-حرفتون خیلی زشت بود و کاری که قصد انجامشو دارین، خیلی خیلی زشت تر!
صدایی ضعیف و نازک بود. این صدا نمی توانست متعلق به یک مرگخوار یا حتی انسان باشد. مرگخواران کمی اطراف را جستجو کردند که بفهمند این چه کسی است که با ایده ای چنین علمی و کارامد، مخالفت نموده!
و او را یافتند!
مورچه ای بالدار با مژه های بلند و فر خورده.
-تو دیگه کی هستی؟ لهت کنم؟
مورچه، مغرورانه جواب داد.
-جرات داری له کن! ملکه هستم....به تازگی تاجگذاری نموده ام و مایلم در این خانه سکنی بگزینم. مرا آزار ندهید که ارتشی بی کران پشتم ایستاده.
مرگخواران نمی فهمیدند که مورچه چرا خودش را قاطی بحث آن ها کرده است.
-ذره بین آقا!
ذره بین و نور خورشید لعنتی! هم نوعان من سالهاست که از این شکنجه رنج می برند. الان این پیشنهاد بود شما دادین؟
پیشنهاد، هنوز هم به نظر مرگخواران عالی بود و هیچ مورچه و ملکه ای نمی توانست جلویش را بگیرد.
-ما کاری با شما و هم نوعات نداریم. برو تو لونه بشین تا کار ما تموم شه. با چراغ قوه کار می کنیم. نورش ضعیف تره.
لرد سیاه خسته شده بود. به طرف تخت سلطنتش رفت تا روی آن بنشیند. ولی مورچه، قبل از او دوان دوان خودش را به تخت رساند.
-اینجا می شینم. شما کارتونو بکنین. اگه ایرادی دیدم بهتون گوشزد می کنم. هی...حواست باشه رو من نشینی.