هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۸
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):

با گریک الیواندر از مهر تا اسفند 97!
با رابستن از اسفند 97 تا هر چقدر قسمت شه!

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):

منم موقعی که اومدم وزارت بسته شده بود...اومدم خودم راهش بندازم!

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:

می دونین؟ این کارا رابطه می خواد! من از این چیزا ندارم. برای همین اومدم اینجا تا اینکه وزیر بشم و بره توی سابقه ام!

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:

الان شاید کم باشه ولی وقتی برم توی کار خیلی بیشتر می شه!

من اگر وزیر شدن کنم:
1-از این دستمال هایی که موقع گرد گیری سر کردن می کنن، سر کردن می شم و وارد موزه می شم...وزیری هستن می شم خاکی!

2-از این لباس خط خطی ها پوشیدن می شم و وارد آزکابان شدن می شم و دوباره راهش انداختن می شم! وزیری هستن می شم، به فکر شهروندان!

3-سعی کردن می شم که روابط رو حذف کرده و ضوابط رو جایگزین کردن می شم.

4-یادداشت هایی که کردن شدم رو بهتون نشون دادن می شم.

5-سعی کردن می شم که اموال خودم رو هزار برابر نکردن شم.

6-فامیل های خودم رو سر کار نیاوردن می کنم. من فضایی بودن می شم و روی زمین فامیلی نداشتن می شم پس اگه وزیر شدن بشم، شما ها رو سر کار آوردن می کنم.

7-وزیر شدن می شم!

شعار انتخاباتی:

عمل مهم نبودن می شه، فقط حرف زدن کن!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲۶ ۲۱:۴۸:۲۱

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۸
رابستن پروداکشن

موضوع شماره 1

*****


-رابستن! فردا اولین ماموریت انفرادیت رو انجام می دی! الان هم برو و استراحت کن تا فردا با آمادگی ماموریتت رو انجام بدی!

اولین ماموریت انفرادی؟ بالاخره به خواسته اش رسیده بود؟!

رابستن روی تختش، توی اتاق زیر پله دراز کشیده بود ولی نمی تونست بخوابه. اون فقط داشت به ماموریت فرداش فکر می کرد. به خیلی چیزا در مورد ماموریتش فکر می کرد. به اینکه ماموریتش چیه...یا اینکه سعی کنه اونو به بهترین شکل انجام بده و...

فردا صبح

رابستن همچنان تموم شب رو داشت به ماموریتش فکر می کرد ولی این اواخر به چیز دیگه ای هم فکر کرد...چقد شب طولانی شد!

ظهر شده بود و همچنان رابستن داشت تموم شب رو به ماموریتش فکر می کرد. انقد فکر کرده بود که دیگه چیزی برای فکر کردن نداشت. ساعت رو نگاه کرد.

-دوازده شدن می شه؟ ینی من الان فقط یک ساعت فکر کردن می شم؟

این با عقل رابستن جور در نمیومد.

رابستن تو هر چی شوت باشه، توی زمان یکی از بهترین هاست!

از اتاقش اومد بیرون...دور و برشو نگاه کرد که آثاری از روز ببینه ولی چیزی ندید...چه بلایی سر روز اومده بود؟

-ارباااااب!

لرد ولدمورت شخصیتی سحر خیز بود...ایشون همیشه سر ساعت می خوابیدن و به موقع بیدار می شدن!
-بله رابستن؟
-ارباب! ینی چه که هنوز روز نشده؟

لرد تا اون موقع همه چیز رو می دونست ولی ایندفعه فرق می کرد.
-چرا همه منتظر هستند که ما همه چیز را به آنها بگوییم...خودت برو کشف کن رابستن...ماموریت تو، اینه!

رابستن توی سیرازو تا حالا با همچین چیزی مواجه نشده بود و برای همین نمی دونست که باید چیکار کنه، ولی اربابش بهش ماموریت داده بود و اون هم باید انجامش می داد!

رابستن از خونه ی ریدل اومد بیرون ولی نمی دونست باید کجا بره تا جواب این معما رو پیدا کنه!

بدون هیچ مقصدی، خیابون ها رو یکی پس از دیگری رد می کرد.

نقل قول:
به اطلاع عزیزان و شهروندان گرامی می رسانیم، مرکز رسیدگی به مشکلات شما عزیزان در وزارت سحر و جادو تاسیس شد.

مشکلات خود را با ما در میان بگذارید!


رابستن مقصد خودش رو پیدا کرد.

مرکز رسیدگی به مشکلات ما عزیزان

-سلام عرض کردن می شم...یه مشکلی دارن دارم...چرا رو...
-چرا روز نمی شه نه؟
-اوهوم! شما از کجا فهمیدن کردین؟
-این مشکل رو امروز همه دارن!
-خب چجوری حل شدن می شه؟
-نگاه کن! ما کشف کردیم که خورشید امروز نیومده بالا و برای همین هستش که روز نمی شه!
-خب خورشید رو آوردن کنین بالا!
-عزیز جان! به همین راحتی ها هم نیست...ما هنوز قادر نیستیم که به فضا بریم!
-پس این مشکل چطوری حل شدن می شه؟
-باید منتظر باشیم که خورشید خانوم هر موقع دوست داشتن، آفتاب مهربونیشون رو به صورت ما انسان ها بتابونن!

مسئول سعی داشت که با این حرف آخرش، روحیه ی رابستن رو حفظ کنه.

پارک

رابستن رو نمیکت پارک نشسته بود و داشت به این فکر می کرد که چطور این خبر رو به اربابش بده!

-داداژ چیژی می خوای؟ همه ژی هشتش!

رابستن متوجه کسی که کنار نشسته بود، نشده بود!
-شما کی هستن می شین؟
-من مورفینم! نگفتی ژی می خوای؟
-یه چیزی خواستن می شم که باهاش برم فضا!
-فضا؟ فضا که راش کار خودمه! بیا اینو بگیر...اینو بژنی، می ری فضا...اینم بگیر برای برگشتت!
-این رو باید چیکار کردن کنم؟
-اینا رو هر کار دوش داشتی بکن!

رابستن مواد رو از مورفین گرفت و خورد!
بعد از چند ثانیه سرش گیج رفت و افتاد!

-اینجا چیکار کردن می شی؟

رابستن سرش گیج می رفت و چشماش تار می دید ولی می تونست تشخیص بده که رو به روش یه چیز گندس!

-گفتن کردم اینجا چیکار کردن می شی؟

رابستن یکم پلک زد تا حالت تاری چشماش برطرف بشه!
بعد از چند بار پلک زدن، می تونست واضح ببینه...اون تو فضا بود!
-من دنبال خورشید گشتن می شم!
-من خورشید هستن می شم...تو کی هستن می شی؟
-من رابستن هستن می شم...چرا امروز بالا نیومدن کردی؟
-بالا اومدنم، نیومدن کرد! نخواستن شدم که بالا آمدن کنم.
-اربابم منتظر هستن می شن که تو بالا آمدن کنی...می شه بالا آمدن کنی؟ خواهش!

خورشید، ستاره ی سنگدلی بود و با این کار ها، تصمیمش رو عوض نمی کرد.
-نخیر! بالا آمدن نمی کنم!
-ولی اربابم...
-ارباب ارباب برای من نکردن شو! ارباب تو به من ربط داشتن نمی کنه.

رابستن دوباره رگ غیرتش باد کرد. اون هیچوقت اجازه نمی داد که کسی به اربابش بی احترامی کنه!
-در مورد ارباب من درست صحبت کردن شو!
-اگه درست صحبت نکردن بشم، اونقت چی شدن می شه؟
-اونوقت...اونوقت...

رابستن حرفی برای گفتن پیدا نکرد برای همین وارد عمل شد.
رابستن شروع کرد با خورشید دعوای فیزیکی کردن...در حین این درگیری ها، موادی که مورفین برای برگشت رابستن بهش داده، وارد دهن خورشید شد!

خورشید حالش بد شد...خیلی بد...اونقدری بد که حتی نمی تونست دعوا کنه!
بعد از چند ثانیه، خورشید "های" شد!

روی زمین

خورشید بالا اومده بود و نورش همه جا رو روشن کرده بود.

-بالاخره رابستن یک کار رو بدون هیچ اشتباهی انجام داد!

فضا

-من الان چجوری برگشتن کنم خونه؟! اربااااااااااااب!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲۰ ۲۳:۵۵:۴۶

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
لرد نمی خواست که محفلی ها ایشونو ببینن...این براشون خیلی مهم بود و هر چیزی که برای لرد مهم باشه، برای مرگخوارا خیلی مهمه!

-مرگخوارا...دور ارباب حلقه بزنین!

نوع گفتن بلا به طور کامل تغییر کرده بود...اون اصلا اینجوری مرگخوارا رو صدا نمی زد...اون اصلا اونا رو صدا نمی زد!

مرگخوارا دور اربابشون حلقه زدن!

-تام، چیکار می کنی؟

تام؟!

تنها کسی که لرد ولدمورت رو "تام" صدا می کرد، دامبلدور بود. ولی دامبلدور چطوری لرد رو دیده بود؟ مگه مرگخوارا دور ارباب حلقه نزده بودن؟

مرگخوارا به حلقه ی خودشون نگاه کردن.

-بانز ما تورا نصف می کنیم...فنریر تو را هم!

بانز نامرئی بود...این دست خودش نبود که نامرئی بود.

-ما داریم نرمش می کنیم...بدن خود را گرم می کنیم...این کار هم بهترین روش برای گرم کردن است!

دامبلدور آدم عجیبی بود...زود باور بود، برای همین دیگه ادامه نداد و به ورزشش ادامه داد!

-شانس آوردی بانز...اگر گیر می داد می کشتیمت! حالا ما را نجات دهید!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸
-دیر نرسیدن کنم...دیر نرسیدن کنم!

رابستن خیلی عجله داشت...نمی خواست که دیر برسه!

-قیمت ماتیک خی...

رابستن هیچوقت اون قیافه رو یادش نمی رفت...حتی اگه در حال پرواز بود!
-ماتیکی چرا داشت پرواز کردن می کرد؟

این بحث رو با خودش، سریع تموم کرد، چون باید زود می رسید!
-

رابستن رو به روش صفی طولانی دید.

رابستن کفگیرش ته دیگ خورده بود. باید زودتر برای خودش پول دست و پا می کرد...باید یه فکری می کرد.

-گرفتن شدم!

رابستن رفت و با یه لباس کهنه اومد.

مردم هاگزمید خیلی آدم های مهربونی بودن حتی وقتی که در تنگنا بودن هم مهربون بودن خودشون رو کنار نمی ذاشتن!

-وای مرلینا! اینو نگاه کن! چقد گناه داره...بیا عزیزم بیا جلوی من!

رابستن با این فکر هوشمندانش تا اول صف هم رفت!

-بعدی!

رابستن وارد شد.
-سلام کردن می شم!
-سلام...آق...خا...جنسیت ملت چرا جدیدا انقد سخت شده؟ اصلا ولش کن...چی آوردی؟

رابستن از داخل لباسش یک جعبه ی طلایی در آورد. چشم مدیر با دیدن جعبه، برق زد.
-خب این جعبه رو می تونم سه نات ازتون بگیرم!

رابستن با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد.

-اگه برای این جعبه سه نات دادن می کنین، برای چیزی که داخلش هستن می شه چقد دادن می کنید؟

رئیس تازه فهمید که اصل کاری، توی جعبه هستش!
-خب بازش کن تا ببینم.

رابستن در جعبه رو بر می داره.
وقتی در جعبه برداشته می شه، یه نور خیره کننده ای از داخل جعبه نمایان می شه!
-این بودن می شه.

مدیر داخل جعبه رو نگاه می کنه ولی چیزی نمی بینه. می ره و یه ذره بین میاره و دوباره داخلشو نگاه می کنه.
-همین؟ یه مو؟
-یه مو؟ این یه مو نبودن می شه! این خیلی، یه مو بودن می شه! این موی جد جد جد جد جد من بودن می شه! خیلی قدمتی بودن هستش!

رابستن فکر می کرد که هر چیز قدمتی ای، ارزش مادی داره!
-حالا این چند بودن می شه؟

مدیر کف دستشو به رابستن نشون می ده!
-این چیه؟
-کف دست.
-پس مو رو بکُن تو گوشت...این سه ناتم بگیر و اون جعبه رو بده به من!

رابستن نفهمید که کف دست چه ربطی به موضوع داشت ولی، مو رو کرد تو گوشش و سه نات رو گرفت و رفت!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
-عجب خوابی بود!

گلیدوری پتو رو کنار زد و لبه ی تخت نشست.
-وای چقد خوب می شد...فرض کن، لرد سیاهی بیاد ازت خواهش کنه که کاری انجام بدی...چه خواب قشنگی بود.

تق تق!

-کیه؟
-در رو باز کن. اربابم منو فرستاده تورو بگیرم ببرم باغ وحش هاگزمید!

گلیدوری کمی به خوابش فکر کرد.
-حالا یه ذره تغییر که اشکالی نداره! تو باغ وحش ازم خواهش می کنه!

گلیدوری همراه فرستاده ی لرد ولدمورت می ره به سمت باغ وحش.

-خب برای چی منو داری می بری؟
-یکی از یارانشون رو شیر گرفته...ایشونم گفتن بیام سراغ تو!

گلیدوری باید نقشه ی توی خوابشو تغییر می داد.

باغ وحش هاگزمید

-خب گلیدوری این شیر و این میدان...برو و یار ما را بیاور!

گلیدوری می خواست که طبق خوابش پیش بره!
-لرد ولدمورت، من می گم خودتون برین...شما باید یک کیلو گوشت شکار بگیرین و برین توی قفس و بعدش یارتون رو آزاد کنین.
-گوشت شکار؟ دونستن می کنی گوشت شکار چقد بودن می شه؟

رابستن قیمت های بازار تو مشتش بود.

-خودمان فکری کردیم...گلیدوری خودت می روی یک کیلو گوشت می گیری، میایی و یار مارا از چنگ شیر نجات می دهی.

گلیدوری فهمید که هیچوقت نباید به خواب اعتماد کرد ولی دیگه کار از کار گذشته بود.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
سلام ارباب!
ارباب، دوباره اومدن کردیم!
خیلی وقت بودن شد که نقد نخواستن شدیم ولی الان خواستن می شیم!
ارباب، نقد!

سلام راب!

ما نقد شما رو ارسال کردیم!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۲ ۱۹:۰۲:۴۰

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۸
سوژه: فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!
چشماش کم کم داشت باز می شد...اونقدر باز نبود که بدونه کجاست...تار می دید.
درد داشت، حسش می کرد.
اولش فکر کرد مرده...مرده بود؟ نمی دونست چیکار کنه تا بفهمه زندس...خواست دستشو تکون بده...نمی تونست! انگار با یه چیزی بسته شده بود.

کجا بود؟

حالت تاری چشماش داشت بر طرف می شد...یه چیزایی می دید...خواست حرف بزنه ولی وقتی که دهنشو باز کرد دردی عجیب کل وجودشو گرفت!
گرمای یه چیزی رو روی صورتش حس می کرد...
خون بود...بوی خون رو می شناخت. برای چی خونی بود؟

نمی تونست فکرشو جمع کنه...انگار دردی که داشت، جلوی فکر کردنشو گرفته بود...تاری از بین رفته بود...حالا می تونست ببینه که کجاست...یه اتاق!

اتاقی خالی! فقط اون توش بود.

نترسیده بود...یاد گرفته بود که یه مرگخوار هیچوقت نباید بترسه...ولی گیج شده بود...کلی سوال تو ذهنش بود...برای چی اونجا بود؟

این مهم ترین سوالش بود.

خواست سرشو بچرخونه تا ببینه که اتاق براش آشناس یا نه...دوباره درد! باید عزمشو جزم می کرد وگرنه نمی تونست کاری بکنه!چند تا نفس عمیق کشید...ذهنشو جمع و جور کرد...دوباره تلاش کرد...هنوز درد داشت ولی درد، نباید جلوشو می گرفت!
اتاق و نگاه کرد...هیچ چیز آشنایی توش نبود...هیچی توش نبود! فقط خودش، که به صندلی بسته شده بود. تلاش کرد که دستاشو باز کنه...ولی نتونست...
صدایی شنید...صدای قدم های پا! این صدای پا براش آشنا بود...مثل همیشه، آروم و با اقتدار!

در باز شد!

شخص وارد شد...شخصی که همیشه اسطورش بود...شخصی که حاضر بود جونشم براش بده...ولی برای چی اونجا بود؟ اومده بود تا نجاتش بده؟

صندلی معلقی رو دید که جلوش قرار گرفت...بانز بود!
چرا بانز دستاشو باز نکرد؟

سوال ها داشت مغزشو می خورد...برای چی اونجا بود؟

هنوز جوابی براش نداشت.

-خب رابستن...تعریف کن!

چی رو باید تعریف می کرد؟ اون هر روز گزارش کار های خودشو به اربابش می داد...حتی آب خوردنش!
-ارباب، چی رو تعریف کنم؟

اون برای اینکه اربابش عصبی نشه، درست حرف زدن رو یاد گرفت...پس چیکار کرده بود که باعث شده بود اربابش دستور دستگیری شو بده؟

-خودت می دونی رابستن!

نمی دونست! هیچی نمی دونست! ولی نباید اربابش رو معطل می کرد...می دونست که از معطلی خوشش نمیاد! ذهنشو جمع کرد...کاری نکرده بود...ولی می دونست که اربابش هیچوقت اشتباه نمی کنه!

بیشتر فکر کرد...چرا دیشبو یادش نمیومد؟ دیشب چیزی شده بود؟ نمی دونست!

-رابستن خودت می دونی که از معطلی خوشمان نمی آید!

می دونست که این اخطار آخر بود.

فکر کرد! دیشب چی شده بود؟ این خونی که تو صورتش بود برای کی بود؟ برای خودش یا کس دیگه؟

یادش اومد!
-ارباب فقط بخاطر شما بود!
-می دانیم!

اگه می دونست پس برای چی رابستن اونجا بود؟


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
نقل قول:
خانوم ها و آقایون

وغطی که این اعلامیه رو می بینید، معنیش اینه که من غفل مرکظ طدریص باضیگری خسوصی رو باذ کردم.


رابستن هزار بار این اعلامیه رو خوند.
-این مشکلش چی بودن می شه؟ چرا هیچکس نیامدن می کنه؟

رابستن فکری به ذهنش می رسه!
-اشکالی نداشتن داره، خودم اولین مشتری خودم شدن می شم!

رابستن برای واقعی نشون دادن ماجرا از اتاقش می ره بیرون و در می زنه!

-آمدن کن داخل!
-چشم!

رابستن بعد از اینکه به خودش احترام می ذاره، میاد داخل اتاق!

-خب، دلیلت برای اینکه اومدن کردی اینجا چیه؟
-بازیگری!
-آفرین! دلیل خیلی خوبی داشتن داری!

رابستن خیلی به خودش حال می داد!

-خب نحوه ی کار اینجا رو دونستن می کنی؟
-نه!
-خب من بهت توضیح دادن می کنم!

رابستن برای اینکه خودش بهتر بفهمه تصمیم می گیره که برای دقایقی مثل آدمیزاد حرف بزنه!
-خب ببین داستان از این قراره که من برای اینکه بفهمم چقد خوب می تونی بازی کنی، بهت یه چیزی می گم که تو باید اونو بازی کنی...اون چیز می تونه در مورد خودت باشه، مثلا بگم الان پیری یا هر چی...می تونه در مورد مکان باشه و...تو هم باید طبق گفته ی من بازی کنی...الان آماده ای؟
-هستن می شم!
-فقط قبلش بگم که می تونی شخصیت های دیگه هم بیاری تو بازیت و اینکه ترجیحا اول شخص بازی کن! خب حالا برای دست گرمی "فرض کن که یه کاری کردی و الان توی اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی می کنن!"


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۶ ۲۳:۳۶:۱۳

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
مرگخوارا به جمله ی رئیس سحج توجهی نکردن...البته نه همشون!

-مگه نامه می تونه سلامت نباشن کنه؟
-چی گفتی الان تو؟

جغد به نوع حرف زدن رابستن عادت نداشت ولی مرگخوارا داشتن.
اونا دوباره ترسیدن و لرزیدن!

-یه نامه می تونه سلامت نباشه؟
-اگه سلامت نباشه چجوریه؟
-خطری داره؟

مرگخوارا اجازه ندادن که رئیس سحج حرفی بزنه و سریع به سمت نامه ای که توی دستای لرد بود، حمله ور شدن!

-یاران ما چرا اینگونه به ما نزدیک می شوید؟

مرگخوارا نخواستن موضوع رو به اربابشون بگن تا ایشون دچار استرس نشن و این استرس براشون خطر ساز نشه!

-ارباب داریم تمرین حمله ور شدن، می کنیم!
-آفرین یاران ما، همیشه تمرین کنید!

مرگخوارا حمله ور شدن و نامه رو از دست اربابشون گرفتن...خواستن پاره اش کنن که رئیس سحج مانع شد:
-چیکار می کنین روان پریش ها؟ چرا سلامت نامه رو به خطر می ندازین!

مرگخوارا کمی گیج شدن!




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۸
-الانا چیکار می کنه، هنوزم عصبیه؟
-آره...انقد با ابهت شدن می شه وقتی عصبی شدن می شه!
-مرگخواران رو تاسیس کرده؟
-آره...انقد با ابهت شدن بود وقتی مرگخواران رو تاسیس کردن بود...منم الان مرگخوار شدن می شم!
-یادمه، بینیش خیلی خوش فرم بود، هنوزم هست؟
-نه...دیگه نداشتن داره...ولی بدون بینی با ابهت تر شدن هست!
-بینی نداره؟ مو چی؟ اون مو های لخت رو هنوزم داره؟
-نه...ولی به جاش یه سر لخت داشتن داره...انقد با سر لخت، با ابهت شدن هست!
-آخه بدون بینی و مو، چطوری ابهت داره؟

رابستن رو اربابش غیرت داشت...مخصوصا روی ابهت اربابش!
-حرف دهنت رو فهمیدن کن...ارباب من همیشه و در هر شرایطی ابهت داشتن داره!
-باشه قبول، ابهت داره ولی نداشتن مو و بینی که ابهت دارش نمی کنه!

رابستن اعصابش خورد شده بود.

-چرا داشتن می کنه!
-نمی کنه!
-داشتن می کنه!
-نمی کنه!
-نداشتن می کنه!
-می کنه!
-آها سوختن کردی، گفتی داشتن می کنه!

درخت از این باخت سرخورده شد...خیلی سرخورده شد...این سرخوردگی باعث ضعیف شدنش شد.
-رابستن، من آخر هایم است...یه چیزی بگم، عمل می کنی؟
-گفتن کن!
-به ولدمورت بگو...

درخت عمرش به دنیا نبود که وصیتشو بکنه!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.