و باید به سمت کلاس پیشگویی می‌رفت.

چندین دقیقه بعد کلاس پیشگویی


اسکورپیوس خودشو آماده کرد و وارد کلاس شد . رفت روی سکو و شروع کرد به سخنرانی.
-
مهمانان:
-
مهمانان:
اسکورپیوس نمیدونست چرا صداش در نمیاد. شاید ربطی به قهوه‌ای داشت که خورده بود. دیگه الان دیر شده بود و اسکورپویس ابروش جلوی همه رفت بود .

چند ماه بعد


اسکورپیوس بعد ماها تحقیق نتایجی به دست آورده بود و فهمیده بود شبها برای اینکه خواب نبیند باید بیهوش می شد .
پس به همین دلیل شبها اسکورپیوس هنگام خواب سرش رو به دیوار می کوبید تا بیهوش شود خواب نبیند.


ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین

آلبوس سوروس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۳۰:۱۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 81
آفلاین
سلام پروفسور!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- لعنتی! پیداشو دیگه!
آلبوس میان دفترچه خاطراتش دنبال چیز مهمی می گشت. تکلیف این جلسه پیشگویی کمی عجیب بود. آلبوس خواب های زیادی دیده بود و تمام آنها را در دفترچه خاطراتش ثبت کرده بود؛ اما پیدا کردن خوابی که بعدا تعبیر شده باشد کمی برایش مشکل بود.
- نه! دیگه اعصابم داره خورد میشه! باید یه جایی همینجاها باشه...
آلبوس به خوابی مشخص فکر میکرد. یکی از جالب ترین خواب هایش بود. اما نمیدانست در کدام قسمت دفترچه آن را جای داده است. در ذهنش داشت خاطره را مرور میکرد...
(در ذهن آلبوس)
- ها ها ها! آلبوس! دوباره رکب خوردی!
آلبوس به پوستی که در دستش بود خیره مانده بود. چطور ممکن بود لونا دوباره اورا سرکار گذاشته باشد. این هفته بار چهارم بود. اولین بار با لیست خرید مامان، دومین بار با نامه ای از طرف بابا و الان که کتاب درسیش را قایم کرده بود. دیگرتحمل رفتار های لونا برایش سخت شده بود.
- اینطور که معلومه باید یه فکری کنم. باید تلافی کنم ولی چجوری؟
آلبوس زیر درختی که تکه کاغذ پوستی را پیدا کرده بود نشست و فکر کردن را آغاز کرد. هر از گاهی توجهش به جغد هایی که به سمت خانه شان می رفتند جلب می شد، اما دوباره به سرعت به افکار خودش باز می گشت. تمام نقشه را بار ها و بارها مرور کرد و از زیر درخت بلند شد و به طرف خانه راه افتاد.
- شاید اگه آسیب ببینه برای یه مدت بتونم رنگ آرامشو ببینم. بالاخره بهتر از هیچیه! با اینکه دلم نمیخواد ولی باید اجراش کنم. فردا لونا میخواد با دوستاش بره به هاگزمید. هوا هم که برفیه! شاید تو راه لیز بخوره و پاش یه کم بشکنه!اما نه یه آسیب معمولی.
آلبوس با همین فکر به خواب فرو رفت.
.
.
.
صبح روز بعد آلبوس سرحال از خواب پاشد. چندبار دیگر نقشه را از نو مرور کرد و تصمیمش را گرفت. باید لونا و دوستانش را تعقیب می کرد و منتظر فرصت مناسب می شد. لونا قرار بود بعد از صبحانه به هاگزمید بروند.
- لونا مراقب خودت باش!
- عزیزم سعی کن برای شام خونه باشی!
لونا بعد از خداحافظی با مامان و بابا همراه دوستانش به راه افتاد.
- بابا! من یکم حوصلم سر رفته. میخوام برم بیرون و یکم هوا بخورم.
- باشه پسرم. فقط مراقب خودت باش.
- باشه!
آلبوس آرام آرام به دنبال لونا و دوستانش راه افتاد. بعد از طی مسافت کوتاهی بالاخره به هاگزمید رسیدند. لونا و دوستانش سریع به سمت کافه کوچک و تازه تاسیسی رفتند تا کمی گرم شوند.
- خب اینجا عالیه! پشت این دیوار کمین میکنم تا به محض بیرون اومدن لونا طلسم رو روش اجرا کنم.
لونا و دوستانش بعد از مدت کمی از روی صندلی هایشان بلند شدند و به سمت در ورودی حرکت کردند. آلبوس دید که لونا کیف دستی اش را روی میز جا گزاشته بود، پس منتظر مانتد تا لونا برگردد و بعد نقشه اش را عملی کند.
- اوه بچه ها ببخشید! فکر کنم کیفمو توی کافه گذاشتم!
لونا با عجله به سمت کافه رفتو بعد از برداشتن کیفش دوان دوان از کافه بیرون آمد، این بهترین فرصت برای آلبوس بود.
- خب خب! بگیر که اومد...
- هی آلبوس! چطوری پسر! چه خوب شد که دیدمت.
- نه! اسکورپیوس!
- چته تو؟!
- ههییچی! ترسیدم.
-بیا بریم یه چیزی بخوریم!
- باشه.
آلبوس خودش را لعنت میکرد که نتوانشته بود نقشه اش را اجرا کند و اعصابش خورد شده بود. امام بعد از چند کلمه حرف زدن با اسکورپیوس، همه چیز را فراموش کرد.
- خب! فکر کنم دیگه باید بریم!
- آره درسته!
آلبوس بعد از جدا شدن از اسکورپیوس به خانه رفت ولی از چیزی که میدید حیرت زده شده بود. پای لونا درون لایه ضخیم و سفید رنگی قرار داشت. چرا درمانش نکرده بوند، آسیب جزیی را هر درمانگاهی می تواند درمان کند. اما این موقع سال که هیچ جایی باز نبود.
- اتفاقی افتاده لونا؟
- نه موقع برگشتن پام لیز خورد و افتادمو نزدیک خونه بودم و بابا پیدام کرد. چون هیچ جایی باز نبود بردنم به درمانگاه مشنگی. در ضمن قیافت چرا خندونه؟
- هیچی! خب! زود خوب میشی!
اما دوازده روز وقت کمی برای آلبوس نبود!
(خارج ذهن آلبوس)
- خودشه! پیداش کردم! الان میتونم کامل بنویسمش!


EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۴:۱۰
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 221
آفلاین
سلام پروفســـــور!
حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!
--------------------------------------

آلنیس به سقف خوابگاه ریونکلاو زل زده بود. سه شب بود که نمی تونست بخوابه. خوابی که چند شب قبل دیده بود فکرش رو درگیر کرده بود و می ترسید بخوابه و یه خواب وحشتناک دیگه ببینه.
با روشن شدن هوا یکی از کتاباشو برداشت و از خوابگاه بیرون رفت. خسته بود، ولی باید قبل شروع کلاسا حواسشو از خوابش پرت می کرد. صدای پاش توی راهروها می پیچید. از قلعه بیرون رفت و کنار یکی از درختا روی زمین نشست. چند صفحه ای از کتابش رو خونده بود که با شنیدن اسمش به سمت صدا برگشت.

- آلن! دیشب هم نخوا...

میوکی با دیدن قیافه آلنیس یه لحظه خشکش زد.
- یا ریش مرلین! اصلا به قیافه ات نگاه کردی؟! شبیه غول غارنشینی شدی که با مامانش دعواش شده!

آلنیس روش رو از میکی برگردوند و مشغول ورق زدن کتاب شد. میکی رو به روی آلنیس روی زمین نشست.
- چت شده تو! اگه همینجوری ادامه بدی یه هفته هم دووم نمیاری!
- بهتر از اینه که دوباره از اون خوابا ببینم!
- حالا چی دیدی مگه؟

آلنیس مکث کرد. کتابشو بست و کنارش گذاشت.
- خواب دیدم که یه کرم... یه کرم خیلی گنده به قلعه هاگوارتز حمله کرده!
-
- خب مگه دست خودمه چه خوابی ببینم! حالا اگه تعبیر بشه چی...
- بیخیــــــــال! کی گفته همه خوابا تعبیر میشن؟ بعدشم این زیادی غیر ممکنه!
- ولی پروفسور دلاکور نگفت ممکنه تعبیر نشن.
- حالا مطمئنی که قلعه هه، قلعه هاگوارتز بود؟
- آره! خب راستش نه... من فقط یه قلعه دیدم؛ آخه قلعه دیگه ای هم این دور و برا نیستش که.

میوکی به نقطه نامشخصی روی زمین نگاه کرد و سعی کرد یکم فکر کنه. بعد از چند لحظه سکوت میکی کیفش رو جلوش گذاشت و جعبه ای رو از توش درآورد.
- فعلا یکم باید حواستو پرت کنی. فکر کنم یه دست شطرنج جادویی حالتو جا بیاره.

آلنیس موافقت کرد و اونا مشغول بازی شدن. چند دقیقه بعد میوکی سیبی از توی کیفش برداشت و یه گاز بزرگ بهش زد. ولی یهو با جیغ کوتاهی، سیب رو وسط صفحه بازی پرت کرد.
- ایی این چیه!

کرم چاقالویی از قسمت گاز زده شده سیب بیرون اومد و شروع کرد به خزیدن روی صفحه شطرنج. آلنیس و میوکی کمی عقب رفتن ولی یه دفعه چیزی توجه آلنیس رو جلب کرد.
- وایسا ببینم... این چقدر آشناس!
- شاید توی سیب تو هم بوده.
- نه بابا سیب چیه!

آلنیس سعی کرد یادش بیاد که چرا این کرمه براش اینقدر آشناس. انگار که جرقه ای توی ذهنش خورده باشه از جاش پرید.
- وای این خیلی شبیه...

ولی با دیدن کرمی که به سمت مهره رخ رفته بود ساکت شد. کرم دور رخ پیچید و بخاطر سنگینی کرم، رخ کج شد و روی صفحه افتاد. کرم و رخ با هم گلاویز شدن و روی صفحه شطرنج قِل می خوردن.
میکی که تازه فهمید قضیه از چه قراره به آلنیس نگاه کرد.
- می دونی توقع داشتم کرمی که به قلعه حمله می کنه یکمی غول پیکر تر باشه...
- چیزه خب توی خواب اندازه ها یکمی جا به جا میشن...
- من تسترال مغزو بگو اومدم باهات شطرنج بازی کنم که حال و هوات عوض شه!
- حداقل الان دست خالی پیش پروفسور دلاکور نمی رم...
-

آلنیس با دیدن قیافه میوکی ساکت شد و خیلی آروم کتابش رو برداشت و تا جایی که می تونست از اونجا دور شد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 65
آفلاین
آمانو روی مبل دراز کشیده بود و مثل همیشه قلم پرش رو تو دهنش گزاشته بود.

-چرا هیچکدوم از خوابام یادم نمیاد...!

لحظه ای به فکرش رسید که یه چیزی بلغور کنه و واقعیش کنه ولی نقشه اش از صد جهت اشکال داشت.

-مردم شریف ریون باید پاشیم بریم بخوابیم

با صدای لینی جماعت ریونی رفتن تو خوابگاه هاشون ولی آمانو تصمیم داشت همونجا بمونه.(امان از گشادی حرکت به سمت خوابگاه)

وقتی همه رفتن مغز آمانو جرقه زد!

-چطوره بنویسم خواب دیدم لینی گم شده ولی....نه نه وایسا این که تکراریه...

و اینگونه بود که مغر آمانو اعلان EROR 404 NOT FOUND رو داد.
در همین حالت پلکاش افتاد رو هم و زرتی خوابش برد.



-در خواب آمانوی بدبخت-

آمانو جلوی آینه ایستاده بود. حداقل فکر میکرد که خودش وایساده. از نظر ظاهری کاملا تغییر کرده بود.
از صداش بغض میبارید.

-پس موهای گربه ایم کو گیره های ستاره ایم کو چشمای بنفشم کو

موهای آمانو بلند شده بود و روی کمرش میوفتاد. دیگه حالت گربه ای نداشت و صاف و بی روح شده بود. گیر مو های ستاره ایش هم ناپدید شده بود و چشماش از بنفش براق و خوشرنگ به خاکستری بی روح در اومده بود.

-----------------

آمانو از خواب پرید. هوا روشن بود و کسی توی توی سالن نبود. موهاش به شکل غیر عادی ای بالا رفته بود و چشماش گرد شده بود.

-خودشه!

آمانو بلند شد و به سمت خوابگاه رفت.
5 دقیقه بعد با ظاهری که توی خوابش دیده بود اومد بیرون و سعی کرد جلوی گریه اش رو بگیره.

-اشکالی نداره....فقط امروزه...

و با ظاهر افتضاحش به سمت کلاس رفت.


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین

حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!
—✦—


- آخرش استاد کاری میکنه همه مون آب مروارید بگیریم!
- احیانا اون مال چشم نبود؟ الان ما داریم زیر فشار کمر درد له می شیم.
- شما مگه نمره تشویقی نمیخواید؟ بسابید دیگه.

دانش آموزان تازه وارد کوزت وار مشغول سابیدن موزاییک های کلاس پیشگویی بودند. موزاییک ها به قدری تمیز شده بود که با دانش آموزان حرف می زد.

- استاد بنظرتون کافی نیست؟
- استاد خسته شدیم دیگه!
- استاد دستمو نگاه کنید، پوست پوست شده!
- میشه بریم بخوابیم؟
- صبر کنید عزیزانم!

گابریل به موزاییک ها و سپس به کوزت های گرامی نگاه کرد.

- بیشتر از اینم میشه تمیزشون کرد.
- اســــــــــــــتاد!
دیزی که دقایقی قبل مشغول تمیز کردن موزاییک های ته کلاس بود، ویبره زنان سعی داشت خودش را به استاد برساند

شــــــــپلـــــــق

برقی که روی موزاییک ها بود، چشمان دیزی را زد و نتیجه چیزی جز انهدام وی نبود.

- استاد به امید روونا خوابم داره تعبیر میشه!

دیزی دستش را بلند کرد. ناتی در دستانش نمایان بود.

- خوابت این بود که کف کلاس ولو میشی و ناتی که داری رو به بقیه نشون میدی؟
- نـه!
- خواب دیدی برق روی موزاییک ها چشمت رو میزنه؟
- نــــــه!
- خواب دیدی موزاییک میسابی؟
- نـــــــــــــه!
- خواب دیدی هی به ما بگی نه؟
- نــــــــــــــــه!

دیزی بلند شد و لباس هایش را مرتب کرد.

- من خواب دیدم قرار پولدار بشم!
- با یدونه نات؟
- بله با یدونه نات!
- عـــــــــــــه! تو مگه بلد بودی بگی بله؟
دراکو مالفوی جمله اش را تمام کرد و زد زیر خنده ولی متاسفانه کراب و گویلی حضور نداشتند که پای به پای وی بخندند برای همین ضایع شد.

- استاد میدونید من از بچگی همیشه خواب میدیدم که یدونه نات پیدا میکنم و بعدش با مخ می افتم روی زمین؛ دوباره چند سال بعد یدونه گالیون پیدا میکنم و با مخ می افتم روی زمین، چند سال بعد کلید یه حساب گرینگتوز رو پیدا میکنم و با...
- مخ می افتی رو زمین!
-دقیقا! چند سال بعد اسمم به عنوان پولدار ترین فرد جهان خونده میشه و با...
- مخ افتی روی زمین!
- نه دیگه نشد! با افتخار مردم برام دست می زنن!
- مخش ضربه دیده!

همه با تعجب به دیزی نگاه می کردند.

- بزارید ببینم عزیزانم! بهتره بریم بخوابیم! فشار کار زیاد بوده، خسته شدید.

استاد دلاکور به ساعت اشاره کرد.تازه واردین که به تِی هایشان تکیه داده بودند، خمیازه ای کشیدند، همانطور که تاسف بار به دیزی نگاه می کردند، راهی خوابگاه هایشان شدند.

- دیزی بیا اینجا کارت دارم.

دیزی به سمت استاد دلاکور رفت و دقیقا رو به روی میز تمیز و وایتکس واکس خورده استاد ایستاد. استاد کلیدی را از داخل جیب ردایش در آورد و به دیزی داد.

- این کلید حمومه طبقه چهارمه! برو یه دوش آب گرم بگیر تا حالت بهتر شه!
- استاد من حالم خوبه! باور کنید راست میگم.
- میدونم دیزی! میدونم!

استاد همانطور که تاسف بار به دیزی می نگریست از کلاس بیرون رفت.


خیلی خیلی سال بعد_ بعد از دادگاه


دیزی حسابش را چک کرد. از روز قبل ده هزار نات به حسابش واریز شده بود، و این بدان معنا بود همه چیز طبق برنامه پیش می رفت.

- خانم کران بخاطر تبرئه شدنتون تبریک میگم. ببنید پیام امروز درموردتون چی گفته!

صندوق دار روزنامه ی پیام امروزی را که در دست داشت در معرض دید دیزی گذاشت.

نقل قول:
سلطان گالیون، دیزی کران تبرئه شد!


- لقب قشنگیه!کاش استاد دلاکور هم امروز یه نگاهی به پیام امروز بندازه! ممنون که بهم نشون دادید.

دیزی به فکر چند سال پیش افتاد. زمان خیلی خیلی زود گذشته بود.

تامام




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
اصلاح شده!

کتی، روی گزارشش، قوز کرده بود و با نهاین سرعت، شیر توت فرنگی اش را، هورت میکشید.

- تموم نشد؟
- نه!
- بیش از پنج ساعته، پای اون گزارش، نشستی. اون وقت میگی، نه؟

کتی، سرش را با اکراه، بلند کرد.
- تو برو با اون عینکت، پز بده. چیکار با من داری؟

قاقارو، بغض کرد، و دستانش را باز کرد، تا به آغوش کتی بپرد، و از او دلجویی کند. سپس... شیشه دوات را، وارونه کرد. کتی، قاقارو را، به آن طرف پرت کرد.
- چیکار کردی! میدونی چند خریده بودمش؟

قاقارو، سراسیمه، رفت و برگه ای که در رنگ ها، خیس خورده بود را، بلند کرد.
- گزارشت!

کتی، خیلی خونسرد، گزارش را از قاقارو گرفت، و در سطل زبانه انداخت. سپس، رفت، تا طی و پارچه بیاورد. قاقارو، به حرکات کتی چشم دوخت.
- نکنه خودش نیست. قبلا، اگه گزارششو خراب میکردم، جرواجرم میکرد. کتی، چقدر، خوب شده.

کتی، برگشت. طی و پارچه ها را، روی سر و کول قاقارو انداخت.
- تمیزش کن.

بعد، رفت و ورقی نو، دواتی نصفه و قلمی، از کمدش در آورد و روی مبل، لم داد.
- خب، حالا چی بنویسم؟

قاقارو، چشمانش را باریک کرد، و به کتی، چشم دوخت.
- نکنه...

یک ساعت و نیم بعدی، به دعوا و کتک کاری گذشت.

- آتش بس! نفسم دیگه بالا نمیاد!
- تو، پنج ساعت تموم، هیچی ننوشته بود؟
- نه! ننوشته بودم! چرا باید به شما، جواب پس بدم؟

کتی، جوراب های پاره پوره اش را، کند و روی زمین، دراز کشید.

- منو بگو، که فکر میکردم گزارشتو خراب کردم و استرس داشتم.
- تقصیر منه؟ تقصیر منه که همه خوابام، چرت و پرتو و بی سرو و ته؟ تقصیر منه، که بهترین خوابم، هری پاتره که دامن پوشیده و داره قر میده؟ تقصیر منه، تنها خوابی که ازت دیدم، اینه که موهاتو تراشیدم و شبیه یه گربه خیابونی شد...

کتی، مکثی کرد. چرا که نه؟

- نه، کتی! نگو که میخوای موهامو بتراشی!

کتی، به سمت قاقارویی برگشت، که پشت میز، پناه گرفته بود.
- موهاتو بتراشم دیگه به چه دردم میخوری؟ تا تو اینجارو تمیز میکنی، من برم گزارشمو، آماده کنم.

صبح روز بعد، کتی، قاقارو را، زیر تختش قایم کرد، و به گربه ی بی مو و لاغری که قرار بود، نقش قاقارو را بازی کند، قلاده ای بست و او را، دنبال خودش، راه انداخت. پنج خط آخر گزارش کتی، نوشته بود:
- پشمالو ها، تو یه دوران از زندگیشون، پشماشون میریزه و به گربه ی بی مصرفی تبدیل میشن، و صبح روز بعد، دوباره پشمالوی قبلی میشن. اینجا بود که خواب من، امروز صبح، به حقیقت پیوست.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۴ ۱۹:۴۷:۴۲

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۰۸ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
از شما بعیده!
گروه:
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
پیام: 257
آفلاین
جلسه دوم:
حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید.

------
لوسی به جستجو در مغزش پرداخت؛ اما پس از چند دقیقه مغزش ارور ۴۰۴ داد و جمله ی "اطلاعاتی یافت نشد" را جلوی چشم لوسی آورد.
لوسی بیشتر فکر کرد، خیلی بیشتر، بیشتر از خیلی بیشتر و بالاخره به نتیجه ای رسید.
میتوانست سراغ جیسون برود و از او کمک بخواهد، جیسون همیشه و در هر موردی به او کمک می کرد.

دقایقی بعد

نتوانست جیسون را پیدا کند.
هرجا را به ذهنش رسید گشت، در راهرو ها، در حیاط، در کشو ها، زیر کتاب ها و... .
جیسون نبود.

برای بار نمی دانم چندم، تیر لوسی به سنگ خورد.
انگار که با شروع هاگوارتز، نفرینی، طلسمی، یا چیزی شبیه به اینها فعال شده بود، چون تیرش همیشه می چرخید و سنگی پیدا می کرد و یک راست به همان میخورد، حتی اگر لوسی به سمت هدف شلیکش کرده بود.

البته که ناامید نشد.
تصمیم گرفت پیش اینیگو برود و از او کمک بخواهد،چون اینیگو چیزهای زیاد درباره ی خواب و تعبیرش و اینطور چیزها می دانست.

مدتی بعد

-گوگو؟
-ها؟
-کمک لازم دارم یکم...
-برای چی؟
-برای تکلیف کلاس پیشگویی...
میشه یکم درباره ی خواب ها توضیح بدی؟

گوگو با بی‌حوصلگی به لوسی خیره شد.
-ببین خواب ها سه نوع هستن.
خواب های چرت و پرت، که در اثر پرخوری در وعده شام هستند و چرت و پرت میبینی.
این خواب ها معمولا طولانی هستن و حتی اگه وسطش هم بیدار شی و دوباره بخوابی، باز هم ادامش رو میبینی.
نوع دوم رویا هست، که در این مورد معمولا چیزایی که توی روز اتفاق افتاده و چیز هایی که خیلی بهشون فکر میکنیم رو میبینیم.
معمولا طولانی نیستن و تعبیرشون ۱۸۰ درجه با خودشون فرق داره، مثلا تو خواب میبینی داری پیاز میخوری، بعد فردا صبح میبینی ملانی داره پیاز پوست میکنه، البته نه برای تو، میخواد سالاد درست کنه!
نوع سوم بهش میگن الهام.
یعنی چیزی بهت الهام میشه توی خواب و فردا یا بعدا توی دنیای واقعی همون دقیقا اتفاق می افته.
این نوع خواب ها خیلی کوتاهن و حداکثر ۲۰ ثانیه هستن.
چیزی که پروفسور دلاکور ازت میخواد همین الهامه.
فکر کن ببین چه خوابی دیدی که دقیقا توی دنیای واقعی اتفاق افتاده.
موفق باشی.

بعد خمیازه ای کشید.
-من باید برم دیگه کار دارم.
-باشه... ممنون که توضیح دادی

لوسی به خانه ی اول برگشته بود.
اما حداقل الان چیزهایی درباره خواب ها می دانست.
حدود ۵ روز هم وقت داشت، پس منتظر ماند و برای احتیاط شب ها هم چیزی نخورد؛ اما باز هم جوابی نگرفت.

شب آخر

-چطوره از خودم یه خواب در بیارم؟ پروفسور نمیفهمه... توی خواب های من نیست که... میگم فلان خواب رو دیدم ولی در حقیقت ندیدم...!

کمی مکث کرد.

- چطوره بکم خواب دیدم پروفسور دلاکور داره همه جا رو میشوره؟... نه این ضایع ست... چطوره بگم خواب دیدم لیسا با همه قهره کرده..؟ ...نه اینم ضایع ست...
پس چی بگم؟....

در همین فکر ها به خواب رفت.

لوسی فردا صبح، با دست خالی به کلاس پیشگویی می رفت که پایش لیز خورد و به پشت زمین خورد.
بلند شد و درحالی که دستش روی کمرش بود به در و دیوار نگاه کرد.
از در و دیوار هاگوارتز آب وایتکس و جوهرنمک پایین می ریخت و زمین از کف صابون و وایتکس پوشیده شده بود.
لوسی با تعجب به پروفسور دلاکور که تی در دست گرفته و دیوار ها را می‌سابید خیره شد.
-پرو..فسور؟
-بله؟
نپرس میدونم سوالت چیه!
همه جا تمیز بود و جای دیگه ای نمونده بود جز دیوار ها!


چشمانش را باز کرد.
با وحشت به در و دیوار خوابگاه خیره شد.
خواب دیده بود...
-بازم از این خواب چرت و پرت ها!

فردا صبح
تنها چیزی که با خواب دیشبش جور بود خالی بودن دست هایش از هرگونه گزارشی بود.
- خواب همچین غیر ممکنی هم نبود ها... حیف که یکم بعیده..

البته که بعید نبود، چون همینطور که راه می رفت که پایش لیز خورد و به پشت زمین خورد.
بلند شد و درحالی که دستش روی کمرش بود به در و دیوار نگاه کرد.
از در و دیوار هاگوارتز آب وایتکس و جوهرنمک پایین می ریخت و زمین از کف صابون و وایتکس پوشیده شده بود.
لوسی با تعجب به پروفسور دلاکور که تی در دست گرفته و دیوار ها را می‌سابید خیره شد.
-پرو..فسور؟
-بله؟
نپرس میدونم سوالت چیه!
همه جا تمیز بود و جای دیگه ای نمونده بود جز دیوار ها!

لوسی جیغ کشید! از آن جیغ های بنفش کبودش!

-چته بچه؟ چرا جیغ میکشی؟ گزارشت رو که نوشتی که؟ برو بشین سرکلاس تا بیام.
-بله پروفسور! البته که نوشتم!




احتمالات مختلفی محتمله!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰

بریج ونلاک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
از کچل بودن، دست نمی کشم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 33
آفلاین
سلام پروفسور!

حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!


***


بریج، از کلاس پیشگویی خوشش نمی آمد، البته او از همه کلاس ها خوشش نمی آمد، غیر از... ریاضـــــیات جـــادویی! او به این درس علاقه شدیدی داشت! در همین حین برای اینکه درس پیشگویی برایش مثل ریاضیات جادویی شیرین و قشنگ باشد، تصمیم گرفت که چشمانش را ببندد و تصور کند... تصور کند و هر چیزی در دنیای پیشگویی را معادل کند با چیز دیگری در دنیای ریاضیات جادویی!

"خب گوی معادل باشه با مجهول! قهوه با معلوم! کف دست با انتگرال..."

افکارش زیاد طول نکشید، چرا که پروفسور چماقی را در دست گرفت و چندین ضربه پی در پی را نثار بریج کرد! از سر بریج خون می آمد و او از درد ناله می کرد تا اینکه نیکلاس و جسیکا او را بلند کردند و به درمانگاه پیش پروفسور استنفورد بردند...

-عه، بذارینش رو تخت بچه ها، زود باشین، زود باشین دیگه! ماست نخوردین که!

جسیکا و نیکلاس بلند کردن بریج برایشان سخت بود، بخصوص برای نیکلاس که حدود ۵۰۰ سال عمر کرده بود! ولی بالاخره به هر زحمتی بود او را بر روی تخت آوردند. پروفسور استنفورد به زخم نسبتا عمیقی که در وسط سر بریج بیهوش بوجود آمد بود، نگاه کرد، توی زخم یک چیز سیاه رنگی بود، یک چیز مثل... یک چیز مثل... یک چیز مثل عنکبوت! پروفسور عقب پرید و رنگ موهایش از ترس به رنگ سفید در آمد، عنکبوت آرام بر روی زمین فرود آمد و شروع کرد به بافتن تار هایش که بیشتر شبیه تار نبود، شبیه جمله ای بود که می گفت «من تجسم مغز اونم، لازم نیست نگرانش باشی اون طلسم خود درمانی اجرا کرده و به زودی خوب میشه...» که ناگهان عنکبوت ناپدید شد!

-جلل مرلین به حق چیز های ندیده!

در همین حین جسیکا و نیکلاس گرم صحبت شده بودند و با شنیدن صدای پروفسور به خود آمدند و به بالای سرش رفتند و یک صدا گفتند:
-پروفسور خوبین؟

پروفسور استنفورد سری به نشانه نه تکان داد و بعد با حالتی ترسیده از درمانگاه بیرون رفت، زخم بریج خود ترمیمی را تقریبا به اتمام رسانده بود و فقط موهایش مانده بود که موهایش هم چند ثانیه ای نگذشت که دوباره رشد کرد...

-بریج، خوبی؟

نیکلاس و جسیکا این را گفتند و بعد بریج بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و با صدایی که مملو از حال خوبش بود، گفت:
-آره بچه ها شما هم به دردسر انداختم دقیقا مثل چهارشب پیش...

خاطره چهار شب پیش در ذهن نیکلاس به صورت واضحی آمد اما جسیکا که حافظه خوبی نداشت فقط تصاویر مبهمی از آن شب در ذهنش پدیدار شده بود...

فلـــــــش بک — چهار شب پیش

ملت هافلپافی دور بریج جمع شده اند و به او نگاه می کنند که عرق از سر و رویش شر شر می ریزد و او که انگار می خواست چیزی بگوید خود را می فشرد، تا اینکه نیکلاس با آن صدای پیرش گفت:
-بریـــــــج!

بریج بیدار شد و با ترس به ملت هافلپافی نگاه می کرد، تا اینکه بر سرش زد و زیر لب با حالت زمزمه مانند گفت «تو نمی تونی بیرون بیای مغز!» و بعد از همه عذرخواهی کرد و به رخت خوابش بازگشت...

پایان فلـــــــش بک

بریج برای دانستن تکلیف و درسی که پروفسور دلاکور داده به اتاق معلم ها میرود و پشت در صدا های جیغ جیغی پروفسور استنفورد و می شنید که می گفت «اون پسر روانیه، مغزش میاد بیرون...» و بعد پروفسور دلاکور با صدایی سرزنش گر می گفت «ملانی! یک سر بیا بریم سنت مانگو» و بعد دوباره همین آش و همین کاسه بود.
بریج فهمیده بود چه رخ داده است و سرش را به دیوار زد و بعد در اتاق معلم ها را زد تا تکلیف و درس را از پروفسور دلاکور بپرسد، پروفسور استنفورد با ورود آن از اتاق فرار کرد و پروفسور دلاکور با صدایی که همیشه خشم و سرزنش درش بود، گفت:
-چی کار کردی انقدر ازت می ترسه؟... عه هیچی، درس اینه که خواب هایی از شما که به پیشگویی واقعی تبدیل شد...

بریج ربط این اتفاق و خواب چند روز پیشش را فهمید و با ذوق وسط حرف پروفسور دلاکور پرید و گفت:
-من، یه خواب دیدم! یه خواب که همین امروز واقعی شد!

پروفسور چند تا حرکت شرلوک هلمزی با ابروهایش انجام داد و بعد گفت:
-نکنه همینیه که پروفسور استنفورد ازت می ترسه؟

بریج با شور و شوق قضیه را تعریف کرد و بعد برای اثبات حرفش از پروفسور دلاکور خواست که قضیه را هم از پروفسور استنفورد بشنود، و پروفسور دلاکور که همیشه مشکوک بود آن کار را هم انجام داد، و راست بودن حرف های بریج برایش علنی شد و بعد شروع به تی کشیدن کرد!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۳ ۱۳:۵۴:۰۳

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۴۲ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 39
آفلاین
تکلیف جلسه دوم پیشگویی
داشتم راه می رفتم و فکر می کردم مشقمان غیر ممکن است چون معمولا یادم نمی ماند چه خوابی دیدم و واقعی شدنشن دیگه واویلا. داشتم فکر می کردم چه کنم که پروفسور دلاکور پرید جلویم و گفت :
- سلام جسیکا ! دلت نمره اضافه می خواد ؟ آفرین حالا برو کلاسو تمیز کن آفرین !
و یک تی و یک گالن وایتکس بهم داد و به سمت کلاس راه افتادم و بوم ! کل دیوار ها و همه جا رنگی شده بودند و چند تفنگ پینت بال روی میز کتی ، دیزی ، رابرت و جیانا بود .
فلش بک
هفته قبل
- جسیکاااا.
ناگهان از خواب پریدم و گفتم :
- بله پروفسور ؟
- خواب جالبی می دیدی ؟
- نمی دونم.... همه جای کلاس رنگی شده بود و بچه ها داشتن پینت بال بازی می کردند بعد.....
- ساکت ! وسط کلاسیما !
بعد با خوشحالی گفت :
- چطوره امروز بعد کلاس اینجا رو قشنگ بسابی تا از این اتفاق جلوگیری بشه ؟
پایان فلش بک
پروفسور دلاکور وارد کلاس شد و ناگهان جیغ کشید :
- اینجا چه خبره ؟
- پروفسور خوابی که تعریف کرده بودمو یادتونه ؟
- آره ولی الان پینت بال چه ربطی به این وضع داره ؟
تفنگ های پینت بال را نشانش دادم و گفت :
- اوه پس قضیه از این قراره می تونی بری جسیکا فکر کنم چند نفر دیگه باید اینجا رو بسابن
- چشم... فقط این تکلیفم هم حساب می شه دیگه آره ؟
- آره فکر کنم... فعلا من با چند نفر کار دارم برو دیگه
- چشم . خداحافظ پروفسور .
و شاد و خندان از شکنجه خارج شدم



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.