پاق!رودولف جلوی در خونهی گانتها ظاهر شد.
- هیسسسسس! فیسسسسس!
امّا توسط ماری که به در تخته شده بود، متوقف شد. یه دفعه یه فکری به سرش زد و تصمیم گرفت میزان مارفَهم بودنش رو همینجا تست کنه.
- چه مار باکمالاتی!
مؤنث بودنِ مار رو از مژههاش فهمیده بود.
- فیس فیس فیس فوس فســـــا!
و این "فســـــا"ی آخری به شدت تهدیدآمیز بود. رودولف فهمید که مار متوجه چشمچرونیش نشده. اونطور که قبلاً فهمیده بود، اون برای حرف زدن با مارها، به توهم نیاز داشت. ولی گنجینهی توهم پشتِ در و پیش مورفین بود و رودولف برای رسیدن به اون گنجینه، باید با توهم، با مار معاشرت میکرد. ماری که برای قمهفهم کردنش، نیاز به توهم داشت و توهم هم اون پشت مشتا و پیش مورفین بود. رودولف بارها این چرخه رو تکرار کرد و فهمید که توی تله گیر افتاده.
آخرین اُمیدش رو امتحان کرد.
- فسو؟
- فیس!
- فیسی فیس؟!
- فیس!
- چه کمالاتی! چه افاده و فیسی! فیس؟!
- فسا!
- فیس؟
- فوس!
- اذیت نکن دیگه! بذار رد شم!
- فسو! نمیشه!
- عه! عین آدم حرف زدی که!
زبون آدمیزاد حالیته؟!
مار که تصادفاً از دهنش پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به فیس فیس کردنش ادامه داد.
رودولف نااُمید شد. خراب شد. شکست. باناموس شد.
تصمیم گرفت تا آخر عمرش پیراهن و شلوار گشاد و تمامبدن بپوشه.
تصمیم گرفت با شیرجه بپره توی پاتیلِ معجونِ اسیدیِ هکتور.
اعتمادش به فنگ رو تکذیب کرد.
مجلس ساحرهها رو ترک کرد.
به ناپدید شدن ولدمورت خندید.
نالون و گریون کولهبارش رو بست. چرخید که بره...
- فســـــو!
امّا برگشت و با چهرهی اشکآلود مار روبهرو شد.
- چی شده؟
- داداش شرمنده! الآن نمیتونم خودمو کنترل کنم! اون خالکوبی پشت کمرت منو داغون کرد! شبیه ماریه که یه مدت پیش منو ول کرد!
- اینو بیخیال! چرا الآن داری به زبون آدمیزاد حرف میزنی؟!
- آخه من قبلش ساحره بودم! طلسمم کردن! مارم کردن!
- عه؟ جوووون!
اممم... خب پس... برو کنار، کارم رو تموم کنم، بعدش میام تا صبح باهات درد و دل میکنم! بعدشم سوغاتی میبرمت خونمون!
- باشه!
و مار به کنار خزید و به رودولف اجازهی ورود داد.