هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۳:۳۶ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴
خودشه!

دارم سعی میکنم مثل دفعه قبل ناگهانی درخواست نقد ندم،بدتر شد ظاهرا


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۳:۳۰ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴
آرسینوس،که با لبخندی بسیار جیگر به محفلی های خوش گذشته خیره شده بود،با رضایت کامل به سر و صورت خونی میهمانانش خیره شد و خودکارش را با فواصل زمانی منظم به کف دستش کوبید؛و در حالیکه با هر جیغ طومار های حساس به احساس خوش گذشتگی،یک خط کوچک سرخ رنگ با خودکار روی دستش رسم میکرد،با صدایی که بسیار جیگر شده بود خندید:

-خب... حالا جهت صرف میان وعده و رفع خستگی میرین به مک بلک یا تور نجینی سواری رو ترجیح میدین؟!

و در حالیکه با لبخندی در شان نام خانوادگی اش به ساحره های خونین و مالین نگاه میکرد با ذوقی عجیب تقریبا نعره زد :

-تور لیدر تون هم رودولفه!

و اینگونه بود که کسی اهمیت نداد چه غذایی در این رستوران کذایی سرو میشود،و همگی مثل جماعتی که سالها در جوار بیابان های کالاهاری زیسته باشند،به سمتی که آرسینوس از نوع جگر نشان داده بود هجوم بردند.

آخرین باری که با آرسینوس صحبت کردم،به من گفت که اگر یک بار دیگر "جیگر" خطاب شود هر یک از پا های مرا به یک وزنه خواهد بست و مرا در "آتلانتیک اوشن" رها خواهد کرد.

نتیجه میگیریم من یک هشت پا هستم.

رستوران مک بلک،رستوران کوچکی با در های نم گرفته از جنس چوب آبنوس و آغشته به بوی نوشابه های گاز دار مخلوط با خون،رستوران مخوفی بود که دور میز های گردش بجای صندلی بشکه هایی چیده شده بودند ، و موسیقی مخوفی فضای رستوران را که با نور های ضعیف سبز رنگ روشن شده بود مخوف تر میکرد.

محفلی های خوش گذشته،تقریبا روی صندلی-بشکه ها مستقر شده بودند که ناگهان در با لگدی باز شد... و نور شدید بیرون فضای تاریک داخل رستوران را روشن کرد و پرتو های نور به داخل تابید...

موزیک متن...

پسری جوان از میان پرتو هایی که از اطرافش می تابیدند مشخص بود... که با چنان جسارتی-

-ببین این دیالوگات دیگه دارن خیلی مزخرف میشنا؟
-چرا اصرار داری همه جا خودتو وارد کنی؟!
-اصلا کی به تو گفت بیای؟
-مرتیکه هیز!
-ورودم خز شد!
-حداقل اگه امتیاز ورود هاش مال خودش بود یه چیزی!
-دفعه دیگه من اینجا پسر جوان ببینم قهر میکنم دیگه هم نمیام!

خیل عظیم اعتراضات،با صدای ناله ی جوان بدبخت که از آن ببعد احتمالا به هیچ جا وارد نمیشد،شکسته شد:

-آه، تو فکر می‌کنی که می‌توانی یک کورلئونه را فریب دهی؟ زود باش، نترس. حرف بزن، تو فکر می‌کنی که من خواهرم را _ ببخشید... این مال یه جا دیگه بود. میگفتم... خانوما آقایون یه دقه اگه منو نزنین توضیح میدم! بنده صندوق امانات شهر بازی هستم!

صدای پچ پچ هایی که به هوا بلند شده بود با صدای سرشار از اعتماد بنفس مرد جوان شکسته شد:یالا... امانات رو میز!

صدای کسی از میان جمعیت شنیده شد:ام... یعنی الان شما صندوقی؟!

-نه من الان فندقم.

ریگولوس بلک؛مرتیکه ی ورود تکراری خود تزریق کننده ی خود وسط انداز خاک انداز،همان طور که میان میز ها راه میرفت و امانات (!) را جمع آوری میکرد با این جمله ی کوتاه جمعیت را به سکوت دعوت کرد.

صدای اعتراضات جماعت درون رستوران که هر از گاهی از حالت پچ پچ به فریاد تبدیل میشد و بعد دوباره به سمت پچ پچ حرکت میکرد،چند ثانیه یک بار با دیالوگ هایی از این دست شکسته میشد:

-امانات بیزحمت!
-نه من چیزی ندارم همراهم!
-بچلونمت اماناتت بریزن پایین ازت؟!

-امانات یالا امانات!
-حالا من بخوام اماناتمو دست خودم نگه دارم _
-نه خانم اصلا این حرفو نزنین این مجموعه تفریحی در قبال یک تار مو که گم بشه مسئولیت داره! شما برای چی دارین به اون اسکلت زل میزنین؟! بله.آدمه. امانات تحویل نداد،منم مامور بودم و معذور.

-آی امان امان امانات!بدو بدو!
-ام ببخشید یه سوال.. .شما دزدی الان ینی؟!
-نه عزیزم من صندوقم.

در همان حال یکی از کارکنان مجموعه "تفریحی" با یکی از طومار های خوش گذشتگی شناس،دم در ایستاد و تا بناگوش لبخند زد،و به سوالات نپرسیده پاسخ گفت:بعد از اینکه امانات رو تحویل این مرتیکه ی امین دادین،میتونین بیاین اینجا و این زیر رو امضا کنین تا همه بدونن هنگام تحویل امانات چقدر بهتون خوش گذشته!

و حرفش با صدای ریگولوس که یک محفلی را از پاهایش گرفته و تکان تکان می داد تا کاملا از هر گونه امانتی پاک شود،تایید شد:کاملا درسته!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۴ ۱۳:۰۵:۲۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
اگه من اون جانب بودم حتما قبول میکردم


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۳:۳۴ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
و برای لحظه ای تمام قصر بزرگ ریدل ها با صدای زنگ از جا پرید... صدای زنگی که این روز ها هیچ کس انتظارش را نداشت...
چه کسی میتوانست باشد؟! ماموران وزارتخانه بو برده بودند؟!
فک و فامیل های جن های ازاد بدنبال حمایتگرشان شورش کرده بودند؟!
یکی از جن های آزاد که رفته بود نان بخرد برگشته؟!
در حقیقت قلعه بطرز وحشتناکی در ترس و وحشتی غلیظ فرو رفته بود... همه میدانستند در صورت آسیب دیدن این بازرس چه بلایی سرشان خواهد آمد،هم از طرف لرد و هم از طرف وزارت سحر و جادو!و حالا وظیفه لاپوشانی کردن گند زده شده، این وظیفه ی بزرگ بر شانه های هکتور بود که این بار در زمینه معجون ها دست از پا دراز تر مانده بود.
جنی که به مراتب دماغو تر از جن مرحوم بود،به سمت در راه افتاد و دست های نحیفش به سختی در های بزرگ و چوبی را گشود...
این ناشناس که بود؟! این سوالی بود که برای یک لحظه در ذهن تمام حضار پیچید.
پسرک بلند قد و خوش سیما که سرش را بالا گرفته با چنان جسارتی به دنیای پشت در های قلعه خیره شده بود که انگار تمام عمرش را اینجا زندگی کرده است...

-وایستا... این که شبیه ورود های هکتور شد؟!
-ورودت خیلی چرت بود داداش!
-بچه ژیگول!
-نمکیــــه؟!

ورود باشکوه پسرک با صدای جن های آزاد شکسته شد. و پسرک بدون توجه به دیالوگ هایی که پشت سر هم به سمتش روانه میشدند گویی خودش از قبل قصد داشت ورودش را به فلسفه واصل کند زانو زد تا قدش با جن برابر شود... و نیشش را تا بناگوش باز کرد :

-چه تو نازی عمـــــــــــــــوووو! عمــــــــــویی به عمو سلام کن؟! عمـــوووووو!

و در حالی که هنگام گفتن همان کلمه ی کذایی لب های غنچه شده اش را وسط سالن پهن کرده بود،با نگاه های مرگخوارانی مواجه شد که چنان منزجر بودند انگار به ریگولوس بلک خیره شده اند...

سریع خودش را جمع کرد:امـــ... بله بله ... بنده داشتم رد میشدم،یعنی داشتم طلا کاری های روی ستون های وزارتخونه رو می تراشیدم،که شنیدم یه ضعیفه ی دماغ عملی به نامزدش که میخورد الدنگ باشه گفت که شنیده که دختر دایی ترشیده ش به پسر عموی دست کجش گفته که مادرش کنار برادر گرد دندون اژدهایی ش نشسته بوده داشته با تلفن حرف میزده یهو از بیرون صدا اومده که همسایه مطلقه شون داشته با زنای غیبت کن محل میگفتن که -

صدای تمامی مرگخواران با هم بالا رفت و دیالوگ طولانی و یک نفسش را قطع کرد:تهش چی شد؟

و پسرک نفس نفس زنان جمله اش را با اصرار تمام کرد:روی دیوار دسشویی عمومی آدرس اینجا رو نوشتن گفتن که خوش میگذره.امکان لایک نبود اما کامنت زیاد خورده بود.

برای لحظه ای تمام قلعه در بهت و حیرت فرو رفت ... و بعد با صدای هکتور شکسته شد:

-وایستا... تو گفتی چیکاره ای؟!

پسرک نیشش را تا بناگوش باز کرد و دندان هایش را که درست مثل بینی اش بر خلاف انتظار سفید و مرتب بودند به نمایش گذاشت:

-دزدم داداش،دزدم.سفارشات مجالس،خنچه عقــــد پذیرفته میشود.

برقی درون چشمان هکتور درخشید... گویی بالاخره پرتو امیدی تابیده شده بود. بسرعت خودش را به پسرک رساند و او را کنار کشید... و با عجله ای که با کمی خشم نامحسوس حاکی از لو رفتن فرمول ورود های داغونش مخلوط شده بود پچ پچ کرد:

-ببین... میدونی کجا اومدی؟!
-چرا باس بدونم داداش؟! میگفتم... سفارشات_
-اینجا مقر لرد سیاهه.

و پسرک با خونسردی تمام نیشش را تا بناگوش باز کرد:واقن؟!

-و من بهت اعتماد نمیکنم تا تمام اطلاعات رو یهویی بذارم کف دستت.
-واقن؟!
-میخوام امشب برام یه چیزیو بدزدی... وقتی همه خوابن یه چیزیو بدزدی و برام بیاری. همین. بعد با هم تسویه حساب میکنیم.
-واقن؟!
-تو چرا همش میگی واقن؟!
-شرمنده داداش سیستمم این قسمتو اتصالی داره. از اول بریم؟!
-خدا لعنتت کنه.از اول بریم.

-... و من بهت اعتماد نمیکنم تا تمام اطلاعات رو یهویی بذارم کف دستت.
-اطلاعات نمیخوام...تهش چی گیرم میاد؟!
-میخوام امشب برام یه چیزیو بدزدی... وقتی همه خوابن یه چیزیو بدزدی و برام بیاری. همین. بعد با هم تسویه حساب میکنیم.
-و اون چیز چیه؟!
-یه چیز مثل یه... جن آزاد.
-واقن؟!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
ایشون هستن جسارتا :pashmak:


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
شهر به آتش کشیده شده بود و صدای پرواز ارواح ملتی که سرگرم بازی های برره ای جان می سپردند فضایی معنوی به منطقه جنگ زده و نابود شده بخشیده بود... صدای کسی در دور دست ها فضای معنوی چهارشنبه سوری را معنوی تر میکرد:سب...زی...!سب!زی...!
نور نارنجی رنگ آتش روی زمین پهن شده بود و سوسو میزد،و صدای تلق تولوق برخورد قاشق معجون سازی به کله ی لودو از دور دست ها سمفونی پیچ در پیچ و تو در تویی درست مثل پنیر چدار ساخته بود... از حق نگذریم لرد هم کتف های همه فن حریفی داشت!
یکنواختی رنگ زرد و مرده ی آتش که گوله گوله روی زمین پراکنده شده بود، با سایه ی هیکل باریک و بلندی شکسته میشد که دست هایش را توی جیب هایش فرو کرده و همانند حاج عبد الله پیش می آمد... اگر کمی جلو تر می آمدی و مسیر سایه را روی زمین دنبال میکردی،با پسر جوانی مواجه میشدی که مو های مشکی رنگ و موج دارش را پشت سرش جمع کرده بود و با چشم هایی که مثل ارزق شامی درشت و براق بودند به آتش خیره شده بود که تصویرش درون مردمک چشمانش خود نمایی میکرد...
_ببخشید راوی... ارزق شامی یعنی چی؟
_کارت نباشه برادر شما راهتو برو.
پسرک که سنش به دهه سوم نمی رسید و قد بلند و هیکل باریکش باعث میشد قد بلند و هیکل باریکی داشته باشد،بی هدف پرسه میزد و به صدای ترق توروق آتشی گوش فرا داده بود که همین الان یک نصف شلوار درونش از دست داده بود... در حالیکه شنلش را مثل دامن اسکاتلندی دور کمرش گره زده بود و چهره ای "رودولف پسند" پیدا کرده بود،به آخرین خروجش از خانه ی اربابی گریمولد فکر کرد... زمانیکه تمام قلعه در سوگ اربابی نشسته بود که تنها بازمانده ی خاندان اصیل و باستانی بلک محسوب میشد...زمانیکه مارشی شبیه مارش مرگ درون قلعه طنین می انداخت و صدای فریاد زجر آلود مادرش بر فراز همه ی این ها پژواک میشد:
_گمشو بیرون پسره ی الدنگ... فکر کردی من میشینم نگاه کنم سرمایه م رو بالا بکشی؟ گم شو بی-رون-مرتیکه ی-دزد-برو-گم-شو!
و همان موقع افکارش با صدای هیاهوی افرادی که صدایشان این بار اصلا آشنا نمی نمود قطع شد... سرش بی اختیار به سمت صدا برگشت...
و در نگاه اول با ترکیبی از گوجه،تخم مرغ و بقایای لنگه کفش های مرحومین حادثه مواجه شد که دو دست از میان شان افراشته شده و یک بسته پشمک حاج عبد الله را که از یک فرسخی میشد شناخت،در آسمان به پرواز در آورده بود... و جماعتی که انگار به کنسرت مجید خراطها رفته باشند،شاد و خندان در اطراف کپه ی گوجه شادمانی میکردند و چنان ذوقی کرده بودند که انگار "به سلامت خانواده اندیشیده اند"...
برای یک دزد آنهم از نوع تینیجر،دو دست که یک بسته را آنگونه شل و ول به سمت آسمان رها کرده باشند از بهترین طعمه ها بود!
برای لحظه ای دامن اسکاتلندی در هوا به پرواز در آمد و لحظه ای بعد،ریگولوس بلک، گرگ سیاه،با یک پرش درست همانند رقاص های باله -
_راوی؟ نمردیم رقاصم شدیم!
_شما یه دقیقه میتونی خفه شی تا من تموم کنم؟
از میان مرگخواران رد شد...پشمک حاج عبد الله را که بیشتر از همه به گردن لودو حق داشت،از توی دستان لرد قاپ زد و با تمام سرعت شروع به دویدن کرد...
و درست زمانی که داشت کم کم احساس "پشمک دار" بودن میکرد بود که دو دست قدرتمند از پشت به دامن اسکاتلندی (اوه اوه) چنگ زد و او را نگه داشت...
_وایسا وایسا وایسا!
برگشت ... و در چشمان کسی که مچ دستش را محکم گرفته بود زل زد... و صدایش را شنید:ولش کن!
پوزخند زد:حتما دو بار... این بار اول... دستمو ول کن بار دوم رو هم بت بگم.
_ولش... کن!
دستش را باز کرد و بسته پشمک توی دست طرف مقابلش افتاد... و پوزخند زد: خب بابا یه جور صداشو الن دلونی میکنه انگار منه!
صدای مردی را در پس زمینه شنید:ارباب اون سعی داشت غنیمت مون رو بدزده!
و صدای مردی که پس کله اش فرو رفته بود را شنید که با چشمان چپ شده لبخند زد:چپ چپ چپ چپ راست راست راست...!
وایستا... ارباب؟! باید خودش را از این مخمصه نجات می داد... هر طور که شده بود... ارباب؟! احتمالا شوخی شوخی جدی شده بود!
چشمانش را درشت کرد و گربه شرک طوری، به کپه گوجه خیار که بنظر میرسید ارباب باشد خیره شد:آه ای ارباب بالاخره پیداتون کردم من میخوام با شما همسفر بشم آه چقدر خوشتیپ شده اید ارباب!
حس کرد که کپه گوجه خیار برای لحظه ای به خوشتیپی خودش در این وضعیت خیره شد و بعد صدای بیروح و سردی را شنید:بذارین بیاد ...
نفس راحتی که کشید در سایه لبخند ابلهانه اش گم شد... دستش بعد از اینکه بی هدفانه به سمت جایی که قبلا جیب شلوارش بود و حالا جایش با چین دامن اسکاتلندی پر شده بود رفت،به سمت یقه بلوزش رفت و با لبخندی شبیه فانوس کدویی،یک ملاقه را بیرون کشید...
_ملاقه؟! چرا ملاقه ؟!
_خدایا ...
_وردنه بود!
... و یک وردنه را بیرون کشید ...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۲:۰۳ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۴
اسم و نام فامیل: ( در صورت تمایل): سارا . ش =)))

جنسیت ( در صورت تمایل ): سارا اسم پسره نه ؟ -_-

سن( درصورت تمایل) : پونزده سال و بیست و شیش روز :D

شهر محل تولد ( در صورت تمایل): پایــــطخـــط

محل زندگی ( در صورت تمایل): پایــــ-این بار تخـــــت =))

شغل ( در صورت تمایل ): من تنها شغلم هیچ کاری نکردنه :|

تحصیلات ( در صورت تمایل):اول دبیرستانم :))

نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه( ضروری):والا یکی از دوستام بهم پیشنهاد داد :)) ینی پیشنهاد که نه، کتاب رو گرفت،کرد تو حلقم :))
خیلی دوسش دارم :d

علاقه های شخصی خودتون ( در صورت تمایل):علاقه شدیدی به سلاح های سرد دارم :| پیانو،شب های بی ستاره،اسلیترین،مرگخواران،یه عده آدما ، یه عده چیزا :))

کتاب هایی که مطالعه کردید ( چند مورد رو ذکر کنید):همه کتابای فانتزی رو خوندم بجز اراگون و پندراگون و نغمه آتش و یخ :d


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۲۷ جمعه ۷ فروردین ۱۳۹۴
عرضم به حضورتون که... یک دوست عضیذی بودن که نقش گرفتن و بعدش الان مدت خیلی زیادیه که فعالیت نکردن... ینی تو ایفای نقش بعد از گرفتن نقش فعالیتی نکردن...
ایشونو میخوام بنده :))))))
نام : ریگولوس آرکچروس بلک
سن: از هیجده سال که بیشتر نشدیم که -____-
تاریخ تولد: 1/3/1961
جنس: مرد
سال : فارغ التحصیل شد رف باو -_-
رنگ چشم:مشکی
گروه : اسلیترین
مو : مشکی و براق مجعد یکم بلند -_- بچه ژیگول ایش :|
ظاهر کلی : قد بلند،هیکل باریک و پوست رنگ پریده و یخی ، بینی صاف و کشیده،و چشم هاشم کلا برای صورتش بزرگن :| (بچه خوشگل -___- ایش -_-)
کویدیچ : جستجوگر اسلیترین
چوب جادو : دوازده ممیز نود و نه اینچ که میشه سی و سه سانت، یاس کبود و ریسه قلب اژدها
علاقه ها: اسلیترین،مرگخواران،کریچر =)) اربابـــــــ ، پیانو، انواع خنجر و اسلحه های پرتابی،کروشیو :d
توانمندیها :
تقریبا ضعیف توی نبرد تن به تن،و در عوض نشونه گیری و پرتاب خنجر بی نقص
لازم به ذکره که صدای نافذی دارن ایشون،که باعث میشه معمولا برنده ی مذاکرات باشن :d

جسارتا عزیز درسته!
تایید شد!
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۷ ۱۰:۱۰:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
امـــ... سلام کلاه... به من یکی خودتم باید کمک کنی...
خب من ... اول از همه متنفرم که درباره خودم حرف بزنم
خب این برای شروع خوب بود... بگو که بود
ام... کسی هستم که اعتماد بنفس بالایی درباره کار هایی که انجام میدم دارم و این اعتماد بنفس درباره قیافه م به صفر میرسه گرچه دوستام میگن چندان هم وحشتناک نیس =))... تقریبا مطمئنم کارم خعلی درسته و از هیچ کس هم درباره ش نظر نمیخوام اما اگر بطور اتفاقی به گوشم برسه حرف مردم برام خیلی مهمه...
بین چهار گروه،اسلیترین رو از همه بیشتر دوست دارم و مطمئنم که توی اسلیترین باید بیفتم... تابحال به اینکه جایی بغیر از اسلیترین باشم فکر نکردم...
آدم احساساتی ای هستم اما هرگز بروز نمیدم و خیلی خیلی کم گریه میکنم... دوستای زیادی ندارم و خیلیا ازم متنفرن اما اونایی که دوستم دارن رو همه کار براشون میکنم... و این تعداد ته تهش سه نفرن...بیشتر تصمیمات زندگیم رو از روی احساسات گرفتم نه منطق و قوی ترین احساسی که توی خودم پیدا میکنم خشم و نفرته...بنظر خودم دوست خوبی هستم...
به عشق اعتقاد ندارم... :pashmak: عشق فقط عشق مادر به فرزند و عشق بنده به خدا...
حس رهبری قدرتمندی دارم و میخوام اول باشم...
به اصالت اهمیت فوق العاده زیادی میدم و بنظرم مشنگ ها و مشنگ زاده ها باید از جامعه جادوگری با نهایت بی رحمی پاک بشن چون اصالت آبرو رو به همراه داره... عاشق خاندان بلکم...
و با دختر عموی مادر ریگولوس بلک که بنیان گذار سنت گردن زنی جن های خونگی بود بسیـــــــــــــــــــار موافقم...
البته این رو دوست دارم...
بازیگر خیلی خیلی خوبیم...
قدرت ، غرور، افتخار و بلند پروازی برام از مهم ترین چیزاست...
و به خودم افتخار میکنم که این ویژگی ها رو بگی نگی دارم...
فکر نمیکنم مهربون باشم... حداقل نه با خودم...با یه عده فقط بخاطر منافعم دوستم...
بلند پرواز هستم اما شجاع نه...
زیرک هستم اما باهوش نه...
و از اونجا که انتخاب خودم رو هم در نظر میگیری ... اسلیترین دیه عهـــ... :)))

فکر کنم فهمیده باشی که وقتی شروع کنم دیگه توانایی تموم کردن رو ندارم... =))))

یکی نیست به من بگه خفه شم؟ =))

همین بود...
اسلیترین مارو بوگو ما بریم...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
وقتی صدای قدم های بلند و قدرتمندش درست مثل یک اژدهای خفته راهرو های خالی و غرق در سکوت مهتاب را به لرزه در آورد،چرخش و چین و شکن شنل سیاه و بلندش اوج و فرود امواج کدر و پر شکوه دریاچه سیاه را تداعی میکرد،طوریکه هر لحظه انتظار داشتی دستی سفید رنگ و نحیف از میان شنل تو را به زیر بکشد!مو های صاف و براقش که دور صورتش قاب عکس سیاه رنگی درست کرده بود روی چهره اش سایه انداخته بود و گونه های لاغرش را برجسته تر و بینی عقابی اش را شکسته تر نشان میداد...نگاه آبی ماه به شیشه ها میخورد و شاهزاده دورگه،بی هدف و ناامیدانه در میان پچ پچ های دیوانه واری که با خود میگفت زمین را زیر گام هایش میگرفت... صدای آهسته اش درون راهرو های خالی و مرده می پیچید...کاملا از خود غافل شده بود... و کلماتی نامفهوم و بی معنا بدون ترتیب خاصی بر لبانش جاری میشد...کلماتی رویا گونه که از خاطرات یک صخره ی بدون موج برمی خاست... خاطراتی دور که چنان مبهم می نمود انگار هرگز وجود نداشت و چنان دور بود که انگار به تاریخ پیوسته بود...
_دارم چهره ش رو فراموش میکنم! لی لی من... دارم فراموشت میکنم!
صدای نعره ی آسمان شنیده شد و بعد قطران باران با التماس به شیشه ها کوبیده شدند... قطراتی که نادیده گرفته شده بودند... به همه جا کوبانده می شدند ، می شکستند و آتش می گرفتند... اما فرو نمی ریختند... قطراتی که هر یک برای خود به نوعی یک "شاهزاده" بودند که بدون اسب سفید مانده بود... شاهزاده ای که حالا دیگر هرگز به زندگی بر نمیگشت...
در اولین کلاسی را که توی دست و پایش بود باز کرد و داخل رفت... دلش نمیخواست وقتی صدای باران پژواک شد و تابلو هایی را که در آرامش آسوده بودند از رویا های بی انتهایشان بیدار کرد،پرسه زنان دیده شود... به در کلاس تکیه داد... و برای اولین بار فضای کلاس را بر انداز کرد... قفسه های خالی و خاک گرفته میزبان تار عنکبوت هایی شده بودند که سال ها بود عنکبوت نداشتند... و شیشه های خالی معجون هایی که مدتها پیش دور ریخته شده بودند زیر باریکه نوری که از پنجره ی کوچک نزدیک سقف داخل می آمد برق میزدند... پنجره ای که تقریبا به اندازه یک کف دست بود... نگاه لرزانش روی نیمکت ها لغزید...و دیوار ها را در بر گرفت... و سپس روی ملافه سفیدی متوقف شد که با احتیاط و دقت روی جسمی ناشناس کشیده شده بود... گویی میخواست از جسم حفاظت کند... یا پنهانش کند!
وقتی اولین قدم را به سمت ملافه ی سفید رنگ و شبح مانند برداشت میدانست چه چیز در انتظارش است... و از همان قدم اول خود را برای صد ها دختر مو قرمز که از توی تکه های شکسته ی آینه به او لبخند میزدند آماده کرده بود.
روند تسریع سرعت قدم هایش بسرعت شدت گرفت و کسری از لحظات نگذشته بود که به آینه رسید...چشمانش را بست و دستانش آهسته روی سطح خنک و صاف ملافه به حرکت در آمد... و با حرکت سریعی شبیه شعبده باز ها ملافه را پایین کشید... چشمانش هنوز بسته بود...و تنها هدفش از نگاه به وحشتناک ترین "آرزو نما" ی جهان از یاد نبردن چهره ی تنها کسی بود که در زندگی به او دل بسته بود ...
وقتی آهسته چشمانش را باز کرد،به این فکر میکرد که زندگی اش چقدر مثل یک شمع شده بود! یا باید با یک فوت همه چیز را از یاد میبرد و یا باید تا وقتی که با خودش کنار می آمد و فوت میکرد می سوخت و خاکستر میشد... و تصویری که جلوی چشمان براق و تیره اش که مدتها بود برق مروارید مانند همیشگی را از دست داده بودند شکل گرفت،مرد جوان مقابل آینه را چنان بر افروخت که حالا دیگر هرگز خاموش شدنی بنظر نمیرسید...
با چشمان اشکبارش که حالا دوباره برق میزد،به تصویر خودش خیره شد که فرشته ی مو قرمز را تنگ در آغوش کشیده بود...و حالت آسوده ی صورت دخترک و لبخندی که چهره اش را مزین کرده بود آرامشی عجیب را منتقل میکرد...
حالا دوباره چشمانش برق میزدند... اما این با درخششی که قبلا در چشمانش وجود داشت فرق میکرد... آن درخشش قدیمی متعلق به گلوله های مرواریدی نبود که از چشمانش می چکید...
چشمانش روی فرشته ی زیبایی ثابت شد که با چهره ی بی نقص و نیازش هر چشمی را خیره میکرد و لبخند آسمانی اش هر کسی را به لبخند وا میداشت...
چشمان دخترک آسوده بسته بود و چهره اش از آرامشی وصف ناپذیر پر شده بود... این آرامش کمی... عجیب نبود؟ کمی برای یک ... روح زیاد نبود؟
آرزوی بزرگی که پیش رویش می دید با تمام آرزو هایی که تابحال از آنها شنیده بود فرق میکرد... این آرزو برای او آشنا بود... دخترک مو قرمز را در آغوش کشیده بود تا از سقوطش جلوگیری کند و چشمان دخترک بسته بود...لبخند آسوده ای میزد که نشان میداد...
"روحش جای دیگری ست..."
قبلا در این آرزو حضور نداشت؟! داشت... مطمئن بود... و این چیزی نبود که دوست داشته باشد دو بار تکرارش کند...
آهسته خم شد ... و انگشتان باریکش به ملافه ی سفید رنگ چنگ زد...
ملافه را آهسته بلند کرد و دوباره آنرا روی آینه انداخت...
گاهی بهتر بود آرزو هایش بر آورده نشوند... !
در اتاق آهسته پشت سرش بسته شد و صدای قیژ قیژ در سالن طنین انداخت... باید به یاد می داشت با فیلچ درباره روغن زدن به در ها صحبت کند!
باریکه ای از نور زرد رنگ مشعل ها از بین در داخل اتاق تابید و با بسته شدن در،همه چیز دوباره در سکوت و تاریکی غرق شد.

شما هم بد نیست بیشتر با اینتر دوست باشید!
تایید شد.سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۶ ۲۰:۰۲:۲۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.