اتاق تاریک بود و لرد روی صندلی کارش نشسته بود. نجینی دور صندلی میخزید و لرد او را نوازش میکرد. دو نفر روی صندلی های مقابل لرد نشسته بودند و به اربابشان نگاه میکردند. لرد به آن دو نفر نگاه کرد. هر دو به عنوان مامور انتخاب شده بودند تا ماموریاتی را انجام دهند.
ربکا و سوروس به عنوان مامور انتخاب شده بودند تا کار مهمی را انجام دهند!
-چی؟ من باید با ربکا کار انجام بدم؟ اونم برای یه ماموریات به مدت طولانی؟! اونم با این خفاش نونور فرانسوی!؟
-من نونور نیستم سوروس.
-در محضر ارباب، دعوا جایی نداره؛ با احترام حرف بزنین پیش ارباب تا ببینن!
فهمیدین؟
-خا.
-چشم بلا.
لرد سرش را در دستانش گرفت و چپ چپ از لای انگشتان کشیده اش به آنها نگاه میکرد.
-واقعا دیگه هیچ مرگخواری نمونده تا ما بهش ماموریات بدیم؟
-نه ارباب. همه یه ماموریات دارن.
-بگو، شاید خواستیم یکی رو از ماموریاتش عزل و به یکی از این دوتا بدیم.
-چشم ارباب... من و مامان ئلا قراره به دیاگون حمله کنیم و سوژه رو بگیریم. رودولف تنها میره آزکابان... بند آقایون البته. گفتم اگه رفت اونور تر دمنتور گازش بگیره!
-بلای خوبی هستی! از خشونتت خوشمان آمد!
-ممنونم ارباب.
گبی و تام و بانو مروپ و رابستن و بچه، وزارت خونه ان و بقیه هم رفتن برای پرنسس شام و نهار حاضر کنن.
لرد خشمگین به ربکا و سوروسنگاه کرد.
لرد نمیخواست این دو را به ماموریات بفرستد.خطر خراب شدن ماموریات داشت!
-داریم تلاش میکنیم یکیتونو بندازیم بیرون.
-ارباب من کاملا آمادم تنها این ماموریات رو انجام بدم. البته اگه بفهمم چیه که مطمئنا این کارو میکنم!
-نه، منم میخوام باشم. چرا میخوای خودشیرینی کنی برای ژیپراده؟ چرا
من نه ژیپراده؟
-خب... مثل اینکه ما برای اعتماد به هردویتان، به آن یکی نیاز داریم. شما دوتا باید اینکارو با هم انجام بدین. این امر ماست.
ربکا و سوروس نگاهی بدبینانه به هم انداختند و تا میتوانستند برای هم چشم غره رفتند.
-ماموریات ما چیه بلا؟
-ربکا و سوروس، شما مامور شدین تا
این زمان برگردان رو برای ارباب پیدا کنین. تنها عکسیه که ازش داریم. باید همینه همین باشه، چون تو کوهستان گم شده. فهمیدین؟
-بله بلا.
-حالا برین، ما تمدد اعصاب کنیم.
ربکا و سوروس رفتند؛ آن دو مستقیما به کوهستان رفتند تا ماموریات را زودتر از بقیه تمام کنند!
1ساعت بعد از ورود به کوهستان-هنوز پیداش نکردی رب؟
-نه، تو چی؟
-منم همین طور.
یک ساعتی میشد که ربکا و سوروس در تلاش و تکاپوی پیدا کردن زمان برگردان بودند. ربکا دور کوه را پرواز میکرد و سوروس روی زمین را میگشت. او با هر جیغ ربکا به سمت محلی که نشانش میداد میدویید و آن چیز براق را پیدا میکرد؛ آن چیز میتوانست زمان برگردان باشد!
-دهه!
الان چندمین باره که منو پی چیزای الکی و برق برقی میفرستی؟ -خب شانسِ خوبِ منه دیگه!
-
آن دو خسته شدند و هر کدام جایی را برای خواب پیدا کردند؛ ربکا رو درخت و سوروس در غار کنار درخت. سوروس یک آتش نزدیک درخت درست کرد تا هر دو گرم شوند.
ساعت 12شب-جیلینگ. جیلینگ...
-این صدای چیه؟
ربکا دنبال صدا رفت. صدا، صدای یک چیز فلزی بود؛ شاید این بار زمان برگردان باشد که با بادی که میوزد، سروصدا تولید میکند!
صدا قطع شد، چون باد نمیوزید. این اتفاق بدی بود. ربکا باید میفهمید که آن چیز چیست. پس جیغی بلند کشید. ولی چون هنوز به شکل انسان پرواز میکرد، صدایش بلند نبود.
-
جیـــــــــــــــــغ!
-جیلینگ.جیلینگ...
-پیداش کردم سوروس! پیداش کردم!
-هان؟ چیو پیدا کردی؟!
ربکا زمان برگردان را در دستانش تکان میداد به سمت سوروس میرفت که از غار بیرون آمده بود.
ربکا زمان برگردان را درستان سوروس گذاشت و خودش کنار او ایستاد. ربکا تا دوباره به زمان برگردان دست زد، بادی محکم وزید و زمان برگردان را چرخاند و چرخاند و...
1398 یا 2019سال پیش!-با استناد بر گفته کتاب خداوندگار پیامبر عظیم الشان، حضرت محمد رسول الله، پیامبر مسلمانان، ما همه از یک پدر و مادر هستیم؛ ما خواهر و برادر هم محسوب میشویم و مسئولیت داریم در برابر این گفته به یکدیگر حقوقی را بدیم و به آنها همواره کمک کنیم. نام آن دو پدر و مادر، به ترتیب، "آدم و "حوا"ست که...
-باشه باشه، فهمیدم از همه چی خبر داری. الان بگو ما کجاییم دقیقا!؟
-خب ما دقیقا کنار حیاط خونه آدم و حواییم. اونی که داره به پدرش کمک میکنه، هابیل و اونی که داره مردن اون دوتا کلاغ رو میبینه، قابیله.
ربکا و سوروس وارد زمانی شده بودند که هابیل و قابیل برای پیدا کردن قربانی مسئول شده بودند. پس ربکا و سوروس، هیران و گیج دنبال زمان برگردان میگشتند، تا اینکه با قابیل مواجه شدند. پشت درختی پنهان شدند و به قابیل که زمان برگردان را برمیدارد و چپ چپ نگاهش میکند، نگاه میکردند.
-عجب ماگل خنگی! یعنی نمیفهمه این زمان برگردانه؟
-
نـــــــــــــــــه!
-درد، داد نزن! چته آخه؟
-زمان برگردان دست قابیله و الانم... اونو... آویزون... گردنش کرده. ممکنه تکونش بده و...
-
نه. نه .
نــــــــه!
سوروس و ربکا به زمان برگردان طلایی نگاه کردند.اشک سوروس درآمد.
لرد هر دویشان را خواهد کشت!
-چیکار کنیم؟
-یه دیقه... من یه پیشنهادی دارم.
-بگو.
-اونو گروگان میگریم.
-اونو؟
سوروس به قابیل که زمان برگردان را به هابیل نشان میدهد و پزش را میدهد، اشاره کرد.
-
اونا رو درست تره!
-خب... اونا رو میکنیمشون تو گونی؛ مثل حرف پروفسور کادوگان!
-تو گونی کردنشون با من! ولی... ولی اگه آدم و حوا بفهمن که اونا نیستن...
-ما جاشون بازی میکنیم! تو، تو این کار قوی ای!
-آره، من قابیل و تو هابیل!
-ها؟
ربکا به قابیل اشاره کرد و به او توضیح داد که قابیل آدم بد این داستان غم انگیز دو برادر است.
-من قابیلم.
-نه من قابیلم...
ربکا چپ چپ به سوروس نگاهی انداخت. او باید از نقطه ضعف سوروس استفاده میکرد تا این نقش مهم را بردارد.
-شما بچه شدین پروفسور اسنیپ؟
-بچه؟ منو بچه بودن؟ نه، هرگز. اصلا من هابیلم تو قابیل بچه جون.
-
ربکا مطمئن بود، این نقشه، مساوی میشد با دستکاری کردن یک داستان مهم!