خلاصه:مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخواران و محفلی ها داخل هتل هستن و مجبورن اونجا بمونن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرگخوارا و محفلیا اول به هم دیگه، بعد به فنگ و مترجمش نگاه کردن. قیافه هاشون بیشتر از اینکه جدی یا عصبانی باشه، منتظر بود.
منتظر اینکه فنگ بگه که داره شوخی میکنه.
ولی فنگ همچنان با واق واقی طولانی و جدی به حرفاش ادامه داد و آب دهنش رو هم به اینور اونور پاشوند.
مترجمش با لحن خسته ای گفت:
- جناب وزیر فرمودن که وزارت خونه رو با قدرت منوی مدیریتشون طلسم کردن و از اینجا میرن. آب و غذا هم طبق روال عادی سرو نمیشه. خودتون سعی کنید زنده بمونید.
و بعد فنگ و مترجمش با صدای
پق بلندی ناپدید شدن.
مرگخوارا و محفلیا به هم دیگه نگاه کردن... و همه شون یه چیز به ذهنشون رسید. چیزی که توسط رهبرانشون به زبون اومد.
- یاران ما، به سوی تصاحب بهترین اتاق برای ما!
- فرزندان روشنایی، بهترین و نورگیر ترین اتاق رو بیابید!
و با شنیدن این دو جمله که همزمان گفته شده بود، مرگخوارا و محفلیا با تمام سرعت در طول راهروهای هتل دویدن.
میدویدن، میخوردن به در و دیوارا، رنگ و گچ دیوارا رو میریختن، همدیگه رو هم زیر دست و پا له میکردن.
مرگخوارا و محفلیا بعد از اینکه حسابی به هتل آسیب زدن و هرچی سر راهشون بود رو خرد کردن، وارد دوتا اتاق شدن.
محفلیا که به سختی از دامبلدور در طی مسیر پیدا کردن اتاق محافظت کرده بودن، به اتاقشون نگاه کردن...
یه اتاق تاریک، بدون پنجره، با فقط یک عدد تخت که فنرهاش هم در رفته بود.
در و دیوار اتاق هم نم زده بود و مشخص بود که مدت طولانی ایه ازش استفاده نشده.
دامبلدور با مقداری ناامیدی به محفلیا نگاه کرد.
- حداقل بهترین تلاشتون رو کردید فرزندان روشنایی. از همین نقطه شروع میکنیم به پخش کردن نیروی عشق.
مرگخوارا هم دقیقا همون لحظه وارد اتاقشون شدن. لرد از روی کول کراب پایین اومد و به اتاق که یه پنجره بزرگ داشت، در و دیوارش کاملا گچ کاری سفید داشتن و یه تخت با ملافه های سفید داشت نگاه کرد.
و بعد با چهره ای که هر لحظه از عصبانیت بیشتر قرمز میشد، گفت:
- یاران ما، این همه سفیدی هیچی... چرا صدای دامبلدور رو از دیوار سمت راستمون میشنویم؟
و مرگخوارا نتونستن موقعی که لرد سیاه به بلاتریکس دستور میداد که همه شونو مورد ضرب و شتم قرار بده، هیچ چیزی بگن یا حتی کاری بکنن...
دامبلدور با شنیدن سر و صدای مرگخوارا که داشتن سعی میکردن از کتک های بلاتریکس جا خالی بدن، سخنرانی سرشار از عشقش رو تموم کرد.
- فرزندانم، تا حالا بهتون گفتم شبا بیدار موندن به خاطر سر و صدا چقدر به میزان عشقمون اضافه میکنه؟
و محفلیا پوکرفیس وارانه به دامبلدور نگاه کردن!