هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۱۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۹۷
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):
کمتر از یک ماه. وووی وووی وووی! عح عح عح عح عح! یعنی داغون شدمااا.

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):
ما که خودمون نداریم ولی دوستان به جای ما.

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:
حالا دیگه نمیخوام پزم بدم ولی هااااع! ما هم آره. نمدونم چیطو شد یهو بیدار شدم دیدم ریاست فدراسیون کوییدیچ رو دادن به ما.

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:
ورزش - دینی - ورزش - پرورشی

شعار انتخاباتی:
تا مرد سفر نرفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد







پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
آخرین پک رو دیگه رد داد. توش فوت کرد و ته سیگار نداشته و هیچ وقت نکشیده شو انداخت تو گودال عمیق جلوش. خیلی عمیق بود و لیز. چشمای کم سوش می تونس آب راکد ته گودال رو ببینه. به شفافیت و زلالی سواحل مدیترانه. برای آخرین دفعه دماغشو بالا کشید و به لبه پرتگاه نزدیک تر شد. قطعاً ایده خودکشی تو چاه ده سانتی توالت فرنگی بهترین راه واسه خلاصی از بدبختی هاش نبود ولی برای هضم جثه در حد جنینش کافی به نظر می اومد. چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید...


سال ها قبل

- پس چرا نمیاد؟ آآآآآآ شـــــــــــــ
- فشار نیار زن. گیره نده. خودش میاد.
- هوووف...
- عاقا و خانم مصطفی! خواهش میکنم آرامش خودتونو حفظ کنید. الاناست که بیاد.

زنی با عبایه رو تخت اتاق عمل دراز کشیده بود و داشت در حالیکه ادای زور زدن در میاورد، با قیافه ای عرق ریزان و مثلا مضطرب به شوهر ریشوی دشداشه پوشش زل میزد که بدون توجه به وضعیت همسرش چرتکه گرفته بود دستش و حساب کتاب میکرد واسه خودش. وضع کاسبی و بازار خراب بود و شدیداً نیاز به تحول داشت تو زندگیش. جراح مجهول الهویه ماسک پوش هم به جای نگاه به دو زوج، پشت به اونها دم پنجره واستاده بود و ظاهرا تو آسمون آفتابی دنبال چیزی میگشت.

- عااا. خودشه. بلاخره اومد...

جراح از جلوی پنجره کنار رفت و شیشه پنجره با صدای "پتیفوخخخی" خرد شد و یه لک لک پرید داخل اتاق عمل و نشست رو زن درازکش. دکتر از ناکجا یه ورد آلاهومورای سنگین میزنه و میوفته به جون دل و روده لک لک و رو در و دیوار اتاق عمل خون میپاشه. بعد از دقایقی حفاری و تعویض اشتباه قلب و کلیه، با نخ سوزنی که سر راه از مترو خریده بود واسه مادرش، حیوانو بخیه میکنه و نهایتاً دست میکشه از شیکمش...

- می بخشید. این حیوان نوبت پیوند آپاندیس داشت از قبل مجبور بودم اونو بذارم اول تو اولویت. الان میرم سراغ بچه.

لک لک به نظر می اومد خشتک به خشتک آفرین تسلیم کرده باشه. با این حال دکتر منقار حیوانو میاره پایین و دست میکنه داخلش و کله ی بچه ای رو بیرون میکشه...

دکتر: تبریک میگم. بچه تون دختره! به به!
عاقا: از سرش چطور فهمیدی؟ ندیده قضاوت نکن هیچ وقت.
زن: ای جان. مهم نیست عاقا. سخت نگیر. زمونه عوض شده. سالم باشه فقط. هر چی میخواد باشه. کریچر باشه اصن.

بعد از نیم ساعتی تلاش با اره برقی، بچه با سرعت نور از لای منقار لک لک به سمت کله دکتر شوت میشه بیرون. کله هه قطع میشه و پرت میشه توی لوکیشن رول بعدی که توش بچه های جادوگران عضو داعش دارن تو کوچه پس کوچه های خاکی باهاش در نقش کوافل کوییدیچ میزنن. بچه هم بعد از یه کات طولانی دور اتاق عمل میاد تو آغوش مادرش جا میگیره!

عاقا: جیــــــــــــــــــز! یعنی چیز. مرلین اکبر! زن! دیدی چطو زد کعنهو بلاجر کله مردکو ترکوند. این بچه هدیه مرلینه! هیچ بچه ای نتونسته بود در طول تاریخ حین به دنیا اومدن اینطوری ضربه قطع سر بزنه. That’s my boy .

خانوم: هوووم. چرا اینقدر چروک و پیر میزنه قیافه ش؟ اتو لازم داره این.

زن و شوهر با دقت دقایقی بچه بیرون اومده از دهن لک لک رو بررسی ماکروسکوپی و میکروسکوپی کردن ولی نتونستن به جنسیت بچه پی ببرن.

مرد: مهم نیست. من پسر در نظرش میگیرم زن. اسمشو میذارم حسن. حسن بلاجر.

زن: موافق نیستم مرد. به نظر من اسمی بذاریم که نه سیخ بسوزه نه کباب سویا! یه وقت فردایی ممکنه دختر از آب در بیاد. حسن چیه آخه؟

مرد: حسانا خوبه؟

زن: سنتی ن این اسما. بذار ژیگول تر بذاریم بچه بعدا سرخورده نشه. بذاریم شروین. فوقش یه دخت کم و زیاد شاید بشه دیگه بعدا.

مرد: نه فقط حسن! همین که گفتم. اسم باو بزرگشه. اصن برو لا چادرت بینم. پر رو شدی باز؟ باز چهارشنبه قهوه ای شد تو دور وردارشتی زن؟

زن: برو چرتکه بازیتو بکن باو! زمونه عوض شده. من بچه رو به دنیا آوردم. من میگم چی باشه اسمش!

مرد: زن! موهاتو میکنم تو حلقتا! این لک لکه لکلین بیامرز بود بچه رو آورد. تو فقط الکی زور زدی هوا رو آلوده کردی. همین!

بچه: عععععععععععع! مععععععع!

پدر: ببند دهنتو بچه! کوری نمی بینی اومدنت داره مساوی میشه با طلاق من و مادرت؟

بچه: وات ده عععع؟ معععع! شیر! شیر!

مادر: خفه بمیر دیگه بچه. عهه. شیرم دهنت.

مادر با عصبانیت چوبدستیشو تکون میده و یه پاکت شیر پگاه رو ظاهر میکنه و در حالیکه لوگوش معلوم باشه رو به "دوربین=چشم شما" میگیره و بعد محکم پرتش میکنه تو صورت بچه تازه متولد شده طالب شیر. پاکت میترکه توی چهره پیرنمای بچه و سر تا پای بچه رو شیر میگیره. بچه شروع میکنه لیس زدن خودش و این عادت میره نهادینه بشه درش تا آخر عمر.

این تمام ماجرا نبود. مادر خشمگین بند ناف آویزون بچه رو جوری از جا میکنه که یه گودال چند صد کیلومتری وسط شیکم بچه تا نزدیکی کمر طفل معصوم حفر میشه. بدون توجه به فاجعه، مادر بند رو در نقش شلاق میکشه و میزنتش تو صورت شوهرش. جایی در دور دست ها در افقی محو، سایت جادوگران نامی قطع و وصل میشه. گویا جنس بند از سیم سرور بوده. پدر هم در پاسخ به شلاق برقی، بچه رو پرت میکنه سمت مادر. مادر بهرحال زن امروزیه و ورزیده. نتیجتاً جا خالی میده و بچه پرت میشه عقب تر و جای پوستر آناتومی جادوگر می چسبه به دیوار اتاق عمل و از پشت دیوار میوفته تو دوران نوجوونیش...


کمی بعد از سالها قبل

صدای شرشر آب روانی توی گوش حسن نوجوان طنین مینداخت. بلبلی در کار نبود ولی چون حسن دلش میخواست حالا صدای اونم میرسید به گوش حسن به لطف بچه های گروه سرود و صبحگاه.
- فرت فرت فرت! پفیسی پفیسی پفیسی پفیسی! فیسی فیس فیس! پفوسسس! فرررتتت!

حسن بدون اینکه چشماشو وا کنه یه نفس عمیق کشید. آرامش از قیافه ش رخت بر بست و با اخم گفت:
- تو بودی لا؟

صدایی نازک و دخترونه جواب داد:
- نه حسن! مامانت بود. مایع ظرفشویی تون تموم شده گویا.

حسن فراموش کرده بود که با دوست دخترش لب سینک ظرفشویی لم داده و چشماشو بسته. توهم به حدی بالا بود که تصور میکرد دم رود می سی سی پی لم دادن.

- حسن؟!
- چیه لا؟
- املوز تو کوشه یه حلف جدید یاد گلفتم. بگم؟ بگم؟
- بگو!
- بوووووووووووق!
-
- فقط میخواستم امتحان کنم واکنشتو ببینم. معنیشو نیـــــدونم. منظولی نداشتم حسن!
- عح عح عح عح عح عح! وووی وووی وووی وووی وووی! عــــــیــــــــــــــــــــــــح عیح عیح! یعنی داغون شدماااا!

حسن از شدت ضربه حاصل از فحش لا و همچنین قدرت خنده خودش همونجا پاره میشه به سبب ضعف جسم و فقدان جنبه و مادرش که دم سینک مشغول بشور بساوه با کاغذ پاره اشتباه میگیرتش و قاطی بقیه آشغالا میندازتش دور. چند روز بعد فرسنگ ها دورتر از خانه حسن بازیافت میشه و در قالب دستمال مرلینگاه به زندگی جدیدش برمیگرده. وارد فروشگاه های زنجیره ای هاگزمید میشه. خیلی سفته و تا فیها خالدون ملت جادوگر و ساحره رو سوز میده. هشتگ تحریم علیه ش راه میوفته. خریدار نداره مدتی. بعدها آف میخوره و مادرش که به طور ژنتیکی هم پوس کلفت بوده و هم خسیس تصادفا میخرتش و در نقش حسن دستمالی به کانون گرم خانواده برمیگرده...


کمی بعدتر از کمی بعد از سال ها قبل

حسن گونی پوش به همراه چند جادوگر و ساحره نشسته روی کاناپه ی محقر و پاره پوره ای وسط پذیرایی خونه ای با هوای دود آلوده که به بیت معروفه. بدون شک حسن بزرگ تر شده. اینو میشد از چنتا تار سبیلش فهمید. اگرچه حیرت ناشی از ضربات بی رحمانه روزگار دیگه حسنو خود به خود اپیلاسیون کرده بود اما همین سبیل رو براش گذاشته بود بمونه که جامعه بفهمه پسره. شایدم نه... مصنوعی بود. برداشت آزاد با خواننده اصن. یه دستمال سری هم بسته که کله کچلشو بپوشونه...

حسن: خعـــــــــــــــــــــــب! تعریف کن بینم لینی! زندگی کام مده یا نمده؟

لینی در حالیکه به گل رزی آرمیده تو گلدونی لب طاقچه تکیه داده بود و بوسیله نی قلیون شهدشو می مکید، با دهنی پر گفت:
- بد نی حهن عاقا. ای. دوسان خوباشو دس به دس کنن ما هم یه چهنها کام بگیریم بهرمم میشه.

دوستان بیت شاد با قیافه های آویزون و عبوس در میان ترکیب رقص های بندری و باله و سالسای دود، نگاه هایی مشکوک و طلبکارانه رد و بدل کردن. هوریس یا مرلینی گفت و بیلچه بدست از جاش پا شد. دست کرد تو ریش هگرید که کنارش رو مبل تکی چرت میزد و چنتا بذر مشکوکو بیرون کشیدو رفت سمت گلدون.

لینی: کود پرتقال بریز هوریس! شهدش طعم تخم هیپوگریف گرفته. خوب کام نمیده. پالپشم زیاده. خوب میکس کن کودو.

رز: مگه باغچه عمته هر چی دلت بخواد بریزه! جمع کن. بکش بیرون نیشتو! گلبرگام باد کردن. آوندام رگ به رگ شدن.

لینی: کودتو بخور حرف اضافه نزن! دختره ی کاکتوس! نیشمو خارش انداختی. رز اینقده خاردار آخه؟

رز: تازه هفته پیش با اطلسی و نرگس رفتم شیو کردما. فک کردی ارزونه گیاهپزشکی که هر روز هر روز پاشم برم؟ تو بیا اینو بخور باو...

و طعم شهدشو یهیویی از طعم تخم هیپوگریف آب پز به طعم تخم تسترال گندیده تغییر میده. از پشت صحنه به نویسنده رول هشدار میدن که تسترال پستانداره و تخم نمیذاره. در نتیجه طعم تخم نجینی میده و پیکسی لینی نام را به حالت تهوع و هوق و اوغ میندازه.

هوریس از فرصت استفاده کرد و لابلای دعوای گل و حشره، بذر علفشو کاشت تو گلدون رز و بعد از پوشوندنش مداخله کرد:
- گایز گایز گایز! :پرنس: . دعوا نکنید. قلوپ قلوپ قلوپ (نوشیدن سن ایچ)
...
آره میگفتم. قلوپ قلوپ...عــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح! رز... ناشکری نکن. سنی ازت گذشته. بوی سابقو نمیدی دیگه. این روزا حتی کرمم میلش نمیکشه بیاد تو گلدونت. همینکه این میاد شهدتو میدوشه که چاق نشی باید کاسبرگتو بندازی هوا. قلوپ قلوپ قلوپ...

کمی اون ور تر از جدال مثلث خمار و گلدون و حشره، حسن که احساس کرد حضورش در بیت به عنوان مهمان کلا محو شد و به حاشیه رفت، از رو مبل پا میشه میره سمت کتابخونه تا سوژه بسازه واسه این رول به خیال خودش. واسه جلب توجه، چند جلدی "هری پاتر پسری که به بوق عظمی رفت" رو از لا کتابای سارتر و کامو و نیچه پیدا میکنه و بیرون میکشه و به سمت میزبانان می چرخه و شروع میکنه به ورق زدن الکی.

- لن! تو هم سر به سر این گل نذار دیگه. خوبه بندازیمت بری بیرون سراغ گل های دیگه که نمیشناسی یه گوشتخوارش به تورت بخوره؟

- منو بندازین بیرون دیگه کی به بقیه پشه ها بگه برین بیرون اینجا قلمروی منه؟ خودتون ضرر می کنید.
- هری پاتر و سنگ پای قزوین! عاقو عجب رمان جالبی به نظر میاد! کسی خونده؟

- ببین لینی. تهدید نکن. میندازیمت بیرونا. یهو یه ملخ بیاد سر مکیدن یه گل دیگه برات مزاحمت و تعرض ایجاد کنه چی؟ هیچ میدونی چه صنف پرنفوذی دارن اونا؟ خرشون میره. حالا بیا و ثابت کن. ممنون ما باش دیگه. عه. قلوپ قلوپ قلوپ. عــــــــــــــــــــــــــــح!

- ئه نخوندین پس؟ هری پاتر و تالار اندیشه چطور؟ اینم جالبه. هری و جام جم؟ هری و شازده بی رگ؟

- درسته. صحیح. رز؟ این لکه سفیدا چیه روی گلبرگت؟ عــــــــــــــــــــــی خدا!

- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ! کمک!

- عجب! رمان هری پاتر و کوفت و زهرمار رو چطور؟ اینم نخوندین دوستان!

- شته زدی؟

- سوراخ شته ست یا پیرسینگه رو گلبرگت؟ گل اینقدر لات و غرب زده؟

- لعنتی! من تازه توت سرمایه گذاری کردم.

- خیلی کثیفی! کار کدومشونه؟ اقاقیا یا جعفری؟

- خیلی پستی! تو این بی آبی خودم شخصاً صد بار با کودت تیمم کرده بودم. اوخخخ تنم! اوخخخ عبادتام!

- نعععع! شووووخی میکنی؟ من مهمون می اومد روم نمیشد برم تالار اندیشه جلوشون، صاف میرفتم تو خاک این زبون بسته!

لینی دست میکنه تو حلقش و روده هاشو بالا میاره رو فرش دستباف با طرح چهره عله. بقیه اهل بیت دونه دونه تو بدن همدیگه دنبال آثار شته و نجاست و غیره میگردن. هوریس هم معطل نمیکنه، گلدونو پرتاب میکنه سمت انتهای پذیرایی بیت که نهایتا میشکنه تو صورت حسن.

حسن: تصویر کوچک شده



کمی نزدیک تر به زمان حال

آفتاب تازه غروب کرده بود. حسن سقوط کرده و جاروش از کار افتاده وسط خیابونی. ترافیک خیلی سنگینه. ماگل ها امانش نمیدن که حداقل جاروی سنگین پارس خزرش رو بکشه کنار. بهرحال حسن جثه خیلی کوچیکی داشت و از زمان تولد تا حالا تغییری در سایزش رخ نداده بود. بنابراین براش خعلی سخت بود که جارو جابجا کنه.

- عاقو! عاقو یه دیقه وایستا! خاموش کردم. باو میگم خاموشه. راه بده من بیارم این لامصبو کنار. ای بابا. اگه راه دادن...
- راننده جاروبرقی خانگی. بزن کنار. بزن کنار راهو بند آوردی. با تو نیستم مگه. بزن کنار. ئه. مردک بووووق شده بوووقده!
- باو سرکاری! مال کدوم باغ اناری؟ چند ماه خدمتی؟ نمی بینی خاموش کردم. یکی بیاد هلم بده خب.

چند ساعت بعد...

هوا تاریک بود. تو سر سگم میزدی این وقت شب بیدار نمیشد. اما دو تا کارگر زحمتکش با زحمت در حال هل دادن جاروی حسن در کف خیابونی بودند و حسن هم سوار بر جارو کعنهو سگی که نشسته باشه صندلی جلوی یه ماشین، از رقص اندک موهای سرش تو جریان باد لذت می برد. بلاخره رسیدن تو کوچه مورد نظر. حسن بین یه پراید و لامبورگینی جاروشو پارک میکنه و پیاده میشه.

حسن: عاقو به نظر من تا اینجا که اومدین زحمتم کشیدین شما ماگلای عزیز. دستتونم درد نکنه. بیاین بالا بریم یه املت تخم اژدهایی...تخم آراگوگی چیزی بزنیم امشب. هااا؟ چطوره؟

کارگر یک: حسن آقا. قابلی نداشت. نزن این حرفا رو. ما سالها تو میادین جنگ خاورمیانه نون و نمک همو خوردیم یادت رفت بروو؟

حسن: من شرمنده ام. حافظه م رو از دست دادم اخیراً. با زنمم درگیرم. هر شب قفل در خونه رو عوض میکنه. الانم فکر کنم آدرسو غلط اومدیم. آدرس کراش دوران مدرسمه اینجا فک کنم. وووی وووی وووی!

کارگر دو: اشکال نداره. حدس زدیم کله ت خالیه. وگرنه کدوم تسترال مغزی میاد جاروبرقی رو هل میده. میگیره بغلش با آژانسی اسنپی چیزی میاد خونه دیگه.

کارگر یک: آره خلاصه. این دنگ مارو بده بی زحمت که زحمتو کم کنیم.

حسن: خواهش میکنم بفرمایید. دیگه حلال کنید اگه کمه و اینا. دست و بالم خالیه.

کارگر دو: نه قابلی نداشت.

حسن: نه بفرمایید دیگه.

کارگر یک: خوو بروو. تو پوله رو بده تا بفرماییم دیگه.

حسن: ای بابا. دارم میگم بفرمایید. منو بفرمایید. منو به عنوان پول وردارین. عاح عاح عاح! وووی وووی وووی!

کارگران:

چند ثانیه بعد دسته جاروبرقی فرو میره تو حلق حسن و لخت و تنها رها میشه تو کوچه خلوت و تاریک. از خونه ای که کنارش رها شده صدای گریه میاد. نم نم بارون باریدن گرفت. ساعتی بعد آمبولانس میاد و جنازه کراش کودکی حسن رو ور میداره می بره. جغد شومی هم نشسته روی تیر چراغ برق و به ریش نداشته آقای مصطفی پوزخند میزنه. حسن گشنه ست. جارو برقی رو باز میکنه و از تو کیسه داخلش دنبال یه لقمه نون خشک نداشته می گرده. شاید از فرش خونه عمه ش تونسته بود چند دونه ای جمع کنه. شاید...


خیلی دور خیلی نزدیک

- دینگ دینگ! آخه عاشق بشم که چی بشه؟ تو چت عاشق بشیم؟
- دینگ دینگ! مشکلش چیه؟
- دینگ دینگ! نمیشه. واقعی نیست. من لاو واقعی میخوام. حالا فعلا یه ده گالیون شارژ بفرست.
- دینگ دینگ! فرستادم. باو تو خعلی سخت میگیری. دنیا دو روزه. من مورد دیدم تو چت ازدواج کردن. حتی بچه دار شدن تو چت! اسمشم گذاشتن چتافرید!
- دینگ دینگ! من سختمه. خب گیریم شدیم. الان من حسی نمیتونم بگیرم. حداقل یه وویس بفرست.
- دینگ دینگ! سرما خوردم. صدام گرفته.
- دینگ دینگ! ببین داری مشکوک میزنی! نکنه دختری سر کارم گذاشتی؟ نشونم بده ببینم.
- دینگ دینگ! چیو نشون بدم؟
- دینگ دینگ! سندی که دختر نیستی. سُمتو نشون بده بینم. زود باش.

حسن با دستپاچگی گوشی اسباب بازی رو میندازه روی میز جلوش و به سرعت این ور اون ورو نگاه میکنه. هیکل بی کرک و پرش شباهتی به یه مرد نداشت. هیچی گیرش نمیاد جز دستای پشمالوی هگرید که در این اپیزود هم کنار حسن نشسته رو مبل خوابش برده. حسن یه عکس از آرنج تا انگشتای هگر میگیره و میفرسته.

- Hassan is sending a photo
- دینگ دینگ! لعنتی. هووق. حالم بهم خورد.
- دینگ دینگ! چرو؟ مگه نگفتی عکس بده.
- دینگ دینگ! چرا. ولی حالا بذار بگم دیگه. من اسمم جنیفر نیست. کیانوش هستم. گفتم شاید توعم مثه من تو نقشی یهو مخالف در بیای و بخوریم بهم. حیف شد.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! حسن. خوبی؟ عاقا شرمنده. ببخشیدا. حلال کن.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! معمولا این روزا همه بر عکس در میان. چمیدونستم صداقتت بالاست عاقا.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! الووو! حسن؟ جواب بده دیگه. ناراحت شدی از دستم؟

Hassan Bludger
last seen a long time ago

اگرچه حسن تنها یه گوشی اسباب بازی رو از دست بچه ماگل بوقدماغ آویزونی تو کوچه بلند کرده بود، اما هیچگاه براش از شدت و عمق ضربه ی ناشی از این چت خیالی کاسته نخواهد شد.


دیروز

- عخخخ ژوون! غبول!!! شدم.
- قبول باشه.
- ایول. قبول شده! بیار وسط کیک قشنگه رو!

قبولی کنکور شعف خاصی به هگرید بخشید، به حدی که متاسفانه ناآگاهانه از جاش بلند شد بعد از رویت نتیجه و سقف به همراه همسایه طبقه بالایی حسن اینا که توی وان در حال دوش گرفتن بود فرو ریخت رو سر حسن و هوریس و هگر! بعد از نجات از زیر آوار، دوستان کلبه شادی یه کیک دور همی زدن با همسایه در همون وضعی که تو وان بود و لیف میکشید و بعد به اتفاق راهی دانشگاه ماگلی شدن که هگر رو ثبت نام کنن.

بعد از ثبت نام، سه دوست میرن چادری میزنن تو یه پارک دم دانشگاه. سوسیس سرخ میکنن رو هیزم. هگرید لپ تاپو وا می کنه که انتخاب واحد کنه اما با ارور 404 مواجه میشه.

هگر: ای بابا. ظده چیضی برای نمایش نیص. یعنی چح؟
حسن: شوخی بود هگر جان. قبول نشدی امسالم. خواستم فقط بخندیم روحیه مون عوض شه این روزا کمی. وووی وووی وووی !

و این اولین باری بود که بعد سالها از قتل جراحی که به دنیا آوردش، حسن ضربه ای به کسی وارد میکرد. صرف نظر از ضربات بلاجریش در میادین کوییدیچ که بهرحال بخشی از بیزینس بودن، آزارش به یه باکتری هم نرسیده بود تا حالا. همه به اتفاق زدن زیر خنده! حتی همسایه پیر و لختی که هنوزم داشت تو وان کیسه می کشید. در بین خنده یهو هگرید شوکخندش پژمردید و کله حسن رو فرو کرد وسط هیزم مشتعل! یه کیک خامه ای هم مالید در صندوقش.


همین الان، لحظه خداحافظی

حسن چشاشو وا کرد. دوباره به گودال نه چندان عمیق زل زد. قبل از اینکه حرکت شیرجه ای رو بره، سوسکی از ناکجا میاد لبه پرتگاه...

- نه حسن! نکن حسن! خطرناکه حسن! ارزشش رو نداره. منو ببین. این همه دمپایی خوردم جانبازی گرفتم اما تسلیم نشدم. این همه پیف پاف خوردم! حتی پسرت ورداشت پای منو کند منو واسه پروژه علومش! بازم تسلیم نشدم.

- چرا نکنم خاله سوسکه؟ تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ نشنیدی چقدر ضربه خوردم از این زندگی؟ نشنیدی چی میگن و فکر میکنن در مورد من؟ حق بده!

- چه اهمیتی داره دربارت چی فک می کنن؟ فراموشش کن! همه آدما هم می میرن، پس چه اهمیتی داره دربارت چی چی فک می کنن؟

- عااااو! متحول شدم اصن! ژان ژاک روســـــــــــــــــــــــــــــــــــــو هم اتفاقا من باب حرف مردم میگه ژوم پغله پووووف ژون حرف مردم کلودیو استرلینگ ژانواریو مکه له له لا حرف مردم ات غه بون ژون پغلو جووزم!

- معنیش چیه؟

- یعنی حرف مردم پشمه! بهرحال حکیمی بوده. میخوای رو حرف حکیم حرف بزنی شما؟ نه میخوای یا نمیخوای؟ ها؟

- نه به سوسکلین! من که میگم بیا پایین حسن خطرناکه حسن!

- بریز چاییو اومدم. عه وااا. چشام سیاهی میرن. یه نور سفیدی می بینم.

- حسن! حسن! نه.... نه.... نــــــــــــــــــه!

حسن سرش گیج میره و میوفته تو گودال! همون لحظه یکی از اعضای خانواده حسن اینا که دل پری داره از همه جا از راه میرسه. بعد از اجرای سمفونی 9 با ساز زنده بادی، یه پیتزای درسته هضم نشده با جعبه ش میوفته رو حسن و هیکل نحیفش بیشتر فرو میره. گشنش هم بوده و نمیتونسته گاز نزنه پیتزا رو در طول مسیر. عمق آب اونقدر نبود که خفه ش کنه. ولی حجم باری که روش فرود می اومد قابل توجه بود. سعی داشت از پنیر کش اومده پیتزا آویزون بمونه و بیا بالا اما بعد از چند ثانیه ای سیفون کشیده میشه. حسن تونل های بسیار طی میکنه. مرلینو شکر به مشکل غذایی نمیخوره. با پری دریایی ها و کوسه ها هم دیت و ملاقات میکنه خیلی اما جایی متوجه میشه گیر کرده تو چاه. انسدادی که به وجود آورده موجب گرفتن کامل چاه میشه. علیرغم فریادهای کمک، صداش به جایی نمیرسه و نهایتا یک عضو نادان خانواده محلول اسیدی لوله باز کن میریزه و حسن به طور کامل تجزیه میشه و ضربه آخرو هم میخوره.

سالها بعد سوسک به خیال خودش میره عملیات نجات شهادت طلبانه اما با استخوان های آهنین حسن بلاجر مواجه میشه اون پایین و چشای گریونش میفته به یادگاری که روی دیوار چاه به رنگ اسید معده نوشته شده:
ای بابا! در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا... ما را سر تازیانه ای بس باشد.



ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۰ ۱۰:۴۶:۲۵






پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۴:۴۱ یکشنبه ۱ مهر ۱۳۹۷
فضای گاتیک راه پله های خانه باشکوه خاندان بلک حتی از منزل پدری لرد سیاه هم برای مرگخواران ترسناک تر به نظر می اومد. هر چی باشه همین ایل و تبار بلک اینا در دوره ای روحیه کاذب دادن به امثال لرد ولدمورت که برن گنگ تشکیل بده واسه ماگل کشی.

لینی: هک! یه لوموس بزن من دید ندارم.
هک: نیشو! بیا بیرون از تو شلوارم. اینجا چیزی واسه ترسیدن نیست. خالیه راه پله. ده بیا بیرون لامصب! خارش میدی!
لینی: تو جورابتم هک! اون یکی دیگه ست.
هک: به چه حقی میخاره؟ کروشیو!

طلسم شکنجه ای میره تو شلوار جین هک و به ویبره میندازتش. اون پایین ترا پیکسی با هزار ادا اصول بال بال میزنه و از داخل جوراب هک میاد بیرون و چند پله بالاتر میشینه رو قاب بالای تابلوی نقاشی که تصویرش با تکه های روزنامه پوشیده شده. تابلوی به طور پیشفرض یه "خون لجنی" ضعیفی میگه اما نظرش برمیگرده بر اساس نتایج آزمایش خون که لینی میگیره جلوش و به خواب میره. قبل از اینکه هکتور از آخرین پله از پاگرد اول بالا بیاد فضا کلا سیاه سفید میشه.

- لن! کجا رفتی؟ بیا اینجا. فکر کنم کوررنگی گرفتم از استرس!
- نه. منم نمیتونم رنگی ببینم. فکر کنم به تاریخ پیوستیم.
- بیا ببین اینه که از دماغم داره میپاچه بیرون خونه یا نه؟
- هوووم. بذار ببینم. ئممم. بو نداره. بذارم بچشم.
- نیش نزن لامصب. از کجا بدونم زیکایی ایدزی چیزی نداری؟ بچش فقط.
- خودم بلدم. بذار کارمو بکنم.
- چیه؟ خونه؟ زود باش. وااای. سرم گیج میره. تاره همه چی. دارم یه نور سفیدی می بینم.
- هوووق! دماغته.
- آخیش. اربابو شکر. فکر کردم خونه. مرسی که دماغمو گرفتی. دستمال نداشتم.
- چوبدستی هم نداشتی؟ معجونی؟ آستینی؟ هیچی؟
- دیگه تو استرس که کار نمیکنه مغز! همه مثه شما نخبه نیستن که.

یهو در اتاقی در انتهای پا گرد باز میشه و جن خانگی مفلوکی که همون کریچر باشه به همراه جغد سر بریده ای پرت میشه بیرون و به دنبالش دعوای زن و شوهری که به راه پله میکشه:

جینی: واسه من فیلم بازی نکن هری! میرم خونه مامانم.
صدایی از طبقه پایین: کجا میری مادر جان؟ من اینجام تو آشپزخونه.دادیم اجاره اون لونه مرغو.
هری: من توضیح میدم برات جینی جان. اینطوری که فکر میکنی نیست اصن.
جینی: دیگه چیو میخوای توضیح بدی. دختره چشم بادومی جومونگ باز ورداشته بهت نامه ابراز دلتنگی نوشته.
هری: بهرحال کله زخمی بودن دردسرهای خودشو داره دیگه. اکس های آدم گاهی ابراز ارادت میکنن در نقش هوادار.
جینی: غلط میکنن. من...
هری: ای بابا. ولم کن دیگه زن. هفت هشت سال آزگار دامبل پشمک باهام بازی کرد نذاشت جوونی کنم. اونهمه فرند ریکوئست رو مجبور شدم رد کنم در حالیکه شماها زرت زرت میرفتین دیت تو هاگزمید. ریشو فرستاد دنبال نخود سیا منو. سفرهای علمی ماجرایی. هورکراکس بازی... ولدی بازی. آخرم که ترکوندمشون، ولدی و خودش باز زنده شدن، کرکر خنده به ریش نداشته م. چی میخواین از جون من؟ مگه یه جادوگر چقدر ظرفیت داره؟ ای تو روحت رولینگ! بذارین تفریحمو بکنم دیگه.

با پایان سخنرانی کوبنده پاتر، فضای سیاه و سفید راه پله رنگی میشه دوباره. جای کله قطع شده جغد توی دست کریچر، گل محمدی در میاد. جینی بدون اینکه جوابی بده چمدونو میگیره دستش میره پایین سمت آشپزخونه و تو راه هم هرماینی میاد بهش میگه که آره تو سال هفتم که نبودی و تو هاگ بازی بازی میکردی، منم پشم و مو شوعرتو زدم یه بار و جینی مصمم تر میشه واسه طلاق! هری هم برمیگرده تو اتاق و درو محکم پشت سرش می بنده. کریچر جغد بی سرو ور میداره میره تو لونه ش.

هیچکس همچنان متوجه حضور غیر عادی لینی و هک نمیشه. این دو در حالیکه نگاه های متعجبی رد و بدل میکنن و به تسترال شانسی شون ایمان میارن، به سمت طبقه بالاتر قدم ورمیدارن، جایی که به آخرین اتاق منتهی می شد. اتاق دامبلدور...


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱ ۴:۴۹:۱۳






پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۹:۱۶ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
لرد پوزخندی در حد "سالازر؟زار؟ شفا بده" تحویل چهره حق به جانب زندانی تازه از راه رسیده میده و موقرانه به سمت نیمه تاریک تر سلول قدم ور میداره...

- هوی کچل با توئما! زود باش. بٍکَن کار داریم! ئممم...یعنی خواب داریم...

بی شک لرد بی تفاوت تر از این حرفا بود و ترجیح میداد حواسشو رو در و دیوار نم زده سلول متمرکز کنه تا اراجیف ماگل. وی همواره خودشو چوپانی می پنداشت برای ماگل های گوسفندنما. در نتیجه بدون توجه به زندانی، انگشتای نحیفشو داخل بافت های از هم پاشیده آجرهای قارچ بسته فرو می کنه به امید حفر روزنه ای گشاد اما قبل از اینکه با نگاهش دیوار سلولو بیاره پایین احساس سرما بهش دست میده...

- کدوم تسترالی درو وا کرد. ببندین سوز میاد!

به نشانه تعجب ابروی نداشته ای بالا میندازه در حدی که نه تنها از گستره ی لایتناهی چهره ش بلکه از فریم چشم خواننده این رول هم میزنه بیرون و عوامل بالای صحنه از لوکیشن بغلی پرت میشن پایین از فشار. چهره عبوسش اطرافو ور انداز میکنه. خبری نیست. مشخص نیست این سرمای سوزناک از کجا میاد. آیا خودش بود؟ یعنی پاییز نشده زمستان بی پدر اومده بود؟ چطور جرات کرده بود بدون اجازه ش بیاد؟ حین دستگیری وسط زمین فوتبال هنوز تابستون بود که…

ناکام در یافتن پاسخ، سلول تاریکو دوباره ورانداز میکنه. هم سلولی هاش همه خوابیده بودن یا حداقل چنین وانمود میکردن. قبل از اینکه دوباره دستشو لای حفره های دیوار فرو کنه متوجه تصویر مرد کچل بی لباس و لختی توی آینه جلوی روشویی ته سلول میشه.

- چه ماگل بی ناموسی هستی تو! خودتو بپوشون! اینجا خانواده لاگین میکنه. بچه نشسته. نویسنده منحرف رول قبلی. با تو هم هستما! کروشیو آل اصن!

بهرحال به دلیل فقدان چوبدستی اتفاقی نمی افته. ولی خب لردی گفتن و کروشیویی دیگه. نمیشه گفتارش عاری از تاثیر باشه خب. بنابراین بجای شکسته و تعمیر شدن ممتد به عنوان شکنجه، افکت بخار در حد چند ثانیه ای میشینه روی آینه. درست مثل خودش، زندانی نحیف و لاغر داخل آینه فقط بهش زل میزنه...

- ادای منو در میاری؟ حیف که چوبدستی م دم دستم نیست. وگرنه از پوستت واست لباس درست میکردم.

لرد به آینه نزدیک شد و به عمق فاجعه پی برد. جدا از اینکه یکی شنلشو کش رفته بود، مساله این بود که از زمان یتیم خانه خودشو تو آینه ندیده بود. به راستی که چقدر پیر و نحیف و شکسته شده بود. حتی تو دوران پلاسیدگی و قبل از جوش اومدن داخل دیگ سر قبر باباش هم سیکس پک داشت. حالا چی؟ قبل از اینکه نگاهش پایین تر بیاد، کارگردان رول از ناکجا ظاهر میشه و یه لنز شطرنجی میکاره تو چشم لرد و بینندگان دیگه روی حالت فوکوس دید درست و درمونی ندارن به ماجرا و لنس رول جوری زوم میکنه روی چیک چیک قطرات آب از لوله سوراخ کعنهو رول در مورد صرفه جویی در مصرف آبه!

- آقا از این شوخی ها نکنید. من سنی و سالی دارم. جای پدرتونم. زشته! بدین شنل مارو.

پاسخی نشنید. وقت زیادی هم نداشت. خورشید طلوع کرده بود و سلول روشن و روشن تر میشد. صدای قدم های زندان بان نزدیک و نزدیک تر میشد. کسی داشت در راهروی منتهی به سلول شون قدم میزد و احتمالا میرفت که به زودی در سلول رو وا کنه. لرد دوباره سریع اطرافو ور انداز کرد و تونست شنلشو در قالب پتو ببینه که دور زندانی پر روی تازه از راه رسیده پیچیده شده بود.

اما خب دیر بود واسه پس گرفتن و باز کردن شنل از دور هیکل یارو. نگهبان دیر یا زود دستگیره سلول رو می چرخوند و می اومد تو و غیر از مادر لرد و هری پاتر کله زخمی و پیتر پتی گرو، میشد نفر چهارمی که لرد رو در چنین وضعی می بینه. مادر که بهرحال مادره خب احترامش واجب بود ولیکن دستش کوتاه بود از دنیای فانی، هیچی، ایضاً پیتر! اما حرف از دو نفر که بگذره دیگه نمیشه جلو نشرش رو گرفت. صحبت آبرو و یک عمر دستاورد در هنرهای سیاه بود به هر حال. پس لرد معطل نکرد و زیر یه ذره نور داخل سلول هر چی می شد از تن زندانی پررو در آورد و پوشید. در باز شد و نگهبان بازداشتگاه قبل از اینکه بخواد سینی صبحونه رو بذاره یه گوشه با لرد ولمورت متفاوتی مواجه شد...

لرد: تصویر کوچک شده

نگهبان:

لرد برمیگرده یه نگاهی تو آینه ته سلول میکنه و به عمق ماجرای دیشب و زندانی پررو پی می بره. تور عروسو میزنه کنار و نهایتا رو به نگهبان میگه:
- ظاهرا عشق دیگه حبس اینا سرش نمیشه جناب سروان. یهویی شد دیشب. اتفاقا خواستیم کارت دعوت بفرستیما ولی کسی رد نشد از راهرو دیشب. لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی! بفرمایین دهنتون شیرین کنین سردار! راستی چند ماه خدمتی سرکار؟

در میان بارش پراکنده کرک و پر نگهبان، لرد به در نیمه باز سلول خیره میشه. دست لرد از پشت میره لای دیوار شل و ول که یه تیکه آجری نم زده بکشه بیرون اما بجاش در کمال تصادف یه راسوی خوش عطر یوآن نامی میاد از لا دیوار کف دستش قرار میگیره و لرد به طور پیشفرض پرتش میکنه در نقش آجر تو صورت نگهبان مبهوت...


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳۱ ۱۷:۰۸:۲۶






پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲:۲۶ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
نام: حسن
نام خانوادگی: مصطفی
لقب (ها): دکتر، مصی، حسنی، حسنک، حسن بلاجر، حسن توپک، داور اعظم، آقای رئیس
گروه هاگوارتز: گریفیندور
پاترونوس: خاک انداز
بوگارت: ویلچر
چوبدستی: چوب شور
جارو: پارس خزر
وضعیت خون: کم خونی +HIV
شغل رد گم کنی-ماگلی: کِش (بطور پیشفرض مسافرکش است اما به بقیه کش ها هم بطور تفننی اشتغال داره)
شغل در عالم جادوگری: سابقاً بلاجر، سپس داور، هم اکنون رئیس انجمن بین المللی کوییدیچ!

زندگینامه:
به نام عاقا مرلین و بی بی شروین! مشخص نیست که وی چگونه پا به دنیای فانی گذاشت. روایت داریم که حسن ابتدا در جایی که نباید حضور به عمل رسانیده بود و فرشتگان مچش را گرفتند و نزد مرلین بردند. مری شاکی شد و او را به ته معده (کره خاکی) تبعید نمود. بطور پیشفرض لک لک ها حسن را به داخل زندگی فلاکت بار یک خانواده خاورمیانه ای پرتاب کردند. کودکی تیره و تار حسن را فاکتور بگیریم که به دستفروشی روی ویلچر گذشت. عقل حسن بزرگ و بزرگ تر می شد ولی جسمش در حد جنین مانده بود. وضعیت به جایی رسیده بود که در خانواده حسن یک تکه نان هم گیر نمی آمد. با این حال یک زندگی بسیار روتین و ساده مثل همه داشت.

مگر زمین مرلین بزرگ نبود؟ مهاجرت می کرد! چرا بزرگ بود. حسن خواست مهاجرت کند اما با مفهوم مرز آشنا شد. دید ویزا باید بگیرد و داستان و هزینه دارد. هیچ ساحره عرمینایی هم حاضر نبود لا چادری ردش کند آن ور. بیخیال شد و در همین گیر و دار از داخل لوله شوفاژ خاموش منزل سرد سرایداری شان ار طرف مدرسه ملی علوم و فنون تردستی علامه ممد حوریث دعوت نامه ای دریافت کرد. پله های ترقی علوم جادو جنبلی را دو تا یکی طی کرد و به مقام شامخ "مليئة فارغة" نائل آمد. به جهت استعداد لایتناهی ش در مظلومیت، همکلاسی ها بارها از وی به عنوان توپ بلاجر در بازی مهیج کوییدیچ استفاده می کردند تا همدیگر را لت و پار کنند. وی در دوران ملتهب جنگ های منطقه ای بین ماگل ها خدمت سربازی خود را در نقش توپ جنگی گذراند. در دوران سازندگی بعد از این جنگ ها به شهرک جادوگران نقل مکان کرد و کوییدیچ هم در همان دوره ها مجدداً اوج گرفت و لیگ های کوچه ای و محلی تشکیل شدند. در کنار مسافرکشی بین ماگل ها، حسن رفته رفته موفق شد در بسیاری از بازی های مهم لیگ بدتر جام شهدای برکه و جام قهرمانان آسیا به عنوان بلاجر استفاده شود. از جمله افتخارات وی در این دوران می توان به ایجاد نقص عضو در بیش از ده هزار بازیکن کوییدیچ و قتل صد و پنجاه مهاجم حرفه ای در سرتاسر قاره کهن اشاره نمود. او در بازی فینال قهرمانان آسیا حاضر نشد در برابر باشگاه اسرائیلی به میدان برود. داور خود فروخته بازی، حرکت وی را خطای هشتاد امتیازی در نظر گرفت. درخواست ویدیو چک نمود. پذیرفته نشد. حسن در اعتراض به این حرکت مغرضانه داور، میدان کوییدیچ را تا اطلاع ثانوی بوسید و ترک گفت.

حسن وارد دوران افسردگی شده بود. روز به روز چاق تر می شد و فوم و چرم های بلاجری ش وا می رفتند و آهن درونش تحلیل! پیشنهادات ماگل ها یک به یک می آمدند و بدون توجه حسن می رفتند. وی در این دوران به تلمبه زدن اعتیاد شدید پیدا کرده بود. شب ها خودش را باد می کرد و صبح ها وا می رفت. تا اینکه در یکی از همان روزهای غمزده، باشگاه ماگلی لیورپول با قراردادی وسوسه کننده به انضمام تلمبه ای طلایی و روکشی پلاستیکی به سراغش آمد. حسن لبیک گفت و در زمین فوتبال امت مشنگ به عنوان توپ دوباره درخشید. با بچه های بندر استخرجیگر یک به یک پله های صعود به صدر جدول رو بالا می رفت تا اینکه در دقیقه نود و سه بازی حساس مقابل شیاطین سرخ اولترافورد، استیو جرارلد پشت پنالتی قرار گرفت اما به نقطه اشتباهی از حسن لگد زد. کاپیتان بچه های بندری، کمر حسن توپک را هدف قرار داده بود، درست نقطه ضعف او. نتیجتاً حسن پس از کاتی گمراه کننده با اختلاف نود و هشت متر از بالای دروازه درون شکم یکی از هواداران مستقر در ردیف آخر جایگاه تماشاچیان آرام گرفت. فشار رسانه ها بالا گرفت. به حدی که سر یک بازی، تیم از رتبه دوم جدول به رتبه آخر سقوط کرد و رفت لیگ بدتر. بین علما اختلاف افتاد. برخی منشاء به یغما رفتن پنالتی را کاور پلاستیکی و حرارت مازاد روی بدن حسن دانستند. الکی الکی و خرکی خرکی از دنیای این ورزش ماگلی هم طرد شد.

او می رفت تا وارد فاز خودکشی شود اما قبل از آن پروفسور هوریس اسلاگ هورن از اقوام انگلیسی علامه ممد حوریث که حسن پیش تر در مدرسه ش درخشیده بود، تصادفاً با وی دیدار می کند و شخصاً با مسئولیت خودش حسن را به عنوان دانش آموز قرضی تحت نظام آموزشی شبانه در هاگوارتز ثبت نام می نماید. از طریق بسیج هاگوارتز و ارتباطات با بچه های بالا همانند مالفوی ها، حسن که حالا سن و سالی ازش گذشته به میدان کوییدیچ باز می گردد، اما نه در نقش توپ و نه حتی در نقش بازیکن، بلکه در نقش داور! بازی ها سوت می زند و داوری می کند. پس از توهین های تماشاچیان برخی از بازی ها با شعارهایی نظیر "توپ تانک فشفشه داور ما مسافرکشه"، کمتر داوری می کند و پایش ناگهان به مجلس باز می شود. اسم و رسمی پیدا می کند. نفوذش به حدی بالا می گیرد که مقام ریاست انجمن بین المللی کوییدیچ را به او پیشنهاد می کنند و او بر خلاف میل باطنی ش می پذیرد و سالهاست که بر همین مقام باقی مانده است. علیرغم ترورهای متعدد اما نافرجام و پارگی با چاقو، گمان آن می رود تا پایان عمر او این انجمن رئیس دیگری به خود نبیند.

تایید شد!
خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۷ ۱۹:۰۹:۴۹






پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
سلام عرض میکنم خدمت کلاهک گشادی که سر ما مردم میره، چاک بازشون، و نخ آویزونشون!

عاقو. دیگه گفتن نداره. همه میدونن من پادشاه خستگی هام. از ویلچرم باید بفهمین. یعنیا از تحرک و تلاش اینا تعطیلم. ولی موجود محرکی م. عاقامون خدا بیامرز دکتر یوژوال لاو همیشه اخلاقای خاصی داشتن. تا می دید من فلج یه گوشه افتادم با دم خاردار اژدها میگرفت منو سیاه و کبود می کرد. یعنی داغون شدما... له له شدم. بهرحال پدره. احترامش واجب بود. ولی خودش همیشه تحریک میشد بعد از زدن من میرفت با تمام انرژی سر ساختمون.

از شجاعتم نپرس که حرف نداره. مادرمون هر شب جمعه میرفت قبرستون سر خاک خدابیامرز گربه مون. یه بار خیلی دلش تنگ شد واسه این حیوان نمیدونست چطور پاسخ صحیح بده به دلتنگیش، ورداشت مارو با ویلچرمون زنده به گور کرد. ما هم تا صبح نشده قبل سر رسیدن طراحان سوالات آزمون برزخ از شدت شجاعت تجزیه شدیم. سر این قضیه من کلا خاک شدم و مدفون ولیکن مرلین خانواده مارو دوس داشت و شوخی دستی مادرو بخشید و لک لک ها دوباره مارو آوردن براشون ولی همچنان فلج :| . البته روایت هست قبلش فلج نبودم فقط هنوز راه رفتن یاد نگرفته بودم و والدین دچار سو تفاهم شده بودن فقط. گویا زنده به گوری و هایپوکسیا ویلچرنشینم کرد.

از هوشم همینقدر براتون بگم که رتبه پنج المپیاد طراحی ویلچر تو محلمون شدم. المپیاد اگرچه پنج شرکت کننده داشت ولی خب ریش سفید یه مدال خمیری دادن بهمون یه دستی هم کشیدن سر ویلچرمون. هااااااع. عیح عیح عیح. وووای وووای وووای. عاح عاح عاح. یعنی داغون شدما. :همساده: . شایان ذکره که ده سال پشت کنکور هاگوارتز هم بودم. یعنی گاو رفت هفت سال درس خوند استاد خودشیردوشی گرایش جریانات فواره ای شد ولی به من هنوز پذیرش نمیدادن.

از اصالتم همینقدر بگم که پدرمون آدم فضایی بود و مادرمون گل! دیگه نمیدونم چیطو شده بود. از همین داستانای عشقی تخیلی خلاصه!

کلاه جان. خودت خلاصه چاکتو قاضی کن. یه تصمیمی بگیر برام.

+
#نه_به_گریف_اجباری


ویرایش شده توسط Dr.Strangelove در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۲۱:۴۳:۳۱






پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۳:۵۸ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۷
تصویر پنج


«دکتر استرنج لاو؟»
«نمنه؟»
«استرس لانگ کدوم عرمیناییه دیگه؟»
«عیح عیح! ووواااای وووااای! یعنی داغون شدما! له لهم. چه اسم خزی! :همساده: »
«هیش هیش. مسخره نکن. فک کنم از فک و فامیلای لادیس لاوه.»

جمعیت متشکل از جادوگر-ساحره های سال صفری در انتظار گروهبندی با هدایت یکی از انگشتان مشکوک معاون مدرسه از مقابل میز اساتید که مزین به هارد درینک های رنگارنگ آقای مدیره به کناری جارو میشن و مردک عینکی میانسال تن لشی قیژ قیژ کنان با ویلچرش از در ورودی تالار به سمت کلاه گروهبندی خیز بر میداره. حد فاصل کمربندی پیوز رحمت الله تا تقاطع میز گریف و ریون رایحه های نامطبوعی هم در فضا می پیچه به حدی که ارواح شناور گروه ها کف و خون و روده بالا میارن چه برسه به حضار. مردک سعی داره اصوات مرتبط با این پدیده بیوشیمیایی رو با صدای قالپاق لق رینگ اسپرت ویلچرش توجیه کنه تا سو تفاهم هایی کذایی القا بشن به ذهن و بینی دانش آموزان و به طور دیفالت فکرشون بره سمت یوآنیان و امثالهم. بدون توجه به پچ پچ ها و انبوه استوری ها و لایو ها که از طریق جغدها شِیر میشدن، خودشو مقابل مدیر و معاون مدرسه میرسونه.

مدیر: «دلبندم چرا شما اینقدر پیری؟ ژن بنجمین باتن داری؟»
دکتر: «نه پروفسور. ورودی پارسالم. شبانه قبول شدم. ریا نباشه هم سن باباتم. اول گفتین برو شب بیا. تک بودم. خسته شدین بعد از مدتی ازم. بعد گفتین روزا بیا.»

مدیر مشورتی در گوشی با معاون میکنه. صحبت های درگوشی در پایان به خنده و خوش و بش ختم میشه و یه چنتا شوخی چوبدستی ای هم انجام میشه. دکتر اما مثبت اندیشه و اهل حاشیه نیست. وی معروف بود به مخ لسی و پادشاه گلبرگ ها و حتی بی حاشیگی! زیاد به این جزئیات کار نداشت. نتیجتاً بلافاصله پس از اینکه مدیر خمار سری به نشانه تایید تکون میده، اتود دیپلماتیکشو از جیب در میاره و یه وینگاردیوم لِوی اوس هاع! میخونه که ویلچرش از روی سه چهار پله جلوی میزش بالا بیاد و بره سمت کلاه! ولیکن سیگنال نمیده اتودش. بعد کلی کلنجار و اتلاف وقت، میفهمه نوک نداره اتودش و غلاف میکنه. معاون که حوصله مشنگ بازیای دکتر رو نداره یه کف میزنه ویلچر یه پارک دوبل میزنه کنار جاروی فیلچ و دکتر شناور رو هوا رو چهارپایه گروه بندی قرار می گیره.

معاون، کلاه گروهبندی رو جلو دوربین می گیره بطوریکه لوگوی نایکی کلاه رویت بشه و همه به این درک برسن که رول نوشتن خرج داره و اسپانسر این رول همین برنده. در کمال حیرت و تلفیق بارش افقی و رقص پاییزی کرک و پشم حضار، دکتر از قرار گرفتن کلاه گروهبندی روی سرش امتناع کرد...

«همین کثافت ها کفش ندادن به بچه های ما. همینا نذاشتن صعود کنیم. جام تو مشت مون بود. جام مال ما بود. »
«گیر نده دیگه دکتر. عمامه با مارک کفش ملی داریم فقط. بیا بذا سرت همینو بقیه منتظرن اینقدر بازی در نیار.»

با وساطت هیات علمی، دکتر با اکراه کلاهو میذاره سرش.

کلاه: «اوه اوه. چه سر شپشویی. با تو چیکار کنم؟ هوووم. چه دانش آموز ترسویی...»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «یعنی بووووووق! چه دانش آموز احمق و خنگی!»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «هولی شــــــــــــــــــــــــــــــــ......راره! چه دانش آموز تن لشی!»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»
کلاه: «هوووم. البته اصیل زاده ای... ولی با وجود شخصیت مزخرفت باید بگم از هر گندزاده ای گندتری! اه اه !»
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه. تصمیم بسیار سختی بود. عنفوان جوانی رو به خاطر میاره که در دوران پرتلاطم جنگ جهانی به سفارش پروفسور دیپت در پست کلاه قرضی نخست وزیر برای دولت بریتانیای کبیر بازی میکرد و تصمیمات چرچیل رو مدیریت می نمود. حتی از قضیه دانکرک هم پیچیده تر بود. در حالیکه زیر لب ایفای نقش سیریوس بلک گریفی رو تحسین میکرد و فحش های لبه دار و کابویی نثار نولان، چاک به سخن گشود:

«نه به گریف؟ چرا فرزندم؟ بقیه ظرفیت ها پرن! میدونستی گریف بری میتونی وزیر آینده بشی؟ بعد پادشاه بشی حتی؟ میتونی همه چیو مهندسی کنی! رای بخری. جو به قدری صمیمیه که تبادل زندگی میکنن میرن تو همدیگه. در حال حاضر مثلا هری هرمیه و هرمی هری!»

دکتر زیر چشمی از زیر کلاه نگاهی موذیانه به هری میندازه که انگشت مزین به لاک صورتیش رو کرده لای موهاش و می چرخونه و با جینی بگو بخند هم داره همزمان. کنارش هرمی نشسته و انگشت کرده توی دماغش و همزمان زیر بغلشو میخارونه و با یه دست دیگه کله تسترال میخوره!

دکتر همچنان از کمپین "نه به زمین و زمان" تبعیت میکرد. نتیجتاً کلاه شاکی شد.
«اشکال نداره! بنابراین... برو به گروه "پاشو گمشو برو بیرون از مدرسه" اینجا جایی نداری! مگر زمین مرلین بزرگ نبود؟ ویلچر لقت مهاجرت میکردی (انتقالی/مهمانی میگرفتی) یه مدرسه دیگه! »

به چشم بهم زدنی دکتر خودشو و ویلچرشو لب سکوی قطار ایستگاه هاگزمید دید. به دوربین زل زد و پیام اخلاقیو قرائت کرد:
«هرگز دریو نزن، مگه اینكه بدونی پشتش چه می گذره.»

ترانه شمعی در باد پخش میشه. دکتر پشت به دوربین الکی در حالیکه مثلا در جستجوی افق کذایی و ناپیدای سینوس فنری در آسمان تیره و تار شبه ادامه میده:
«وگرنه میان میمالن میزنن درت در میرن! در ویلچرت اینجا یعنی! خط میوفتی. صافکاری هم گرونه الان! »

درود فرزندم.

چی بگم بهت خب؟
رول طنز خوبی بود. توصیفاتتم خوب بود. همه چی سرجاش بود. فقط دیالوگ‌ها رو با خط تیره بنویس. این شکلی:
نقل قول:
دکتر: «#نه_به_گریفندور!»

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه.


دکتر گفت:
- #نه_به_گریفندور!

کلاه نگاهی عاقل اندر سفیه به میز گریفی ها میندازه و افتخارات این گروه یادش میاد و یه نگاه به داخل کله مملو از پهن دکتر هم میکنه.


از اعضای قدیمی نیستی احیانا؟ اگه هستی به مدیران یا من اطلاع بده.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۵:۱۳:۰۵
ویرایش شده توسط Dr.Strangelove در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۶ ۲۳:۱۵:۰۹










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.