وقتی صدای قدم های بلند و قدرتمندش درست مثل یک اژدهای خفته راهرو های خالی و غرق در سکوت مهتاب را به لرزه در آورد،چرخش و چین و شکن شنل سیاه و بلندش اوج و فرود امواج کدر و پر شکوه دریاچه سیاه را تداعی میکرد،طوریکه هر لحظه انتظار داشتی دستی سفید رنگ و نحیف از میان شنل تو را به زیر بکشد!مو های صاف و براقش که دور صورتش قاب عکس سیاه رنگی درست کرده بود روی چهره اش سایه انداخته بود و گونه های لاغرش را برجسته تر و بینی عقابی اش را شکسته تر نشان میداد...نگاه آبی ماه به شیشه ها میخورد و شاهزاده دورگه،بی هدف و ناامیدانه در میان پچ پچ های دیوانه واری که با خود میگفت زمین را زیر گام هایش میگرفت... صدای آهسته اش درون راهرو های خالی و مرده می پیچید...کاملا از خود غافل شده بود... و کلماتی نامفهوم و بی معنا بدون ترتیب خاصی بر لبانش جاری میشد...کلماتی رویا گونه که از خاطرات یک صخره ی بدون موج برمی خاست... خاطراتی دور که چنان مبهم می نمود انگار هرگز وجود نداشت و چنان دور بود که انگار به تاریخ پیوسته بود...
_دارم چهره ش رو فراموش میکنم! لی لی من... دارم فراموشت میکنم!
صدای نعره ی آسمان شنیده شد و بعد قطران باران با التماس به شیشه ها کوبیده شدند... قطراتی که نادیده گرفته شده بودند... به همه جا کوبانده می شدند ، می شکستند و آتش می گرفتند... اما فرو نمی ریختند... قطراتی که هر یک برای خود به نوعی یک "شاهزاده" بودند که بدون اسب سفید مانده بود... شاهزاده ای که حالا دیگر هرگز به زندگی بر نمیگشت...
در اولین کلاسی را که توی دست و پایش بود باز کرد و داخل رفت... دلش نمیخواست وقتی صدای باران پژواک شد و تابلو هایی را که در آرامش آسوده بودند از رویا های بی انتهایشان بیدار کرد،پرسه زنان دیده شود... به در کلاس تکیه داد... و برای اولین بار فضای کلاس را بر انداز کرد... قفسه های خالی و خاک گرفته میزبان تار عنکبوت هایی شده بودند که سال ها بود عنکبوت نداشتند... و شیشه های خالی معجون هایی که مدتها پیش دور ریخته شده بودند زیر باریکه نوری که از پنجره ی کوچک نزدیک سقف داخل می آمد برق میزدند... پنجره ای که تقریبا به اندازه یک کف دست بود... نگاه لرزانش روی نیمکت ها لغزید...و دیوار ها را در بر گرفت... و سپس روی ملافه سفیدی متوقف شد که با احتیاط و دقت روی جسمی ناشناس کشیده شده بود... گویی میخواست از جسم حفاظت کند... یا پنهانش کند!
وقتی اولین قدم را به سمت ملافه ی سفید رنگ و شبح مانند برداشت میدانست چه چیز در انتظارش است... و از همان قدم اول خود را برای صد ها دختر مو قرمز که از توی تکه های شکسته ی آینه به او لبخند میزدند آماده کرده بود.
روند تسریع سرعت قدم هایش بسرعت شدت گرفت و کسری از لحظات نگذشته بود که به آینه رسید...چشمانش را بست و دستانش آهسته روی سطح خنک و صاف ملافه به حرکت در آمد... و با حرکت سریعی شبیه شعبده باز ها ملافه را پایین کشید... چشمانش هنوز بسته بود...و تنها هدفش از نگاه به وحشتناک ترین "آرزو نما" ی جهان از یاد نبردن چهره ی تنها کسی بود که در زندگی به او دل بسته بود ...
وقتی آهسته چشمانش را باز کرد،به این فکر میکرد که زندگی اش چقدر مثل یک شمع شده بود! یا باید با یک فوت همه چیز را از یاد میبرد و یا باید تا وقتی که با خودش کنار می آمد و فوت میکرد می سوخت و خاکستر میشد... و تصویری که جلوی چشمان براق و تیره اش که مدتها بود برق مروارید مانند همیشگی را از دست داده بودند شکل گرفت،مرد جوان مقابل آینه را چنان بر افروخت که حالا دیگر هرگز خاموش شدنی بنظر نمیرسید...
با چشمان اشکبارش که حالا دوباره برق میزد،به تصویر خودش خیره شد که فرشته ی مو قرمز را تنگ در آغوش کشیده بود...و حالت آسوده ی صورت دخترک و لبخندی که چهره اش را مزین کرده بود آرامشی عجیب را منتقل میکرد...
حالا دوباره چشمانش برق میزدند... اما این با درخششی که قبلا در چشمانش وجود داشت فرق میکرد... آن درخشش قدیمی متعلق به گلوله های مرواریدی نبود که از چشمانش می چکید...
چشمانش روی فرشته ی زیبایی ثابت شد که با چهره ی بی نقص و نیازش هر چشمی را خیره میکرد و لبخند آسمانی اش هر کسی را به لبخند وا میداشت...
چشمان دخترک آسوده بسته بود و چهره اش از آرامشی وصف ناپذیر پر شده بود... این آرامش کمی... عجیب نبود؟ کمی برای یک ... روح زیاد نبود؟
آرزوی بزرگی که پیش رویش می دید با تمام آرزو هایی که تابحال از آنها شنیده بود فرق میکرد... این آرزو برای او آشنا بود... دخترک مو قرمز را در آغوش کشیده بود تا از سقوطش جلوگیری کند و چشمان دخترک بسته بود...لبخند آسوده ای میزد که نشان میداد...
"روحش جای دیگری ست..."
قبلا در این آرزو حضور نداشت؟! داشت... مطمئن بود... و این چیزی نبود که دوست داشته باشد دو بار تکرارش کند...
آهسته خم شد ... و انگشتان باریکش به ملافه ی سفید رنگ چنگ زد...
ملافه را آهسته بلند کرد و دوباره آنرا روی آینه انداخت...
گاهی بهتر بود آرزو هایش بر آورده نشوند... !
در اتاق آهسته پشت سرش بسته شد و صدای قیژ قیژ در سالن طنین انداخت... باید به یاد می داشت با فیلچ درباره روغن زدن به در ها صحبت کند!
باریکه ای از نور زرد رنگ مشعل ها از بین در داخل اتاق تابید و با بسته شدن در،همه چیز دوباره در سکوت و تاریکی غرق شد.
شما هم بد نیست بیشتر با اینتر دوست باشید!
تایید شد.سال اولیا از این طرف!