هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.لاک‌وود)



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸
دلفی منتظر ماند ولی کسی نیامد. اما، ناگهان احساس کرد کسی نگاهش میکند. پس سرش را بلند کرد و به لامپ خیره شد.
خفاشی سیاه رنگ برعکس به آن آویزان بود.
-هان؟ مگه نگفتم جک و جونور راه ندین اینجا؟
-راست گفتن میشه.
-ببخشید آقای لسترنج و خانم ریدل. ما یه انسانو به اینجا راه دادیم. هیچ خفاشی از اینجا رد نشده.
-آدم؟

ترق... بـــــــــــــوم!

دلفی دوباره به لامپ نگاه کرد. ولی هیچ خفاشی آنجا نبود؛ حتی لامپی نبود تا خفاشی روی آن باشد!

-لامپ کجا رفتن شد؟
-ایناهاش...

بعد به روبه رویشان اشاره کرد تا خفاشی که لامپ را از روی بالش کنار میزند ببیند.
-آخ...
-ربکا؟ تو اینجا چیکار کردن میشی؟

ربکا لامپ را کنار زد. بلند شد و سعی کرد خرابکاری که کرده را به روی خودش نیاورد. لبخندی بزرگ تحویل دلفی داد و به رابستن نگاه کرد.
-اومدم معاینه فنی.
-مگه ماشین مشنگی بودن میشی؟

دلفی نگاهی عاقل اندر صفی به ربکا انداخت و قلم پرش را در جوهر سیاهش زد.
-نفهم بودن در مکالمه فارسی... ادب اجتماعی زیر خط فقر.
-مگه ماشین مشنگی رو معاینه فنی میکنن؟
-خنگ بودن در زمینه مشنگی.

ربکا از رابستن به دلفی نگاه میکرد.
-من مریض نیستم. اومدم اینجا تا بهم بگین حالم خوبه.
-خود سالم پنداری!

دلفی واقعا خوشحال بود و از اینکه ربکا به آنجا آمده بود خوشحال بود؛ البته اگر پول درست کردن سقف و لامپ را در نظر نگیرد!
-خب... شد 750 گالیون.
-چــــــــــــــــــــی؟

ربکا از تعجب گوش هایش سیخ شدند و چشمانش اندازه نخود ریز شدند.

-خود گاو پنداری... نه... خود حیوان پندا...
-حیوونم دیگه. خفاش نمام.
-خود جانورنمای برتر پنداری. شد 800گالیون. رند رند. برو حالشو ببرو پول ما رو هم بده.

ربکا چپ چپ به هر دو نگاهی کرد. دست در جیبش کرد و 80 نات را روی میز انداخت. تبدیل به خفاش شد و از آنجا فرار کرد.

-عی گفتن بشم ارباب چیکارت کردن بشه
!
-هعی... بعدی.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۸
خلاصه:

مرگخوارا تصمیم گرفتن که دور از چشم لرد سیاه، برای خودشون هورکراکس درست کنن و برای این کار پیش هوریس اسلاگهورن می رن. هوریس بهشون می گه که نیاز به یه روح دارن و اونا هم تصمیم می گیرن روح هکتور رو در بیارن. برای این کار قراره سرش رو بشکافن.

...................


-چی؟
-

بلاتریکس چاقویش را در آورد و به دو مرگخوار اشاره کرد تا هکتور را که از ناراحتی ویبره میزد، نگه دارند.
هکتور روحش را میخواست تا معجون‌های هکولانه تری بسازد!
-نــــــه!

هکتور با تمام وجودش دست و پایش را تکان میداد تا از شر آنها خلاص شود، ولی با این کارش بیشتر بلاتریکس را عصبی میکرد.
-هک... بس کن هک... هکتــــور!
-بله بلا؟
-این چیه؟
-علامت شـ...

بلاتریکس هکتور را بیهوش کرد.
-از اولم باید همین کارو میکردم.
-آفریـــــــن!

همه به سمت صدا برگشتند. بلاتریکس هم به سمت صدا برگشت و با دیدن مرگخوار مذکور، اخم کرد.
-مگه ارباب بهت نگفت جیغ نزن؟ این یه دستور مگه نبود؟ ها؟
-چرا بود.
-جیغ ممنوعه ربکا. واسه تو ممنوعه.
-

ربکا تا حالا اینقد مورد ظلم(!) واقع نشده بود. ظلم از این سنگین تر؟
پس تغییر شکل داد و بالای سر هکتور پرواز کرد.
ولی ناگهان پایش به موهای هکتور گیر کرد و برای اینکه از آنها رها شود، محکم پرواز کرد.

-هیـــــــــــع!
-یعنی سر هک اینقد شبیه پارچه است که سریع پاره میشه؟

سر هکتور باز شد. خیلی باز شد. آنقدر باز شد که تا پشت سرش ادامه داشت.

-ببخشید. فکر کنم یه جایی باید می رفتم؛ امرش ضروریه آخه!
-ربکا، میکشمت. تو هم با این بدشانسیت!

ربکا رفت ولی همه به سر باز و مغز هکتور خیره شدند.
مغز هکتور مانند معجونی در پاتیل میجوشید و قل قل میکرد!


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۲ ۲۰:۱۴:۲۰

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
سلاااام پروفسور!
خوبین؟
نگفتین یکیمون باید پست اون یکی رم باید بذاره یا نه، ولی واس خودمو گذاشتم (به دلیل امتحانا و اینکه مجبورم با گوشی بیام و نمیشه!) و بعد همگروهم میذاره.: )
من و سوروس اسنیپ همگروهی هستیم.=))
اینم تکلیفم!:))


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۲ ۲۱:۳۵:۰۴

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۸
اتاق تاریک بود و لرد روی صندلی کارش نشسته بود. نجینی دور صندلی میخزید و لرد او را نوازش میکرد. دو نفر روی صندلی های مقابل لرد نشسته بودند و به اربابشان نگاه میکردند. لرد به آن دو نفر نگاه کرد. هر دو به عنوان مامور انتخاب شده بودند تا ماموریاتی را انجام دهند.
ربکا و سوروس به عنوان مامور انتخاب شده بودند تا کار مهمی را انجام دهند!

-چی؟ من باید با ربکا کار انجام بدم؟ اونم برای یه ماموریات به مدت طولانی؟! اونم با این خفاش نونور فرانسوی!؟
-من نونور نیستم سوروس.
-در محضر ارباب، دعوا جایی نداره؛ با احترام حرف بزنین پیش ارباب تا ببینن! فهمیدین؟
-خا.
-چشم بلا.

لرد سرش را در دستانش گرفت و چپ چپ از لای انگشتان کشیده اش به آنها نگاه میکرد.
-واقعا دیگه هیچ مرگخواری نمونده تا ما بهش ماموریات بدیم؟
-نه ارباب. همه یه ماموریات دارن.
-بگو، شاید خواستیم یکی رو از ماموریاتش عزل و به یکی از این دوتا بدیم.
-چشم ارباب... من و مامان ئلا قراره به دیاگون حمله کنیم و سوژه رو بگیریم. رودولف تنها میره آزکابان... بند آقایون البته. گفتم اگه رفت اونور تر دمنتور گازش بگیره!
-بلای خوبی هستی! از خشونتت خوشمان آمد!
-ممنونم ارباب. گبی و تام و بانو مروپ و رابستن و بچه، وزارت خونه ان و بقیه هم رفتن برای پرنسس شام و نهار حاضر کنن.

لرد خشمگین به ربکا و سوروسنگاه کرد.
لرد نمیخواست این دو را به ماموریات بفرستد.خطر خراب شدن ماموریات داشت!
-داریم تلاش میکنیم یکیتونو بندازیم بیرون.
-ارباب من کاملا آمادم تنها این ماموریات رو انجام بدم. البته اگه بفهمم چیه که مطمئنا این کارو میکنم!
-نه، منم میخوام باشم. چرا میخوای خودشیرینی کنی برای ژیپراده؟ چرا من نه ژیپراده؟
-خب... مثل اینکه ما برای اعتماد به هردویتان، به آن یکی نیاز داریم. شما دوتا باید اینکارو با هم انجام بدین. این امر ماست.

ربکا و سوروس نگاهی بدبینانه به هم انداختند و تا میتوانستند برای هم چشم غره رفتند.
-ماموریات ما چیه بلا؟
-ربکا و سوروس، شما مامور شدین تا این زمان برگردان رو برای ارباب پیدا کنین. تنها عکسیه که ازش داریم. باید همینه همین باشه، چون تو کوهستان گم شده. فهمیدین؟
-بله بلا.
-حالا برین، ما تمدد اعصاب کنیم.

ربکا و سوروس رفتند؛ آن دو مستقیما به کوهستان رفتند تا ماموریات را زودتر از بقیه تمام کنند!

1ساعت بعد از ورود به کوهستان

-هنوز پیداش نکردی رب؟
-نه، تو چی؟
-منم همین طور.

یک ساعتی میشد که ربکا و سوروس در تلاش و تکاپوی پیدا کردن زمان برگردان بودند. ربکا دور کوه را پرواز میکرد و سوروس روی زمین را میگشت. او با هر جیغ ربکا به سمت محلی که نشانش میداد میدویید و آن چیز براق را پیدا میکرد؛ آن چیز میتوانست زمان برگردان باشد!
-دهه! الان چندمین باره که منو پی چیزای الکی و برق برقی میفرستی؟
-خب شانسِ خوبِ منه دیگه!
-

آن دو خسته شدند و هر کدام جایی را برای خواب پیدا کردند؛ ربکا رو درخت و سوروس در غار کنار درخت. سوروس یک آتش نزدیک درخت درست کرد تا هر دو گرم شوند.

ساعت 12شب

-جیلینگ. جیلینگ...
-این صدای چیه؟

ربکا دنبال صدا رفت. صدا، صدای یک چیز فلزی بود؛ شاید این بار زمان برگردان باشد که با بادی که میوزد، سروصدا تولید میکند!
صدا قطع شد، چون باد نمیوزید. این اتفاق بدی بود. ربکا باید میفهمید که آن چیز چیست. پس جیغی بلند کشید. ولی چون هنوز به شکل انسان پرواز میکرد، صدایش بلند نبود.
-جیـــــــــــــــــغ!
-جیلینگ.جیلینگ...
-پیداش کردم سوروس! پیداش کردم!
-هان؟ چیو پیدا کردی؟!

ربکا زمان برگردان را در دستانش تکان میداد به سمت سوروس میرفت که از غار بیرون آمده بود.
ربکا زمان برگردان را درستان سوروس گذاشت و خودش کنار او ایستاد. ربکا تا دوباره به زمان برگردان دست زد، بادی محکم وزید و زمان برگردان را چرخاند و چرخاند و...

1398 یا 2019سال پیش!

-با استناد بر گفته کتاب خداوندگار پیامبر عظیم الشان، حضرت محمد رسول الله، پیامبر مسلمانان، ما همه از یک پدر و مادر هستیم؛ ما خواهر و برادر هم محسوب میشویم و مسئولیت داریم در برابر این گفته به یکدیگر حقوقی را بدیم و به آنها همواره کمک کنیم. نام آن دو پدر و مادر، به ترتیب، "آدم و "حوا"ست که...
-باشه باشه، فهمیدم از همه چی خبر داری. الان بگو ما کجاییم دقیقا!؟
-خب ما دقیقا کنار حیاط خونه آدم و حواییم. اونی که داره به پدرش کمک میکنه، هابیل و اونی که داره مردن اون دوتا کلاغ رو میبینه، قابیله.

ربکا و سوروس وارد زمانی شده بودند که هابیل و قابیل برای پیدا کردن قربانی مسئول شده بودند. پس ربکا و سوروس، هیران و گیج دنبال زمان برگردان میگشتند، تا اینکه با قابیل مواجه شدند. پشت درختی پنهان شدند و به قابیل که زمان برگردان را برمیدارد و چپ چپ نگاهش میکند، نگاه میکردند.

-عجب ماگل خنگی! یعنی نمیفهمه این زمان برگردانه؟
-نـــــــــــــــــه!
-درد، داد نزن! چته آخه؟
-زمان برگردان دست قابیله و الانم... اونو... آویزون... گردنش کرده. ممکنه تکونش بده و...
-نه. نه . نــــــــه!

سوروس و ربکا به زمان برگردان طلایی نگاه کردند.اشک سوروس درآمد.
لرد هر دویشان را خواهد کشت!
-چیکار کنیم؟
-یه دیقه... من یه پیشنهادی دارم.
-بگو.
-اونو گروگان میگریم.
-اونو؟

سوروس به قابیل که زمان برگردان را به هابیل نشان میدهد و پزش را میدهد، اشاره کرد.
-اونا رو درست تره!
-خب... اونا رو میکنیمشون تو گونی؛ مثل حرف پروفسور کادوگان!
-تو گونی کردنشون با من! ولی... ولی اگه آدم و حوا بفهمن که اونا نیستن...
-ما جاشون بازی میکنیم! تو، تو این کار قوی ای!
-آره، من قابیل و تو هابیل!
-ها؟

ربکا به قابیل اشاره کرد و به او توضیح داد که قابیل آدم بد این داستان غم انگیز دو برادر است.
-من قابیلم.
-نه من قابیلم...

ربکا چپ چپ به سوروس نگاهی انداخت. او باید از نقطه ضعف سوروس استفاده میکرد تا این نقش مهم را بردارد.
-شما بچه شدین پروفسور اسنیپ؟
-بچه؟ منو بچه بودن؟ نه، هرگز. اصلا من هابیلم تو قابیل بچه جون.
-

ربکا مطمئن بود، این نقشه، مساوی میشد با دستکاری کردن یک داستان مهم!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۸
تق
تق
تق...

قدم های آرام و کوتاه بر میداشت. چشمانش را بسته بود. نمی خواست چهره کسی را ببیند؛ خیلی میترسید. شاید از مسخره کردنش... شاید کسی بیاید و خبر بدی را بدهد... شاید... شایدهای زیادی در ذهنش میچرخیدند.

تق

صدایی غیر از صدای کفشش آمد. سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی به او نزدیک شده است. چشمانش را با ترس باز کرد. نمیخواست چیزی را که میدید، باورکند...
اربابش استوار روبه رویش ایستاده بود و به او نگاه میکرد.
خواست چیزی بگوید ولی صدایش در گلو خفه شد. تنها به اربابش نگاه کرد... کسی که چند صباحی به امید دیدنش از نزدیک، تلاش کرد.

-سر راه ما ایستادی. برو کنار.

زنی با موهای فِرش به اربابش خیره شد. نزدیک تر آمد و دستانش را در هم گره کرد.
انگار استرس داشت.
-تازه وارده. میخواست بره داخل که... با ورود شما، یکی شد.
-بلا؟ یه تازه وارد، وارد خونه ما میشه و ما اسمش رو نمیدونیم؟
-اسمش؟ اسمتو به ارباب بگو.


دهانش را باز کرد. صدای خفه ای از گلویش اسمش را گفت. محکم پلک هایش را بست و باز کرد. ممکن بود رویایی باشد در خواب... ولی اربابش ایستاده بود و به او نگاه میکرد.

-ربکا... اسمتو شنیده بودیم. فقط خواستیم مطمئن شوی ما حواسمان به همه هست. حتی اگر تازه وارد سمجی مثل تو باشد.
-ژیپراده...
-حالا برو کنار تا ما وارد اتاقمان شویم. جلسه داریم. همه مرگخواران هستند... تو هم باید باشی.


گفتگوی زیبایی بود. بماند که کوتاه بود، لبخندی در آن نبود، شادی ای در آن نبود، فقط بماند...
چون...
این هم بماند...


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸
جیــــــــــــــــــــغ!

!Beltrix
?Où es tu Ça va


امممممم...
جیــــــــــــــــــــغ!
الان بیام تو کنار ابیگل سر و صدا کنم؟
... به ژیپراده هم زیاد نزدیک نمیشم تا بدشانسیم ایشونو نگیره! ...

هرکی به ارباب نزدیک نشه مورد محبت من قرار می‌گیره.
تایید شد!


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۵ ۱۹:۴۷:۲۴
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۵ ۲۳:۰۱:۱۸

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸
نام:
ربکا لاک‌وود

گروه:
ONLY RAVEN

سن و جنست:
یه دختر جوون!

چوبدستی:
چوب درخت برگ بنفشه، ریسه قلب اژدهای صورتی. 13 اینچ و انعطاف پذیر.

نژاد:
با افتخار... اصیل زاده و فرانسوی!

سپر مدافع:
خفاش خون آشام!

توانمندی ها:
تبدیل شدن به خفاش خون آشام بنفش-سیاه.

خصوصیات ظاهری:
یه خفاش خون آشام با موهای سیاه و چشای براق. ولی گاهی اوقات من به شکل انسان هستم.

خصوصیات اخلاقی:
بد شانس و جیغ جیغو. گوشامم تیــــــزه!
عاشق ژیپراده هستم... کسی ازش بد بگه جیغ میزنم!

توضیحی کوتاه:
ربکا لاک وود هستم که توخانواده مرگخوار فرانسوی به دنیا اومده. همه ما جانورنمای خفاش هستیم؛ خفاش خون آشام سیاه.
مادرم از دورمشترانگ فارع التحصیل شد و پدرم در هاگوارتز درس خوند؛ ولی اکثر اعضای خاندانمون، تو بوباتون درس میخوندن، چون نژاد پرست بودن!:| حالا منم خیلی اصرار داشتم همونجا درس بخونم... ولی نشد. پدرم نخواست و منم قبول کردم. الانم خیلی اوقات که بچه های بوباتون رو میبینم، جیغ فرا بنفش میکشم! همچنین به خاطر درسایی که مادرم تو خونه بهم میداد، من خیلی تو جادوی سیاه پیشرفت کردم. این پیشرفتم، باعث شد من عضو باشگاه دوئل ریونکلاو بشم.
من فقط 16سالم بود که به ژیپراده سیاه پیوستم... کی از خدمت به بهترین آدم دنیا خوشحال نمیشه؟!:) من که خیلی خوشحال میشم وقتی میفهمم تنها خفاش ژیپراده‌ام! من خفاش مرگخوار خوبیم!
جیـــــــــــــــــغ!



***

تغییرش میدین؟

چرا نمی‌دیم؟


ویرایش شده توسط مافلدا هاپکرک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۵ ۲۰:۲۵:۱۴

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۸
رودولف دستی به موهایش کشید و برگشت تا به هوادارانش نگاه کند. همه مرگخواران با صورتی پکر به او نگاه میکردند. به غیر از یک نفر؛ پالی چپمن با تمام وجودش رودولف را تشویق میکرد.
-آقای لسترنج! شما خیلی خوبین! حتما بهش میفهمونین اینو!
-خفه شـ... ساکت باش پالی!
-بلا تو نمیخوای منو تشویق کنی؟
-هان؟ دارم بهش فکر میکنم...

بلاتریکس از زدن کروشیوهای پی در پی به پالی، دست کشید و سعی کرد شوهرش را که حالا تماما چشم و گوش شده بود، تشویق کند.
-آفرین رودولف. ... اهم... آفرین رودولف!

رودولف چشمانش با تشویق بلاتریکس گرد شد. همه مرگخواران چشمانشان از تعجب گرد شده بود؛ هیچ کدام اینقدر بلاتریکس را شاد ندیده بودند!

-آفرین آقای لسـ... آاااااخ! چرا میزنی بلا؟
-چون دلم خواست پالی!

با لبخند هوو چرا هوادارانه به رودولف و خفه شو به پالیِ بلاتریکس، سکوت حکم فرما شد. رودولف به همه ساحره ها نگاه کرد.
او به خاطر ساحره ها هم که شده باید قوری را میبرد!

-آقای لسترنج... آخ... ببرینش.
-رودولف تو میتونی.
-رودولف!
-بلا!
-تو میتونی!
-آره!

رودولف برگشت و خم شد تا شیرجه بزند...


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۸
شما یا هر شخصیت دیگه ای که خودتون مایلید در موقعیتی قرار گرفته که میخواد اون معجون سیاه رو بخوره. تو یه رول توضیح بدین که کسی که معجون رو خورده چه اتفاقی براش میفته و چه چیزایی می بینه.
فقط و فقط طنز بنویسید. (30 نمره)


شب بود و جزیره و ساحلش با هر نسیم خنکی به خود میلرزیدند. سکوت همه جزیره را فرا گرفته بود. ولی صدای چند نفر سکوت آنجا را میشکست؛ صدای جادو آموزان بوباتون. جادو آموزان بوباتون برای درس دفاع در برابر جادوی سیاه، به غاری که لرد در آنجا یکی از جان پیچ هایش را پنهان کرده بود، رفته بودند. خفاش سیاهی با چشمان براق بنفشش، آنها را دنبال میکرد.
ربکا بود که با دیدن آنها فضولی‌اش گل کرده بود.
-جادو آموزان عزیز! جادو آموزای عزیز! اینجا غار یکی از بدترین آدما دنیاست.
-جیـــــــــــــــــغ!

مثل اینکه ربکا درباره حرف معلم فرانسوی عصبی شده بود. جیغی کشید و همه دانش آموزان را ترساند.
-هــــــــــــــیــــــــــــع! نکنه یکی از محافظای اینجاس؟
-نه، نه دانش آموزای عزیز و اصیل! خواهشا به حرف ما گوش بدین و به هیچ چیز دست نزنین. از گروه جدا نشین تا کسی گم نشه. اگه بفهمیم کسی یه همچین کاری کرده، حتما تنبیهش میکنیم.
-اجازه، اجازه مادام! چه تنبیهی؟
-شما به مدت 24 ساعت، با لباس های مندرس وارد کلاس میشین!.
-هیـــــــــــــــــــع!

برای یک فرانسوی اصیل یا دورگه، پوشیدن لباس مندرس وحشتناک بود! پس هیچ یک تکان نخوردند و به معلم زل زدند.
ولی آن طرف جادو آموزی کنجکاو، دنبال صدا ربکا رفت. ربکا هم با دیدن یک جادوگر ساده‌ای مثل او، خوشحال شد و مغز تاریکش تند تند نقشه میکشید.
-جیـــــــــــــــغ!
-اوه! کجایی خفاش کوچولو؟
-جیـــــــــــــــــــغ!

ربکا به پرواز در آمد. پسرک هم با دیدن او، سریع دوید و دنبالش کرد. پسرک مانند فرانسوی ها ربکای 16ساله را، کوچولو صدا میکرد و بیشتر حرص ربکا را در می آورد.
-خفاش کوچولو وایستا.
-من کوچولو نیستم. جیـــــــــــــــــــــــــغ!

ربکا با دیدن در سنگی‌ای که با خون باز میشد، برگشت و به پسرک نگاه کرد. صورت پسرک، از ترس سفید شده بود! ربکا خیز برداشت(!) و به سمت پیشانی پسرک حمله ور شد. همین که دندان هایش به پیشانی پسرک خورد، داد پسرک بلند شد. توجهی نکرد و یقه لباسش را گرفت و پیشانی پسرک را محکم به سنگ کوبید.
-آاااااااخ! چیکار میکنی خفاش کوچو...

ولی با باز شدن صخره ها از هم، دهان پسرک وا ماند. ربکا داخل شد و جیغ کشید. پسرک از فضولی هم که شده، ربکا را همراهی کرد.
نقشه ربکا گرفته بود!
-جیـــــــــــغ!
-اوه، اونجا رو! یه قایق هست!

پسرک سوار قایق شد. پیشانی اش بدجور درد میکرد و محکم آن را گرفته بود. ربکا وقتی به صورت پسرک نگاه میکرد، یاد هری پاتر می افتاد وقتی زخمش درد میکرد. از خنده جیغ کشید!
-جیــــــــــــــــــــغ!

سپس با رسیدن پسرک به جزیره، ساکت شد و دوباره یقه لباس پسرک را کشید.
او باید آن قاب آویز را برای اربابش ببرد.
پس محکم سر پسرک را محکم به آنجا (محل وجود قاب آویز) کوبید و دوباره داد پسرک در آمد.
-دهه! نکن دیگه خفاش کوچولو!
-خــــــــــــــــا!

ولی تنها چیزی که پسرک شنید، جیغ بلند ربکا بود تا او را وادار به گرفتن لیوان کنار معجون کند. پسرک لیوان را برداشت، ولی با حرف معلمشان لیوان را روی دفاع نامرئی معجون انداخت.
-شاید توش یه چیزی باشه! اینجا غار یکی از تاریکترین آدما دنیاست!
-جیــــــــــــــــغ!

ربکا آن طرفتر تبدیل به انسان شد و چوبدستی اش را در آورد. پسرک با فریاد ایمپریو ربکا، برگشت و به او نگاه کرد. ربکا باز هم شانسش نگرفته بود و ایمپریو به نا کجا آباد رفت.
-عه، سلام.
-سلام. تو کی هستی؟
-من... من... هیچیکی! تو قرار نیست بدونی من کیم، نباید بدونی. پس... ایمپریو!
-آخ...

پسرک مال ربکا شد. پس دستور داد که معجون را تا میتواند بنوشد و آن را تمام کند.

-چشم سنیوق.
-شروع کن!

ربکا تا حالا این کار را نکرده بود این اولین بارش بود. خیلی خوشحال بود... ولی پسرک نه. صورتش با دومین لیوان در هم رفت. اما به خاطر دستور دوباره ربکا شروع به خوردن کرد. در ذهن پسرک غوغایی بود.
-اون دختره همون خفاشه بود. منو گول زده ولی من... من ضعیف تر از اونم. اون خیلی قوی تره. به نظر 16 یا 17سالشه ولی من فقط 14 سالمه! چیکار کنم؟ همینو بخورم؟ آره... همینو میخورم.

نیم ساعت بعد

-سرم داره گیج میره. همه اعضای خونواده جلو چشمم دارن میمیرن. نه! نه! اونا رو نه. منو بکش. نه نمیخوا... چشم سنیوق. چرا اینو گفتم؟ ها؟ چرا؟ اینجوری که دارن بیشتر جسدشونو از بین میبرن! نه بسه! بسـ... چشم سنیوق.
-آفرین پسر. بخورش تا تموم شه!
-چشم سنیوق.

پسرک در ذهنش تا میتوانست مرگ خوانواده و دوستانش را دید. برای او دیدن دوستش، میلی، وقتی دارد زجر میکشد و به صورت او چنگ میزند-ولی پسرک احساس نمیکرد!-، یخیل سخت بود.
فریاد هایش بلند شد. خیلی بلند تر از قبل تا اینکه میدرشان آمد.

-عَی بگم ژیپراده چی کارت کنــــــه!
-واااااااااااااای! نه! اونو نکشین! منو بکشین! دیگه نمیخوام بخورم ... اوه... چشم سنیوق!
-حالا شـ...

ربکا با دیدن مدیر بوباتون آن هم در حالی که پایش را روی سنگ ها میکوباند، عصبی شد. به پسرک دستور داد تا آن قاب آویز در ظرف را بیاورد و پسرک چنین کرد.
-بفرمایید سنیوق.
-آفرین! حالا خودتو بنداز... نه نه! همین جا وایستا!
-چشم سنیوق.

پسرک در حالی که مرگ تمامی دوستانش را میدید و اشک هایش را پاک میکرد، تلاش میکرد حالش بهم نخورد. ولی آن طرف ربکا بال ها و گوش خفاشش را ظاهر میکرد تا به پرواز در آید؛ در این حالت به سمت معلم هم خیز بر میداشت.
او میخواست معلم ها را کر کند!
-جیـــــــــــــــــــــــــــغ!

به پرواز در آمد و رفت. بالاخره با چند تا خرابکاری (فرو ریختن صخره ها که چیزی نیست!) قاب آویز را به اربابش برساند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۸
سلــــــــــــام!
چطوری؟ :|
حالا خوبی دیگه...
من چند تا سوال داشتم.


سوالات هری پاتری
1. چرا گریفندور؟ چرا بقیه نه؟
2. چرا محفل؟ مرگخوارا بهترنا!


سوالات جادوگران
1. چرا سرکادوگان؟ جدی پرسیدم. نگو چون سرکادوگان! واقعا چرا سر کادوگان؟ چرا آنجلینا نه؟
2. تو محفل چه احساس داری که تا الان اونجا بودی و بیرون نیومدی؟
3. نظرت درباره من و ربکا... سوژه ربکا خوبه تا من باهاش مرگخوار شم؟
4. از کدوم آدمای تو سایت خوشت میاد؟ منظورم سوژه شونه.
5. با کیا تو سایت دوستی؟
6. چرا محفل اینقد راحت عضو میگیره... ولی مرگخوارا رو باید اینقدر تو نوشتن پیشرفت کنیم، تا بذارن به ژیپرادمون خدمت کنیم؟ (احساس میکنیم باید اینو از بلاتریکس میپرسیدم! )
7. گاهی اوقات به سرت زده مرگخوار بشی؟
8. اگه همه شخصیتا رو میتونستی برداری، کدومو برمیداشتی؟
9. اگه وزیر میشدی، اسم دولتت چی بود؟
10. من وزیر شم اسم دولتم چی بشه خوبه؟


سوالات شخصی
1. دختری یا پسر؟
2. پرسپولیس یا استقلال!؟
3. چه ورزشی رو میپسندی؟
4. انگلیسی یا فرانسوی؟
5. چند سالته؟ (اگه خواستی جواب بده)



همین. دیگه سوالی ندارم بپرسم. کافیه دیگه! ایـــــــــــــــش!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.