هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ سه شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۷
مرگخواران ابتدا نگاهی به پاهایشان و سپس نگاهی به نقشه انداختند.
با نگاه دوم، توجه برخی مرگخواران که از دقت بالا تری بهره برده بودند، به نکته ای جلب شد.
-ارباب... این نقشه چرا اینطوریه؟!

لرد سیاه که پس گفتن جمله آخر خود به دوردست ها خیره شده بود، از گوشه ی پلک نیمه بازش نگاهی به نقشه انداخت.
-نقشه چطوریه سو؟!

و این بار با دقت بیشتری آن را بررسی کرد.

-ارباب بیشترش خالیه! فقط این جا که ما هستیم رو نشون میده با چندتا نقطه چین که اون طرف رو نشون میده.

سو هم زمان با تمام کردن حرفش به طرف درب بانک اشاره کرد.
لرد سیاه چرخید و یک قدم به آن طرف رفت. نقطه چین های روی نقشه به اندازه چند سانتی متر ادامه پیدا کردند.
-یاران ما! ما متوجه شدیم؛ نقشه انتهای مسیر رو نشون نمیده. فقط راه قدم بعدی رو معلوم می کنه! اربابی هستیم کاشف و بسیار باهوش!

مرگخواران با هیجان سرشان را حرکت داده و حرف لرد را تایید می کردند و در دل، به تقدیرشان لعنت می فرستادند... آنها نمی توانستند برای رسیدن به مقصد آپارات کنند!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۷ ۱۶:۰۳:۴۰
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۷ ۱۷:۴۰:۱۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۳۶ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۷
دوئل من و چوبدستی

سو نگاهی به بلیتی که در دستش بود انداخت. مسلما جنس کاغذ آن بسیار خوب و مقاوم بود؛ چون پس از هزاران بار تا خوردن و تبدیل شدن به موشک و قایق و انواع و اقسام اشکال اوریگامی، همچنان سالم بود و میشد اعداد و نوشته های روی آن را خواند.
سو بالاخره دست از سر بلیت بخت برگشته برداشت و کاغذی دیگر از جیبش بیرون آورد. کاغذی که بی شباهت به نامه نبود؛ اهمیت آن نامه برای سو را میشد از سالم ماندن و تا نخورده بودنش فهمید.
سو کاغذ را در چند میلی متری چشمانش گرفت و با دقت، مشغول خواندن آن شد.

نقل قول:
لندن
خیابان هفتم، شماره شش
خانم سو لی

به اطلاع می رساند در روز سه شنبه، 19 فوریه، عمه ی شما از دنیا رفته اند و طبق بررسی های ما، شما تنها وارث ایشان می باشید.
در صورتی که مایل هستید ارثیه خود را دریافت کنید، تا آخر ماه آینده به آدرسی که در انتهای نامه درج شده است مراجعه کنید.
لطفا تاریخ و ساعت پرواز خود را برای ما ارسال کنید تا برای ورود شما آماده شویم.



برای بیستمین بار نامه را خواند و برای بیست هزارمین بار از تعجب، نفس کشیدن را فراموش کرد.
با صدایی که شماره پرواز او را اعلام می کرد، سو نفس کشیدن را به یاد آورد و به زندگی برگشت.
اگر قرار نبود کسی از زمان پروازش با خبر شود، می توانست با یک آپارات خود را به مقصد برساند.
مشکل اینجا بود که عمه اش فشفشه بود و مطمئنا همه اطرافیانش مشنگ بودند. اما ارزشش را داشت؛ قطعا افراد زیادی از آشنایان عمه اش به پیشواز او می آمدند و او را تحویل می گرفتند. عمه ای که هیچ وقت او را ندیده بود!

چند دقیقه بعد از نشستن روی صندلی هواپیما، سو چشمانش را بست و در افکارش غرق شد.
-آخه عمه مائم بیکار بوده؟! ...هفت میلیارد آدم روی کره زمین... پنجاه و پنج میلیون نفر توی انگلیس... هشت میلیون نفر توی لندن... اونوقت پاشده رفته ایران ازدواج کرده! ای روزگار... عمه، هیچ فکرشو می کردی اینجوری غریب بمیری؟! ... البته اگر غریب نبودی چیزی از اموالت به من نمی رسید... اصلا همون بهتر که غریب مردی! از زنده ات که خیری بهمون نرسید؛ لااقل مرده ات پولدارمون کرد.

بالاخره هواپیما در فرودگاه تهران فرود آمد و سو که دل در دلش نبود، قدم بر روی پله برقی گذاشت و با ژستی بسیار مغرورانه به افق خیره شد.
به نظرش آن مدل پایین آمدن از پله ها بسیار شیک و خاص بود.

درست لحظه ای که به زمین رسید و عینکش را برداشت، با جمعیتی روبرو شد که او را دوره کرده بودند.
-باورم نمیشه! شما همه به خاطر من اومدین؟!

همگی با حرکت سر تایید کردند.

-خب پس زودتر بریم که من خیلی خسته شدم.

بلافاصله، مسئولان زحمتکش گشت ارشاد به حرف سو عمل کرده و او را درون ون سفیدی بردند...

ساعاتی بعد، در حالی که سو ارشاد و هدایت شده بود و الگو گرفتن از غرب را فراموش کرده بود، به دامان پر مهر جامعه بازگردانده شد.
او واقعا از اینکه هدایت شده بود و جامعه هم با آغوش باز او را پذیرفته بود خوشحال بود؛ برای سو هیچ اهمیتی نداشت که تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج شده بود. هیچ اهمیتی!

سو در خیابانی شلوغ تنها مانده بود و دنبال راهی می گشت تا هرچه سریعتر خود را به اموالی که انتظارش را می کشیدند برساند.
با دیدن تاکسی ای که از جلویش رد شد، چاره کار را پیدا کرد.
دستش را برای ماشین بعدی تکان داد و راننده هم با لبخند، برای او دست تکان داد و روز بخیر گفت!

سو تصمیم گرفت از روش دیگری استفاده کند و از قدرت تکلم بهره ببرد.
-تاکسی!
-خانم کجا تشریف می برید؟
-خونه عمم.

راننده دوم هم پس از پنج ثانیه خیره شدن به صورت سو و پلک نزدن، با ذکر "گرونی رو اعصاب مردم تاثیر گذاشته! " صحنه را ترک کرد.
پس از مدت حدودا هفت دقیقه، تاکسی دیگری آمد و سو بدون اینکه درباره مقصدش چیزی بگوید، آدرس پایین نامه را نشان راننده داد.
-مسیرتون اینجاست؟
-
-بفرمایید سوار شید.

بالاخره سو یک قدم به هدفش نزدیکتر شد. نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف صندلی راننده چرخاند.
-ببخشید آقا...
-کار خودشونه!
-چی کار خودشونه؟!
-همین گرون شدن دلار دیگه... می خوان جنسایی که انبار کردن گرون بشه...

چهل و هفت دقیقه و سی و نه ثانیه ی تمام، راننده از مشکلات جامعه و گرانی، تا کیفیت پایین کنجد های روی نان سنگک نالید و علت همه ی آنها به همراه باعث و بانیشان را آشکار کرد و چشمان سو را، رو به حقایق باز کرد.
اما چشمان سو توان بیشتر باز شدن را نداشتند؛ بنابراین برای محافظت از چشمان زیبایش، دوباره راننده را خطاب قرار داد.
-ببخشید...
-خانم گفتم که کار خودشونه! تازه اون روز که...
-آقا فقط بگو کی می رسیم؟ چقدر مونده؟ یک ساعته می خوام همینو ازت بپرسم.
-عهههه... خب اگر به ترافیک نخوریم، یه ربع دیگه می رسیم؛ ولی اگر به ترافیک بخوریم، نزدیک یک ساعت.

بعد از دو ساعت و هفده دقیقه، ماشین جلوی در عمارتی بزرگ توقف کرد. سو با آخرین پولی که همراه داشت، کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
دستش را به طرف زنگ در برد؛ ولی همین که خواست زنگ در را بزند، مرد جوانی در را باز کرد و با لبخند به او خیره شد.
-سلام! شما باید خانم لی باشید... خیلی خوش اومدید. بفرمایید داخل. اجازه بدید چمدونتون رو براتون بیارم.

دقایقی بعد، سو در سرسرای عمارت نشسته بود و به حرف های وکیل عمه اش گوش می داد.

-خب... همونطور که خدمتتون عرض کردم، شما تنها وارث اموال ایشون هستید. یعنی همه کارخونه ها، خونه ها، ماشین ها، برج ها و زمین ها!

آب از دهان سو جاری شده بود و غرق در افکارش بود.
خود را در میان دریایی از پول می دید... کلاه های زیبا و بزرگ... گرانترین سرم های تقویت کننده ی رشد مژه...
همه دورش جمع می شدند و به او احترام می گذاشتند...
تصمیم داشت بانز را مسئول نظافت کلاه هایش بکند و کراب را هم مسئول نگهداری ابزار آراستن مژه هایش!
با این فکر، لبخند حجیمی روی لبهایش نشست.

-خانم لی، حواستون هست؟
-بله بله... چی فرمودید؟
-گفتم طبق درخواستتون همه رو فروختم و براتون نقد کردم. این خونه هم تا دو ساعت دیگه صاحب جدیدش می رسه... بفرمایید؛ همه پولا توی این چمدونه...

گرینگوتز، شعبه مرکزی تهران

-اینم پول شما، چنج شده.
-چی؟! جنِ حسابی این که فقط دو گالیونه! اون همه پول شد همین؟!
-تقصیر ما چیه؟ ... ریال ارزون شده!
-ولی اون آقائه که گفت دلار گرون شده...
-کدوم آقا؟
-هیچی، مهم نیست.... فقط شما مطمئنید درسته؟
-بله خانم لی... کاملا درسته.

سو درحالی که چیزی به انفجارش نمانده بود، به طرف در خروجی حرکت کرد.
تمام آرزوهای او بر باد رفته بود و جز دو گالیون، پول دیگری در جیبش نبود...
تمام دارایی عمه اش را فروخته بود و هیچ جایی هم برای ماندن نداشت.
ممنوع الخروج شده بود و پاسپورتش را هم از دست داده بود... فقط می توانست با آپارات کردن، به خانه ریدل ها برگردد و دست از پا دراز تر، مورد تمسخر مرگخواران دیگر قرار گیرد.

به گوشه ای کنار اتاقک نگهبانی رفت و چوبدستی اش را بالا آورد...
چشمانش را بست و آپارات کرد.
وقتی چشمانش را باز کرد، با دیدن اطرافش، چوبدستی اش را برانداز کرد و در آن دنبال مشکل گشت؛ سپس نگاهی به نگهبان بانک انداخت که با تعجب به او خیره شده بود.

-ببخشید خانم... شما چه کار کردین؟!
-آپارات.
-چی؟! یعنی شما نمی دونید؟ دو ماهه که اینجا آپارات چوبدستیا ف.ی.ل.ت.ر شده!

سو هیچ چیزی نگفت... فقط به افق های دوردست خیره شد و فهمید که تا اطلاع ثانوی، باید در دامان پر مهر جامعه بماند!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۲ ۱:۰۵:۳۸

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۷
-تشریف بیارید با هم می ریم!

لرد سیاه و نجینی، هم زمان به طرف گوینده برگشتند.
اما در حین برگشتن، ماشین ها و ماموران پلیس زیادی از جلوی دیدشان عبور کردند.

آنها محاصره شده بودند!

یکی از پلیس ها، بلندگویی در دست گرفته بود و تنها فردی بود که اسلحه اش را به طرف لرد و نجینی نشانه نگرفته بود.
-شما به جرم قتل مجرم شناخته شدید. خودتون رو تسلیم کنید تا به زور متوسل نشدیم. ضمنا، شما حق دارید سکوت کنید؛ هر حرفی که بزنید در دادگاه بر علیه‌ خودتون استفاده میشه. دستاتون رو ببرید بالا!

لرد مطمئن بود که مرتکب قتل نشده است؛ دست کم در چند روز گذشته!
بنابر این نگاهی به نجینی انداخت.
نجینی دمش را بالا برده بود و بدون هیچ حرفی، به پلیس ها خیره شده بود؛ شاید هم به نور قرمز و آبی ماشینشان!

-نجینی؟! تو مجرمی؟ تو قتل کردی؟ و اجازه دادی شناسایی بشی؟ این یعنی کارت رو تمیز انجام ندادی؟!
-فس...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۷
همه برای شروع نمایش سکوت کرده بودند و به صحنه خیره شده بودند.
اما در همان حالت، لرد و دامبلدور، با اینکه چشمانشان به طرف صحنه بود، به هم فشار وارد می کردند و هر کدام سعی می کردند جای بیشتری بگیرند.

-ارباب! بالاخره خریدم.

سو در حالی که دستش پر از پاکت های خوراکی بود به طرف لرد و سایر مرگخواران دوید.
-بفرمایید ارباب... همونطور که امر کردید فقط پاپ کرن خریدم. به فروشنده هم گفتم اگر پاپ کرناش صدا دار باشن، خودم میرم می کشمش!
-آفرین سو... تو سوی با فرهنگ مایی! مرگخواران ما،هر کسی موقع تماشای نمایش صدای پاکتش رو در بیاره زنده از اینجا خارج نمیشه.

مرگخواران در کمال سکوت و بی صدایی، خوراکی هایشان را تحویل گرفتند.
لرد با لبخندی سرشار از فخر و غرور، پاپ کرن در دهان می گذاشت و گاهی هم نیم نگاهی به دامبلدور می انداخت.

دامبلدور آن وضع را تاب نیاورد و با سوتی دو انگشتی، توجه پنه لوپه را جلب کرد.
-پنی، فرزند روشنایی... خوراکی ها رو بده بیاد!

با باز شدن بسته خوراکی های محفلی ها، بوی پیاز سالن تئاتر را پر کرد... بوی پیاز سوخاری!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ جمعه ۱۹ بهمن ۱۳۹۷
-چرا، اوردم! زهر مار... می خوای؟!
-فس؟!

مرگخواران، شگفت زده به نقطه ای که صدا از آنجا آمد نگاه کردند.
بلاتریکس، تازه علت فشار زیادی که روی سرش حس می کرد را فهمیده بود.

-الیزا... عزیزم... فکر کنم یه چیزی توی موهات گیر کرده!

حالا فشار روحی هم به دردهای بلاتریکس اضافه شده بود!

لینی دور موهای او چرخی زد.
-پرنسس... شما اونجایین؟!
-فسس!
-چطوری رفتین اونجا؟

مرگخواران با حیرت به بلاتریکس چشم دوخته بودند.
او اتفاقات شب قبل را در ذهنش مرور می کرد...
زمانی که نجینی سردش شده بود و بلاتریکس از او خواسته بود کمی در موهایش استراحت کند تا گرم شود...

-فسسسسس!

همه مرگخواران هول شده بودند و به دنبال راه چاره ای برای نجات مار محبوب اربابشان می گشتند.
در این بین، سو سعی کرد هوش ریونی اش را به رخ بقیه بکشد.
-اکسیو نجینی!

همه در سکوت فرو رفتند تا نتیجه را تماشا کنند.
مرگخواران از اینکه دیگر نیاز نبود برای نجات نجینی، به درون جنگل بی انتهای موهای بلاتریکس بروند، احساس شعف می کردند.

لحظه ای بعد، گوشه ای از موهای بلاتریکس تکانی خورد و قسمتی کوچک از دم نجینی، از آنجا مشخص شد. نفس ها در سینه حبس شده و قلب ها به شدت می تپیدند...

اما ناگهان... موها در هم پیچیدند و گره خوردند و فریاد بلاتریکس و نجینی، فضا را پر کرد!
-فسسسسسسسسسس!
-موهاااااااااام!

بلاتریکس خودش هم از فریادی که زده بود تعجب کرد!
-سو... می کشمت! اما به وقتش... فعلا یه نفر باید پرنسس رو نجات بده.

مرگخواران تصمیم گرفتند از دوچرخه پیاده شده و راه کوچه ناکترن را در پیش بگیرند تا کمی نخودِ سیاه خریداری کنند...

-الیزا... می خوای کمکت کنم؟ اگر بخوای می تونم باد بشم بپیچم توی موهات!

لبخندی شیطانی، بر لبان مرگخواران نقش بست...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۹ ۱۷:۱۴:۳۸
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۹ ۲۱:۳۶:۲۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۷
نام : سو لی

گروه: ریونکلاو

چوبدستی: چوب توسکا با مغز موی تک شاخ


ویژگی های ظاهری: چشم و ابرو مشکی، با چشمای درشت و گیرا!
موهاش خیلی بلنده و موج داره... رنگ موهاشم قهوه ای خیلی روشنه.
تقریبا همیشه لباس های سیاه می پوشه و یه کلاه بزرگ و سیاه رنگ این شکلی هم میذاره روی سرش.
قدش نسبتا بلنده و هیکلش معمولیه.

سو یه مرگخواره و فوق العاده به لرد سیاه وفاداره...
اون بسیار باهوشه و سعی می کنه از هر فرصتی به نفع خودش استفاده کنه.
مثلا خیلی اوقات وقتی یکی از مرگخوارا خرابکاری میکنه، سو درستش می کنه تا خودشو توی دل اربابش جا کنه.

سو مرگخواریه بسیار فرصت طلب!

روی کلاهش خیلی حساسه و حسابی بهش می رسه. البته گاهی اوقات ازش به عنوان سلاح دفاعی استفاده می کنه!

توی اجرای طلسم های مختلف، به خصوص طلسم های نا بخشودنی مهارت داره.
یه دو رگه ست و مادر بزرگش یه ماگل بوده؛ که البته سو هیچ علاقه ای به صحبت درباره اون نداره!

توی هاگوارتز به خاطر ذهن خلاق و هوش بالایی که داشت، به گروه ریونکلاو فرستاده شد.
اونجا دوستای زیادی نداشت، ولی همون تعداد کم هم دوستای صمیمیش شدن.

بعد از اینکه درسش تموم شد، دنبال راهی بود تا بتونه از توانایی هاش برای پیشرفت استفاده کنه؛ برای همین به ارتش لرد سیاه پیوست تا در کنار لرد باشه و بهش خدمت کنه.



اگر ممکنه جایگزین شه.

______________
انجام شد!


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۵ ۱۹:۵۷:۳۱

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۷
همه می دانستند روح هکتور نه والا بود و نه نورانی؛ ولی شاید بی مثل و مانند بود. چون هیچ روحی در دنیا نمی توانست به اندازه روح هکتور، روی اعصاب تک تک مرگخواران رژه برود!
قبل از مخالفت مرگخواران، همگی با اشاره های کراب به فکر فرو رفتند.
فکری که در یک زمان به ذهن همه رسید؛ همه به جز هکتور!

ممکن بود که دفعه اول همه چیز خوب پیش نرود و مشکلی برای روح داوطلب پیش بیاید؛ اینطوری، هم سالم می ماندند و هم از دست هکتور راحت می شدند!

اگر هم همه چیز خوب پیش می رفت، آنها می دانستند که هکتور چه چیزی را به عنوان جان پیچش انتخاب می کند؛ هکتور چیزی با ارزش تر از پاتیلش نداشت!
بعد از آن به راحتی می توانستند هکتور را به نابود کردن پاتیلش تهدید کنند و حسابی لذت ببرند.

بلاتریکس تصمیمی که همه با آن موافق بودند را اعلام کرد.
-قبوله... هک! این افتخار نصیبت شده که اولین نفری باشی که امتحان می کنه.

هکتور هنوز به عواقب عملش پی نبرده بود.
با خوشحالی دور پاتیلش می دوید و به بقیه فخر می فروخت.
-کسی معجون ‌"حسادت به هکتور رو از بین ببر" نمی خواد؟

مرگخواران با لبخندی ملایم به هکتور نگاه می کردند، تا اینکه هوریس او را از یقه گرفت و در هوا بلند کرد.
-بگیر بشین ببینم... حالا باید روحش رو بیرون بکشیم.

مرگخواران برای اینکه افتخار بیرون کشیدن روح هکتور از جسمش را به دست آورند، سر و دست می شکستند.
سو که هنوز از پذیرفته نشدن داوطلبیتش غمگین بود، جلو آمد و با سرفه ای ساختگی، صدایش را صاف کرد.
-اهم ،اهم... من انجامش میدم! به تلافی دفعه قبل که نذاشتید من داوطلب بشم.

بانز حس می کرد یک جای کار می لنگد.
-ولی من قبل تو گفته بودم... تازه، این من بودم که هوریس رو گیر انداختم!

کسی توجهی به حرف های مرگخوار نامرئی نکرد.

-باشه سو... تو انجامش بده.
-مطمئنم که سو می تونه!
-وردش رو بلدی دیگه؟

بانز، غمگین تر شد؛ اما هیچ کسی واکنشی به غمگین شدنش هم نشان نداد. بنابر این، باز هم غمگین تر شد...
اما دریغ از یک نفر که اهمیتی بدهد!

سو چوبدستی اش را به طرف هکتور گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.
هاله‌ای لرزان و خاکستری اطراف هکتور را گرفت؛ هاله‌ای که هر لحظه بیشتر نمایان می شد.

-روحمه! روح خودمه... چش نخوره، چقدرم خوب ویبره میره!

چیزی نمانده بود که روح از بدن هکتور خارج شود... اما ناگهان با ویبره‌ی هکتور، روح به در و دیوار جسم خورد و سر جایش برگشت!

-چی... چی شد؟!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۹۷
بلاتریکس با حرکت چوبدستی نخ و پاچه ها را از روی زمین برداشت و کناری انداخت. نجینی دمش را ماساژ می داد و مایو هایی که دوخته بود را در ذهنش مرور می کرد.
-فس؟
-آره... فکر کنم آخریش بود.

-من جا موندم!

سو وارد اتاق شد و در محل مخصوص اندازه گیری ایستاد. همچنان که لبخند می زد، کلاهش را در دست گرفته بود و با چشم به آن اشاره می کرد.

-سهمیه هر نفر یه مایوئه. برای کلاهت نمی تونیم مایو جدا بدوزیم.

سو اصلا دلش نمی خواست کلاه زیبایش خیس و زشت شود؛ کلاهی که با آن باعث بر انگیختن حسادت کراب و بانز و هکتور و لینی شده بود!
-من نمی خوام بیارمش توی آب!

سپس به آرامی کلاهش را کنار گذاشت.
- یه مایوی کلاه دار برای من بدوزید!

بلاتریکس یکی از همان تکه پارچه هایی که روی زمین افتاده بود و به شکل مثلث بریده شده بود را برداشت و دوتا از گوشه های آن را به هم گره زد.
-بیا... اینم کلاه.

سو از کلاه شنای سیاه رنگی که نصیبش شده بود، بسیار راضی بود.
در همین مدت، نجینی از فرصت استفاده کرده، نزدیک ترین پارچه را برداشته بود و مایویی راه راه دوخته بود.
مایویی سیاه، با خط هایی سفید!

-فس.
-مایوت هم حاضر شد. برو دیگه!
-چرا این رنگیه؟ مگه من گورخرم؟!

بلاتریکس لبخندش را مخفی کرد.
-خیلی هم خوبه؛ به رنگ کلاهت هم میاد. زودتر برو که پرنسس، هم خسته شدن و هم گرسنه!

سو با خشمی آمیخته با ترس، اتاق را ترک کرد.
همه چیز برای شروع آموزش شنا، آماده بود...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۲ ۱۸:۲۱:۲۴
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۱۲ ۲۲:۰۷:۱۱

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷
هوا هنوز تاریک بود. اگر جای دیگری بود، قطعا مشکلی با تاریکی هوا نداشت؛ اما آنجا فرق می کرد. باورش نمی شد با پای خودش رفته بود. نیمه شب خود را به آنجا رسانده بود تا یک وقت دیر نرسد.

هنوز هم مطمئن نبود که کار درستی کرده است یا نه؛ ولی نمی توانست آخرین فرصت را از دست بدهد. بعد از مدت ها، قرار بود او را ببیند؛ اما خیلی چیزها از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند عوض شده بود. نه سو، سوی قدیم بود و نه پنه لوپه، پنه لوپه ی قبلی!

مدتی بعد از تمام شدن درسشان در هاگوارتز، فهمید که پنه لوپه عضوی از محفل ققنوس شده است. بعد از آن با خودش عهد بست تمامی خاطراتی که از دوست سابقش داشت را فراموش کند؛ دوستی که حالا، دشمن و مخالف عقاید او محسوب میشد...
از آن به بعد، دیگر پنه لوپه را جایی ندید و خبری از او نگرفت. تا چند روز پیش، که خبری را از دهان یکی از محفلی هایی که به تازگی به شکنجه گاه آورده بودند، شنید.

صدای بسته شدن درِ یک خانه، سو را از افکارش بیرون آورد؛ فوراً پشت تابلویی که در روشنایی روز، به خوبی میشد حروف کلمه ی گریمولد را روی آن دید، پنهان شد.

دخترکی قد بلند، با موهایی به سرخی آتش که در اطرافش پریشان بود، با حالی سرشار از اضطراب، چمدانی بزرگ را دنبال خودش روی زمین می کشید.

سو بعد از چند دقیقه ای که به کندی گذشت، جرئت پیدا کرد و خود را به چند قدمی پنه لوپه رساند.
کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. نمی خواست با ظاهری آشفته و نامناسب جلوی یک محفلی ظاهر شود. نفس عمیقی کشید و چشمانش را به انگشتان لرزانی که دور دسته ی چمدان قفل شده بودند، دوخت.
-پس واقعیت داره؟!

پنه لوپه جا خورد؛ فورا سرش را برگرداند و به دختر سیاه پوشی که با چشمانی پرسشگر به او خیره شده بود، نگاه کرد.
-سو... خودتی؟!
-شک داشتم هنوز من رو یادت باشه...
-اینجا چه کار می کنی؟

پنه لوپه، بعد از گفتن این حرف چمدانش را عقب برد و آن را پشتش نگه داشت. هم زمان، دست دیگرش را کنار جیب ردایش، که برجستگی چوبدستی از زیر آن خودنمایی می کرد، برد.

-نترس، نیومدم بکشمت؛ حداقل امروز...

سو سعی می کرد بی طاقتی خود را پنهان کند.
-داری میری؟

پنه لوپه سرش را پایین انداخت و به جلوی کفش هایش خیره شد.
-برای یه مدت کوتاه... امیدوارم فرصت زنده برگشتن رو ازم نگیرید!

چشمانی که حرف های زیادی در اعماقشان نمایان بود، به صورت مغرور و بی احساس سو خیره شدند.

-اون رو تضمین نمی کنم!

و همزمان، پوزخند تلخی زد.
این را گفت و بقیه حرفش را خورد... هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند؛ تا اینکه سو خودش را برای گفتن حرف اصلی اش مجاب کرد و هم زمان با خارج کردن نفسی که مدتی طولانی در اعماق سینه اش زندانی بود، لب باز کرد.
-خب... اصلاً... نرو! بمون پیش بقیه. حداقل اینطوری امکان زنده موندنت بیشتره!

پنه لوپه سرش را چرخانده بود و به سپیده ی بی رمق صبح، که آرام آرام خودش را نمایان می کرد، خیره شده بود. طوری غرق در تماشای آفتاب نیمه جان بود، که گویی زیباترین تصویر عمرش را می دید.
آرامش و سرزندگی همیشگی، دوباره در چهره اش پدیدار شده بود.
-من بر می گردم... قصه من قرار نیست اینطوری تموم بشه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ جمعه ۲۸ دی ۱۳۹۷
مرگخواران پشت سر لرد سیاه، وارد حیاط محل برگزاری نمایش شدند که ناگهان لرد، با دیدن صحنه رو به رویش توقفی ناگهانی انجام داد و مرگخواران که انتظار آن را نداشتند ، دومینو وار روی هم افتادند؛ به جز مرگخوار آخر که نزدیک ترین مرگخوار به لرد بود، یعنی هکتور!
هکتور سعی می کرد با ویبره زدن آن فشار را خنثی کند؛ چون اگر این کار را نمی کرد و سر تسلیم فرود می آورد، قبل از برخورد با لرد باید با زندگی اش وداع می کرد.

بالاخره مرگخواران تعادل خود را به دست آوردند و سر جایشان ایستادند. لرد سیاه در حالی که سعی می کرد کنجکاوی خود را مخفی کند، به جمعیت چشم دوخته بود.
-یکیتون بره بپرسه اینجا چه خبره؟ این جمعیت چرا اینجا جمع شدند؟ مایل نیستیم در انتهای صف صبر کنیم.
-چشم ارباب! الان میرم.

هنوز سو قدم دوم را بر نداشته بود که لرد چشمش به انتهای صف، که محفلی ها آنجا ایستاده بودند افتاد و دید که آخرین نفرشان گادفری است؛ او فورا سرفه ای ساختگی کرد و سو را صدا کرد.
-اهم... سو! برگرد اینجا. یه نفر دیگه بره بپرسه؛ این الآن میره چشمک می زنه دردسر درست میشه دوباره.

سو، سرش را پایین انداخت، کلاهش را برداشت و در دستش گرفت و عقب برگشت؛ همان موقع لینی پرواز کنان از کنار گوش او رد شد و به طرف افرادی که در صف ایستاده بودند رفت.
لینی بعد از اینکه چند جمله ای با گادفری صحبت کرد، برگشت و در حالی که با اضطراب بال میزد جلوی لرد ایستاد.
-ارباب... چیزه... فکر کنم یکم دیر اومدیم؛ بازیگرا انتخاب شدن!
-پیکسی... تو داری بر ما نیرنگ میزنی! پس چرا اینا اینجا وایسادن؟!
-نه ارباب! اینا موندن که نمایش رو ببینن. اونجا رو نگاه کنید.

سپس در حالی که به پشت سر لرد اشاره می کرد ادامه داد:
-اونجا غرفه خوراکی فروشیه؛ همه حمله کردن که برای نمایش خوراکی بخرن... البته به جز محفلی ها؛ اونا گفتن خوراکی آوردن با خودشون.

پس از تمام شدن جمله لینی، لرد سیاه چند لحظه ای به جمعیت جلوی غرفه خیره شد، سپس نگاهی به محفلی های ایستاده در صف کرد و به سمت مرگخوارانِ منتظرش برگشت.
-مایلیم نمایش را تماشا کنیم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.