هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: جادو رو به خاطر خودش مي خواي يا به خاطر هري ؟
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
بخاطر خودش. چون اگه هری هم نبود، دوست داشتم که جادو داشته باشم. مگه جادو همش بستگی به هری داره؟


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
استرس،تمام بدنم را فرا گرفته بود. اما خودم هم نمی دانستم چرا. من فقط،یه بازیکن ذخیره بودم. دستانم به شدت عرق کرده بود. هنوز به میدان نرفته بودیم اما در راهرویی بودیم که بازیکن ها وارد می شدند. بچه های هافل خیلی خوشحال بودند و اگر هم نگران بازی بودند، بروز نمی دادند که کسی اعتماد به نفسش از بین نرود.

در عوض، بچه های ریونکلاو، به شدت عصبانی بودند و سر یکدیگر فریاد می کشیدند. آنها خیلی نگران بودند به طوری که یک نفر از ریونی ها وسط سالن نشسته بود و از جایش بلند نمی شد. اصلا پلک هم نمی زد. اگر هم پلک می زد، تیک عصبی بود. من به بچه ها، افتخار می کردم. دورا به طرف من آمد و دستان من را گرفت.

- چرا اینقدر نگرانی ماتیلدا؟ چیزی نیست.

- دورا، چطوری اینقدر به خودتون امیدوارید؟

-هر وقت امیدوار باشی و فکر کنی که برنده میشی، حتما این اتفاق میفته. اما بازم می گم، نگرانیی وجود نداره.

- ممنون دورا. حالم بهتر شد.

او به من لبخندی زد و از اینجا دور شد. هافلی ها به شدت مهربان بودند. سعی کردم همونطوری که دورا گفت، باشم اما اصلا نمی توانستم. من هیچوقت به خودم امیدوار نبودم که الان باشم. به طرف لیندا و تانکس که گوشه ای نشسته بودند و می خندیدند، رفتم.

- شما اصلا نگران نیستین؟

- نه ماتیلدا. برای چی باشیم؟ ما فقط بازیکن ذخیره ایم و قراره که تشویق کنیم.

- خوبه که بیخیالید. ببخشید که مزاحمتون شدم.

سریع رویم را برگرداندم و به طرف جای اولم برگشتم. کمی آرام تر از قبل شده بودم. به آذرخشم که به دیوار تکیه داده بودمش،نگاهی کردم. هر وقت او را می دیدم، حالم به شدت بد میشد و این دفعه هم مثل دفعه های قبل، همچین اتفاقی افتاده بود. من کمی از ارتفاع می ترسیدم اما به خاطر آبرو وکمی غرور، به کسی، درباره ی این موضوع نگفته بودم. ناگهان صدایی از بلند گو بلند شد:

- همه ی مسابقه دهنده ها به صف شن. ذخیره ها هم بعد معرفی بقیه به کنار زمین بروند.

من به گفته ی آن خانم، روی زمین نشستم و منتظر صف بستن و معرفی شدن بقیه شدم . لیندا و تانکس هنوز با خود حرف می زدند و می خندیدند . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. من به بازیکن های اصلی و بعد به رز کاپیتان که داشت حرف میزد خیره شدم.

- بچه ها اصلا نگران نباشین. سر بازی هم هول نشین و توپ رو به حریف، پاس ندین. یه بار دیگه پستاتونو میگم: دورا جستجوگر، خودم کاپیتان و حمله، آدر دفاع، آملیا حتما حمله، گیبن دفاع و در آخر دروازبان، رز. خب حالا به ترتیب پست، صف ببندین.

بقیه به ترتیب پست، صف بستن. ریونکلاوی ها هم صف بسته بودند اما نه به مرتبی ما. هنوز هم کمی غرغر می کردند، اما آنها هم ریلکس، سر جای خود ، ایستاده بودند.چه هافلی، چه ریونی، جارو هایشان را در کنار خود قرار دادند.

بالاخره در باز شد. زنگ به صدا در آمد و بقیه پرواز کنان، روی جاروهایشان، به طرف زمین حرکت کردند. بعد معرفی همه، من و لیندا و تانکس به طرف نیمکت راه افتادیم. البته لیندا و تانکس، با جاروهایشان و پرواز کنان به طرف نیمکت رفتند اما من پیاده رفتم. پیاده روی، چربی ها را آب می کند. به نیمکت رسیدم و آنجا با استرس نشستم.

به بازی نگاه می کردم. دورا یا بقیه ی تیم، آنقدر خوب بازی می کردند که من هیچوقت به پای آنها نمی رسیدم.در دقیقه ی پنج،ما گل زدیم اما انگار صد سال گذشته بود. دورا به سرعت به دنبال توپ طلایی بود و ریونکلاوی به او تنه می زد و درست پشت او بود. و در نهایت... دورابه شدت از جارویش پرت شد و محکم با زمین پرتاب کرد.

- دوراااااا!!

- مواظب باش دورا.

-موندم کی می خواد به جای اون به بازی بره.

داور در سوت خود دمید و بازی را متوقف کرد. همه ی پزشک ها،بلانکارد به دست به طرف دورا دویدند. رز به پایین آمد و به بقیه ی پزشک ها،کمک کرد. بالاخره دورا با بلانکارد و تعداد زیادی پزشک، دور و برش، به کنار زمین و پیش ما آمدند. رز گفت:

-ماتیلدا آماده شو که بیای تو زمین.

- من؟ عمرا لیندا و تانکسم هستـ...

- اما اونا پستشون مثل تو، جستجوگر نیست.

- اما من نمی تونــ...

- الان موقع بحث نیست. بدو.

- ازت متنفرم رز!

سریع به طرف نیمکت ها حرکت کردم. پستکش های مخصوص کوییدیچ را برداشتم. وقتی آنها را به دستانم، می کردم، مثل رز، دست هایم ویبره میزد. اما نه از خوشحالی، بلکه برای استرس. به جارویم نگاهی انداختم. حالا دیگر وقت این بود که با او به طور جدی، بازی کنم. جارو را به سرعت برداشتم. لحظه ای مکث کردم ولی بعد به سرعت به طرف زمین، پرواز کردم.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
هوا بسیار دلپذیر بود. پرنده ها بالای سر من پرواز می کردند و جیک جیک های بلندی سر می دادند. حیاط هاگوارتز بسیار شلوغ بود به طوری که جایی برای دویدن وجود نداشت. به همه طرف که نگاه می کردم، بیشتر اسلایترینی ها را می دیدم، اما نمی دانستم دلیل زیاد بودن آنها در حیاط چه بود.

بسیار بخاطر درس امروز خسته بودم . پس جایی در گوشه ی حیاط پیدا کردم و با خستگی فراوان، نشستم. هیچکس از هافلی ها را در اطراف خود ندیدم. بعد چند دقیقه نشستن، تصمیم به برگشتن به تالار هافل گرفتم. کتاب های حجیم درس های خسته کننده را دوباره در دستانم جای دادم. از جایم برخاستم. قدم اول را برداشتم که ناگهان کسی با سرعت به من برخورد کرد و باعث بهم خوردن تعادل هر دویمان شد و بالاخره، محکم بر روی زمین افتادیم.

- جلو پاتو ببین!

- مگه تو سوسکی که باید با دقت به جلوم نگاه کنم؟

- به جای این حرف های اضافی، حداقل می تونی به جای معذرت خواهی، منو از زمین بلند کنی!
وقتی حرف می زدم‌، اصلا به شخص نامحترم نگاه نمی کردم. چمن ها را از روی صورتم کنار زدم تا بتونم او را ببینم. باور نمی کردم. او سوارو بود. سوارو کارتیک.

او کراوات اسلایترین نزده بود، واین باعث بد تیپ شدن او شده بود. ظاهر بهم ریخته ای داشت.موهایش را اصلاشانه نزده بود و کل موهای او روی صورتش بود.او با خود، زیر لبی ،زمزمه کرد. او بالاخره از جایش بلند شد و به من خیره شد ولبخندی زد.

- یه اسلایترینی، هیچوقت غرور خودشو زیر پا نمی ذاره و به کسی غیر از هم گروهیش، هیچ کمکی نمی کنه.

من همینطوری به او خیره شده بودم و هیچ حرفی نمی زدم. او چطور جرأت می کرد؟ اصلا به من اهمیت نداد . او خودش را به یه راه دیگه زد که انگار اتفاقی نیفتاده و اینجا را ترک کرد. و من هم با صدای بلند به او گفتم:
- خیلی مغروری.
حتی راه رفتن او هم مثل نجینی بود! معمولا سال اولی ها اینقدر مغرور نبودند. حتی اگه هم اسلایترینی باشند.

بدون کمک او از جایم برخاستم. هیچکس حتی به افتادن ما توجه نکرد. بیشتر دانش آموزان هاگوارتز، کارشان مسخره کردن این و آن بود .اما حتی آنها هم توجهی به این مسئله نکردند.دوباره به سوارویی که در حال دویدن بود، نگاهی انداختم.

لباس های من به شدت خاکی و کثیف بود. به کرواتم، کلی گل چسبیده بود. یه لحظه تصمیم بر در آوردن آن کردم. اما ناگهان به یاد،نداشتن کروات سوارو بر گردنش افتادم. پس از تصمیم خود، صرف نظر کردم. نمی خواستم مثل سوارو باشم. با قدم هایی محکم و چهره ی عصبانی، به طرف تالار هافل راه افتادم.
💓💓💓💓
کلاس معجون سازی:

در حالی که با خشم به سوارو که دو صندلی جلوی من بود، نگاه می کردم، به حرف های پروفسور زلر هافلی خودمان، گوش می کردم. او متوجه ناراحتی من و گوش ندادن درس سر کلاس، شده بود، اما به روی خودش نمی آورد.

من چند دقیقه ای به نگاه کردن اسلایترینی، پرداختم. او پنهان، موشک درست می کرد. فکر می کرد که کسی نمی فهمد. اما کاملا موشک درست کردنش، واضح بود. زنگ به صدا در آمد و باعث شد که من از جایم بپرم. سریع به طرف سوارو حرکت کردم. او را به عقب کشاندم. صبر کردم که همه از کلاس بیرون بروند و شروع به حرف زدن کردم:

-معذرت بخواه!

- ببخشید؟

- گفتم معذرت بخواه.

- تو با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من معذرت می خوام سوسکی؟

- باید بخوای. اینقدرم منو سوسکی صدا نکن!

- تو دیوونه ای!

او من را هل داد و به طرف در رفت. من جلوی او را نگرفتم. چون او به هر حال به من گوش نمی داد. همینطوری در گوشه ی کلاس نشسته بودم. واقعا حوصله ی بلند شدن نداشتم. تصمیم گرفتم که بیخیال اون دیوونه بشم. و به درس های مسخرم برسم.
💔💔💔💔
من و بقیه هافلی ها در حیاط بزرگ هاگوارتز قدم می زدیم و درباره ی ترم حرف می زدیم. امروز مثل روز قبل، شلوغ نبود. هر وقت به حیاط پا می گذاشتم، یاد افتادن خود می افتم. و این فکر اعصاب من را خورد می کرد.

- کلاس من که خوبه. اینقدر غرغر نکنین. من که همیشه بهتون ارفاق کردم پس دیگه فازتون چیه؟

-رز! تو خوبی اما تو استاد یه درسی شدی که آدم اصلا حوصله گوش دادن نداره. مخصوصا که کار عملی هم داره.

- ماتیلدا، من به این کلاس علاقه دارم . جالبه. عملی که بهتر از ...

ناگهان صدایی باعث قطع شدن حرف رز زلر شد.من به اطراف نگاهی انداختم که ببینم منشع این صدای بلند مضحک از کجاست.
بالاخره به شخص رسیدم. او کسی غیر از سوارو نبود. او دوباره می خواست چه کند؟ او به سرعت همراه با دوستانش، به طرف ما هافلی ها می آمد.

- بچه ها! دوستان من! ببینید که من با یکی از دیوونه ترین هافلی چیکار می کنم.

- دوباره می خوای چی کار کنی سوارو ؟ دیگه لازم نیست معذرت بخوای سوارو. اون مسئله دیگه تموم شد.

- خانومو! فکر می کنه که می خوام بیام معذرت بخوام!

او خنده ی بلندی سر داد و به سرعت خود افزود. به طرف من آمد. هنوز هم مثل شیطان ها می خندید. او واقعا باید جزء اسلایترین می شد.جای دیگری به غیر از آن گروه، واسه ی او، وجود نداشت.
بالاخره به من رسید. دوستانش پشت او بودند و منتظر دعوا بودند. تانکس به سرعت به طرف من آمد اما سوارو او را به راحتی پس زد.

- نه نیمفادورا کوچولو، نباید وارد بحث ما بشی.

- منو نیفادورا صدا نکـ...

- گفتم که وارد نشو.

او تانکس را به طرف دیوار هل داد. او محکم به دیوار اثابت کرد و به زمین افتاد. سوارو در سه قدمی من بود. باز هم پوزخند ترسناکی زد.با اینکه یه سال اولی بود، ولی زور زیادی داشت. دوستانش او را به شدت تشویق می کردند. توجه بیشتری به طرف ما جلب شد.

- چطوری سوسکی؟

- حرف نزن. فقط گمشو.

- به همین زودیا نه!

او دستانش را در جیب خود فرو کرد. من هم فکر کردم که
می خواهد چوبدستی اش را بیرون آرد. پس توجه من به دست او معطوف شد. ولی به زودی متوجه اشتباهم شدم. من گیر یه کلک قدیمی افتادم. او از این فرصت حواس پرتی من استفاده کرد. او پایش را محکم به پای من زد و باعث افتادن من شد. من از درد فریاد بلندی سر دادم.

سوارو و دوستانش به من می خندیدند و من را مسخره می کردند. بر روی دستم خراش بزرگی ایجاد شد و کمی خون از صورتم به زمین چکید.لیندا به سرعت به سمت من آمد و سعی کرد که من را از جایم بلند کند. همه ی هافلی ها دور من جمع شدند.

- ماتیلدا، حالت خوبه؟ دستت خیلی بد خراشی...

- از دور من برین کنار.

- چی؟

- همینی که شنیدین. زود باشین.

همه ی هافلی ها با تردید،از دور من،کنار رفتن. خیلی خیلی عصبانی بودم. دستم را داخل جیبم بردم. دیگر هیچی برایم اهمیت نداشت حتی اگر هم من را از هاگوارتز اخراج کنند. چوبدستی ام را به طرف سوارو گرفتم.

- خودت خواستی سوارو. کیروشیما!

او پخش بر زمین شد. من هم لبخندی زدم.



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
۱- تو یه پست غیر رولی، با محدودیت حداقل پنج خط( یه پاراگراف) و کمتر از ده خط( دو پاراگراف) با این معجون چی کار می کنین در واقع وقتی که ویبره زدن رو یاد گرفتین، چه استفاده ای ازش میکنین؟ (۷ نمره)
۲- رز از کجا و چگونه هکتور ویبره زن عمده ای گیر آورد؟ (۳ نمره)


۱- ویبره زدن؟ چه سوال سختی پروفسور زلر. خب بعضی وقتا تو تالار هافل انقدر ویبره می زنم که هافلی ها فکر کنن زلزلست و از خواب پاشن ( در واقع اینکارو تو صبح زود موقع رفتن به کلاس به جای زدن به پشت هافلی ها و فحش دادن اونا به من،می کنم)
یا بعضی وقتا وقتی تو سالن غذا خوری هستیم. روی میز ویبره می زنم که همه ی غذا ها اول به من برسه و بخورم و بعد به بقیه بدم.


۲- رز رفت کوچه ی دیاگون که یه خورده موی اژدها، چند تا یخ و چند تا چشم قورباغه برای کلاس معجونش بگیره. به یه مغازه در اول کوچه رفت. می خواست به مغازه دار موارد مورد نیازش رو بگه . اما حرف های مغازه دار با یه مرد ، مانع حرف زدن او شد. اونا داشتن درباره ی شبیه سازی حرف می زدن. از اونجایی که بچه های کلاسش کم بودن، تصمیم گرفت که به مغازه دار یه چیز دیگر بگوید. رز به اون مرد گفت" من به تو یه معجونی می دم که همیشه شاداب و در حال ویبره زدن باشی و تو در عوض تو باید برای من از یه نفر شبیه سازی کنی" مرد مغازه دار بعد چند ثانیه تردید، پیشنهاد رز رو قبول کرد.
او گفت" باشه. یه تار مو از کسی که می خوای شبیه سازی بشه ، بیار.
رز قبول کرد و گفت" تازه چند تا چشم قورباغه، یه خورده موی اژدها و چند تا یخ هم می خوام
❤️❤️❤️❤️
رز به یکی از هم گروهی های هکتور، می گه که" برو یه تار مو از رو بالشتش بیار. لازم دارم . هر چی سریعتر بهتر."

هم گروهی هکتور بدون درنگ مو رو به رز داد. رز دوباره به اون مغازه برگشت و مو و معجون شادابی و ویبره رو به اون مرد داد.
مغازه دار گفت" الان آماده می شه." و از در مغازه خارج شد
چند دقیقه بعد، او معجون به دست اومد و گفت" اگه یه یخ تو معجون بریزی و یه گوشه بذاری، بعد چند دقیقه بیست تا شبیه ساز از معجون خارج میشن."
رز سریع اون معجونو گرفت و از در خارج شد.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
۱- ویژگی های خودتون اعم از ظاهریو باطنی رو در نظر بگیرین و بر اساس اون بگین اکه قرار بود جانور نما بشین، جانوری که بهش تبدیل می شدین چی بود. شکل و رنگ و سایز و هرچی از جانورتون لازم میدونین رو توصیف کنید( ۵ امتیاز)
۲- فرض کنین گروهی از مردم بی فرهنگ، شما رو با یه جانور واقعی اشتباه گرفتن و بهتون حمله می کنن. تصویری از خودتون در حالی که جانور نما هستین و حسابی لت و پار شدین رو بکشین! ( پنج امتیاز)



۱-خب من خیلی حسود و مهربونم. بیست چهار ساعت زندگیمو خوابم. اگه کسی منو در حین جانور نماییم، عصبانی کنه، ناخونمو تو گوشته اون شخص فرو می کنم. پس ترجیحا گربه می شدم. بهم هم می خوره. شکلم:" چشمای آبی، پشمالوی پشمالو، ترجیحا ماده، دمم همیشه بالا باشه، هم محلیام بهم میگن گنده بک ولی خیلی ریز نقشم. در حدی که فقط چهل سانتی مترم. هر وقت با حالت جانور نماییم راه میرم، به همه به زبون گربه ای تیکه می ندازم



۲- اینم از نقاشی گوگولیم:نقاشی


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
سلام پروفسور عزیز، میشه پستی که من توی تاپیک همانند یک سفید اصیل بنویسید نوشتم رو نقد کنین؟


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
چه لباسی بپوشم رز؟"

من همینطور که دنبال لباسی برای جشن هالووین می گشتم، این جمله رو پی در پی به رز می گفتم.اون کمد بسیار کوچیک بود. تا من بیام سرمو بلند کنم، می خوره به سقفش.او همینطوری روی صندلی نشسته بود و مستقیم به کار های من نگاه می کرد.

" یه کمکم بد نیست رز!"

رز بالاخره به خود اومد و گفت: والا خودمم نمی دونم چی بپوشم.
بعد چطوری به تو کمک کنم؟ببین بذار بگم چه لباسایی مونده. اردک، فرانکشتاین،گربه... تو گربه دوست داری ماتیلدا.

- اما این دلیل نمیشه که هر سال اون لباس بی خودو بپوشم!

رز خندید و گفت: یعنی تو هر سال لباس گربه می پوشیدی؟ به نظرت چه لباسی به من میاد؟

- اردک، تو رو بزرگ نشون میده، با لباس قورباغه هم می تونی قدرتتو به نمایش بذاری.

- یادم باشه دیگه از تو نظر نخوام! هنوز لباسی پیدا نکردی؟

- نه! چون هر چی لباس پیدا می کنم ، یادم میفته که آملیا اونو پوشیده. چه سال های قبل، چه الان!

- آملیا رو مده . هر چی لباس تو ویترین مغازه های دیاگون می بینه، می خواد.

من و رز خنده ای کردیم و ...

" بچه ها شما هنوز لباس پیدا نکردین؟ پنج دقیقه ی بعد مراسم شروع میشه"

آملیا اسکلتی، در حالی که با لباسش ور می رفت، به طرف ما اومد.

-نه آملیا. می بینم دوباره رو مدی!

- من همیشه ی عمرمو رو مد بودم. بدویین دیگه.

- ما تا مراسم لباسمونو پیدا نمی کنیم. شما ها بدون ما برین. ما وسط های مراسم میرسیم.

- مطمئنی؟

- کاملا. می تونی به ما اعتماد کنی.

آملیا نگاهی مشکوک به هر دومون انداخت و بعد چند ثانیه، از خوابگاه بیرون رفت.

رز گفت: چه فکری تو کله ی دیوونته؟ تو همینطوری همچین حرفی نمی زنی. چون تو طرفدار درجه یک جشنی.

من بر روی صندلی روبروش نشستم و گفتم: یه فکری دارم . خوب گوش،کن.
💙💙💙💙

تالار بسیار تاریک بود. اما من و رز از قصد تاریکش کردیم. پشت مبل قدیمی هافل قایم شدیم که بقیه بیان. همینطوری که با دستمال توالت هایی که دور خودمون پیچیده بودیم که شبیه مومیایی بشیم ، ور می رفتیم.با خودمون نقشه رو مرور می کردیم.

دست رز روی کلید روشن کردن برق های قرمز بود. کلی کدو تنبل کنار منو رز بود که با چاقو
به اونا شکل وحشتناکی داده بودیم مثل" چشمان از حدقه بیرون اومده( چند تا تخم مرغو تو جای چشم کدو تنبل،چسب زده بودیم) ، خنده ی شیطانی و از این جور چیزا. می خواستیم با اون کدو ها، بزنیم به سرو کله ی هافلی ها.

دست منم سس قرمز بود که وقتی وارد شدن، به سر وصورتشون بپاشم. فضا واقعا وحشتناک بود.

بالاخره رز خسته شد وسکوت ترسناک رو شکست: چرا نمیان؟ من...

صدای باز شدن و همهمه پشت در اومد که باعث قطع حرف رز شد. من و رز به هم لبخندی زدیم.

آملیا اولین نفر از در داخل شد.

- بچه ها؟ رز؟ ماتیلدا؟ چرا چراغا روشن نیست؟ چرا به جشن نیومدین دروغوها؟

لیندا از پشت آملیا گفت : شاید گرفتن خوابیدن . میاین بیدارشون کنیم؟

تانکس گفت: من که پایه ی پایه ام. چون یه بار ماتیلدا انقدر از قصد سر و صدا کرد که منو از خواب قشنگم بیدار کرد!

- و برای اینکار قراره که اول برقا رو روشن کنیم.

من به رز زیر لبی گفتم: آمده ای؟

- من از بچگیم آماده بودم.

رز به لیندا فرصت روشن کردن برق رو نداد و ضبط صوتی که صدای خودمون رو توش ضبط کرده بودیم رو روشن کرد. صدای هوهو توی ضبط در آورده بودیم که بقیه فکر کنن که روح اینجاست.ناگهان همه ی هافلی ها خشکشون زد.

رز ویزلی با صدای وحشتزده ای گفت: بچه ها این چه صداییه؟ همیشه از تالار همچین صدایی میومد؟

دورا گفت: بیخیال. صدای باده. نترس.

او این رو گفت و یه قدم جلوتر اومد. برای رز سر تکون دادم او منظورم رو فهمید و چراغ های قرمز رو روشن کرد. یه نخ به در بسته بودم که هروقت خواستم در رو ببندم. الان موقعش بود. پس در رو با صدای مهیبی بستم.

آملیا جیغ بلندی کشید. همه ی هافلی ها با صدای بسته شدن در،از جایشان پریدن و به سمت در برگشتن. همین موقع بود که باید سس می ریختم. وقتی کمی از جایم پاشدم، دیدم که دورا از همه عقب تره. پس اونم ترسیده بود.

سس قرمز رو اول ریختم روی آملیا تا قاطی کنه. بعد روی بقیه ریختم.

آملیا گفت: کی رو من سس ریخت؟ لیندا تویی؟

- به من چه. من رو خودمم سس هست.

آملیا تیک عصبی گرفت و همه رو با تلسکوپش زد. خیلی ترسیده بود.پوز خندی زدم و یه کدو تنبل به طرف اونا پرت کردم. رز پرتابش دقیقتر بود. چون یکی از کدو هاش روی سر تانکس فرود اومد که باعث شد او سکندری بخوره و بقیه همراش بیفتن . بالاخره چراغ رو روشن کردیم. سریع دوربینو برداشتم و از شون عکس گرفتم.

و گفتم: اینم از هالووین امسال.

آملیا به خود اومد و گفت: شما ها اینکارو کردین؟

به سرعت از جاش بلند شد و تلسکوپش رو آماده کرد. بقیه هم خودشون رو جمع و جور کردن و پاشدن.

آملیا با قیافه ی عصبانی گفت: می کشمتون.

آملیا و بقیه به طرف ما دویدن.

- رز فرار کن، بدبخت شدیم.

و منو رز از تالار بیرون رفتیم و بقیه دنبالمون اومدن.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
یه مقاله به شکل رول مینیویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علامتش چیه، چه طور تغییر شکل می دید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.


داشت خوابم می برد. ناگهان صدای تق تق مثل صدای راه رفتن به گوشم رسید. شاید یکی از بچه ها بود که داشت می رفت دستشویی. از اونجایی که خیلی خوابم نمی برد، رفتم ببینم کیه. یا شایدم وقتی از دستشویی بیرون اومد، بترسونمش.

پس از تخت نرمو گرمم پا شدم و به طرف تالار راه افتادم. خوابگاه خیلی تاریک بود. پس دستم رو روی دیوار گذاشتم که با اون به جلو برم. صدای خروپف آدر ، آرامش تعقیب رو بهم می زد. اصلا به تخت ها نگاه نکردم که ببینم کدوم خالیه. می خواستم خودم بفهمم.


بالاخره در چوبی تالارو پیدا کردم. دستم رو پایین تر از قد خودم آوردم که دستگیره رو حس کنم. پیداش کردم! دستگیره بسیار سرد بود. هافلپاف بخاطر هلگا همیشه گرم بود. اما این دستگیره ی اضافی و به درد نخور، همیشه سرد بود و نظم رو بهم می زد.

یکی با گرما و خوشحالی از خواب بلند میشه. تا بیاد بره بیرون، دستگیره رو لمس می کنه و بوممم. تموم خوشحالیش تبدیل به سردی و بی حالی میشه. باید یادم می موند که به هلگا بگم بیاد اینجا رو دست بزنه تا گرم بشه. دستگیره رو با آرامش باز کردم.

امیدوارم که آملیا نباشه. چون وقتی بترسونمش، با تلسکوپ نازنینش، می زنه تو کله ی قشنگم . پشت مبل قدیمی تالار قایم شدم. یه خورده سرم رو از مبل بالاتر آوردم. برق دستشویی روشن نبود! پس یه هافلی اینجا غیر از دستشویی کردن، چی کار می تونست بکنه؟

ناگهان از گوشه ی چشمم ، در وسط تالار، پیکری قد بلند، مو فرفری مشکی... صبر کن، من برای چی گفتم مشکی؟ تو اون تاریکی حتی نورم سیاه دیده میشد. من فقط تا نیم تنه ی او رو می تونستم ببینم. پس کفشاش رو ندیدم. خب اهمیتیم نداشت.

چرا وسط تالار ایستاده بود و کاری نمی کرد؟ ناگهان پیکر سیاه، شروع به حرکت کرد. به آرامی صداش کردم اما جوابی نشنیدم. کی بود؟ رز مثلا؟ قایمکی می ره چند تا چیز برای کلاسش جمع می کنه؟ نه. با اون رزی که من می شناختم، من اگه برای اون توی صبح ویبره مثل زلزله می زدم ، بازم از جاش بلند نمیشد. پس تصمیم گرفتم که او رو تعقیب کنم. بلکه ببینم کیه که اینقدر واسش بیرون رفتن مهمه که از خوابش می زنه؟

پس به حالت خمیده به دنبال او رفتم. تا به در تالار رسیدم. لای در رو به آرومی باز کردم که ببینم دقیقا کجاست. حدودا پنجاه متر از در فاصله داشت. در رو باز کردم و با همون حالت خمیده، به بیرون رفتم. هنوز خیلی تاریک بود و من واقعا هیچی نمی دیدم.

بالاخره چشمام به تاریکی عادت کرد. دیگه راحت تر می تونستم پیکر رز مانند رو نگاه کنم. هر چی جلوتر می رفتم، راهرو بسیار گشاد تر می شد. هوا خیلی گرفته بود. پاهایم درد گرفته بود. پس پاشدم . چه دلیلی داشت که نشسته برم؟ تندتر به دنبال او می رفتم .

ناگهان نور ماه من رو کور کرد. من اصلا متوجه نشده بودم که به حیاط رسیده بودم. به ماه نگاه کردم. ماه مثل یه سکه ی کامل نقره ی با ارزش در آسمون بود. او سرعتش رو بیشتر کرد . من هم سرعتمو بیشتر کردم. او چمن ها رو محکم زیر پایش، له می کرد. در واقع اونا رو لگد می کرد.

رز تقلبی رو صدا کردم : رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!

او لحظه ای ایستاد و به صورت نیم رخ به طرف من برگشت. به لطف نور ماه، دیگه مطمئن شدم که رزه. از چشم های کشیده ی مشکی اش کاملا می شد تشخیص داد که رز بود.

- رز وایسا. کجا داری می ری؟

بالاخره رز با صدای بسیار گرفته ای گفت: دنبال من نیا.

- ببخشید؟ اون همه تو تالار سر صدا کردی. مشکوک به اینجا اومدی. بعد انتظار داری که من همینطوری برگردم؟ اینجا چی کار داری؟

او جوابی نداد، بلکه بر سرعت خود افزود.

- وایسا.

او برخلاف انتظار من، ایستاد. بر روی زمین نشست. من به او نزدیک تر شدم که ببینم چش شده. با دقت به دستاش نگاه کردم و متوجه بلند تر شدن ناخوناش شدم. یعنی تقریبا پنجه شد. دستانش مو در آورد. به صورت او نگاه کردم. لبان ظریفش، به طرف جلو اومد و کم کم تبدیل به پوزه شد. چشمان او کشیده تر شد. او با تمام تلاشش به من گفت: "ببخشید"

کمی عقب تر رفتم. رز دیگه رز نبود .او تبدیل به گرگینه شده بود.

-رز تو... تو گرگینه شدی.

او زوزه ای کشید و به طرف من اومد. من عقب تر رفتم.

- رز، ما با هم دوستیم ، چی کار داری می کنی؟ حمله کردن به من؟

او اصلا به حرف های من توجه نکرد. از حالت شوک در اومدم و دویدم. او عجله ای برای به دست آوردن من نداشت. بالاخره در راه سکندری خوردم و با صورت به زمین افتادم. چمن ها صورت من رو قلقلک دادن، اما وقتی برای خندیدن نبود.

به طرف آسمون برگشتم. رز گرگی رو بالای سرم دیدم. او آروم پوزه اش رو دم دستم آورد. نزدیک شد و پاهام رو گاز گرفت. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جیغ بزنم. بعد چند ثانیه او رفت و من رو تنها گذاشت. هوا گرفته تر شد. دیدم تار تر . سعی کردم بلند شم اما دوباره به زمین افتادم. انقدر زود اثر می کرد؟

دستانم شروع به بزرگ تر شدن. بدن کشیده می شد. بالاخره فریادی کشیدم. محکم چمن ها رو گرفته بودم. چشمام می تونست پوزه ی بزرگمو ببینه. انقدر درد داشت که از درد روی چمن ها می لولیدم. بالاخره دردم تموم شد. لازم به آینه نبود، می دونستم که رز منو به گرگینه تبدیل کرده.

نمی تونستم بایستم چون گرگ بودم. پس باید چهار دست و پا راه می رفتم. از همه طرف بوی غذا به مشامم خورد. ناگهان صداهایی از پشتم شنیدم. نمی خواستم که بقیه من رو ببینن چون حتما من رو شکار می کردن. به پشت یه بوته پناه بردم. و از فکر اینکه باید حیوونا رو شکار کنم، بر خود لرزیدم.




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
شاگردان خیلی عزیزم، برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول در مورد تجربه ی" مراقبه و مدیتیشن" بنویسین.
بنویسین که کجا را برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون میفته.





" داری به چی فکر می کنی ماتیلدا؟" تانکس در حالی که با ماتیلدا قدم و حرف می زد، پفک و چیپس( هر دوشو با هم) می خورد.

-دارم به کلاس فلسفه و حکمت فکر می کنم.

- چه چیزی داره که برات جالبه؟

- تکلیفمون! اینکه کجا رو برای مدیتیشن انتخاب کنم.

- آهان. خب کجا رو می خوای انتخاب کنی؟

- انتظار داری بهت بگم؟ اگه بهت بگم که میای همونجا . وسط مدیتیشنمو همه ی آرامشمو بهم می زنی.

- اگه می خوای نگو. ولی اگرم می گفتی. نمی تونستم بیام چون همه ی مشقامو ننوشتم از بس که زیاده. خب الان می خوای بری یا شب؟

- از شب متنفرم. چون اون موقع حشره ها میان بیرون. می رن تو کفشم. بعد،جایی که می خوام برم، خطرناکه. باید ریسک کنن که بیان جنازمو بردارن. پس در نتیجه، همین الان می رم. بعدا می بینمت تانکس.

و ماتیلدا، تانکس متعجب زده رو تنها گذاشت. کتاب به دست، به طرف جنگل ممنوئه حرکت کرد.
💘💘💘💘

ماتیلدا دستانش به طور عجیبی می لرزید بخاطر اینکه به جنگل رسیده بود. پرنده ها بالای سر ماتیلدا پرواز می کردن. نسیم خنکی میومد . دلیلی برای ترس وجود نداره . این را به خود گفت و به طرف جنگل حرکت کرد.

او دوست داشت ببینه که توی جنگل می تونه که مدیتیشن بکنه و با حیوونات ارتباط برقرار کنه؟ او همیشه به دنبال این فرصت بود. اول جنگل، درخت های بزرگی بود اما ماتیلدا هر چه جلوتر می رفت، درخت ها بزرگ تر می شدن و با برگ ها و شاخه های فراوانشون، جلوی نور خورشید را می گرفتن.

پس در نتیجه ، وسط های جنگل تاریک بود. ماتیلدا به تنه ی درخت ها دست میزد و به طرف جلو حرکت می کرد. حیوون هایی مثل" خرگوش، دارکوب،سنجاب و..." دید. او به دنبال جایی تنگ و تاریک تری می گشت. پس دوباره به طرف جلو رفت. تا حالا هیچ چیز وحشتناکی ندیده بود.

بالاخره جایی در وسط بوته ها پیدا کرد و بعد نشست. تاریک بوداما نه خیلی تاریک ،که نتونی درخت ها رو ببینی. او میدونست که نزدیک های ظهره و وقت غذاست. هافلی ها می فهمیدن که ماتیلدا نیست اما حتما تانکس به اونها می گفت که ماتیلدا کار داره. پس نباید نگران اون موضوع می شد.

دیگه خبری از جیک جیک پرندگان و نسیم خنک نبود. او به شکل نیلوفری نشست. چشماش را بست و سعی کرد به هیچی به جز آرامش فکر نکنه. بعد چند دقیقه، انگار به دنیای دیگری پا گذاشته بود. همینطوری دور خود می چرخید و بالاخره ایستاد.

چشمانش را باز کرد. دیگر در جنگل نبود. او خودش رو با تانکس و لیندا دید که داشتن با هم تو حیاط هاگوارتز ، صحبت می کردن و می خندیدن، دید. سعی کرد که تکون بخوره که پیش خودش که داره می خنده ، بره. اما او سر جاش میخکوب شده بود. فقط میتونست که چشماش رو بچرخونه.

یهو از حیاط هاگوارتز خارج شد و در تالار هاگوارتز ظاهر شد. به دنبال خودش گشت و خود رو روی صندلی انتخاب گروه پیدا کرد.
کلاه گروهبندی روی سرش بود. او چشمانش رو بسته بود و لبخندی زده بود.

دوباره صحنه عوض شد. او در خانه ی خود بود. اون موقع چهار ساله بود و پشت میز نشسته بود. خواهرش ناتاشا و مامان و باباش کنار او نشسته بودن. همین که اونها را دید، ناراحت شد. خیلی دوست داشت که اونا رو دوباره ببیند. کمی اشک از گونه اش جاری شد. اما سریع اشک ها رو پاک کرد و سعی کرد مثبت فکر کنه.

او اونجا در کنار مامان و باباش شاد بود. همش می خندید و یه نون درسته رو قورت داد. به اطراف نگاه کرد. آشپزخونه مرتب و تمیز بود. درست مثل قبل، خونمون پر از کاکتوس بود. یعنی کسی که از در خونه وارد میشه، اول کاکتوس ها رو میبینه، بعد صاحب خونه رو. پله ها هم دقیقا مثل قبلا، رنگ شده بود.

ماتیلدا با دقت به پله ی سومی نگاه کرد و بعد، خندید. همیشه پله ی سوم آنها لق بود. مامان ماتیلدا همیشه به باباش غرغر می کرد که" پله رو درست کن" اما باباش اینکارو نمی کرد. و بخاطر همین، مامان ماتیلدا از پله ها افتاد.

صحنه کم کم محو شد. پس او داشته خاطر های خوبشو می دیده. با پدر و مادرش سریع خداحافظی کرد و بعد ،دید ماتیلدا تاریک شد. او چشماش رو باز کرد. و خود رو سر جای اولش دید. هنوز توی شوک بود. بالاخره از شوک در اومد و از جاش بلند شد. کتاب هاش رو برداشت و با لبخندی روی لب، جنگل رو ترک کرد.








Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
۱- ویژگی های خودتون اعم از ظاهریو باطنی رو در نظر بگیرین و بر اساس اون بگین اکه قرار بود جانور نما بشین، جانوری که بهش تبدیل می شدین چی بود. شکل و رنگ و سایز و هرچی از جانورتون لازم میدونین رو توصیف کنید( ۵ امتیاز)
۲- فرض کنین گروهی از مردم بی فرهنگ، شما رو با یه جانور واقعی اشتباه گرفتن و بهتون حمله می کنن. تصویری از خودتون در حالی که جانور نما هستین و حسابی لت و پار شدین رو بکشین! ( پنج امتیاز)



۱-خب من خیلی حسود و مهربونم. بیست چهار ساعت زندگیمو خوابم. اگه کسی منو در حین جانور نماییم، عصبانی کنه، ناخونمو تو گوشته اون شخص فرو می کنم. پس ترجیحا گربه می شدم. بهم هم می خوره. شکلم:" چشمای آبی، پشمالوی پشمالو، ترجیحا ماده، دمم همیشه بالا باشه، هم محلیام بهم میگن گنده بک ولی خیلی ریز نقشم. در حدی که فقط چهل سانتی مترم. هر وقت با حالت جانور نماییم راه میرم، به همه به زبون گربه ای تیکه می ندازم



۲- اینم از نقاشی گوگولیم: نقاشی


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.