هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)

همه چیز آماده بود تا خانواده ویزلی به یه سفر برن. ایده این سفر رو چارلی داده بود و به اعضای خانوادش گفته بود که یه چیز خارق العاده رو میخواد نشونشون بده. اونا برای این سفر باید لباس گرم تنشون میکردن و خیلی ضایع بود اگه کسی اونارو توی این هوای گرم تابستانی با ژاکت و کلاه میدید. ویزلیا آماده شدن و به سمت نقطه عبور حرکت کردن. نقطه عبور کمی اونطرف تر از خونه ویزلیا بالای یه تپه بود.

چارلی جلوتر از همه میرفت و بقیه پشت سرش بودن تا اینکه به بالای تپه رسیدن. نقطه عبور یه درخت بود. ویزلیا دور درخت جمع شدن.
چارلی گفت:
-خب لطفا چوبدستیاتونو در بیارید و به سمت درخت بگیرید و هروقت که گفتم سر چوبدستیاتون رو به تنه درخت بزنید.

همه چوبدستیاشونو درآوردن و به سمت درخت گرفتن. آرتور رو کرد به چارلی و گفت:
-خب پسرم ما آماده ایم. من که نمی تونم صبر کنم. میخوام ببینم اون چیز خارق العاده چیه.

چارلی کمی مکث کرد. چشماشو بست و بعد گفت:
-حالا.

چوبدستیاشون رو به تنه درخت زدن و بعد همشون غیب شدن. ملت ویزلی که دفعه اولشون نبود از نقطه عبور استفاده می کنن خیلی آروم و بدون دردسر روی یخ های قطب شمال ظاهر شدن. آرتور با دیدن منظره یخ زده و سفید پوش قطب لبخندی زد و گفت:
-منو ببین. چقدر قشنگ و سرده. واقعا جای باحالیه. خب این خارق العادس اما چارلی نگو که اون چیز خارق العاده همینه.

چارلی لبخندی زد و گفت:
-نه پدر. اینجا محلیه که اون توش زندگی میکنه.

آرتور نگاهی به چارلی انداخت و گفت:
-محل زندگیش؟ اون یه موجود زندس؟

چارلی نگاهی به دور اطراف انداخت و گفت:
-چرا می پرسید؟ دنبالم بیاید تا بهتون نشونش بدم.

ویزلیا به هم دیگه با تعجب نگاه کردن و پشت سر چارلی به راهشون ادامه دادن. مدتی توی اون سرما راه رفتن. خرس های قطبی و شیرهای دریایی رو دیدن تا اینکه بالاخره به یه غار یخی رسیدن. هیچ موجودی تا چند متری اون غار نبود. جلوی غار ایستادن و به داخلش نگاه کردن. تا جایی که چشم کار میکرد تاریکی بود. رون چوبدستیشو کشید و گفت:
-اینجا خیلی تاریکه. لوموس ماکسیما.

چارلی فریاد زد:
-نه!

چارلی زمانی گفت نه که نور از چوبدستی رون خارج و به داخل غار پرتاب شده بود. چارلی بهت زده به داخل غار نگاه می کرد که رون پرسید:
-خب مگه چی میشه اگه داخل غارو روشن کنیم؟

چارلی که ترس وجودشو برداشته بود، با شنیدن صدایی از داخل غار مثل نعره یک موجود غول پیکر رو کرد به خونوادشو گفت:
-سریع برید یه جا قایم شید.

ویزلیا به سرعت رفتن پشت صخره های یخی پنهان شدن. با هر قدم اون موجود زمین میلرزید. کم کم از غار اومد بیرون و نعره ی بلندی کشید. رون نگاهی به اون موجود انداخت و به پدرش گفت:
-وای پدر! اون یه خار دمه ایسلندیه. ولی چجوری اومده اینجا؟

رون میخواست سوالشو ادامه بده که یه دفعه اژدها دمشو با نهایت قدرت کوبید وسط صخره و باعث شد یخ ها ترک بخورن و بشکنن. مالی فریاد زد:
-چارلی یه کاری بکن.

چارلی کمی فکر کرد و بعد دستشو کرد تو جیبش. تعدادی دانه درشت گل زنبق بد بو رو از جیبش درآورد و نشون اژدها داد. اژدها آروم گرفت و به چارلی خیره شد. چارلی آروم آروم نزدیک اژدها شد و با خودش زمزمه کرد:
-آفرین اژدهای خوب. آروم باش و به من نگاه کن. به دونه های این گل نگاه کنید. میوه مورد علاقت رو آوردم. خب بیا پایین. پایین تر. ترتر. آفرین اژدهای خوب. حالا فقط کافیه که سوارت بشم اونوقت مال منی.

چارلی اینو گفت و بعد خیلی آروم سوار اژدها شد. چارلی به بقیه ویزلیا اشاره کرد که وارد غار بشن. ویزلیا توی یه صف آروم و بی سر صدا وارد غار شدن و با صحنه ای مواجه شدن که با دیدنش چشماشون داشت میزد بیرون. صحنه رو به روی ویزلیا یه کوه از طلا و جواهرات بود. میشد گفت گنج پیدا کردن. فرد گفت:
-وای پسر اینجا رو باش چقدر طلا. میشه باهاش یه زندگی درست حسابی راه انداخت.

رون که خیره به جواهرات نگاه میکرد گفت:
-یعنی میشه همه این جواهرات مال ما باشه؟

آرتور رو کرد به بقیه ویزلیا و گفت:
-خب زیادی دلتونو به این طلاها خوش نکنید. همشونو نمیتونیم ببریم. فقط یکمشو.

ویزلیا با شنیدن این حرف وا رفتن. کیف هاشونو تا جایی که می تونستن پر از طلا و جواهر کردن. مالی رو کرد به آرتور و گفت:
-با این همه طلا میخوای چیکار کنی؟

آرتور کمی فکر کرد و جواب داد:
-درست نمیدونم. ولی شاید یه خونه بخریم و یا حتی وسایل مورد نیاز بچه ها برای ادامه تحصیلشون رو بگیریم. رون به یه جارو احتیاج داره تا بتونه تو مسابقات کوییدیچ شرکت کنه. بهترینشو.

ویزلیا از غار بیرون اومدن. چارلی رو دیدن که هنوز سوار اژدهاست. چارلی رو کرد به بقیه و گفت:
-شما به سمت نقطه عبور برید و برای برگشتن همون کاری رو بکنید که موقع اومدن انجام دادیم. من باید این اژدها رو به مرکز تحقیقات ببرم. به نظرم خوب با هم رفیق شدیم. خب بعدا میبینمتون.

چارلی خداحافظی کرد و رفت. ویزلیا هم به سمت نقطه عبور رفتن و به خونه برگشتن و زندگی جدیدی رو با طلاهایی که پیدا کرده بودن ساختن.


2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)

از اون جایی که کار های پیوز غیر قابل پیش بینیه، لیسا تورپین هم تبدیل به یکی از قربانیان دام هاش شده. وقتی که لیسا توی دفترش نشسته بود و داشت نمرات دانش آموزان رو میداد، پیوز خیلی آروم و بی سر و صدا وارد دفتر لیسا شد و رفت زیر میزش. پیوز آتیشی زیر پاشنه کفشای لیسا راه انداخت که لیسا به هیچ طریقی نتونست اون آتیش رو خاموش کنه. پس مجبور شد کفش هاش رو در بیاره تا خودش گرفتار آتیش نشه. بعد از اون قضیه لیسا کلا قهر بود. نه تنها با پیوز بلکه کلا قهر بود. حتی به کفش هاش هم بعد از اینکه پودر شد گفت قهرم. دلیل اینکار پیوز هم کاملا مشخصه. از اون به بعد پیوز جای لیسا رو توی کلاس گرفت.


3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

کفش های لیسا تورپین ویژگی های زیادی داره. ازش میشه استفاده های زیادی کرد. برای مثال، میشه ازش به عنوان وسیله ای برای رفتن رو مخ دیگران، به عنوان چکش برای زدن میخ به دیوار، برای کشتن جادوگرای سیاه بدون استفاده از چوبدستی، برای ادب کردن دانش آموزانی که به درس گوش نمیدن و برای موارد دیگر استفاده کرد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)

هوا بارونی بود و آرتور توی خانه ویزلیا نشسته بود و چاییش رو میخورد. مالی و بچه هاش برای اینکه به چارلی سر بزنن به یک سفر رفته بودن و آرتور به خاطر مشغله کاریش نتونسته بود همراهیشون کنه. آرتور که دید فضای خونه، فضای حوصله سر بریه، تصمیم گرفت یه سر بره بیرون و یه هوایی بخوره. مخصوصا اینکه بارون حالشو بهتر می کرد.

از خونه اومد بیرون و به سمت علفزارها رفت و خواست که از هوای بارونی لذت ببره. بارون حس آزادی و رهایی خاصی بهش میداد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. هوا هنوز روشن بود ولی کم کم تاریکی داشت بر روشنایی هوا غلبه می کرد. لبخند روی لب داشت و از هوا لذت میبرد.

آرتور چشماشو بست و آغوششو برای بارون باز کرد. سرشو به سمت بالا گرفت و همچنان لبخند به لب داشت. شاید بارون کمکش میکرد تا تحمل دوری خونوادش براش آسون بشه. چشماش رو باز کرد و به رو به روش نگاه کرد. علفزاری که با وزش باد هنر رقص خودشون رو نشون میدادن منظره زیبایی رو ایجاد کرده بود.

باز هم به دورو برش نگاهی انداخت. لحظه ای برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. از خونه دور شده بود و فاصله چندانی با رودخونه و جنگل نداشت. دو دل شد که برگرده یا باز هم از هوای بارونی لذت ببره. نگاهی به خونه و نگاهی به آسمون انداخت. چشماشو بست. هنوز هم حس پرواز و آزادی تو وجودش پرسه میزد. تصمیم خودشو گرفت. خواست باز هم زیر بارون قدم بزنه. نگاهی به آب رودخونه انداخت که قطره های بارون روش بالا و پایین میپریدن.

نگاهی به جنگل رو به روش انداخت. زیبا بود. اما یه لحظه حس کرد که چیزی از توی جنگل رد شد. با دقت بیشتری به جنگل نگاه کرد. اما اینبار چیزی ندید.

تصمیم گرفت برگرده به خونه. از بین علفزارها حرکت کرد. حس کرد که هوا سردتر شده و باد داره شدیدتر میشه.
چوبدستیشو بیرون آورد. نمیدونست چی در انتظارشه. فقط سعی میکرد از اونجا دور شه. آرتور حس کرد که نمیتونه درست نفس بکشه. برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. دو تا دیوانه ساز پشت سرش بودن و خیلی نزدیک شده بودن. آرتور چوبدستیشو سمتشون گرفت و فریاد زد:
-اکسپکتو پاترونوم.

افسون به یکیشون خورد و فرار کرد. اما دیوانه ساز دوم نزدیکتر شد و بوسه خودشو به شادی آرتور زد. بدن آرتور شل شد اما چوبدستیشو ننداخت. چوبدستیشو بالا آورد و افسون رو بخاطر آورد. افسونی که در دوران جوونیش کشف کرده بود.
آماده شد و گفت:
-سکبوس سمپرا.

دیوانه ساز بی حرکت موند. انگار که دهنش بسته شده بود و نمیتونست با بوسش باقی شادی آرتور رو ببلعه. تاثیری که این افسون روی دیوانه ساز می گذاشت به این شکل بود که دیوانه ساز برای مدتی سر جای خودش خشکش میزد و تا آخرین لحظه زندگیش نمی تونست دیگه به کسی بوسه بزنه و شادیشو ببلعه. آرتور خودشو جمع و جور کرد و گفت:
-هرگز با یک ویزلی در نیافت.

و سپس به راهش ادامه داد و به خانه ویزلیا برگشت. بدون اینکه به دیوانه ساز آسیب دیگه ای بزنه. چون برای یک دیوانه ساز هیچ آسیبی بدتر از این افسون نیست.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
تیم مینروا مک گوناگل و آرتور ویزلی

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید.

ملت دانش آموز هرکدوم هم تیمی خودشون رو پیدا کردن. آرتور عین تسترال وایساده بودو نگاه می کرد تا اینکه دید یکی دیگه هم مثل خودش عین تسترال وایساده داره جمعیت رو نگاه میکنه.
رفت جلو و گفت:
-مینروا نظرت چیه ما هم گروه بشیم؟

مینروا یکم به آرتور نگاه کرد و گفت:
-هرچند از ویزلی جماعت خوشم نمیاد ولی دیگه کسی نمونده. مجبوریم با هم بریم شکار خون آشام.

آرتور خوشحال از اینکه یه هم گروهی پیدا کرده رفت سمت میز. نگاهی به زمان برگردان انداخت. مینروا رو به روش وایساد و آرتور یه قسمت از زنجیر زمان برگردان رو گرفت و مینروا هم قسمت دیگه شو.
بقیه دانش آموزا هم همین کارو کردن.

همه آماده بودن که آرسینوس چوبدستیشو کشید و گرفت سمت بچه ها و گفت:
-دانش آموزان... آماده... برید.

آرسینوس چوبدستیشو یه دور چرخوند و یه دفعه همه جا غیب شد. طبق معمول آرتور با دماغ اومد رو زمین و ظاهر شد. از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-اینجا دیگه کدوم گورستونیه؟

هوا تاریک بود و مه آلود. هیچ جا رو نمیشد درست دید. آرتور تو فاز فیلمای ترسناک بود که پاش گیر کرد به یه چیزیو خورد زمین. مینروا رو کرد به آرتور و گفت:
-مواظب باش شست پات نره تو چشت.
-بی تربیت.😐

نگاه کرد تا ببینه چی بود که پاش گیر کرد بهش. یکم که دقت کرد، دید سنگ قبر بود. رو کرد به مینروا و گفت:
-تا به حال شب رفتی قبرستون؟

مینروا وحشت زده گفت:
-معلومه که نه. هیچ وقتم دلم نمیخواد این کارو بکنم.
-باید بگم که تو اینکارو کردی.
-نگو که تو قبرستونیم.
-تو قبرستونیم.

مینروا بدون معطلی یه جیغ بلند کشید که گوشای آرتور چسبید به سنگ قبر کناریش. رو کرد به مینروا و گفت:
-اگه جیغ بزنی میان میخورنمونا.

همون لحظه احساس کردن یه چیزی داره میاد سمتشون. چوبدستیشون رو گرفتن جلو و به اطراف نگاه میکردن. منتظر بودن که یکی از تو مه بزنه بیرون. همون لحظه صدایی از لابه لای مه اومد که می گفت:
-شما جادوگرا و ساحره های لعنتی رو زنده نخواهم گذاشت. وقتش رسیده تا خونتون رو سر بکشم.

که یه دفعه یه نفر با دوتا دندون نیش که انگار تسترال گازش گرفته بود، دهن یه پا گاراژ، حمله کرد سمتشون. آرتور اومد افسون بیهوش کننده رو بزنه که یه دفعه مینروا گفت:
-ریداکتو.

زد خون آشام رو پوکوند و دست آرتور خالی موند از شکارش. رو کرد به مینروا و گفت:
-میشه بعدی رو من بزنم.

لبخندی زد و گفت:
-هرکی زودتر افسونو اجرا کنه.

خلاصه آرتور با همون قیافه پوکرش راه افتاد تا بتونه راه خروجو پیدا کنه. همینطور که می گشتن رسیدن به مرده شور خونه. به نظر میومد کسی داخلش باشه چون صدای حرف زدن میومد. حرفایی که اینجا نگم بهتره. بی تربیتا. اونا خون آشام بودنو پشت سر جادوگرا داشتن حرفای بی ادبیاتی میزدن. درو باز کردن و آروم رفتن داخل.آرتور به مینروا گفت:
-با شمارش من دخلشونو میاریم. یک دو س...

سه رو نگفته بود که دیدن دو نفر پشت سرشون ظاهر شدن. دوتا خون آشام. یکیشون که خیلی قیافه داغونی هم داشت خنده ای کرد و گفت:
-به به ببینید چی داریم اینجا. دوتا بچه جادوگر فضول که دلشون میخواد به جمع ما اضافه بشن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!

چوبدستیمو بیرون کشیدم و با خوندن یه ورد یه دسته گل بیوتیفول درست کردم. کت و شلوار مشکی به تنم داشتم که یه پیرهن سفید زیر کتم پوشیده بودم.

همه کارا رو ردیف کرده بودم تا بهترین مراسم رو براش برگزار کنم. با خودم گفتم:
-امشب باید یکی از بهترین شبای زندگیش باشه.

تالار آماده بود. اما تنها یک مشکل وجود داشت. کشیشی که برای مراسم در نظر گرفته شده بود، یک ماگل زاده بود و جادوگر نبود. من و خونوادم با این موضوع مشکلی نداشتیم. ترس ما از این بود که شاید در بین مهمونا، کسایی باشن که ماگل ها و مشنگ ها رو قبول نداشته باشن. در ضمن ما نباید به هیچ وجه نشون میدادیم که جادوگریم. چون اگه کشیش این رو متوجه میشد، مطمئنا یا فرار می کرد یا سکته رو میزد.

شاید از خودتون بپرسید که چرا کشیش یه ماگل زاده بود و یک کشیش هم نوع خودمون رو برای این مراسم انتخاب نکردم؟
در جواب باید بگم که متاسفانه هیچ یک از کشیش های هم نوع در خواست بنده رو برای برگزاری مراسم نپذیرفتن. دلایلی هم که آوردن این بود که جای دیگه ای قراره مراسمی رو برگزار کنن یا که اصلا وقت ندارن.

این مراسم، مراسم ازدواج هری و دخترم جینی بود و من باید برای مراسم ازدواج فرزندام سنگ تموم بزارم و تمام سعیمو کردم تا بهترین تالار، بهترین غذاها و در کل بهترین مراسم اجرا بشه.

آغاز مراسم، تالار عروسی

مهمونا یکی یکی می اومدن. منتظر کشیش بودم تا خودشو برسونه. توی کارت های دعوت به همه ی مهمونا، این پیغامو رسونده بودم که کشیش یه ماگله، پس لطفا جادوی خودتون رو آشکار نکنید که البته بعضی از مهمونا یکم غرولند کردن.

همه مهمونا اومدن و بعد از مدتی کشیش هم رسید. به کشیش خوش آمد گفتم و ازش به خاطر اینکه درخواست منو برای برگزاری این مراسم قبول کرده بود، تشکر کردم.

نگران بودم که یه وقت کسی ما رو لو نده. ترس داشتم از اینکه یه وقت یکی از مهمونا به سمت کشیش هجوم ببره و ما لو بریم.

درمورد ماگل ها هر کس نظر خودش رو داره و با این مسئله به شکلی خاص کنار میان. تصمیم گرفتم برای جلوگیری از اینکه کسی ما رو لو بده بین مهمونا برم و به حرفاشون گوش بدم تا اگر کسی مخالفت داشت، آرومش کنم.

روی یکی از صندلی ها پشت به یک میز نشستم. داشتن درمورد کشیش بحث میکردن:
-به نظرم آرتور کار جالبی کرد که یه کشیش ماگل رو برای برگزاری مراسم انتخاب کرد.
-ولی به نظرم کار مضخرفی بود. هر لحظه امکان داره لو بریم.

رومو برگردوندم سمتشون و گفتم:
-اگر شما خراب کاری نکنید لو نمیریم.

ساکت شد و هیچی نگفت. خیالم تا حدودی راحت شده بود. اما با این حال بین باقی مهمونا هم رفتم. حرفی ازشون نشنیدم و همین موضوع خیالمو بیشتر راحت کرد.

مراسم آغاز شد. همه چیز خوب پیش رفت. دقیقا همونطور که می خواستم. دخترم جینی و پسرام رو میدیدم که شادی سراسر وجودشون رو احاطه کرده بود. همه چیز عالی پیش رفت. کشیش بعد از برگزاری مراسم پیش من اومد و گفت:
-امیدوارم زوج خوبی برای هم باشن و سال ها به شادی در کنار هم زندگی کنن.

ازش تشکر کردم و همراهیش کردم تا از تالار بره. اون روز شاد ترین روز زندگیم بود و همه چیز به اون خوبی پیش رفت که انتظارشو داشتم.
اگرچه که فهمیدم بعضی از جادوگرا در مقابل جاذبه ماگل ها به شدت کورن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
نقل قول:
آرتور ویزلی

جواب شمارو توی پیام شخصی دادم نکنه ارسال نشده؟
الان دوباره ارسال میکنم!


پیام شخصی دومتون هم ارسال نشد.
ممنون میشم همینجا جواب بدید.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
سلام پروفسور تورپین.
شما توی نقد رول من و امتیازدهی تو کلاس موجودات گفتید که رولم نا مفهوم بوده. ممنون میشم توضیح بدید که کجای رولم مورد داشته.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱:۴۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
آرتور بروسلی وار بدون اینکه در بزنه وارد کلاس معجون سازی میشه و به سمت هکتور میره و تکلیفشو میزاره روی میزو بدون هیچ حرفی از کلاس خارج میشه.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱:۴۵ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
لرد-دورسلی از این حرف رودولف عصبانی شد و میخواست بزنه شتکش کنه که یهو آرتور که از خنده، اشک از چشماش اومده بود رو کرد به لرد-دورسلی و گفت:
-ببخشید جناب دورسلی! من یکی از طرفداران پروپا قرص وسایل مشنگیم. میشه یه سوال ازتون بپرسم؟

لرد-دورسلی با بی میلی جواب داد:
-وقت مارو تلف نکنید با این سوالا... یعنی منظورم اینه که بفرمایید بگید سوالتونو!
-ببخشید مدتهاست که این سوال ذهن منو درگیر کرده. دقیقا کاربرد یک اردک پلاستیکی چیه؟

لرد-دورسلی که جواب سوال آرتور رو نمیدونست و از طرفی هم اگر جواب نمیداد لو میرفت که دورسلی نیست، نگاهی به وسایل خونش انداخت و صداشو صاف کرد و گفت:
-خب... راستش... ام... چیزه... سوال بهتر از این نبود بپرسی؟

آرتور یکی از ابروهاشو داد بالا و نگاهی به جمع انداخت و گفت:
-جواب این سوال برام مهمتر از بقیه سوالاست.

لرد-دورسلی که دید اوضاع خیته نگاهی به رودولف-دادلی کرد و گفت:
-خب پسرم به این سوال شما جواب میده. اون با این چیزا سرو کار داره و خوب میدونه کاربردشون چیه.

رودولف-دادلی چشاش چارتا شد و گفت:
-من... راستش خب اردک پلاستیکی درواقع یه وسیله سرگرمیه برا بچه ها.

آرتور که چشاشو به دهن رودولف-دادلی دوخته بود گفت:
-منظورت از وسیله سرگرمی همون اسباب بازیه؟

رودولف-دادلی به نشانه تایید سر تکون داد. دامبلدور که دید آرتور ول کن نیست و مطمئنا میخواد سوالات دیگه ای هم بپرسه به سمت یکی از مبل ها رفت و روش نشست و گفت:
-خب دوستان نظرتون چیه بشینیم و کمی چای میل کنیم؟ یا حتی نوشیدنی های مشنگی. من که خیلی دلم میخواد نوشیدنی مشنگی رو امتحان کنم. اینجوری میتونیم بیشتر درباره ی عشق ورزیدن جادوگرا و مشنگ ها به یک دیگر صحبت کنیم که مطمئنم گفت و گوی جالبی خواهیم داشت.

هاگرید به سمت یکی از مبل ها هجوم برد و پرید روش و گفت:
-موافقم. به نظرم نوشیدنی های مشنگی فوق العادن. من چندبار تا حالا طعم و مزشونو امتحان کردم.

با پرش هاگرید روی مبل که در واقع یه مرگ خوار بود، آه و ناله داشت ازش بلند میشد که لرد-دورسلی دویید سمت مبل و با لگد زد تو پایه مبل تا ساکت بشه.
هکتور-خانم دورسلی که میدونست اگه لرد-دورسلی قبول کنه باید براشون نوشیدنی درست کنه، فکری به سرش زد تا معجون مخصوص خودش رو به خورد محفلیا بده و قبل از اینکه لرد-دورسلی دهن باز کنه برا حرف زدن گفت:
-مطمئنم از معجون... نه یعنی نوشیدنی های من خوشتون میاد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: بهترین عضو تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
آنجلینا جانسون


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: بهترین نویسنده‌ در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
مون


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.