هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۱۸ سه شنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۲

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۳۲:۳۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا دچار اضافه وزن شدن و به این دلیل نمی تونن ماموریت هاشونو به درستی انجام بدن. تصمیم می گیرن دور از چشم لرد، با رژیم و ورزش خودشونو لاغر کنن. بلاتریکس مسئولیت این کار رو به عهده گرفته و مرگخوارا رو می بره به جنگل که کمی فعالیت و زندگی طبیعی داشته باشن و شکار کنن. الان قراره برای شکار گروهبندی بشن.

..................................................


بلاتریکس خیلی زود متوجه شد که گروهبندی بسیار سخت تر از چیزی است که تصور می کرد. برای همین تصمیم گرفت یک گروه قدرتمند تشکیل بدهد!
- باشه. همه با هم می ریم. توی جنگل از همدیگه جدا نشین. دنبال صداهای غیر عادی نرین. دستورات منو اجرا کنین. می تونیم از لینی به عنوان طعمه استفاده کنیم. اگه حیوونی از گروه سگ سانان دیدین هم بگیرن ایوان رو بفرستیم جلو. سدریک رو هم اگه گرگی ببری چیزی قاپید، زیاد نگران نشین. بدمزه اس. برش می گردونن.

مرگخواران نکات لازم را یادداشت کرده و برای شکار وارد جنگل وحشی شدند.

هکتور پاتیل گشادی را به عنوان کلاه روی سرش گذاشته بود و از تکه چوبی نیزه ساخته بود و همچون انسان های اولیه به دنبال شکاری مناسب می گشت.
دوریا که مرگخواری بسیار باهوش بود، تله ای روی زمین کار گذاشت که طی پنج دقیقه اول سه مرگخوار نه چندان باهوش در تله افتادند. بلاتریکس مرگخوارها را در تله رها کرد. چرا که معتقد بود به درد ارتش سیاه نمی خورند.
سدریک یک خانواده کوالا پیدا کرد و با نشان دادن شناسنامه به آنها ثابت کرد که عضوی از خانواده شان است و باید در میان آن ها بخوابد. کوالاها به سرعت قانع شدند و همگی تنه درختی را در آغوش گرفته و خوابیدند.

چند دقیقه بعد، علف های بلندی که در مقابل مرگخواران قرار داشت، شروع به تکان خوردن و خش خش کردن کردند...

شکار داشت به سمت آن ها می آمد!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۱۰ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
ملت مشتاق، مشتاقانه توی صف بودند...

حتی یک ساعت بعد هم مشتاقانه توی صف بودند...

حتی دو ساعت بعد هم...

- شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟

مشتاق های مذکور از توی صف بودن دست کشیدن.

- خب کی با کی گروه بشه؟
- یعنی شماها حتی نمیتونید چند تا گروه تشکیل بدید؟

ملت میتونستن ولی خب ترجیح میدادن هر چی میتونن بیشتر طولش بدن.

- ما فقط برای گروه بندی به تو اعتماد داریم!

به نظر میومد این حرف تاثیر خوبی روی بلا گذاشته باشه. چون صداش رو صاف میکنه و سرشو بالا میگیره و مشغول بررسی و گروه بندی مرگخوار ها میشه.
- خب هکتور و لینی با هم گروه بشن...
- من با هکولو همگروه نمیشم. اینجوری باید فقط مراقب باشم منو نندازه تو پاتیلش!

به نظر میومد گروه کردن مرگخوار ها به این راحتی ها هم نیست.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۲ دی ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
مرگخواران دویدند و دویدند و دویدند تا در نهایت به یک چمنزار مرتفع بر بالای تپه‌ای سبز رسیدند. از آن بالا دور تا دورشان را درختان سبز و کهنسال جنگل احاطه کرده بود.
ایوان که بر اثر دویدن زیاد یکی از پاهایش کنده شده بود روی زمین نشست و همان طور که سعی میکرد استخوان رانش را در مفصل پوسیده اش جا بیندازد نفس نفس زنان گفت:
- آخه...منو...چه به...ورزش! من کلا...چهارتا تیکه...استخونم بلا! چطوری قراره...وزن کم کنم؟!

بلا که مشغول نگاه کردن به منظره اطرافش بود بدون آنکه به ایوان نگاه کند گفت:
- بیخود...استخون هم وزن داره! باید تراکم استخوانت رو بیاریم پایین که وزنت کم بشه.از این به بعد هم خوردن شیر و مکمل کلسیم برات ممنوعه! پوکی استخوان که بگیری وزن کم میکنی!

گابریل که در تمام مدت سدریک را همچون گونی برنج به دوش گرفته و تا بالای تپه حمل کرده بود ناله کنان گفت:
- سالازار کبیر میدونه چقدر راه اومدیم بلا! بسه دیگه! الان ما رو آوردی اینجا دنبال غذا بگردیم؟ غذا؟ اینجا فقط چمن و برگ درخت پیدا میشه! مگه ما گاو و گوسفندیم؟!

- اگه لازم باشه باید دور کل قاره اروپا بدویم تا تناسب اندام پیدا کنیم، سیکس پک دار بشیم و ارباب بهمون افتخار کنه! مفهومه یا نه؟

گابریل آب دهانش را قورت داد و جویده جویده حرف بلا را از سر احبار تایید کرد. بلا نگاهی به مرگخواران که همچون لشگری شکست خورده هر یک گوشه ای روی زمین ولو شده بودند انداخت و گفت:
- خیلی خب، استراحت دیگه کافیه. الان به دو گروه تقسیم میشیم و همون طوری که داریم میدویم وارد جنگل میشیم تا برای شام حیوانی چیزی شکار کنیم. گروهی که اول بتونه چیزی شکار کنه جایزه داره.

مرگخواران با شنیدن جایزه همچون فنر از روی زمین بلند شدند و مشتاقانه در برابر بلا صف کشیدند....


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۳۲:۳۰
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
درخواست کمک از مرلین! فکر خوبی بود. وظیفه مرلین کمک به جادوگران بود.

سدریک، چند قدم جلو رفت و به مرلین رسید.
مرگخواران هیجان زده در پشت سرش، منتظر سخنرانی محکم و قوی و تاثیر گذار سدریک بودند.
سدریک داشت نفس های عمیقی می کشید که ذهنش را برای درخواست کمک، آماده کند.

نفس های عمیق... خیلی عمیق...

- هی... صبر کنین. این نفساش زیادی عمیق نیست؟

گابریل جلو رفت و به صورت سدریک نگاه کرد.
- این که خوابه!

مرگخواران از اول هم اشتباه کرده بودند که سدریک را جلو فرستاده بودند. سدریک همیشه باید عقب می ماند.

گابریل، تصمیم گرفت خودش این مسئولیت را به عهده بگیرد.
- مرلین کبیر! مرلین عزیز! مرلین قدرتمند! ما برای خارج کردن نظافتچی از شکم ایوا، احتیاج به کمک داریم.

مرلین کمی فکر کرد.
- مثلا یه چیزی مثل انبردست یا چنگک؟ که بکشینش بیرون؟

فکر بدی هم نبود.

مرلین درخواست مرگخواران را اجابت کرد و مرگخواران نظافتچی را به همراه یک سبد پر از مواد شویند و دو بالش پر قو و چند قلمو و مقداری رنگ و پاپیون صورتی نجینی و چند سکه لپرکان، از معده ایوا بیرون کشیدند.

نظافتچی را نظافت کردند و او را در گوشه ای نصب کردند و از وزارتخانه فرار کردند!

- بلا... به نظرت این مقدار از تلاش و فعالیت باعث کاهش وزنمون شده؟ دیگه می تونیم برگردیم خونه؟

بلاتریکس مخالفت کرد.
- من تا شما رو ورزشکار دارای عضله نکنم برتون نمی گردونم. می ریم یه جایی توی طبیعت، چادر می زنیم و زندگی و فعالیت های طبیعی می کنیم. وقتی مجبور بشین برای یک وعده غذا، یک روز کامل بدویین، حتما لاغر می شین. ظاهرتون هم عوض می شه و کسی نمی فهمه شما وزیر رو نصف کردین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۲۱ ۱:۰۸:۰۵



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۰

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۶ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 32
آفلاین
- وزغ میل داری؟
- نه، آخرین باری که وزغ شدم وزغ از ویتامین کِی های رودَم تغذیه کرد و سه روز... خودتون حدس زدین دیگه.

مرگخواران به صورت عمیق در فکر فرو رفتند. رودولف نگاهی به قمه هایش انداخت. او پنج قمه اضافی داشت که همه شان تیز و آغشته به خون کسانی بودند که توسط رودولف مورد حمله قرار گرفتند...
- میگما... چن وقت پیش تو تبر من رو خورده بودی... حالا هم می خوای قمه های منو بخوری؟
- نـــــه! نـــــه! مــنو از قمـــــه های این حــفـــــظ کـــــنید! اون یه بار واسه هف جد و آبام بس بـــــود!

ایوانوا چند قدم از بقیه دور شد. مرگخواران هنوز هم در فکر بودند، که ناگهان صدای خروپف کسی بلند شد...

- کدوم ملعون صفتی وقتی ما داریم فکر می کنیم، می خوابه؟! هر کی هست خودشو هر چی زود تر نشون بده!
- کدوم از ارباب بی خبری چنین کاری کرده؟!
- ای بــــــی شـــــــرف!

و بعد هر کدام به هر سمت نگاه کردند، تا فردی خروپف کرده را بیابند. تا اینکه لینی اولین نفر او را یافت و فریاد زد «اینـــجــاســـت!» و با شنیدن صدای او بقیه نیز برگشتند. آنها مرلین را دیدند که بر روی صندلی ای نشسته کتابش را بر روی سرش گذاشته و به خواب فرو رفته است...

- مـــــرلــــــیـــن!

مرلین با این فرمت از خواب پا می شود و با حیرت می گوید:
- جون مرلین؟
- الان میگی جون مرلین؟ وقتی ما داریم فکر می کنیم، تو می خوابی؟ واقعا که! تو چطوری می تونی با این وضع اجابت دعای مردم رو بکنی؟!

وقتی بلاتریکس «اجابت دعا» را گفت. در ذهن لینی جرقه ای زده شد...

- واقعا که! واقعا که مرلین...
- بلـــــــا!
- لینی دارم حرف میزنما!
- خب آخه یه ایده دارم...
- خب بنال!
- میگم... می تونیم از مرلین چیزی رو که ایوا می خواد، بخوایم و اونم، اون رو به ما بده، تا ما به ایوا بدیم بخوره... چطوره؟


اژدها... از جلو نظام!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰

آلانیس شپلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
بلاتریکس گفت:
- خب حالا خیلی هم مهم نیست! از یک حشره ی دیگه استفاده می کنیم. مثلا یک مگس!

در همان لحظه لینی با اخمی بر صورتش از پشت دیواری سرک کشید.
- می خواید من رو جایگزین کنید؟ اونم با یک مگس بیچاره که اصلا نمی دونه ماجرا چیه و مطمئنا در اثر اسید معده ی ایوا ذوب میشه؟ خب! لازم نیست خودم میرم!

سپس با بی میلی به سمت ایوا پرواز کرد.
- خب ایوا... دهنتو بازکن و بذار بیام تو.

- نه!

چنین پاسخی از ایوا بعید بود. خیلی هم بعید بود.

-چیزه... آخه...من یک بار لینی رو خوردم. بعد اونقدر بال بال زد و از گلوم بالا و پایین رفت که حالم بهم خورد و تفش کردم. من دیگه لینی رو نمی خورم!

مرگخواران با مشکل جدیدی رو به رو شده بودند.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۸:۴۰ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 65
آفلاین
مرگخوارها که وزن زیادشون پاشون رو اش و لاش کرده بود , تلپی خودشون رو انداختن زمین و به فکر فرو رفتن.
کتی که مغزش جرقه زده بود داد زد:

-فهمیدم!
-ع جدی؟
-اوهوم اوهوم
-پس نظرت چیه زودتر بنالی؟!

کتی به لینی نگاهی انداخت.

-خب...عام...بیاین...لینیو به خورد...چیز...ایوا بدیم...

همه به کتی زل زدن. لینی که دیگه نمیتونست دووم بیاره داد زد:

-دیگه چقدر! چقدر بی احترامی به حقوق حشرات! اصلا من میرم! دوری از شما به نفعمه...

-لینی بشین سر جات...و کتی...چرا فکر کردی لینی میتونه جلوی اشتهای ایوا رو بگیره؟ همچنین اگه قرار بود از نیرو های خودی بفرستیم تو شکم ایوا جنابعالی الان اون تو بودی و داشتی خودتو تو مری ایوا نگه میداشتی که نیوفتی تو اسید معدهش و هضم بشی!

کتی که هم ترسیده بود و هم مغزش تازه داشت کار میکرد صداشو اورد پایین که ایوا چیزی نشنوه:

-لینیو میفرستیم اون تو که وول بخوره تو معده ایوا و ایوا بالا بیاره...در نتیجه هردو نجات پیدا میکنن و ماهم ایوا رو میفراموشونیم...

جماعت مرگخوار که از فکر کتی خوششون اومده بود برگشتن که لینی رو بگیرن و بدن به خورد ایوا. ولی تنها چیزی که دیدن برق ابی رنگی بود که توی یک چشم به هم زدن ناپدید شد.

لینی فرار کرده بود!


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۲۴ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۷:۰۸ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
- بلا!

بریج دستش رو به سمت آدامس بادکنکی مذکور برد...

- بلا!

بلاخره بلا بعد از خالی شدن یک پاتیل معجون هکتور روی سرش و در حالی که از موهاش چکه چکه معجون می ریخت، از تصورات بریجی-آدامسی اش بیرون اومد.
- کی این کارو با من کرد؟

صد ها انگشت از زمین و زمان همه هکتور رو نشونه رفتن. مرگخوار ها شاید مرگخوار فروش نباشن اما قطعا هکتور فروش خوبی بودن.
هکتور ویبره ی غمگینی سر داد و به دست های بلا زل زد که چه زمانی چوبدستیش رو بالا میبره تا هکتور رو به روحی شفاف و لرزون تبدیل کنه.
- برای اولین بار تو کل زندگیت کار درستی کردی هک!

هکتور این بار ویبره شادمانه ای سر میده و با لگد زیر فک های ملت هکتور فروش مرگخوار، که از شدت تعجب و حیرت به زمین چسبیده بودن، میزنه.

- چرا همه زل زدین به من؟ نظافت چی تا الان نصفش هضم شده. زود باشید یه فکری بکنید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰

بریج ونلاک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
از کچل بودن، دست نمی کشم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 33
آفلاین
تخ، تخ! خرت خرت!

صدایی به صورت بم، از کمی آن ور تر به گوش می رسید، انگار که کسی سعی دارد از دیوار بالا برود! بلاتریکس رو به مرگخواران نگاه کرد و بعد با حالتی سلطه گرایانه گفت:
-برید ببینید چی شده! سریعتر، تا نظافت چی تو اسید معده ایوا نابود نشده!

بعد از جمله آخر همه مرگخواران بلافاصله رویشان را برگرداندند و خود را مشغول کاری نشان دادند، تا اینکه صبر بلاتریکس تمام شد و با خشم گفت:
-ای بابا بابا! یعنی یکیتون جرأت نداره بره ببینه چی شده! آخه شما دیگه چجور مرگخواری هستین؟!

مرگخواران باز هم رویشان را برنگرداندند، آنها قصد این کار را هم نداشتند و نخواهند داشت! تا اینکه لینی، لکه آبی رنگ مرگخواران سرش را برگرداند و با حالتی کاشفانه گفت:
- خب چرا خودت نمیری بلا؟

بلاتریکس کمی سرش را خاراند و بعد با حالت آرامش قبل از طوفان، گفت:
-پس من برم؟
-آره، تو برو!
-پس من برم؟
-خب... آره! چرا تکرار می کنی؟
-پس من برم؟

بلاتریکس در همین حین چوبدستی اش را درآورد و با همان حالت آرامش قبل از طوفان گفت:
-حالا چطور؟ بازم من برم؟!

لینی کمی ترسید، کمی لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد، اما سعی کرد خودش را جمع و جور کند و بعد با صدایی تهاجمی گفت:
-من مگه مقصرم؟ من چی کار کردم؟ چقدر حقوق حشرات رو زیر پا میذارین؟ آخه حشرات چه گناهی کردن؟ حشرات معصوم ترین قشر جامعه چه جادویی و چه غیــــ...
-پس میگی نمیرم؟

لینی قبل از اینکه بخواهد جواب بدهد، صدای اسکورپیوس را شنید که از پشت خم شده و پچ پچی دارد می گوید «جون ارباب، بس کن!» و بعد لینی با حالتی ناراضی و صدایی ریز گفت:
-باشه من میرم...
-چی شد؟ نشنیدم!
-بابا گفتم میــــــــرم دیگه!

لینی قبل از اینکه جوابی بشنود شروع به پرواز کرد و به سمت بیرون خانه ریدل راهی شد...

بیرون خانه ریدل!

-تو اینجا چی کار می کنی، کچل گنده بک؟
لینی بریج کچل را می بیند که می خواهد از دیوار راست بالا می رود...

-خب می خوام برم داخل دیگه! وای نباید می گفتم اینو!

لینی کمی فکر می کند و می خواهد از هوش ریونی بودنش استفاده کند، جرقه ای در ذهنش روشن می شود...

-خب... من می برمت تو!

ایده ای که در ذهن او آمده بود، این بود که بریج را به ایوانوا بدهد، بخورد و خدمتکار را بیرون تف کند!
بریج با چشمانی از حدقه درآمده دیوار را ول کرد و...
شـــــــپـــــــلق!
او بر روی لینی فرو آمد!

بریج کمی سرش را خاراند و بعد با صدای بلند گفت:
-حشره آبی رنگ؟! تو کجایی؟!

هیچ صدایی از هیچ چیز در نیامد، تا اینکه بریج بلند شد و لباسش را تکاند و بعد لکه آبی رنگی که رویش دو نقطه سیاه بود، دید...
-عـــــــــه! آدامس آبی با رده های سیاه... یعنی چه مزه ای هست؟


کچلی رو عشقه!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

میوکی سوجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از تو کتابا
گروه:
مـاگـل
پیام: 100
آفلاین
ملت مرگخوار همگی با نگاهی منتظر به ایوا چشم دوخته بودند.

_تف کن دیگه.
_آره آره تف کن.

ایوا نگاه ناراحتی به ملت مرگخواری انداخت و سرش را بالا پایین کرد.

_نمی‌خوام
_چیشد؟ زودتر تف‌ کن بریم به کارامون برسیم ایوا.
_نه

بلاتریکس با نگاهی غضب ناک به ایوا چشم دوخت. انگار می‌خواست با نگاهش بگوید «یا زودتر تف‌ می‌کنی یا خودم دست به کار می‌شم»

_نه این تحدید ها دیگه رو من کار ساز نیست به این راحتی تف نمی‌کنم.
_چیکار کنیم که شما زحمت بدین تف کنین بیرون؟
_نمی‌دونم. یه جایگزین پیدا کنین تا بعد از تف بزارم تو معدم
_جایگزین؟

ایوا گوشه‌ای نشست و رو به مرگخواری ها گفت:

_هروقت یه جایگزین واسه این مرده پیدا کردین صدام کنین. جایگزین رو می‌خورم، مرده رو تف می‌کنم.
_خب تو الان تف کن من خودم بعداً برات یه غذای خوشمزه میارم تا بخوری.
_نه
_اخه الان تا وقتی ما بریم سراغ جایگزین و بیاریمش مرده تو معدت هضم میشه میمیره.
_من نمی‌دونم اول جایگزین بدین تا تف کنم.
_باشه

بلاتریکس با عصبانیت سرش را خواراند و گفت:

_کسی جایگزینی سراغ داره که بدیم ایوا بخوره؟

همگی سرشان را پایین انداخته و سکوت کردند. بلا که از قبل هم عصبانی تر شده بود خواست چیزی بگوید که صدایی شنید.


حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.