هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
- آروم باشید سیبای مامان! خودم الان ردیفش می‌کنم.

ملت سیبی که تا آن لحظه در استخر سکوت کرده بودند و با این حرکت ایوا کنترل خود را از دست داده و به سویش یورش برده بودند، با حرف مروپ اندکی آرام شدند.

- ایوای مامان، آناناس مامانو می‌خوری؟ واقعا همچین کاری کردی؟
- اممم، نه بانو...اشتباه شده. من...من نخوردمش. خودش پرید تو دهنم!
- جدی؟ پس حالا دهنتو باز کن تا بیاد بیرون.

ایوا نمی‌خواست آناناس بیرون بیاید. همین الان بزرگترین تهدید برای وزارتش را بلعیده بود و اصلا دوست نداشت به همین راحتی دوباره دشمنش را رها کند.
- آخه دیگه قورتش دادم متاسفانه.
- آناناس مامان خودکفاست، راهشو بلده. تو دهنتو باز کن اون خودش می‌دونه چطوری بیاد بیرون.

ایوا می‌خواست باز هم مقاومت کند اما نگاه بانو مروپ تا مغز استخوانش نفوذ و مقاومت را سخت می‌کرد. بنابراین دهانش را به اندازه‌ی دو میلی‌متر باز کرد.

- نه دیگه اونجوری کمه. قشنگ باز کن.

مروپ پس از اینکه ایوا یک میلی‌متر دیگر هم دهانش را بازتر کرد، تصمیم گرفت خودش وارد عمل شود. جلو رفت و با هر دو دستش دهان ایوا را تا جای ممکن گشود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
- دنبالم بیاین.

نارلک لبخندزنان شروع به حرکت کرد و ده قدم آن طرف‌تر ایستاد. دانش‌آموزان نیز که به دنبالش راه افتاده بودند، هشت قدم آن طرف‌تر توقف کردند.

- خب، مبحث دوم...
- ببخشید پروفسور؟ میشه بپرسم اینجایی که وایسادیم با جای قبلیمون چه فرقی می‌کنه؟

حقیقتا هیچ فرقی نداشت. نارلک فقط می‌خواست به مباحث درسی و فضای خانه ریدل مسلط‌تر بنظر برسد و فکر کرده بود این جابه‌جایی می‌تواند مفید باشد. اما خب نبود.
- چون که...این قسمت تیرگی بیشتری داره و برای آموزش مبحث دوم که اتفاقا بحث سنگینی هم هست، مناسب‌تره. و همچنین یادتون نره که هیچکدوم از کارای من بی‌دلیل نیست. پس فضولی بیخود ممنوع و حواستون به درس باشه.

دانش‌آموز که می‌خواست فرق بین تیرگی بیشتر و تیرگی کمتر را بپرسد، بیخیال شد و تصمیم گرفت به درس گوش دهد. یا حداقل اینطور وانمود کند.

- داشتم می‌گفتم. مبحث بعدی، درمورد تیرگی فطری وجودتونه. می‌خوایم ببینیم شما بطور ذاتی چقد تاریکین و چقدر نیاز به آموزش دارین. شروع کنین یکی یکی پلیدترین کارایی که از بچگی تاحالا انجام دادین رو نام ببرین.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
لرد سیاه می‌خواد مثل دامبلدور مدیر مدرسه باشه. به دستور لرد، مرگخوارا تعداد زیادی جادوآموز جمع می‌کنن و براش میارن. مراسم گروهبندی انجام شده و حالا هر مرگخواری چندتا جادوآموز برداشته و یه گوشه از خانه ریدل برده تا بهشون اصول جادوی سیاه یاد بده.
اوضاع نارلک با جادوآموزا زیاد خوب پیش نمی‌ره و اونا به حرفش گوش نمی‌دن، پس تصمیم می‌گیره از تخم‌های گندیده‌ش بعنوان سلاح استفاده کنه.
____________________________

- یا همین الان مثل بچه‌های خوب برمی‌گردین اینجا، یا همین تخما رو فرو می‌کنم تو تخم چشماتون!

تهدید نارلک تا حدودی جواب داد. زیرا جادوآموزان که تا آن لحظه نارلک را اصلا بعنوان استاد به حساب نمی‌آوردند، اندکی ترسیده و تصمیم گرفتند کمی به حرفش گوش دهند. بنابراین آرام و درحالی که سعی می‌کردند فاصله‌شان را با او و تخم‌ لک‌لک‌های در دستش حفظ کنند، سر جایشان برگشتند.

- خوبه. امیدوارم متوجه شده باشین که من با کسی شوخی ندارم!

جدی گرفتنِ لک‌لکی که دقایقی طولانی به دنبال جادوآموزان دویده و به همین خاطر پرهایش به شدت آشفته و در برخی جاها کنده شده و صدایش در اثر فریاد زدن گرفته و خش‌دار شده بود، چندان آسان بنظر نمی‌رسید.
اما به هر حال تخم‌های گندیده که هنوز هم تهدیدآمیز در دستان نارلک بالا و پایین می‌شدند، جادوآموزان را مجبور به اطاعت می‌کردند.

- آفرین که اینقدر ساکتین و شلوغ نمی‌کنین. حالا می‌ریم سراغ اولین مبحثی که می‌خوام از جادوی سیاه یادتون بدم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
ثانیه‌های بعد، فقط صرف یادآوری بلاهایی شد که سر کله‌ی کتی آورده بودند.

- خب...ما زیادم که تکونش ندادیم.

بلاتریکس پس از گفتن این جمله، بلافاصله یاد بانز افتاد که چندین و چند بار کله کتی را با نهایت توانش به میز کوبیده بود.
- باشه حالا، شاید یکم تکونش داده باشیم. ولی فقط همون یه بار بود دیگه.

تام دلش نمی‌خواست همچین چیزی را یادآوری کند، اما مجبور بود و چاره دیگری نداشت.
- همین دو دقیقه پیش خودت با چاقو افتاده بودی رو کله‌ش و سعی می‌کردی ببُریش، پس اینجوری میشه دو...

چشم‌غره‌ی سهمگین بلاتریکس، مانع از این شد که تام حرفش را تمام کند.
- اصلا بر فرض که تکونش داده باشیم. که چی؟ دندونپزشک گفته با تکون دادن سرش، مغزش خراب میشه. دندونپزشکه، متخصص مغز و اعصاب که نیست! اصلا بیخود کرده تو مسائلی که بهش مربوط نیست دخالت می‌کنه!

مرگخواران تایید کردند. از نظرشان کاملا حق با بلاتریکس بود. البته اگر هم نظرشان جز این بود، در هر صورت باید خود را موافق نشان می‌دادند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
- بگو ببینم، تو نیروهای منو، گلبول‌های سفید ارتشمو از بین بردی؟

سدریک چنان محو زیبایی زن کنترل‌کننده‌ی مغز ایوا شده بود که اصلا متوجه سوال نشد و با پس‌گردنی‌ای از سوی نگهبان به خودش آمد.
- آره. نه، یعنی چیز...نمی‌خواستم بکشما، کی می‌خواد نیروهای چنین بانوی موجهی رو بکشه اصلا...من فقط داشتم از خودم دفاع کردم.
- دفاع می‌کردی؟ در برابر چی؟
- نیروهاتون دیگه. اونا اول به من حمله کردن. ولی حالا اینا رو ول کنین، بجاش بگین شما همیشه تو مغز ایوا بودین؟

زن بخش آخر حرف سدریک را نادیده گرفت.
- هدفت از دخول به بدن ایوا چیه؟ جاسوسی؟ شورش؟ سرقت اطلاعات محرمانه؟
- نه نه، من فقط می‌خواستم...

سدریک مکث کرد. مطمئن نبود گفتن اینکه به قصد نابود کردن معده‌ی ایوا وارد بدن شده و بعد هم تصمیم گرفته به مغز برود و بدن ایوا را تحت کنترل خودش در بیاورد، چندان فکر خوبی باشد.
- من اشتباهی اومدم اینجا. ایواتون مثل همه‌ی چیزای دیگه منو خورد.
- آخه تو اطلاعات ثبت شده به زور وارد اینجا شدی و ایوا نمی‌خواسته تو رو بخوره...
- اطلاعاتی که ثبت شده اشتباهه. گفتم که‌، ایوا منو خورد. من قصد بدی نداشتم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
ﻟﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺠﯿﻨﯽ ﯾﻪ ﺣﯿﻮﻭﻥ ﺧﻮﻧﮕﯽ ﺟﺪﯾﺪ (خرگوش) ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ و خودش رفته بخوابه.
بعد از کلی جستجو تو دشت و جنگل، اسکورپیوس با ورد اکسیو (جمع‌آوری) که تا آن لحظه به ذهن هیچکس نرسیده بود، خرگوشی ظاهر کرد و بابتش از مرگخوارا پول گرفت و بعدم فرار کرد.
حالا یدونه خرگوش وسط مرگخواراییه که دارن می‌زنن تو سر و کله هم برای اینکه می‌خوان خودشون خرگوشو تحویل لرد بدن. لینی هم تصمیم می‌گیره برای اینکه دعوا تموم بشه، از خرگوش بخواد جای خانواده‌شو نشون بده تا خرگوشای بیشتری داشته باشن.
_____________________________

- خب، داشتی می‌گفتی. از کدوم مسیر باید بریم تا برسیم به خونه‌ت؟

خرگوش واکنشی نشان نداد و فقط به لینی زل زد.
درگیری بین مرگخواران داشت بالا می‌گرفت و کم‌کم از مرحله دعوای لفظی، وارد فاز فیزیکی می‌شدند.

لینی با نگرانی به مرگخواران نگاه کرد و دوباره رو به خرگوش برگشت.
- ببین، زود باش لطفا! تو که دلت نمی‌خواد با این جثه‌ی نحیف و روحیه‌ی لطیفت شاهد یه کشت و کشتار بزرگ باشی؟

خرگوش سرش را به نشانه نفی تکان داد.

- آفرین! پس زود بگو بقیه‌ی دوستا و خانواده‌ت کجان تا بریم بیاریمشون اینجا. قبل از اینکه اینا همدیگه رو نفله کنن.

خرگوش قبول کرد. لینی باورش نمیشد! حالا می‌توانستند به جای یک خرگوش، تعداد زیادی به لرد سیاه داده و او را چندین برابر خوشحال‌تر کنند!
لینی در حالی که در ذهنش لحظه‌ی تحویل خرگوش‌ها و قدردانی از هوش و ذکاوت او بابت پیدا کردن خانواده‌ی خرگوش را تصور می‌کرد، به دنبال خرگوش راه افتاد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
در همان حال که ایوا زمین و زمان را گاز می‌گرفت و می‌بلعید، دو نفر شورشی سعی داشتند پیش از اینکه آوار بر سرشان بریزد فرار کنند. عوامل سازمان ملل نیز که تا آن لحظه از حضور ایوا و شورشیان در آن اتاق بی‌خبر بودند، در کمال حیرت و تعجب سعی می‌کردند ساختمان درحال ریزششان را با نهایت سرعت بازسازی کنند.

ایوا از خود بیخود شده بود. مدت زیادی میشد که اینگونه چیزی نخورده بود و حالا هر چه بیشتر می‌بلعید، ظرفیتش بیشتر شده و گرسنه‌تر میشد.
- می‌خورم! همه‌تونو می‌خورم!

ستون‌‌ها و نیمی از زمین دیگر وجود نداشت. تمام سقف و بخشی از دیوارها نیز در شکم ایوا قرار گرفته بود. کارکنان سازمان ملل با هر وردی که بر زبانشان می‌آمد، سعی داشتند این خرابکاری را درست کنند. ایوا هر چه بیشتر می‌خورد و به شخصیت گذشته‌اش نزدیکتر میشد، ظاهر زیبایش هم تغییر می‌کرد و کج و کوله‌تر میشد. ایوا داشت تبدیل به همان ایوای اولیه میشد!

- هی! این همون وزیره نیست که انداختیمش بیرون؟
- حالا مهم نیست فعلا! اول جلو ریزش این ساختمونو بگیر، بعد می‌تونیم به اون موردم فکر کنیم!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
خوشبختانه جای جای معده ایوا آدامس دیده میشد. درست است که ایوا هیچ اعتقادی به جویدن خوراکی‌ها نداشت و همیشه همه چیز را مستقیم قورت داده و به معده‌اش می‌فرستاد، اما آدامس در این بین استثنا بود؛ زیرا ایوا لطف کرده و آن را سه ثانیه می‌جوید و بعد قورت می‌داد. بنابراین سدریک از لحاظ سلاح در وضعیت خوبی قرار داشت.

- خب، حالا فقط باید اینا رو از دیواره‌ی روده بِکنم...کار راحتیه. نباید زیاد سخت باشه.

گلبول‌های سفید لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شدند. سدریک گوشه آدامسی را گرفته بود و می‌کشید. با نهایت توان زور می‌زد. هیچگاه تا آن لحظه در این حد از بدنش کار نکشیده بود!
مغزش نیز این موضوع را فهمید.
- قرار بود ما تو بدن وزیر باشیم که استراحت کنیم! این چه وضعشه الان؟

اما سدریک فرصت نداشت جواب بدهد. بالاخره موفق شد و آدامسی را با هزار زحمت از روده جدا کرد. سپس آن را به سمت گلبول‌های سفید نشانه رفت و با پرتاب تقریبا بی‌نقصی، نیمی از آنها را گرفتار کرد.
- همینه! حالا بیاید جلو ببینم جرئتشو دارید یا...

گلبول‌های سفید جرئتش را داشتند. بنابراین پیش از آنکه حتی جمله سدریک به پایان برسد، با سرعت و قدرت بیشتری حمله کردند.

-
- سدریک مامان؟ داری جیغ می‌کشی؟ مطمئنی هنوزم کمک نمی‌خوای؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
خلاصه:
محفلیا و مرگخوارا توی قرعه‌کشی بانک گرینگوتز برنده‌ی سفر تفریحی به ایران شدن. اونا درست زمانی توی تهران فرود اومدن که انقلابی در شرف وقوعه.
توی خیابون با جماعتی از مردان انقلابی روبه‌رو و باتوجه به لباسای عجیب‌ غریبشون، متهم به منافق بودن میشن و چون قبول نمی‌کنن حجاب آسلامی رو رعایت کنن، بین مرگخوارا و انقلابیون درگیری‌ای رخ میده که به شکست مرگخوارا و دستگیریشون منجر میشه.
ولی دامبلدور با سردسته انقلابیا حرف زده و راضیشون کرده مرگخوارا رو آزاد کنن. اوناهم قبول کردن و گفتن می‌خوان برن سفارتو تسخیر کنن.
_________________________________

ظاهرا دامبلدور از بین محفلی‌ها و مرگخواران بخاطر ریش بلندش بیشتر از بقیه مورد قبول انقلابیون قرار داشت که حرف او را قبول کرده بودند.
لرد سیاه هیچ از این موضوع خوشش نیامد. اما فعلا کاری از دستش برنمی‌آمد و تصمیم گرفت تا زمانی که آزاد شده و چوبدستی‌اش را که با سایر وسایلشان توقیف شده بود، پس بگیرد، صبر کند. ضمن اینکه بخشی از سخنان مرد انقلابی، که درمورد "تسخیر" بود هم توجهش را جلب کرده بود.

- گفتی می‌خواهیم چه چیزی را تسخیر کنیم؟
- سفارت! باید سفارتو از دولت فعلی بگیریم و تحت کنترل خودمون در بیاریم.
- ما موافقت خود را با این موضوع اعلام کرده و قصد تسخیر سفارت را داریم.

ثانیه‌ای بعد، تمامی مرگخواران آزاد شده، مورد احترام قرار گرفته و وسایلشان به آنها بازگردانده شد.

- خب باباجانیا، دیدین همیشه با گفتگو و مهربانی میشه همه‌ی مشکلاتو حل کرد؟

لرد سیاه، دامبلدور را که در حال دادن درس زندگی به محفلی‌ها بود، نادیده گرفت و با تکبر از کنارش عبور کرد. قصد داشت رهبری شورش به قصد تسخیر سفارت را بر عهده بگیرد.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۱۱:۰۲:۱۶
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۰/۱۱/۱۸ ۱۱:۰۶:۰۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۰
امید، به همان سرعتی که در صورت شورشیان نمایان شده بود، از بین رفت و جای خود را به خشم و عصبانیت داد.
- پلاکس تا حالا به این فکر کردی که ما اگه می‌تونستیم بریم داوینچیو گیر بیاریم، می‌رفتیم رنگ و کاغذ هم می‌خریدیم و لنگ تو نمی‌موندیم؟

پلاکس تا حالا به این موضوع فکر نکرده بود. اما در آن لحظه تصمیم گرفت فکر کند. و کرد.
- بله. همین الان فکر کردم. ولی همینه که هست. اگه وسایل منو می‌خواین داوینچیو بیارین اینجا.

گرسنگی هاگرید او را خطرناک‌تر از همیشه کرده بود. و به همین خاطر برای جلوگیری از جوش آوردن او و رخ ندادن اتفاقاتی جبران ناپذیر، سه چهار نفر از جمعیت دور تا دور هاگرید ایستاده و با بیل خوراکی‌هایی که از مغازه‌های اطراف کش رفته بودند را در دهان او پرتاب می‌کردند.

- خیلی خب پلاکس، ما نیاز داریم باهم مشورت کنیم.
- باشه.

شورشیان دور هاگرید که سردسته‌شان بود، حلقه زدند و شروع به مشورت کردند در مورد این موضوع که آیا ارزش دارد بخاطر چندتا تکه کاغذ و رنگ به دنبال داوینچی بروند یا باید از جای دیگری وسایل موردنیازشان را تهیه کنند؟


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.