هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
ملکه به سرهای مرگخوارا که به چپ و راست تکون میخورد نگاه ناجوری انداخت.
- برید آذوقه آماده کنید، باید سالها در محاصره دوام بیاریم.

مرگخوارا باز هم اهمیتی ندادن. در اون زمان، دستورات ملکه در مقایسه با محفل که قرار بود به خانه ریدل حمله کنه، هیچ بود.
بلاتریکس بعد از اینکه مطمئن شد بانز و کریس نقش خودشون رو به عنوان سنگر لرد سیاه به خوبی ایفا میکنن، به بقیه مرگخوارا نگاه کرد. سعی داشت براشون وظایف مناسبی پیدا کنه.
و البته مرگخوارا با دیدن نگاه بلاتریکس، خودشون سعی کردن برای خودشون وظیفه پیدا کنن. مثلا فحش دادن به ملکه زنبورا، یا عوض کردن جاشون با بانز و کریس، حتی برداشتن قاشق و چنگال و آماده شدن برای درگیری احتمالی...

- خب، یه برنامه پشتیبانی هم نیا...

تق تق تق!

- کیه کیه در میزنه؟
- درود بر فرزندان تاریکی، به نام قدرت عشق و ویزلی، به نام زخم هری اومدیم بهتون حمله کنیم.

مرگخوارا به نشانه تاسف، با دست محکم کوبیدن به پیشونیشون. لرد هم دستش رو برای کوبیدن به پیشونیش بالا آورد که البته هکتور مانعش شد.
- ارباب لطفا بکوبید توی پیشونی من. یه وقت خطری پیش نیاد براتون به خاطر ضربه به سرتون.

و البته لرد هم با آخرین توانش کوبید به پیشونی هکتور.
- دویست سال یه بار توی بدترین زمان ممکن جرئت حمله پیدا میکنن... اونم به این وضع، اندازه یک جو کاریزما و ابهت ندارن.
- تام؟ صدای غر غر کردنت رو میشنوم، زشته در رو روی کسایی که بهت حمله کردن و حسابی هم گرسنه شونه بسته نگه داری.



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
فنریر و فسیل های توی دستش، موقع خروج از جو زمین حسابی داغ شدن و سوختن. سه لایه از پوست فنریر کنده شد. فسیل ها هم حسابی صیقل خوردن و صاف شدن.
و بالاخره بعد از پاره کردن تمام لایه های اوزون، موفق شدن از جو زمین خارج بشن.

فنریر انتظار داشت همونجا دیگه متوقف بشه. ولی باز هم متوقف نشد. حتی با سرعت ثابتی به حرکت ادامه داد.
- فسیلای کی بودید شما؟
- مگه خودت خواهر مادر نداری؟

فنریر پوکرفیس شد. انتظار نداشت جمجمه شروع کنه به صحبت کردن. ولی گویا خارج از کره زمین، قوانین فرق میکردن. ولی فنریر باز هم برای همچین چیزی آمادگی نداشت.
بنابراین ترجیح داد یه "اوه!" متعجب بگه و یکی از فسیل هارو گاز بگیره و لیس بزنه.

و فنریر همینطور رفت و رفت. تا اینکه بالاخره رسید به یه سیاره قرمز.
سرعتش کم شد، و روی سیاره فرود اومد.
تنها چیزی که اطرافش میتونست ببینه، چاله و دره بود، و همه چیز سرخ بود.
حتی هوا هم سرخ بود. غبار سرخی، دیدش رو تار کرده بود.
اما با توجه به اینکه چشمای فنریر خیلی تیز بود، تونست در دور دست ها شخصی رو ببینه.
همراه با استخون های توی بغلش رفت به سمتش.
شخص بلند قدی رو دید با پوست خاکستری، دماغ عقابی و چشمای بزرگ و کاملا سیاه.
- سلام، شما آدم فضایی هستید؟ میشه یه کمکی کنید من برگردم سیاره مون؟
- بچه ها بیاید یه گزینه واسه کالبد شکافی پیدا کردم!

آدم فضایی که موقع حرف زدن، زبون سبزش رو از دهان خارج میکرد، این رو گفته بود.

فنریر به فکر فرو رفت... کالبد شکافی... کالبد شکافی.... یک بار دیگه هم این کلمه رو شنیده بود. موقعی که داشت سعی میکرد شکم بانز رو باز کنه تا بفهمه داخل بدنش هم نامرئیه یا نه. همونجا بود که این کلمه رو از هکتور شنیده بود.
- خب، الان شما میخواید این فسیل های توی دستم رو کالبد شکافی کنید؟ بفرمایید، قابل شما رو هم ندارن.
- هم خودت رو میخوایم، هم اونارو، جیگر!

فنریر و جمجمه فسیل توی بغلش یه نگاه به هم کردن، و بعد هر دوشون با هم جیغ بنفشی کشیدن و فنریر به قصد خروج از سیاره، با تمام سرعت پرید روی هوا!



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
مرگخوارا از ترس جون لرد سیاه، هرچی قاشق و چنگال و چاقو سر میز دیدن رو قاپیدن و به حالت آماده باش در اومدن. بعد هم همه شون لرد سیاه رو محاصره کردن تا ازش محافظت کن.
و زمانی که یه پاکت نامه از لای در وارد شد، همه شون به شدت از جاشون پریدن و خوردن به سقف و در و دیوار.

بلاتریکس که یه قابلمه گذاشته بود روی سر خودش و یه چنگال هم دستش گرفته بود، گفت:
- بانز، برو جلو ببین چیه.
- چرا همه ش من؟
- بانز!

و بانز با دیدن دودی که داره از سر و گوش بلاتریکس خارج میشه، نامرئی بودنش و تواناییش برای فرار از مهلکه رو فراموش کرد و به سمت پاکت نامه رفت...
خم شد، پاکت رو برداشت...
و بازش کرد!

اما بر خلاف انتظار مرگخوارا و لرد سیاه، هیچ انفجاری رخ نداد.
ملکه مورچه ها که تمام مدت پشت لرد سیاه خودشو قایم کرده بود، بال زد، اومد بیرون و گفت:
- به دستور ما و با نام ما بخونش.

لرد سیاه نگاه مرگباری به ملکه انداخت، اما چیزی نگفت. و بانز شروع به خوندن نامه کرد.
- به نام عش....
- اون کلمه رو کامل نگو بانز، میدونی که بهش آلرژی داریم!
- چشم ارباب. به نام ع*ش*ق، اینجانت آلبوس پرسی... ارباب سه خط اسم داره، میشه نخونم؟
- برو سر اصل مطلب بانز. حوصله مونو سر نبر، با دست خالی میکشیمت ها!
- دقیقا. سریع بگو. وقت سلطنتی و با ارزش ما رو تلف نکن.
- ارباب راستش نامه از محفله. گفتن به صرف حمله و شام میخوان تا یه ربع دیگه بیان اینجا.
- حمله؟ سربازان من، برای دفاع از ملکه تون خودتونو آماده کنید!

لرد و مرگخوارا پوکرفیس وارانه به هم دیگه نگاه کردن و چیزی نگفتن.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۳ ۱۲:۵۳:۳۶
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۳ ۱۲:۵۸:۳۴
دلیل ویرایش: به جای مورچه نوشته بودم زنبور. :-"""


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
فنریر همچنان روی هوا پرواز میکرد و دور میشد، چشماش رو بسته بود و با لذت، رون مرغش رو با خیال گوشت آدمیزاد به دندون میکشید. فنریری بود راحت و بی دغدغه در اون لحظه.
و بالاخره بعد از چند دقیقه، رون مرغش رو تموم کرد. حتی استخونش رو هم جوید و قورت داد. و بعد دست دراز کرد تا یه رون مرغ دیگه برداره، اما دستش به جز هوا به چیزی نخورد.

فنریر یکم دیگه با دستش جلوش رو گشت. هیچی به جز هوا نبود.
کم کم ابروهاش به حالت اخم در اومدن، و چشماشو باز کرد.
- اوه... چرا همه چیز آبی شده؟ نکنه لینی نیشم زده؟

و بعد سرش رو پایین انداخت، و زمین رو چند کیلومتر پایین تر دید.
تنها واکنشی که تونست در اون لحظه نشون بده، سقوط بود. به نظر میرسید که باد فقط منتظر بود تا فنریر پایین رو نگاه کنه، و بعد به صورت خیلی بی رحمانه ای ولش کنه.

فنریر سقوط کرد. و البته حوصله ش هم در حین سقوط سر رفت.
یه چرت خوابید.
یخورده خودشو خاروند.
حتی توی راه چندتا پرنده رو خام خام خورد.

و بالاخره با صورت خورد روی زمین، و به حرکتش ادامه داد.
زمین رو سوراخ کرد و همینطور رفت پایین. توی راه چندتا تیکه فسیل دایناسور هم برداشت که بعدا به عنوان یادگانی بزنه به دیوار اتاقش، یا موقع گرسنگی به دندون بکشه.
و البته باز هم موفق نشد خودش رو متوقف کنه، انقدر رفت تا رسید به هسته کره زمین، یه دور سوخاری شد، و بعد باز هم به راهش ادامه داد، انقدر رفت تا از اون طرف زمین پرت شد بیرون.
به یک عدد جمجمه دایناسور که توی بغلش بود نگاه کرد و گفت:
- دارم از جو زمین خارج میشم. به نفعتونه که دووم بیارید، چون فکر نکنم تو فضا گوشت واسه خوردن پیدا بشه.

جمجمه پوکرفیس شد. اصلا برنامه نداشت از جو زمین خارج بشه و بره فضا!



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
- جمع کن تن لشتو!

مرگخوار مورد نظر که خودشو به موش مردگی زده بود به سرعت از جاش پرید. بلاتریکس انقدر باابهت و ترسناک بود که حتی اگر با چوبدستیش به ملت اشاره میکرد و کلمه آواداکداورا رو میگفت، اون هم بدون قصد کشتنشون، میتونست باعث سکته ناقص بشه یا حتی آب رو به جوش بیاره.

مرگخوارا همه شون سرشونو از شدت ترس و احترام پایین انداختن و با ها کردن به قدرت نعره و ابهت بلاتریکس کمک کردن که آب حتی گرم تر بشه و کاملا به جوش بیاد.
بلاتریکس سریع گفت:
- قدم بعدی برای درست کردن غذا چیه؟

مرگخوارا ترجیح دادن به ها کردن ادامه بدن!

و اما در اتاق دیگه، بانز همچنان با آرامش وایساده بود.

- بانز! راه برو!
- نه دیگه... خسته ام.
- جدی میگم. به خاطر خودت.
- به خاطر خودم؟ چرا؟
- یه نگاه به پایین بنداز...

و بانز یه نگاه به پایین انداخت، و با دیدن مورچه هایی که تا زانوش اومدن بالا، نفسشو حبس کرد.

- فهمیدی حالا نفعش چیه برات؟
- من دیگه اینطوری اصن نمیتونم!

و بانز به شدت شروع کرد به دویدن و خودشو کوبید به در و دیوار که مورچه ها ازش کنده بشن.



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
- آخ آخ... چه خبر از مامان بزرگت راستی؟ چقدر دلم براشون تنگ شده.
- مامان بزرگم کجا بود بابا؟ نمیمرد که، مامانم مجبور شد شورش کنه علیهش! بعد تو از کجا میشناسیش؟ ولم کن اصن!

لینی باز هم ول نکرد. حتی محکم تر ملکه رو چسبید و سعی کرد سریعتر به سمت انتهای تخت بره. حس میکرد که لرد هر لحظه بی حوصله تر میشه.

- اشتباه کردی میگم! ولم کن. آییی... سربازا!

ملکه جیغ گوشخراشی کشید. مرگخوارا و لرد اصلا انتظارشو نداشتن، ولی از شدت صدای جیغ، چندتا لیوان توی آشپزخونه ترک برداشتن؛ ولی اتفاق دیگه ای نیفتاد.

لرد دوباره میخواست انگشتش رو برای له کردن ملکه جلو بیاره، که یهو با دیدن صدها هزار نقطه سیاه که دارن از لای درزهای کف و در و دیوار خانه ریدل ها بیرون میان، متوقف شد.
- لینی؟
- ارباب عرض کردم که...
- ولم کن تا ندادمت دست سربازام!
- نه نه... تو از خانواده و هم خون خودمی، من هرگز اعضای خانواده م رو ول نمیکنم.

و لینی دوباره همراه با ملکه مورچه ها به سمت انتهای تخت راه افتاد. و سربازا که حس میکردن ملکه شون در خطره، هر لحظه به تخت و لرد سیاه نزدیک تر میشدن.
و مرگخوارا هم همچنان در تلاش برای گرم کردن آب بودن!



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
شتلق!

فنریر با حس کردن سوزشی در بخش نشیمنگاهش، سرشو از یخچال بیرون کشید و پشت سرش رو نگاه کرد. کراب پشت سرش بود، و یه مگس کش هم دستش بود.
فنریر توجهی نکرد؛ شونه ش رو بالا انداخت و دوباره سرش رو فرو کرد توی یخچال تا بتونه با تسلط بیشتری غذا بخوره و همزمان خنک بشه.

کراب که با مگس کش خودشو باد میزد، چندتا نفس عمیق کشید، دلش نمیخواست با عصبی شدن پوستش خراب بشه. در نتیجه همونجا وایساد و برای تخلیه بار عصبی، شروع کرد آروم آروم غر زدن.

فنریر باز هم توجه نکرد.
ولی یخچال توجه کرد.
یخچال از اینکه درش مدت زیادی باز بمونه و یه گرگینه بدبو با لباس های پاره پوره تا کمر واردش بشه و محتویاتش رو با ولع ببلعه، ناراحت بود.
در نتیجه به خودش فشار آورد...

کراب با تعجب گفت:
- فنریر... فکر کنم یخچال داره یه چیزیش میشه...

فنریر باز هم توجه نکرد.
و یخچال هم به فشار آوردن به خودش ادامه داد.

- فنریر، جدی میگم. یه چیزی داره میشه. یخچال داره باد میکنه و قرمز میشه. بیا بیرون تا یه اتفاق بدی نیفتاده.

فنریر اصلا توجهی نکرد، و اینبار دیگه یخچال طاقتش طاق شد. و تمام فشارش رو روی فنریر تخلیه کرد.
فنریر با صدای زاااااارت بلندی که سرتاسر خونه ریدل رو لرزوند، از یخچال به بیرون پرتاب شد، و در حالی که هنوز داشت در کمال آرامش یه رون مرغ رو گاز میزد، به سمت پنجره رفت.
پنجره رو خرد کرد و همینطور در آسمون پیش روی کرد تا اینکه کاملا ناپدید شد.

- من که به ارباب میگم تقصیر خودش بود.

و کراب سوت زنان از منطقه دور شد تا پیش لرد سیاه بره.
فنریر رون مرغ به دست هم همونطور توی آسمون دور شد.



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ چهارشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۸
مرگخوارا منتظر شنیدن صدای "کلیک" باز شدن در بودن، ولی چنین صدایی شنیده نشد.

- قفل گیر کرده، ولی من دارم تمام تلاشم رو میکنم که بازش کنم. غمتون نباشه.

مرگخوارا یکم نفس راحت کشیدن، و بعد چشمای تیز بینشون در افق ابرهای باران زای سیاه رو تشخیص دادن. ولی به نظرشون خطری تهدیدشون نمیکرد. همه شون به شدت بدن هاشون رو سپر بلای لرد سیاه کرده بودن و آماده دفاع تا آخرین نفس بودن، البته بدون چوبدستی و جادو.

- بچه ها، این ابرها نسبت به چند دیقه قبل یکم نزدیک تر نشدن؟

چشم مرگخوارا دوباره به ابرها دوخته شد، و البته مرگخوار مجهول درست گفته بود، ابرها واقعا نزدیک تر شده بودن. و تقریبا بالای سرشون بودن.

بوووم!

صدا از توی ابرها به گوش رسید، و مرگخوارا سریع گوش های لرد رو با دست پوشوندن که یه وقت اتفاقی نیفته.
لرد نگاه مرگباری به مرگخوارا انداخت.
- لینی؟ پس این در چی شد؟
- آخرشه ارباب، یکم دیگه گیر داره!

و بعد اولین قطرات باران شروع کردن به باریدن...

- حالا اینجا سالی یکبار هم بارون نمی...

قبل از اینکه لرد بتونه جمله ش رو تموم کنه، مرگخوارا خودشونو به شکل یه چتر عظیم الجثه انداختن روش.
لرد که نفسش زیر حجم عظیم چتر مرگخواری گرفته بود، به سختی گفت:
- لینی، زود باش تا اینا باعث خفگی و تلف شدنمون نشدن!



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۳۸ پنجشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
مرگخوارا به فکر فرو رفتن. در طی سالها چنین سوالی ازشون نپرسیده شده بود و نتیجتا الان نمیدونستن چه جوابی باید بدن. در واقع حتی تا حالا بهش فکر هم نکرده بودن!
- من میتونم جلوشون بال بال بزنم...

کسی به لینی توجه نکرد. مرگخوارا از سوال مرگخوار مجهولِ فنریر نام پر از خالی شده بودن و افسردگی گرفته بودن؛ و این موضوعی نبود که بلاتریکس بهش علاقه ای داشته باشه.
- بسه دیگه. تک به تک میریم پیش ارباب و تمام سعیمون رو میکنیم که اوضاع رو بهتر کنیم.
- آخه چیکار میتونیم بکنیم؟
- هرچی که تونستیم.

مرگخوارا به مقدار خیلی کمی امید گرفتن. و بلاتریکس رهبری عملیات جا آوردن حوصله لرد سیاه رو به عهده گرفت.
- نفر اولی که میخواد تلاشش رو بکنه کیه؟
- من!
- فنریر مجهولِ خوبی شدی امروز.
- همه ش به خاطر اینه که شامپوی جدیدم چشمام رو نمیسوزونه.
- اصولا هیچ شامپویی اگر چشمات بسته باشن، نمیسوزونه ها.
- نه دیگه. چون توی حموم ممکنه جن و لولو باشه، مجبورم چشمام رو باز نگه دارم. به خاطر همینم هست که الان رکورد سه هفته حموم نرفتن رو زدم و فقط شامپوی خالی و خشک میزنم به سرم.
- دور شو... سریع!

و فنریر دور شد، البته به سمت اتاق لرد سیاه... و قبل از اینکه کسی بتونه جلوش رو بگیره، وارد شد و در رو هم پشت سرش بست.

لرد سیاه روی صندلیش، رو به پنجره اتاق که با پرده سیاهی پوشیده شده بود نشسته بود.

- سلام ارباب، خوبید ارباب؟
- سلام فنر، دکتر شدی فنر؟
- ارباب من حاضرم انتخابی براتون دک...
- این بوی چیه؟
- من که بویی حس نمیکنم.
- فنر؟ برو حموم و مزاحم ما هم نشو!
- ولی ارباب...
- برو بیرون دیگه اتاقمون پر از مگس شد.

و فنریر با دیدن چوبدستی ای که داره به سمتش نشونه گرفته میشه، مثل یه گرگ کثیف و شکست خورده دوید و دور شد.

بلاتریکس با ناامیدی به فنریری که گریه کنان در مقابل حموم رفتن مقاومت میکرد، نگاه کرد و بعدش رو به مرگخوارا گفت:
- نفر بعدی کیه؟



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۰ چهارشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
محفلی ها خودشونو از سر راه انگشت اشاره اشلی به کنار پرتاب کردن، خیلیاشون خوردن توی در و دیوار و دماغ و دست و پاشون رو شکستن حتی.
ولی یک نفر نتونست خودشو به موقع کنار بکشه...
اون شخص که انگار انگشت اشاره اشلی محکم رفته بود توی چشمش، چندتا قطره اشک غشق و مهربانی رو از روی صورتش پاک کرد و به محفلیا که هنوز توی در و دیوار بودن نگاه کرد.

محفلیا بهش نگاه نکردن، در واقع همه شون هنوز توی در و دیوار بودن و داشتن سعی میکردن انگشتشون رو از توی دماغ و دهن همدیگه بیرون بکشن.

- وقتشه بری توی تونل.

وقتش بود، ولی شخص انتخاب شده نمیتونست این رو قبول کنه.
- واسه این کارا دیگه خیلی پیر شدم...

شخص منتخب این رو گفت، بعدش دماغش که انگار دو بار شکسته بود رو خاروند، ریشش رو کرد توی شلوارش، و در حالی که سعی میکرد لبخند رضایت بزنه به سمت تونل راه افتاد. در طی مسیر به خاطر موج محبتی که از سمت محفلیا بهش میرسید، چندبار هم کمرش گرفت حتی.

محفلیا هم که کم کم از گره هایی که خورده بودن آزاد شده بودن، به دامبلدور که میرفت به سمت تونل نگاه کردن، و بالاخره اولیشون گفت:
- الان یعنی پروف واسه اینکه ما نریم، دارن میرن؟
- امیدوارم که در پناه عشق زود به سمتمون برگردن.

و دامبلدور چوبدستیش رو جلوی در به اشلی تحویل داد و وارد شد.
تونل تاریک و سیاه بود و فقط با دوتا شمع روشن شده بود، ولی دامبلدور موفق شد یک صندوق بزرگ و فلزی رو جلوش تشخیص بده، صندوقی که در سنگینش با صدای قرررچ بلندی به آرومی شروع کرده بود به باز شدن...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.