دوئل من و چوبدستیسو نگاهی به بلیتی که در دستش بود انداخت. مسلما جنس کاغذ آن بسیار خوب و مقاوم بود؛ چون پس از هزاران بار تا خوردن و تبدیل شدن به موشک و قایق و انواع و اقسام اشکال اوریگامی، همچنان سالم بود و میشد اعداد و نوشته های روی آن را خواند.
سو بالاخره دست از سر بلیت بخت برگشته برداشت و کاغذی دیگر از جیبش بیرون آورد. کاغذی که بی شباهت به نامه نبود؛ اهمیت آن نامه برای سو را میشد از سالم ماندن و تا نخورده بودنش فهمید.
سو کاغذ را در چند میلی متری چشمانش گرفت و با دقت، مشغول خواندن آن شد.
نقل قول:
لندن
خیابان هفتم، شماره شش
خانم سو لی
به اطلاع می رساند در روز سه شنبه، 19 فوریه، عمه ی شما از دنیا رفته اند و طبق بررسی های ما، شما تنها وارث ایشان می باشید.
در صورتی که مایل هستید ارثیه خود را دریافت کنید، تا آخر ماه آینده به آدرسی که در انتهای نامه درج شده است مراجعه کنید.
لطفا تاریخ و ساعت پرواز خود را برای ما ارسال کنید تا برای ورود شما آماده شویم.
برای بیستمین بار نامه را خواند و برای بیست هزارمین بار از تعجب، نفس کشیدن را فراموش کرد.
با صدایی که شماره پرواز او را اعلام می کرد، سو نفس کشیدن را به یاد آورد و به زندگی برگشت.
اگر قرار نبود کسی از زمان پروازش با خبر شود، می توانست با یک آپارات خود را به مقصد برساند.
مشکل اینجا بود که عمه اش فشفشه بود و مطمئنا همه اطرافیانش مشنگ بودند. اما ارزشش را داشت؛ قطعا افراد زیادی از آشنایان عمه اش به پیشواز او می آمدند و او را تحویل می گرفتند. عمه ای که هیچ وقت او را ندیده بود!
چند دقیقه بعد از نشستن روی صندلی هواپیما، سو چشمانش را بست و در افکارش غرق شد.
-آخه عمه مائم بیکار بوده؟! ...هفت میلیارد آدم روی کره زمین... پنجاه و پنج میلیون نفر توی انگلیس... هشت میلیون نفر توی لندن... اونوقت پاشده رفته ایران ازدواج کرده! ای روزگار... عمه، هیچ فکرشو می کردی اینجوری غریب بمیری؟!
... البته اگر غریب نبودی چیزی از اموالت به من نمی رسید...
اصلا همون بهتر که غریب مردی!
از زنده ات که خیری بهمون نرسید؛ لااقل مرده ات پولدارمون کرد.
بالاخره هواپیما در فرودگاه تهران فرود آمد و سو که دل در دلش نبود، قدم بر روی پله برقی گذاشت و با ژستی بسیار مغرورانه به افق خیره شد.
به نظرش آن مدل پایین آمدن از پله ها بسیار شیک و خاص بود.
درست لحظه ای که به زمین رسید و عینکش را برداشت، با جمعیتی روبرو شد که او را دوره کرده بودند.
-باورم نمیشه! شما همه به خاطر من اومدین؟!
همگی با حرکت سر تایید کردند.
-خب پس زودتر بریم که من خیلی خسته شدم.
بلافاصله، مسئولان زحمتکش گشت ارشاد به حرف سو عمل کرده و او را درون ون سفیدی بردند...
ساعاتی بعد، در حالی که
سو ارشاد و هدایت شده بود و الگو گرفتن از غرب را فراموش کرده بود، به دامان پر مهر جامعه بازگردانده شد.
او واقعا از اینکه هدایت شده بود و جامعه هم با آغوش باز او را پذیرفته بود خوشحال بود؛ برای سو هیچ اهمیتی نداشت که تا اطلاع ثانوی ممنوع الخروج شده بود. هیچ اهمیتی!
سو در خیابانی شلوغ تنها مانده بود و دنبال راهی می گشت تا هرچه سریعتر خود را به اموالی که انتظارش را می کشیدند برساند.
با دیدن تاکسی ای که از جلویش رد شد، چاره کار را پیدا کرد.
دستش را برای ماشین بعدی تکان داد و راننده هم با لبخند، برای او دست تکان داد و روز بخیر گفت!
سو تصمیم گرفت از روش دیگری استفاده کند و از قدرت تکلم بهره ببرد.
-تاکسی!
-خانم کجا تشریف می برید؟
-خونه عمم.
راننده دوم هم پس از پنج ثانیه خیره شدن به صورت سو و پلک نزدن، با ذکر "گرونی رو اعصاب مردم تاثیر گذاشته! " صحنه را ترک کرد.
پس از مدت حدودا هفت دقیقه، تاکسی دیگری آمد و سو بدون اینکه درباره مقصدش چیزی بگوید، آدرس پایین نامه را نشان راننده داد.
-مسیرتون اینجاست؟
-
-بفرمایید سوار شید.
بالاخره سو یک قدم به هدفش نزدیکتر شد. نفس عمیقی کشید و سرش را به طرف صندلی راننده چرخاند.
-ببخشید آقا...
-کار خودشونه!
-چی کار خودشونه؟!
-همین گرون شدن دلار دیگه... می خوان جنسایی که انبار کردن گرون بشه...
چهل و هفت دقیقه و سی و نه ثانیه ی تمام، راننده از مشکلات جامعه و گرانی، تا کیفیت پایین کنجد های روی نان سنگک نالید و علت همه ی آنها به همراه باعث و بانیشان را آشکار کرد و چشمان سو را، رو به حقایق باز کرد.
اما چشمان سو توان بیشتر باز شدن را نداشتند؛ بنابراین برای محافظت از چشمان زیبایش، دوباره راننده را خطاب قرار داد.
-ببخشید...
-خانم گفتم که کار خودشونه! تازه اون روز که...
-آقا فقط بگو کی می رسیم؟ چقدر مونده؟
یک ساعته می خوام همینو ازت بپرسم.
-عهههه... خب اگر به ترافیک نخوریم، یه ربع دیگه می رسیم؛ ولی اگر به ترافیک بخوریم، نزدیک یک ساعت.
بعد از دو ساعت و هفده دقیقه، ماشین جلوی در عمارتی بزرگ توقف کرد. سو با آخرین پولی که همراه داشت، کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
دستش را به طرف زنگ در برد؛ ولی همین که خواست زنگ در را بزند، مرد جوانی در را باز کرد و با لبخند به او خیره شد.
-سلام! شما باید خانم لی باشید... خیلی خوش اومدید. بفرمایید داخل. اجازه بدید چمدونتون رو براتون بیارم.
دقایقی بعد، سو در سرسرای عمارت نشسته بود و به حرف های وکیل عمه اش گوش می داد.
-خب... همونطور که خدمتتون عرض کردم، شما تنها وارث اموال ایشون هستید. یعنی همه کارخونه ها، خونه ها، ماشین ها، برج ها و زمین ها!
آب از دهان سو جاری شده بود و غرق در افکارش بود.
خود را در میان دریایی از پول می دید... کلاه های زیبا و بزرگ... گرانترین سرم های تقویت کننده ی رشد مژه...
همه دورش جمع می شدند و به او احترام می گذاشتند...
تصمیم داشت بانز را مسئول نظافت کلاه هایش بکند و کراب را هم مسئول نگهداری ابزار آراستن مژه هایش!
با این فکر، لبخند حجیمی روی لبهایش نشست.
-خانم لی، حواستون هست؟
-بله بله... چی فرمودید؟
-گفتم طبق درخواستتون همه رو فروختم و براتون نقد کردم. این خونه هم تا دو ساعت دیگه صاحب جدیدش می رسه... بفرمایید؛ همه پولا توی این چمدونه...
گرینگوتز، شعبه مرکزی تهران-اینم پول شما، چنج شده.
-چی؟! جنِ حسابی این که فقط دو گالیونه! اون همه پول شد همین؟!
-تقصیر ما چیه؟ ... ریال ارزون شده!
-ولی اون آقائه که گفت دلار گرون شده...
-کدوم آقا؟
-هیچی، مهم نیست.... فقط شما مطمئنید درسته؟
-بله خانم لی... کاملا درسته.
سو درحالی که چیزی به انفجارش نمانده بود، به طرف در خروجی حرکت کرد.
تمام آرزوهای او بر باد رفته بود و جز دو گالیون، پول دیگری در جیبش نبود...
تمام دارایی عمه اش را فروخته بود و هیچ جایی هم برای ماندن نداشت.
ممنوع الخروج شده بود و پاسپورتش را هم از دست داده بود... فقط می توانست با آپارات کردن، به خانه ریدل ها برگردد و دست از پا دراز تر، مورد تمسخر مرگخواران دیگر قرار گیرد.
به گوشه ای کنار اتاقک نگهبانی رفت و چوبدستی اش را بالا آورد...
چشمانش را بست و آپارات کرد.
وقتی چشمانش را باز کرد، با دیدن اطرافش، چوبدستی اش را برانداز کرد و در آن دنبال مشکل گشت؛ سپس نگاهی به نگهبان بانک انداخت که با تعجب به او خیره شده بود.
-ببخشید خانم... شما چه کار کردین؟!
-آپارات.
-چی؟! یعنی شما نمی دونید؟ دو ماهه که اینجا آپارات چوبدستیا ف.ی.ل.ت.ر شده!
سو هیچ چیزی نگفت... فقط به افق های دوردست خیره شد و فهمید که تا اطلاع ثانوی، باید در دامان پر مهر جامعه بماند!