هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ جمعه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
خلاصه:

لرد سیاه به رز دستور داده گلخونه رو در تاریکی کامل فرو ببره و گیاها رو بدون نور پرورش بده.طبیعتا گیاها بعد از مدتی پژ مرده می شن.
لرد که از ظاهر خودش راضی نیست تصمیم می گیره برای حل این مشکل از یکی از گیاها استفاده کنه.
رز برای جلب رضایت لرد گیاها رو با جادو سبز و سالم جلوه می ده.ولی این جادو ممکنه روی خواص گیاها تاثیر بذاره.

_________________________


لرد اهمیتی به این که رز به او خیره شده است نداد...او لرد بود و عادت کرده بود نگاه های خیره را به خود جلب کند.نگاه هایی پر از عشق, احترام, ترس و نفرت!
ولی وقتی نگاه خیره کمی بیشتر از حد معمول طول کشید کاسه صبر لرد هم لبریز شد.
-همتون برین بیرون!ما باید به تنهایی گیاهان مورد نیازمون رو جمع اوری بفرماییم.ضمنا انرژی منفی این لودو روی گیاهانمون اثر می ذاره.اون پشت یکی دو گیاه پژمرده دیدم.

رز و لودو تعظیم کنان از در گلخانه خارج شدند.

لرد سیاه چوب دستیش را تکانی داد و لیست گیاهان مورد نیازش روی هوا ظاهر شد.
-برگ شقایق وحشی...ساقه تیرومیکسیل...یک کاکتوس کت و کلفت؟!ما دقیقا چطوری کاکتوس رو نوش جان کنیم؟

ده دقیقه بعد:

رز با نگرانی پشت در های گلخانه سرگرم فتوسنتز بود.تا اینکه بالاخره انتظارش به پایان رسید و در باز شد.لرد سیاه در حالیکه سبدی در دست داشت و روی سبد را کاملا پوشانده بود از گلخانه خارج شد.
-از کارت راضی هستیم رز.هیچ نوری در گلخانه نبود, ولی گیاها سرحال به نظر می رسیدن.همینطور ادامه بدین.

رز تعظیمی کرد و لرد به اتاق کارش برگشت.جایی که پاتیلی روی آتش در انتظار آماده کردن معجون بود.
لرد سیاه عادت به دستور دادن داشت.درست کردن معجون ها به عهده اسنیپ بود.ولی این بار مجبور بود به تنهایی کارش را انجام دهد.
معجون سخت و پیچیده ای بود.ولی بعد از دو ساعت تلاش بالاخره آماده شد.
طبق دستور معجون را در ظرفی ریخت و باقی مانده گیاهان را به آن اضافه, و بلافاصله شروع به خوردن کرد.تکه های تیز کاکتوس از یک طرف و طعم تلخ و آزار دهنده معجون از طرف دیگر برای چند ثانیه او را متوقف کردند.ولی نگاهی کوتاه به انعکاس چهره وحشتناکش روی شیشه پنجره باعث شد مصمم تر شود.

به خوردن ادامه داد...متوجه گذشت زمان نبود.حالش کم کم داشت به هم می خورد...احساس گرما می کرد.چشمانش کمی سنگین شده بودند.همینطور دست هایش.تا جایی که قدرت گرفتن قاشق را نداشت...و بعد...چیزی نفهمید!
.
.
.
چشمانش را به سختی باز کرد.
-چی شد؟...من کجام؟

چند ثانیه کافی بود که همه چیز را به خاطر بیاورد.
-معجون باید تا الان اثر کرده باشه.من یک ارباب بی عیب و نقص می شم.یک ارباب فوق العاده.

با این فکر به آرامی از روی زمین بلند شد و به طرف آینه روی دیوار رفت.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۳
-ارباب نظر من اینه که...

-کروشیو!

مرلین ریشش را گرفت و روی زمین افتاد.در حالی که از شدت درد پیچ و تاب می خورد از لرد سیاه طلب بخشش کرد.
-ارباب مگه من پیرمرد چی گفتم؟حالا به نظرم گوش فرا می دادین, شاید بدرد بخور بود.

لرد سیاه شکنجه را متوقف کرد.با توجه به شرایط جسمی و سن مرلین بعید نبود زیر شکنجه جان نصفه نیمه اش را از دست بدهد.
-کی نظر تو رو خواست دایناسور؟ما احضارت کردیم که نظر ما رو به خودمون بگی.

مرلین به سختی از روی زمین بلند شد.ریشش را چک کرد که تمام و کمال سر جایش باشد...که بود!
-بله ارباب...الان نظر شما رو بهتون منتقل می کنم.با توجه به اینکه همه جادوگران بزرگ در اون جلسه حضور خواهند داشت...از جمله آلبوس ...پرسیوال...ولفریک...برایان...ارباب چرا اینجوری نگاه می فرمایین؟چرا چشماتون هی تنگ و تنگ تر و نگاه نافذتون تهدید آمیز تر می شه؟!اصلا الان آیه ای نازل شد مبنی بر این که اینجوری نگاه کردن به یک پیرمرد اصلا خوب نیست.

-منتظرم جمله تو تموم کنی تا بعد ها از مرگت ابراز تاسف یا پشیمانی نکنم...بعدا نگم شاید منظورت یکی دیگه بوده...جادوگر بزرگ؟!آلبوس پرسیوال ولفریک برایان چی چی؟....بقیه شو بگو...

مرلین آب دهانش را قورت داد.پیامبر ها دروغ نمی گفتند...ولی خب...جانش در خطر بود.پیامبر ها هم احتمالا نگران جانشان می شدند!
-آلبوس ولفریک برایان گالیونسن.دلقک معروفیه از کشور پرو...احتمال می دم دعوتش کنن.شما بهتره بی خیال این جزئیات بشین.روی لباس تمرکز کنین.به نظر من باید ردای با ابهتی بر تن کنین.مثلا یه چیزی شبیه اینی که تن منه.به آواتارم توجه بفرمایید.

لرد سیاه برای چند ثانیه روی آواتار مرلین تمرکز کرد.
-ما ابهتی نمی بینیم.این که شبیه لباس دیوانه سازه.آستیناش کوتاهه.یه من ریشت هم که نمی ذاره یقه شو ببینیم.ما خوشمون نمیاد!





پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲:۱۸ شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳
خلاصه تا آخر پست شماره 483 مرلین کبیر:
(پست الادورا جزو خلاصه نیست.)

مادربزرگ آیلین که آیلین بشدت ازش وحشت داره وارد خانه ریدل می شه.
لرد و مرلین با دیدن ابهت و خشانت مادربزرگ پا به فرار می ذارن و به یک سفر کاری ساختگی می رن.

____________________________


-مادربزرگ عزیزم! نمی دونین چقدر از دیدن شما خوشحال شدم.زاغی از شدت ذوق همه پراشو پیش پای شما ریخت.منم که از صبح همینطور دارم ثانیه ها رو می شمرم.

-البته از زیر تختخوابش!

مادربزرگ در حالیکه لبخند شیرینش را حفظ کرده بود بطرف رز برگشت.
-این چرا همچینه؟چندان پیر به نظر نمی رسه.از وقتی رسیدم با شدت شش ریشتر در حال لرزیدنه.فکر می کنم به یه مادر پیر مهربون احتیاج داره...بیا عزیزکم.بپر بغل مامانی.

رز که هرگز مادر بزرگ پیر یا مهربان یا هر دوی آنها یکجا را نداشت, از خود بیخود شده پرواز کنان به آغوش ساحره شتافت.مادربزرگ با وجود شاخ و برگ های نامرتب و آشفته رز, با مهارتی باور نکردنی او را روی هوا گرفت.
رز برای چند دقیقه در آغوش گرمی که تازه یافته بود پنهان شد.مادربزرگ به آرامی شروع به نوازش شاخ و برگش کرد...
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مرگخواران متوجه تغییر رنگ رز شدند. لبخند مادربزرگ دیگر گرم و مهربان به نظر نمی رسید. رز در حالیکه بغض کرده بود سعی می کرد خودش را از عجوزه پیر جدا کند.
-کممممک....یکی منو از این جدا کنه...سه تا برگمو کند.


سفر کاری:

-خب مرلین...گوشت با منه؟این پروژه برای آینده یارانمون بسیار حائز اهمیته.برای همین تصمیم گرفتیم شبانه توضیحات لازم رو به تو بدیم.
-بله ارباب...همین الان آیه ای مبنی بر اینکه "کار امشب را به فردا صبح میفکن" نازل شد.شما بفرمایین.من یادداشت می کنم.پروژه درباره چیه؟
-خب...پروژه...درباره...کرودسبی!یعنی کروکودیل های دست آموز بی خانمان!دیده شده عده ای از جادوگران و ساحره ها کروکودیل ها رو به خونه هاشون می برن و بعد از دست آموز کردن اونا ازشون خسته می شن و ولشون می کنن تو خیابون.اونوقت چی می شه؟خب این حیوانات بی گناه آواره می شن.و البته با توجه به طبیعتشون بحث تغذیه و چگونگی رشد و نمو و حتی آموزش و پرورش اونا هم بسیار مهمه...

در حالیکه مرلین داشت به این موضوع فکر می کرد که لرد سیاه تا کی خواهد توانست به چرت و پرت گویی ادامه بدهد, مادربزرگ آیلین که شدیدا امیدواریم در پست بعدی نامی برایش انتخاب شود, سوال اصلی را از مرگخواران پرسید.
-راستی لرد سیاه کجا رفت؟چرا رفت؟دیگه بر نمی گرده؟یعنی الان همتون همچون کودکانی یتیم در آرزوی آغوش گرم مادر بزرگ هستین؟یکی سریع جواب منو بده.این سریعی که گفتم در بازه زمانی یک تا پنج ثانیه محدود می شه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۱۳ ۲:۵۴:۲۳



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
-یکی سریع به من بگه خانه ریدل کجاست؟!

اهالی لیتل هنگلتون از جادوگران سیاه و عمدتا آزکابان دیده تشکیل می شدند. حضور ساحره ای غریبه در این دهکده موضوع خوشایندی نبود.

-گفتم خانه ریدل کجاست؟!

-تو کی هستی؟

پیرزن کلاه شنلش را عقب زد.چهره نحیف و سالخورده اش بی شباهت به کلاغ هایی که بالای سرش در پرواز بودند, نبود.چشمانی نافذ و نگاهی خیره داشت.هر بیننده ای فورا متوجه می شد که نگاه خیره اش اصلا دوستانه نیست.
-زازا!منو بهش معرفی کن!

به محض صدور دستور توسط پیرزن یکی از خشمگین ترین کلاغ ها بطرف جادوگر حمله ور شد و به وضوح تنها نقطه ای که هدف گرفته بود چشمان بی دفاع جادوگر بود.

-نه...ولم کن...لعنتی...چوب دستی من کجاست؟
جادوگر در حالیکه دستانش را سپر صورتش قرار داده بود از لابلای انگشتانش, چوب دستیش را دید که توسط دو کلاغ به دو نیم شده و بلافاصله بلعیده شد.
-جونورای لعنتی...باشه بهت می گم...اینو از من دورش کن.

خانه ریدل:

در حالیکه لرد سیاه حواسش را جمع کرده بود که هیچ صحنه ای را از دست ندهد در اتاق آیلین هیاهویی بر پا شده بود.
چهار مرگخوار دو دست آیلین را گرفته بودند و سعی می کردند او را از زیر تخت خارح کنند.رز بصورت همزمان تمام اتاق را به لرزه در آورده بود که مقاومت آیلین را در هم بشکند.ولی آیلین با نیرویی عجیب پایه های تختخواب را گرفته بود و دوباره به زیر آن می خزید.
-ولم کنین!بهش بگین من مردم...تیکه تیکه شدم...توسط یه اژدها خورده و حتی هضم شدم.یا بدتر از همه اینا...بگین رفته عضو محفل شده.

الادورا گوشیش را چک کرد.
-نگران نباش.طبق گزارشات گوشیم هنوز به اینجا نزدیک نشده....اومممم...در حالی که این جمله رو می گفتم...انگار نزدیک شد!عجب سرعتی داره!

آیلین فریادی کشید و هر چهار مرگخوار را به عقب هل داد...قفس حامل زاغی پر کنده اش را در آغوش گرفت و مجددا به زیر تخت خزید.

جلوی دروازه اصلی خانه ریدل دیوانه سازهای نگهبان به ساحره پیری خیره شده بودند که لبخند زنان درحالیکه دسته ای کلاغ دور سرش در حال پرواز بودند به آنها نزدیک می شد.




پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱:۲۹ سه شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۳
ماندانگاس

نقل قول:
آقا این سالازار دوباره اومده از این چیزا خریده پولشو نداده ها

اولا " این چیزا" چی هستن دقیقا؟اگه فرد مورد اشاره تون مورفین بود, یه حدسایی می شد زد...ولی در مورد سالازار ما متوجه نشدیم.
دوما به ما چه ربطی داره؟مگه همه قرض و بدهکاریای فک و فامیلتونو شما پرداخت می کنین؟ایشون فردی هستن مستقل و صاحب عقل و اراده و البته ثروت بی کران.که امیدواریم بعد از مرگشون به ما برسه.ولی فعلا از خودشون وصول بفرمایید.

نقل قول:
راستی یا لرد، این دایی ـتون مورفین زده یه بلایی سر اون آبجیمون، هلگا، آورده و چو انداخته بچه خواهرم اعضای محفل رو سر به نیست کرده!
خلاصه این که بکس محفل از دستتون خیلی شیکارن.

بایدم باشن!اگه نباشن شب ما روز نمی شه!
هلگا هم مایه فساد جامعه بود.هر کی سر به نیستش کرده خدمت بزرگی به سلامت و پاکی ذهن جوانان مملکت نموده.


نقل قول:
منم با بدبختی و کلی پول چایی این اطلاعات رو به دست آوردم. البته قابل شما رو نداره که. 200 گالیون میشه!

ضرب المثل ردیف می کنی برای ما...هان؟
خب...حالا که قابل ما رو نداره...تعارف اومد نیومد داره!بفرمایین بیرون!


نقل قول:
این دایی ـتون هم یه پولی به ما بدهکاره داره می پیچونه، یه چیزی بش بگین!

دایی جان! یک چیز!
گفتیم!
(البته بعد از اینکه این " یه چیزی" رو بهشون گفتیم خیلی هم خوشحال شدن.از شما ممنونیم که دایی نحیف و فرتوت ما رو شادمان کردین.)
گذشته از همه اینا ما یه حسابدار داریم.که هر وقت مرگخوارا حرفی از حقوق می زنن حواله شون می دیم به حسابدارمون.حسابدار ما فردی هستن بسیار امین و دقیق.این عکس پرسنلیشونه که وقتی برای استخدام مراجعه کرده بودن دادن.فقط یه مشکلی دارن.ایشون دست ندارن.خزانه شون هم داخل معده شون قرار داره...ما فردی هستیم بسیار دست و دلباز.هر کی مایله می تونه بفرمایه تو و هر چی می خواد بر داره!

راستی قبل از اومدن شما یه سری عتیقه جات بسیار با ارزش روی میز ما بود...شما ندیدینشون؟!


مرلین

جالب نیست برای تاپیک محدودیت بذاریم.این قانون رو من کجا بنویسم که همه ببینن؟پست اول تاپیک؟که کسی نمی خونه معمولا...نقشه خانه ریدل؟اونم کسی نمی خونه...جزو اسم تاپیک باشه؟مسخره می شه خب!
گیریم بعد یکی اومد همچین کاری کرد.هی باید بشینیم پستای ملتو پاک کنیم یا براشون توضیح بدیم که جریان اینه.مثلا دنیای وارونه از اسمش مشخصه که یه تاپیک عادی نیست.ولی اینجا این ایده عملی نیست.حتی اگه عملی بود هم جالب نمی شد.ضررش بیشتر از فایدش بود.هزاران بار فرمودیم که سوژه به هر شکلی که در بیاد در 98 در صد موارد می شه درستش کرد.کافیه یه ذره فکر و خلاقیت به خرج بدین.حتی حرکات غیر منطقی و غیر قابل باور هم وقتی به شکل طنز آمیز نوشته بشن کاملا جالب و قابل قبول می شن.بنابراین ترجیح می دیم مهارت نویسنده آزموده بشه تا اینکه قانونی برای تاپیک وضع کنیم!
زیاد خودتونو درگیر قید و بندا نکنین.اگه یکی مرد و شما تشخیص می دین که بهتره زنده باشه به طرز مسخره ای زنده اش کنین...یا با روحش ادامه بدین.اگه یکی هورکراکس لردو قورت داد شکمشو بشکافین و هورکراکس رو در بیارین و مجددا شکمه رو بدوزین.این کارا هیچ منعی در ایفای نقش ندارن.

سوژه رو هنوز نخوندیم.هم اکنون خواهیم خوند.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۲/۹ ۱:۳۸:۵۸



پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ پنجشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۳
خلاصه:

محفلی ها بدون نقشه و بصورت ناگهانی تصمیم می گیرن لرد سیاه رو نابود کنن.
وارد قلمرو لرد می شن و دنبال راهی برای ورود به خانه ریدل می گردن که چشم رون به دریچه ای که روی زمینه میفته.
____________________

با اشاره پرسی ملت محفلی یکی یکی وارد دریچه شدند.

-ای بابا...چقدر تاریکه.اینا که می گفتن تاریکی وجود نداره.داره که!
-تاریکی نبودن نوره رون.الان اینجا تاریک نیست.فقط نور نداره.
-خب این که می شه تاریک!
-تو نمی فهمی...فرق می کنه!
-هی ملت...نقاطی از بدن من از دریچه رد نمی شه.
-صد بار بهت گفتیم رژیم بگیر مالی...حالا که نمی گیری حداقل دنبال ما راه نیفت بیا ماموریت!

دو سه محفلی ای که بیرون بودند به کمک هم مالی را هل داده و به سختی در دریچه جای دادند.پرسی جلوتر از بقیه می خزید.

-همه دنبال من بیایین.
-مگه راه دیگه ای هم داریم؟
-اوهوم...ممکنه بترسین و بخوایین برگردین.
-نگران نباش.با وجود مالی همچین گزینه ای وجود نداره.فقط دو نفری که پشت مالی هستن می تونن فرار کنن.

پرسی رفت و رفت و رفت و بقیه هم به دنبالش...تا اینکه باریکه نوری به چشم خورد.
-رسیدیم.ما موفق شدیم راه ورود به مرلینگاهشون رو پیدا کنیم.همونجا قایم می شیم تا همشون برن بخوابن.بعدم اتاق اسمشو نبرو پیدا می کنیم و هری رو می فرستیم تو!
-چرا منو؟!!
-چون برگزیده ای .

پرسی دریچه ای را که منشا نور بود هل داد...دریچه سنگین بود.
-کمکم کنین اینو بازش کنم.ولی مواظب باشین سرو صدای زیادی ایجاد نشه.

بعد از چند ثانیه ملت محفلی به کمک هم دریچه را باز کردند.پرسی با افتخار سرو گردنش را از دریچه خارج کرد.
-خیلی روشنه...چیزی نمی بینم.کمی صبر کنین که چشمام به نور عادت کنه.من نمی فهمم...اینا چرا تو مرلینگاهشون از لوستر استفاده کردن...و همچنین از مبل...اصلا این مرلینگاهشون چرا اینقدر بزرگه...
-مواظب باش پرسی.شاید کسی توی مرلینگاه باشه.
-نه بابا...انگار اینجا اتاق انتظاره...کلی میز و صندلی هست و چند تا مجسمه و کمی وسایل پذیرایی و هیفده هیجده تا مرگخوار که زل زدن به من.اوممم....بچه ها....به نظرم اشتباهی اومدیم.بهتره برگردیم.بزنین به چاک!

- چی چیو بزنین به چاک...تو بیا ببین مالی رو می تونی از جاش تکون بدی؟شکل مخروطه...فقط به جلو حرکت می کنه!

با اشاره تهدید آمیز یکی از مرگخواران ملت محفلی مجبور به خروج از تونل شدند!

-سلام عرض شد!
-ببخشید مزاحم شدیم...شماها کانال فاضلابتون چرا می رسه به وسط پذیراییتون؟

مرگخوار تازه واردها را کمی برانداز کرد.
-شما؟




پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخه شما دماغ دارا چه گلی به سر جامعه جادوگری زدین که ما رو به سخره می گیرین؟

مایی که یه دست کامل نقره ای برای پتی گرو تدارک دیدیم, واقعا قادر نبودیم یه دماغ برای خودمون بسازیم؟...نه....نبودیم؟

ما تمایلی به داشتن دماغ نداشتیم.حتی اون اوایل همینجوری جهت گذران وقت یکی ساختیم.
ایناهاشش!
ولی به چهره برازنده و زیبا و شکیلمون نیومد.ما هم گذاشتیمش تو دکور اتاقمون.
ضمنا در بچه کشی سابقه درخشان و طولانی ای داریم و از بچه ها بسیار متنفریم.این یکی هم روش!

شهید ولدی رو هنوز داریم...چندین سال گذشته ولی همیشه حفظش خواهیم کرد.ممنونیم گرگ...

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱:۴۸ سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۳
خلاصه:

دستگاههای شکنجه دژ مرگ از کار افتادن.رفتار لرد سیاه هم تغییر کرده و ملایم تر شده.
لینی به عنوان مسئول سرگرم تحقیق میشه و کشف میکنه که راه حل این مشکل در دستان استاد جادوگر زاده اس که در دهانه آتشفشانی همراه یک اژدها زندگی میکنه.مرگخوارا به دستور لرد برای پیدا کردن استاد جادوگر زاده به کوه آتشفشان میرن.

____________________________


-چی؟ آپارات کنیم به قله کوه؟برای اجرای دستور ارباب آپارات کنیم؟شماها حتی حاضر نیستین در راه ارباب یه ذره سختی رو به جون بخرین...بعد اسم خودتونو گذاشتین مرگخوار.من شرم می کنم که با افراد وظیفه نشناس و راحت طلبی مثل شما...هی...کجا غیبتون زد؟جدی جدی آپارات کردین؟چرا منو با خودتون نبردین!
بلا تک و تنها کنار کوه آتشفشان ایستاده بود.از اینکه همراهانش حتی برای تمام شدن سخنرانی کوبنده او صبر نکرده بودند قلبش به درد آمد.با وجود این با چهره ای مصمم کفش های پاشنه بلندش را از پا در آورد.
-خب...با اینا که فکر نمی کنم بشه کوه نوردی کرد...ولی با پای برهنه هم که اصلا نمی شه!...یافتم!!

ضمن ابرازخوشحالی از ذهن مبتکرش, کفش هایش را بصورت سرو ته پوشید.به این ترتیب می توانست از پاشنه تیز کفش برای بالا رفتن استفاده کند.به محض این که اولین قدم را برداشت صدایی از پشت سرش شنید!

چییسسسسس...

با تعجب به پشت سرش نگاه کرد.مرگخواران دوباره در محل قبلی ظاهر شده بودند...با این تفاوت که دود رقیقی از موهایشان به هوا بلند می شد.

-هی! شماها برگشتین؟این چه وضع ظاهر شدنه؟...چییسسس؟

چشمان رز پر از اشک شده بود.
-خب سوختیم!آتشفشانش فعال بود!...باید دوباره آپارات کنیم.ولی این بار کمی پایین تر.از اونجا خودمونو می رسونیم به استاد!

مرگخواران آماده آپارات کردن شدند.بلا هم به سرعت صدای وجدانش را خفه کرد و کفش هایش را درست پوشید و آماده همراهی با بقیه مرگخواران شد.




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۳
لاکشس عزیز
بسیار خوشحال شدیم که وارد ایفای نقش شدین.

بررسی پست شماره 692 دژ مرگ, لاکشس:


گذشته از ظاهر پست و اندازه اش, یکی از نکاتی که در نگاه اول جلب توجه می کنه لحن پسته.لحن پست شما ساده و صمیمیه.راحت و بی تکلف!این نکته خوبیه.بیشتر نویسنده های خوب سایت با همین لحن می نویسن.اینجوری دستتون هم برای توصیفات و توضیح حالت ها و احساسات بازتره.چون تقریبا هر چیزی رو که از ذهنتون می گذره می تونین بنویسین.فقط کمی مواظب باشین.محاوره ای بودن بیش از حد می تونه تو ذوق خواننده بزنه.یه حالت دافعه براش ایجاد کنه.این احساس رو ایجاد کنه که نویسنده اعتماد به نفس بیش از حدی داشته.این مورد رو درتعدادی از پست های اعضای قدیمی سایت می شه دید.
نوشته شما لب مرز بود.فاصله کمی با این موضوع داشت که لحنش تبدیل بشه به نکته منفیش.ولی خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.


شما فعالیت ایفای نقش ندارین.ولی این باعث نشده از سوژه ها و شخصیت ها و ویژگی های خاصشون بی اطلاع باشین.شما اتفاقات و سوژه های سایت رو به خوبی می شناسین و می دونین و خیلی خوب هم ازشون استفاده کردین.لحن حرف زدن مروپ و رفتار شخصیت ها کاملا با چیزی که ما ازشون دیدیم و می شناسیم هماهنگی داره.حتی رفتار و طرز حرف زدن ویولت با مروپ(که هر دو یه نفرن) کاملا فرق می کنه و این دقت و نکته سنجی شما رو می رسونه.


پست شما نکته های طنز آمیز ریز و دلنشینی داشت که مطمئنا خواننده رو جذب می کنه.مثلا این که بلا می خواست به بالای کوه آپارات کنه و خودشو از اونجا بندازه پایین!!علاوه بر این نکته های کوچیک سوژه های جالبی رو از موضوعات مختلف بیرون کشیدین.این استعداد خیلی جالب و مفیدیه.منفجر شدن مروپ و فرار ویولت و مرگخوارا که بهت زده این اتفاقا رو تماشا می کردن...احساسات واقعیشون که قبل از تبدیل ویولت نمی تونستن نشون بدن(مثل بلا که جرات نمی کرد بگه از لیست بازی مروپ خسته شده)...خیلی خوب بودن.مطمئنم در سوژه های دیگه هم می تونین به خوبی از این استعدادتون استفاده کنین.


شما با وجود اینکه سوژه رو خوندین و از موضوع با خبر هستین, کاری به کار سوژه نداشتین.در چار چوب سوژه چیزی رو که می خواستین نوشتین و موضوع رو حتی یک قدم جلوتر نبردین.این چیزیه که معمولا من از مرگخوارا میخوام.سوژه یک هدف نیست که برای رسیدن به آخرش تلاش کنیم.سوژه یک چار چوبه.یه محدوده اس که تعیین می کنه درباره چی باید بنویسیم.شما این نکته رو به خوبی رعایت کردین.این پست هایی که در جا می زنن و سوژه رو جلو نمی برن معمولا پست های خوبی از آب در میان.چون نویسنده اجباری احساس نمی کنه که فلان موضوع رو روشن کنه یا راه حلی برای مشکلی پیدا کنه.همینجوری برای دل خودش می نویسه.


من برای رول نویسی قانون و قاعده نمیذارم.تو نقدام نمی گم یه پست باید فضا سازی داشته باشه, یا باید دیالوگ یا شکلک داشته باشه.موقع خوندن اگه احساس کنم به توضیح یا فضا سازی بیشتری احتیاج داشته این موضوع رو به نویسنده می گم.و وقتی پست شما رو خوندم نه از نظر دیالوگ ها و نه توضیحات کمبودی احساس نکردم.مثلا یه مورد دیگه اینه که معمولا توصیه می کنم وسط متن از شکلک استفاده نشه.مگه در حالت های خاص که لازمه.شما این کار رو انجام دادین و درست هم انجام دادین.شکلک های وسط دیالوگ شما لازم بودن.


نوشته شمابه نظر من جالب و سرگرم کننده بود.نکته منفی خاصی نداشت.به نظر من شما پتانسیل تبدیل شدن به یه طنز نویس خوب رو دارین.


موفق باشید.




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۳
در حالی که قدم زنان از کافه دور می شد دست هایش را از جیبش خارج کرد.قصد داشت سیگاری روشن کند...ولی او نه سیگاری بود و نه سکه ای برای خرید سیگار داشت...گذشته از این که در دنیای جادویی اصلا سیگاری یافت نمی شد.صدای فریاد مادام پادیفوت از پشت سرش به گوش می رسید.
-هی بچه...اینا لپر کانن.کلاهبردار.حقه باز...برگرد!

طبیعتا بر نگشت!افکار مهمی در سر داشت.
-شرور ترین گروهی که تا حالا باهاش مواجه شدم گروه مرگ بود.من یه گروه تشکیل می دم.اسمشم می ذارم مرگخواران!!اینجوری هم اونا رو مسخره کردم هم نشون دادم که مرگ حریف من و یارانم نیست.جادوی سیاه یادشون می دم.گرچه خودم هنوز بلد نیستم.ولی یاد می گیرم خب.هر کسی بالاخره باید از یه جایی شروع کنه.اصلا چه لزومی داره بفهمن بلد نیستم؟اربابا که جادو نمی کنن.من همیشه پشت صحنه قرار می گیرم و دستور می دم!کسی جرات نمی کنه با من وارد جنگ مستقیم بشه.

رویاهایش کم کم بزرگ و بزرگ تر شد و هیجانش بیشتر.تا جایی که طاقت نیاورد و یقه رهگذری را که از کنارش عبور می کرد گرفت.
-من می خوام مخوف ترین گروه جادوگرا رو تشکیل بدم.اسمشون مرگخواراس.تو دلت نمی خواد عضوش بشی؟نمی خوای زیر سایه ما باشی؟از فکرش هیجان زده نمی شی؟نفست بند نمیاد؟ضربان قلبت تند تر نمی شه؟
-نه!

رهگذر نگاه ترحم آمیزی به جادوگر دیوانه انداخت.به نظر می رسید وضعیت روحی مساعدی نداشته باشد.
-گروه...مرگخواران...شرارت...زده به سرش.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.