تخ، تخ! خرت خرت!صدایی به صورت بم، از کمی آن ور تر به گوش می رسید، انگار که کسی سعی دارد از دیوار بالا برود! بلاتریکس رو به مرگخواران نگاه کرد و بعد با حالتی سلطه گرایانه گفت:
-برید ببینید چی شده! سریعتر، تا نظافت چی تو اسید معده ایوا نابود نشده!
بعد از جمله آخر همه مرگخواران بلافاصله رویشان را برگرداندند و خود را مشغول کاری نشان دادند، تا اینکه صبر بلاتریکس تمام شد و با خشم گفت:
-ای بابا بابا! یعنی یکیتون جرأت نداره بره ببینه چی شده! آخه شما دیگه چجور مرگخواری هستین؟!
مرگخواران باز هم رویشان را برنگرداندند، آنها قصد این کار را هم نداشتند و نخواهند داشت! تا اینکه لینی، لکه آبی رنگ مرگخواران سرش را برگرداند و با حالتی کاشفانه گفت:
- خب چرا خودت نمیری بلا؟
بلاتریکس کمی سرش را خاراند و بعد با حالت آرامش قبل از طوفان، گفت:
-پس من برم؟
-آره، تو برو!
-پس من برم؟
-خب... آره! چرا تکرار می کنی؟
-پس من برم؟
بلاتریکس در همین حین چوبدستی اش را درآورد و با همان حالت آرامش قبل از طوفان گفت:
-حالا چطور؟ بازم من برم؟!
لینی کمی ترسید، کمی لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد، اما سعی کرد خودش را جمع و جور کند و بعد با صدایی تهاجمی گفت:
-من مگه مقصرم؟ من چی کار کردم؟ چقدر حقوق حشرات رو زیر پا میذارین؟ آخه حشرات چه گناهی کردن؟ حشرات معصوم ترین قشر جامعه چه جادویی و چه غیــــ...
-پس میگی نمیرم؟
لینی قبل از اینکه بخواهد جواب بدهد، صدای اسکورپیوس را شنید که از پشت خم شده و پچ پچی دارد می گوید «جون ارباب، بس کن!» و بعد لینی با حالتی ناراضی و صدایی ریز گفت:
-باشه من میرم...
-چی شد؟ نشنیدم!
-بابا گفتم میــــــــرم دیگه!
لینی قبل از اینکه جوابی بشنود شروع به پرواز کرد و به سمت بیرون خانه ریدل راهی شد...
بیرون خانه ریدل!-تو اینجا چی کار می کنی، کچل گنده بک؟
لینی بریج کچل را می بیند که می خواهد از دیوار راست بالا می رود...
-خب می خوام برم داخل دیگه! وای نباید می گفتم اینو!
لینی کمی فکر می کند و می خواهد از هوش ریونی بودنش استفاده کند، جرقه ای در ذهنش روشن می شود...
-خب... من می برمت تو!
ایده ای که در ذهن او آمده بود، این بود که بریج را به ایوانوا بدهد، بخورد و خدمتکار را بیرون تف کند!
بریج با چشمانی از حدقه درآمده دیوار را ول کرد و...
شـــــــپـــــــلق!او بر روی لینی فرو آمد!
بریج کمی سرش را خاراند و بعد با صدای بلند گفت:
-حشره آبی رنگ؟! تو کجایی؟!
هیچ صدایی از هیچ چیز در نیامد، تا اینکه بریج بلند شد و لباسش را تکاند و بعد لکه آبی رنگی که رویش دو نقطه سیاه بود، دید...
-عـــــــــه! آدامس آبی با رده های سیاه... یعنی چه مزه ای هست؟