شب بود و هوا تاریک بود. سرما هم مزید بر علت شده بود، اما اگر حتی هیچ کدام هم نبودند باز خانه ریدل به تنهایی هراس انگیز بود. لرد ولدمورت و سایر مرگخواران در ورودی خانه ریدل ایستاده بودند و گلرت گریندلوالد چوبدستی به دست را تماشا میکردند.
گلرت آب دهانش را قورت داد و با اضطراب به زنی نگاه کرد که بر روی زمین افتاده بود و کلید راهیابی مجدد او به خانه ریدل و مرگخوار شدن بود.
سی ثانیه گدشت و لرد که بی تاب شده بود به گلرت گفت:
_ تو سیاهترین جادوگر زمان خودت بودی. چیه؟ نکنه میترسی یه زنو شکنجه بدی؟
گلرت سریع جوب داد:
_ لرد سیاه، من ترسی ندارم اما اگه اجازه بدید قبل اینکه این زنو شکنجه بدم برم و آخرین وصیتشو بشنوم چون ممکنه زیر شکنجه من دووم نیاره!
لرد اجازه داد و گلرت سرش را نزدیک سر زن برد و گفت:
_ ببین وقتی من چوبدستیمو گرفتم طرف تو و گفتم کروشیو تا میتونی جیغ و داد و عجز و لابه کن. فهمیدی؟ اگه جونتو دوس داری این کارو بکن!
گلرت از زن فاصله گرفت و رو به لرد کرد و گفت: من آماده م!
لرد: پس بشکنج!
گلرت چوبدستیشو گرفت طرف آن زن و فریاد زد: کروشیو!
زن هم شروع کرد به عجز و لابه و جیغ و داد
گلرت که تظاهر به شکنجه کردن زن میکرد همچنان ادامه میداد و زن هم فریاد میکشید
و گلرت همچنان ادامه میداد(
) و زن هم التماس میکرد(
)
اینقدر اینکار ادامه یافت که لرد ولدمورت دستش را برد بالا و در حالی که ایوان به عنوان دست راست ارباب(لقبی که لرد به او داده بود) در حال گرفتن آب بینی او بود به گلرت گفت:
_ بابا بسه کافیه. دلم ریش شد. حتی منم یه زنو تو عمرم اینقد شکنجه نکرده بودم. تو چه یزیدی هستی دیگه. به مرگخوارا دوباره خوش آمدی. الانه اشکم در بیاد. این زن بیچاره رو مداوا کنید و بعد آزادش کنید. خیر نبینی گلرت!