هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لینی.وارنر)



Re: اتاق شکنجه(نقد پست های انجمن آزکابان)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ دوشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۰
پست شماره ی 9 دعواهای زندانیان - گودریک گریفندور

بابت تاخیر ببخشید اما در هر صورت من الان دارم پست رو نقد میکنم. از اونجایی که من از یه جنبه پستارو نقد میکنم و اسکورپیوس هم از یه جنبه ی دیگه ، اگه بخوای میتونی به اسکورپیوس پی ام بدی و از اونم بخوای که پستت رو نقد کنه. یا اگه نقد دیگه ای در آینده خواستی ، تو نقد بعدی شخص مورد نظرتو بگی.


اولین چیزی که میتونم بگم سوژه ی خوبیه که وارد کردی. با اینکه کل سوژه از پست های قبلی از مبحث سالن غذاخوری خارج شده ( و غیر عادی هم نیس به خاطر سوژه ی اصلی ) ولی در کل به نظر من سوژه رو به سمت خوبی هدایت کردی. کلا مدل پستات طوریه که نفر بعدی راحت میتونه نقشه ای بکشه و سوژه رو ادامه بده.

تو چند جمله ی اول که حول افکار زندانیان میچرخه میتونستی توصیفاتت رو به حالت زیباتری نسبت به اونچه که هست نشون بدی و همون طور که قبلا گفتم ، شایدم نگفتم ، اگه بین دو جمله ی کوتاه توصیفی قراره فقط یه نقطه قرار بگیره بهتره که این دو جمله ی کوتاه رو یه جوری به هم ربطش بدیم.

نقل قول:
تمام زندانیان در فکر عمیقی فرو رفته بودند. آن ها نمی دانستند چه کار کنند. در میان آن ها فردا جنگ شروع می شد و در حین جنگ توسط دیوانه ساز ها بوسیده می شدند.


"تمامی زندانیان در فکر عمیقی فرو رفته بودند و نمی دانستند که چه کار کنند. " این ساده ترین حالتیه که میشه این دو جمله رو ربط داد ولی اگه بیشتر فک کنیم مسلما بهتر از اینم میشه ربطشون داد.

و در ادامه ی این جمله یک نکته ی دستوری و یک نکته ی سوژه ای وجود داره. دستوریش اینه که جمله ی " در میان آن ها فردا جنگ شروع میشد " میتونه خیلی قشنگ تر بیان بشه. " فردا در میانشان جنگی آغاز میشد " و یا هرچیز دیگه ای!

و سوژه ای. درسته که دیوونه سازا دیگه اجازه ی بوسیدن زندانیارو دارن اما این به این معنا نیس که همه رو یکسره میبوسن. آخرین جمله ی تو از نظر من اینو بیان میکنه که 99% موقع جنگ بوسیده میشن. شاید واقعا همین طور باشه اما اگه طوری مینوشتی که مثلا بیان کننده ی این بود که هر لحظه ممکن بود مورد حمله ی دیوونه سازا قرار بگیرن خشنگ تر بود. " و در حین جنگ هر آن ممکن بود که دیوانه سازی بوسه ی سرد خود را نثار آنان کند. "

نقل قول:
بلاتریکس با صدای بلندی گفت: بارتی زود باش نقشه بکش ... اما به نظرم نیازی به اینکار نیست چون فردا توسط من کشته می شی


هیچ وقت یه نفر نمیاد به دشمنش صریحا بگه که زودباش نقشه بکش! معمولا این جملات رو به دشمنا میگن که اعتماد به نفس خودشون و اطمینان به برد خودشونو به رخ دشمنشون بکشن پس باید مینوشتی " بهتره هرچه سریع تر یه نقشه ای برای خودت بکشی "

ادامه شم یه کم با جمله ی اولت تناقض داره. میتونستی بنویسی " اما به نظرم این کارم برات فایده ای نداره ، چون در هر صورت فردا توسط من کشته میشی "

گاهی اوقات حتی تو ساده ترین جملات و کارها میشه با اضافه کردن حتی چندین کلمه جمله رو زیباتر کرد ، شاید چندان به چشم نیاد اما به هر حال پستو قشنگ تر میکنه. مث این:

نقل قول:
بارتی میز غذا خوری را به سمت بلاتریکس هل داد تا وارد شکن شکم او شود.


" بارتی میز غذاخوری را به سمت بلاتریکس هل داد و میز درست به نقطه ی مورد نظر بارتی ، یعنی شکم او برخورد کرد. "

تو دیالوگ بعدی اشتباهی به جای بارتی ، بلاتریکس نوشتی. دماق » دماغ. کشته خواهی شد رو معمولا تو زبون محاوره ای استفاده نمیکنیم و از اونجایی که این دیالوگه و کلشو محاوره ای نوشتی پس این فعلتم محاوره ای مینوشتی. کشته میشی!

نقل قول:
بلاتریکس در حالی که هنوز جنبش هایی را در شکمش احساس می کرد گفت:پس جریان چیه؟


تو سوژه بلا و بارتی به شدت به هم میپرن و نمیتونن دو کلوم درس با هم حرف بزنن حالا اینجا بلا با کمال خونسردی جواب بارتی رو میده و ازش نظرخواهی میکنه؟

باید حالت بلاتریکس رو طوری توصیف کنی که علاقمند به شنیدن حرفای بارتی نباشه و به اجبار با اون تو حرف زدن همراه شه. " بلاتریکس در حالی که هنوز جنبش هایی را در شکمش احساس می کرد ، با حالت طعنه آمیزی گفت:پس جریان چیه؟ "

نقل قول:
بارتی در حالی که می خواست دهنش را باز کند و حرف بزند


اینجا هم همین طور. " بارتی در حالی که میخواست دهانش را باز کند تا پاسخ بلا را دهد ... "

نقل قول:
آنتونین بلند شد و با صدای بلندی گفت:


چون قبلا گفتی بلا با صدای بلندی گفت اینجا از کلمات متراف صدای بلند استفاده کن. آنتونین بلند شد و فریاد زد یا آنتونین بلند شد و فریاد زنان گفت. درسته که یه ذره با اونچه که تو گفتی تفاوت داره اما مهم نیته!

نقل قول:
بارتی: ... بازم دوباره کی به این دیوونه قرص داده؟


نقل قول:
بلاتریکس که دیگر شکمش غش غش نمی کرد گفت: بارتی مسئله رو عوض نکن جواب منو بده


بارتی تا الان جمله ی خاصی نگفته که بلارو علاقمند به شنیدن حرفاش کنه پس اینجا هم بلا فقط به قصد طنعه یا مسخره کردن بارتی باید حرف بارتی رو دوباره پیش بکشه. " بلاتریکس که دیگر سر و صدای شکمش را فراموش کرده بود/ بلاتریکس که دیگر صدای شکمش برایش اهمیت نداشت با تهدید گفت: بارتی مسئله رو عوض نکن و جوابمو بده. " این نکته رو فقط برای این گفتم چون اصل سوژه به خاطر بحث بارتی و بلا شروع شده و تو پست قبلی هم بلا و بارتی کلی به هم گیر میدادن حالا عجیبه که سریع به حرفای هم علاقمند شن!

نقل قول:
-جریان اینه که اسکور می خواد ما با هم بجنگیم و همینطور توسط دیوانه ساز ها هم بوسیده بشیم و زندان خالی بشه ...


بازم میگم ردیف کردن جملات پشت سر هم و گذاشتن تنها "و" یا حتی نقطه بین اونا درست نیست. خیلی راحت میتونی بین این سه جمله بدون گذاشتن دو تا "و" ارتباط برقرار کنی و باز هم برای رفع این مشکل در ساده ترین حالت میشه این طوری نوشت! "-جریان اینه که اسکور می خواد ما با هم بجنگیم و همینطور توسط دیوانه ساز ها هم بوسیده بشیم تا زندان خالی بشه"

و اینکه بهتر بود طوری مینوشتی که یهویی بارتی صاف و پوس کنده اصل قضیه رو نگه مثلا اولش اضافه میکردی که " من فکر میکنم ... " و ادامه ی دیالوگ. چون به هر حال بارتی خود اسکور نیس که نقشه ی اونو راحت تشخیص بده!

حرف های آنتونین به عنوان پارازیت اون وسط جالب بود و در کل پست از نظر تکمیل سوژه خوب بود. ولی بازم به نظرم باید یه اتفاقی رو پیش میوردی تا بارتی و بلا حاضر شن بعد از اون همه جار و جنجال با هم مث دو تا بچه ی آدم حرف بزنن یا لااقل آخرش بیان میکردی که بلا یه چیزی به بارتی میگه که نشون بده فقط اینبار به خاطر منطقی به نظر رسیدن حرف بارتی حاضر شده باش کنار بیاد و همکاری کنه و در غیر این صورت هرگز تن به این کار نمیداد و اینا.

و دوباره میگم با اینکه سعی کردم از همه نظر در مورد پستت نقدو بگم ولی بازم من از یه جنبه پستو نقد میکنم و اسکورپیوس از یه جنبه ی دیگه پس اگه میخوای میتونی به اسکور پی ام بدی و ازش بخوای پستت رو اونم نقد کنه.




Re: اتاق شکنجه(نقد پست های انجمن آزکابان)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۹
اوه گودریک من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم! نمیخوای بیای ریونکلاو؟

پشت شماره ی 20 اتاق بوسه - گودریک گریفیندور

قبل از هرچیزی باید بگم که خیلی خیلی عالی همه ی اون چیزایی که من گفتم رو بهش رعایت کردی. واقعا پرفکته!

دو بار با فاصله ی چند جمله از او احساس گناه میکرد استفاده کردی. اگه میخوای روی چیزی مثل همین احساس گناه کردن تاکید کنی میتونی اونو در غالب یه جمله ی دیگه بیان کنی. مثلا وقتی تو اولی جمله ی * احساس گناه میکرد " رو آوردی توی دفعه ی بعد تغییرش بدی و هرچیز دیگه ای در این رابطه بنویسی. مث * بعد از مرور این افکار بر احساس گناهش افزوده شد" یا " نمی توانست احساس گناهی را که در وجودش حس میکرد نادیده بگیرد * یا حالا هرچیز دیگه ای!

در مورد بعد از یک ساعت هم همین طور. مثل جمله ی بالایی دو بار با فاصله ی کم استفاده کردی که میتونستی تغییرش بدی و این طوری بنویسی. اولی همون بعد از یک ساعت و بعدی " ساعتی بعد " یا اگه زمان اون قدر برات مهم نیست " مدتی بعد " یا " بعد از ساعت ها" ، " ساعاتی بعد" واو چه قدر قید زمان داریم که مث همن !

و همین طور "آره" توی دیالوگی که افکار لیساس. "درسته" میتونه جایگزین "آره" دومی شه!

برای بیشتر احساسی کردن دیالوگ میتونی با استفاده از علامت های مختلف یه ذره رو تاثیرش اضافه کنی. در ضمن به جای چند تا نقطه خود سه نقطه کافیه.

نقل قول:
"آره من باید هدف آدام رو به پایان برسونم......اما چطوری من که هیچی نمی دونم......باید آدام یادداشتی چیزی داشته باشه....


آره من باید هدف آدام رو به پایان برسونم ... اما چطوری؟ من که هیچی نمیدونم! باید آدام یادداشتی چیزی داشته باشه ...

و بقیه ی جمله هم به همین ترتیب.

شاید اینایی که گفته باشم اون قدر تاثیر گذار نباشه اما من در همین حد میدونم. اون قدر عالی نکاتی که دفعه قبل گفته بودم رو رعایت کردی که کف کردم!

توصیف های خوب و زیاد ... انتخاب سوژه ی مناسب برای ادامه دادن پست توسط نفر بعدی ... پرفکت! من بسی تحت تاثیر قرار گرفتم! پیشنهاد میکنم توی انجمن ریدل پست بزنی و از لرد درخواست نقد کنی! اونوقت با این همه توجهی که میکنی و رعایت کردن نکات پستات میشن در حد بنز! هرچند الانم دست کمی ندارن.




Re: اتاق شکنجه(نقد پست های انجمن آزکابان)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
اول فک کردم درخواست نقد مال انجمن ریدله بعد یهو دیدم اتاق شکنجه س و مال آزکابانه.

پست شماره ی 39 انفرادی - گودریک گریفیندور

فک کنم از روی پستت دوباره نخوندی چون بعضی جاهای پستت کلماتی مثل *را* رو توی جملاتت جا گذاشتی.

نقل قول:
دکتری که توسط مک گونگال آورده شده بود کیفش رارا بر زمین گذاشت و جسد را بررسی کرد.


بهتره که دو تا کلمه ی متشابه رو در دو جمله ی دنبال هم نیاری و اگه اون کلمه مترادفی داره از مترادفش استفاده کنی و یا حتی با آوردن یه کلمه قبل یا بعد از اون از تاثیر اون کلمه کم کنی. مثلا در این جمله:

نقل قول:
ریچارد و پزشک زندان که در ترس غوطه ور بودند و ، در این فکر بودند که چطوری از این مهلکه فرار کنند


وقتی تصمیم میگیری که جملاتت رو کتابی بنویسی وسطش نباید از کلمات محاوره ای استفاده کنی و "ی" رو نباید آخر چطور بنویسی. البته اگه اشتباه تایپی نبوده باشه.

توی یکی از دیالوگ هاتم که محاوره ای نوشتی ، کلمه ای کتابی مشاهده میشه که نباید این طور باشه. یا همش محاوره ای یا همش کتابی که در مورد دیالوگ محاوره ای مورد استفاده قرار میگیره.

نقل قول:
به اونا یه جسد دیگر دیگه نشون بده.


زیاد جالب نیست که چند تا جمله رو پشت سر هم بنویسیم و بینش مدام نقطه بذاریم.

نقل قول:
جسد مانند کشو کمد بیرون آمد. یک پارچه ی سفید رنگ بر روی جسد بود. دکتر دستش را دراز کرد و پارچه را برداشت.


اینجا میتونستی بین جملات ارتباط برقرار کنی و از "و" به همراه " ، " استفاده کنی. مثلا میتونستی این طوری بنویسی:

جسد که پارچه ی سفید رنگی بر رویش بود ، همانند کشوی کمد بیرون آمد ...

این جمله هم اشکال دستوری داره:

نقل قول:
چند دقیقه دیگر گذشت که همه دم در سرد خانه بودند.


1- چند دقیقه ی دیگر که گذشت ، همه دم در سردخانه بودند. 2- بعد از چند دقیقه/ چند دقیقه ی بعد همه دم در سردخانه بودند.

باید افعال جمله به گونه ای انتخاب بشن که به زیبایی پست افزوده بشه.

نقل قول:
دکتری که توسط مک گونگال آورده شده بود کیفش بر زمین گذاشت و جسد را بررسی کرد.


قشنگ تر میشه اگه بنویسیم که " آماده ی بررسی جسد شد. " چون در عرض یک ثانیه که نمیشه جسد رو بررسی کرد.

برای زیباتر کردن پست میتونی علاوه بر توصیفایی که نسبت به پست قبلیت خیلی افزایش پیدا کرده بودن و پستت رو قشنگ تر کرده بودن ، از توصیفات دیگه ای که با اون جمله ت جور در میان هم استفاده کنی. مثل:

نقل قول:
در این هنگام بود که ریچارد در گوش دکتر گفت: به اونو یه جسد دیگر نشون بده.


در این هنگام بود که فکری به ذهن ریچارد رسید و در گوش دکتر گفت: به اون ...

اینا نکاتی بود که من میدونستم و تونستم بگم ، یکی باید بیاد پستا خودمو نقد کنه.

تو پست قبلیت تقریبا توصیفی نداشتی اما توی این پست از توصیفات خوبی استفاده کردی. به طور کلی راهکار خوبی رو برای پیچوندن وزیر و راحت تر کردن ریچارد انجام دادی. یه جسد دیگه به جای جسد اصلی که در اثر شکنجه مرده! فکر خوبیه!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۲ ۲۲:۵۵:۰۳



Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
- خش خش ...

- این صدای چی بود؟

نارسیسا بی توجه به حرف خواهرش گفت: پس به نظرت این طوری قیافه م خوبه؟

بلاتریکس دوباره تکرار کرد: تو صدایی نشنیدی؟

نارسیسا دست هایش را به کمرش گذاشت و گفت: معلومه که شنیدم. سه ساعته دارم باهات حرف میزنم.

بلا با حواس پرتی گفت: نه منظورم یه صدای دیـ...

نارسیسا با عصبانیت گفت: ببین بلا اگه دوست نداری به خواهرت کمک کنی مشکلی نیست ، فقط کافیه که بهم بگی.

بلا به ناچار چشمش را از روی پرچین ها برداشت و همراه نارسیسا از آنجا دور شد. دامبلدور که پشت پرچین ها پنهان شده بود نفس عمیقی کشید و بعد از جمع کردن ریش هایش به سمت دیواری که دفعه ی پیش بوسیله ی آن وارد اتاق نجینی و کبری شده بود رفت.

طناب هایش را در آورد و بعد از اجرای وردی ، طناب محکم به میله ی پنجره ی طبقه ی سوم گره خورد. دامبلدور دوباره نگاهی به درون کیسه انداخت تا از بیهوش بودن نجینی اطمینان حاصل کند و سپس آماده ی بالا رفتن از طناب شد.

- یکم بیشتر بهش فکر کن. اگه ما با هم متحد بشیم شاید بتونیم با ترکیب روغن موی تو و شامپوهای من به چیزهای جدیدی برسیم.

اسنیپ که پشت میزی نشسته بود با اکراه به سخنان ایوان گوش فرا میداد. ایوان در یکی از دستانش شامپو و در دست دیگرش روغن مویی قرار داشت و آن ها را مدام جلوی اسنیپ تکان میداد.

- تو چرا آینده ی مالی این کارو درک نمیکنی؟ مطمئنا ما با ایـ...

اما دامبلدور بقیه ی حرف های ایوان را نشنید زیرا دیگر طبقه ی اول را رد کرده بود.

- ... باهاش میتونیم کلی کارای خطری انجام بدیم!

روفوس کله اش را درون جعبه ای که دست لودو بود کرد و بعد از چند ثانیه با هیجان گفت: اوه عالیه.

لودو نیشخندی زد و گفت: از بورگین و برکز گرفتمش. اگه دو مین دیرتر رسیده بودم معلوم نبود که میگرفتش.

و خنده های شیطانی آن دو بلند شد. دامبلدور آهی کشید و دریافت که ذات همه ی مرگخواران از دم به فکر کارهای مخوف است. حالا دیگر طبقه ی دوم را نیز رد کرده بود و چیزی نمانده بود که به طبقه ی سوم برسد.

دامبلدور ابتدا کیسه را به آرامی از درون پنجره رد کرد و سپس بعد از عبور دادن ریش هایش خودش نیز وارد اتاق شد. تنها کاری که باید میکرد رها کردن نجینی و گریختن از آنجا بود. با خشنودی در کیسه را باز کرد و آماده ی بیرون آوردن نجینی شد که ...

- میدونی خیلی دوستت دارم؟ پس برو این غذاهارو تو برای نجینی و کبرا و اون توله هـ... چیز یعنی فرزندان نازشون ببر.

آنتونین مخالفت کرد و گفت: رز ارباب این افتخار بزرگو به تو داده. من نمیخوام که این شانسو ازت بگیرم تا بعدا بری به ارباب بگی من به زور تورو وادار کردم اون غذاهارو بدی به من تا تحویل بدم.

دست آنتونین به دستگیره ی در رفت و در آرام آرام شروع به باز شدن کرد. دامبلدور که میدانست وقتی برای بیرون آوردن نجینی ندارد مجبور شد مار را با همان حال درون کیسه رها کند و با یک جهش از پنجره بیرون پرید و سر خوران از طناب پایین آمد.

- پس نجینی کو؟

رز نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن کیسه ای در گوشه ی اتاق گفت: اون دیگه چیه؟

رز و آنتونین به سمت کیسه رفتند و آهسته در آن را باز کردند و هر دو با دیدن نجینی درون کیسه دو قدم به عقب پریدند.

رز آب دهانش را قورت داد و گفت: این تو چی کار میکنه؟

آنتونین بدون فکر گفت: نمیدونم ولی تنها چیزی که الان مهمه بیرون آوردنش از اون توئه. ارباب نباید بفهمه ...


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۲۲ ۲۰:۳۶:۴۷



Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
[spoiler=خلاصه سوژه]دیوانه سازها به دلیل نداشتن هیچ گونه قربانی برای نثار کردن بوسه بر رویشان اعتصاب کرده اند. آن ها رئیس آزکابان را کشته و در سرتاسر جامعه ی مشنگی پراکنده شدند و یکی یکی مشنگ ها ، جادوگران و ساحران را مورد حمله قرار میدهند. در این میان در آزمایشگاهی شاگرد یکی از استادان پیشنهاد میدهد که با ساختن عروسک هایی که همانند انسان ها احساس دارند ، دیوانه سازها را به جای کشاندن به سمت انسان ها به سمت عروسک ها بکشانند و به این صورت آن ها را گول بزنند و دیوانه سازها را گیر بیندازند. بعد از اینکه شاگرد این موضوع را با استادش در میان میگذارد ، استاد که این کار را غیر عملی میداند شاگردش را بیرون می اندازد. حالا شاگرد که میداند چگونه باید عروسک ها را احساس دار کنند به دنبال شخصی می گردد تا دانسته اش را با وی در میان بگذارد و به جامعه کمک کنند که او کسی نیست جز لیسا تورپین ...[/spoiler]

لیسا از پشت تلفن گفت: این طوری که نمیشه بهتره یه جا همو ببینیم و اونجا در این مورد صحبت کنیم.

آدام با عجله گفت: نه باید سریع تر بگم. میتونیم عروسک هارو احساس دار کنیم. دیوونه سازا باید اونارو با ما عوضی بگیـ...

لیسا وسط حرف او پرید و گفت: باید همو ببینیم. نیم ساعت دیگه کافه ترانزیت!

و لحظه ای بعد تلفن قطع شد. لیسا سریع آماده شد و بعد از خارج شدن از خانه با صدای پقی ناپدید شد.

نیم ساعت بعد:

لیسا که درون یکی از کوچه ها ظاهر شده بود ، به آرامی از آن خارج شد و وارد خیابان خلوت شد. نبودن هیچ شخص و ماشینی و هم چنین سرمای بیش از حد آنجا حس بدی به او داده بود.

با این حال با قدم هایی آهسته روی سنگفرش های پیاده رو یکراست به سمت انتهای خیابان که پلاکارد کج شده ی کافه ترانزیت در آن خودنمایی میکرد رفت. هرچه بیشتر به آنجا نزدیک تر میشد احساس سرمای بیشتر میکرد. حالا دیگر قبلش به سرعت در سینه اش میتپید.

- وای نه!

او مقابل کافه ترانزیت ایستاده بود و در کنده شده ی کافه درست جلوی پایش افتاده بود. با دیدن پاهای ملت که از پشت در کنده شده نمایان بود نفس در سینه اش حبس شد و لحظه ای بعد تعدادی دیوانه ساز را دید که از سقف شکسته ی کافه خارج شدند و از آنجا رفتند.

لیسا بدون معطلی وارد کافه شد. تنها امیدواری که داشت این بود که آدام هنوز به آنجا نرسیده باشد اما بلافاصله بعد از دیدن بدن او که روی زمین افتاده بود کاملا نا امید شد. با این فکر که شاید دیوانه سازها استثنائا او را از قلم انداخته باشند به سمتش رفت. اما کار از کار گذشته بود و او مرده بود.

چرا حرف های آدام را همان موقع درون تلفن گوش نکرده بود؟ چرا از او خواسته بود که به آنجا بیاید؟ چرا باید او این کافه را انتخاب میکرد؟ چرا دیوانه سازها دقیقا باید به اینجا حمله میکردند و هزاران چرای دیگر که در ذهنش شکل لیسا شکل گرفتند.

تنها کسی که میدانست باید چه کند آدام بود. لیسا فقط یک چیز را از راهکار آدام میدانست و آن هم احساس دار کردن عروسک ها بود. اما چگونه؟

آهی کشید و از آنجا خارج شد.




Re: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
[spoiler=خلاصه سوژه]یکی از زندانی ها به دلیل شکنجه های ریچارد وزیر آزکابان کشته شده است و وزیر برای بررسی زندانی ها به آزکابان می آید که متوجه مرگ آن زندانی میشود و دستور برای بررسی علت مرگ میدهد. ریچارد میداند که اگر وزیر از شکنجه های او روی زندانیان با خبر شود از آنجا اخراج میشود بنابراین از دوستش پیتر میخواهد که وزیر را مدتی دور کند تا خودش همه چیز را حل کند. پیتر موفق میشود و وزیر به علت شورشی مجبور به رفتن از زندان میشود و ریچارد در این مدت پزشک را که علت اصلی مرگ ( یعنی کشته شدن در اثر شکنجه ) را فهمیده وادار به دروغ گفتن و علت مرگ را چیز دیگری گفتن میکند. حالا ریچارد باید منتظر آمدن مک گونگال بماند ...[/spoiler]

روز بعد:

صدای ترق توروق هیزم درون شومینه که در حال سوختن بود تنها صدایی بود که شنیده میشد. ریچارد صندلیش را به سمت پنجره ی نداشته ی اتاق رئیس آزکابان که کسی جز خودش نبود کرده بود و به بیرون خیره شده بود. فکرهای زیادی در سر داشت که اگر یکی از آن ها درست از آب در نمی آمد ریاستش در آنجا به پایان میرسید.

ریچارد چرخی به صندلیش داد و به پرونده ای که پزشک آماده کرده بود خیره شد. خوشبختانه او توانسته بود پزشک را راضی به همکاری با خودش کند. پزشک علت مرگ را چیزی غیر از حقیقت امر بیان میکرد و با این کار وزیر از آنجا میرفت و همه چیز به خوبی تمام میشد.

اما دلشوره ای او را آزار میداد. احساس میکرد همه چیز دست در دست هم داده اند تا او را رسوا کنند. اگر لو میرفت چه؟ آن وقت در عرض یک ثانیه از رئیس آزکابان به زندانی آزکابان تغییر چهره میداد.

در همین افکار بود که در باز شد و شخصی در آستانه ی آن پدیدار شد. قبل از آنکه ریچارد بخواهد از بدون اجازه وارد شدن او ابراز نارضایتی کند ، آن شخص سریع گفت:

- به ما خبر دادن که تا چند دقیقه ی دیگه وزیر همراه کاراگاهانش به اینجا میرسه.

همانند آب سردی که بر روی ریچارد ریخته باشند مثل برق از جا پرید و گفت: مگه درگیر مسائل شورش نبود؟

آن شخص پاسخ داد: مثل اینکه کارشون تموم شده وگرنه به اینجا نمیومدن.

ریچارد از پشت میزش بیرون آمد و خطاب به آن شخص گفت: برو پزشکو خبر کن تا جلوی در ورودی آزکابان بیاد.

مرد سری تکان داد و از آنجا رفت. ریچارد پرونده ی پزشکی زندانی مرده را برداشت و او نیز از اتاق خارج شد. وقتی به در ورودی آزکابان رسید پزشک را دید که با ترس منتظر آمدن او بود. ریچارد نفس عمیقی کشید و با چشم غره ای به پزشک فهماند که حرف هایشان را نباید فراموش کند.

همان لحظه در باز شد و مک گونگال وارد شد. به دنبال او کاراگاهنش نیز وارد شدند اما در این میان نکته ی عجیب شخصی بود که هیچ شباهتی به کاراگاه نداشت و کیفی بزرگ در دست داشت.

ریچارد بدون فرصت دادن به وزیر ، پرونده ی پزشکی را جلوی وزیر گرفت و گفت: ما علت مرگ رو پیدا کردیم.

وزیر پرونده را گرفت و نگاهی به پزشک انداخت. پزشک با ترس سرش را زیر انداخت و منتظر ماند تا سوالات او را پاسخ دهد. مک گونگال پرونده را به دست یکی از کاراگاهان داد و بعد از اشاره به مردی که برای ریچارد نا آشنا بود گفت: این پزشک هم قراره جسد رو مورد بررسی قرار بده.

رنگ از چهره ی ریچارد پرید و من من کنان گفت: بر ... برای چی؟ ما ... ما که قبلا این کارو ... انجام دادیم!

مک گونگال که به نظر خسته می آمد پاسخ داد: این از قوانین جدیده. اگه از اول از ماموران خودم استفاده میکردم اون شورش بوجود نمیومد. پس حالا در همه ی کارا این ماموران خودم هستن که دخالت میکنن.

و بدون توجه به ریچارد و پزشک آزکابان که از ترس می لرزیدند به راه افتاد. حالا ریچارد باید چه میکرد؟




Re: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۲۲ بهمن ۱۳۸۹
[spoiler=خلاصه سوژه]استن به زندان افتاده است و هم سلولی هایش ( اصغر و جعفر ) با انداختن این فکر در ذهن او که تا چندی دیگر در زندان خواهد مرد او را ترسانده اند. استن بعد از ملاقات با یکی از دوستانش از او میخواهد که راهی برای فرارش از زندان بیابد و دوستش با فرستادن معجونی که با خوردن آن میتواند جانورنما شود ( اینجا مثلا جانورنما شدن مث تغییر شکل کار ساده ایه ) او را در فرار راهنمایی میکند. شب هنگام اصغر و جعفر وقتی استن خواب است معجون را بر میدارند و بعد از بلند شدن استن و گرفتن مچ آن ها نگهبان در اثر صدای بلند شده به آنجا می آید. اما استن و اصغر کار او را میسازند و حالا دسته کلیدها به همراه نگهبان بیهوش در جلوی روی آن هاست.[/spoiler]

استن ابتدا نگاهی به اصغر و جعفر می اندازد و سپس با یک حرکت سریع کلیدها را از درون جیب نگهبان بر میدارد. برق دسته کلید درون چشمان اصغر و جعفر ( که به هوش آمده بود ) به وضوح دیده میشد.

اصغر با هیجان گفت: استن چرا وایسادی؟ بلند شو تا در ریم!

استن نگاهی مرموزانه به اصغر و جعفر انداخت و گفت: شما دو تا میخواستین مانع بیرون رفتن من از اینجا بشین. پس دلیلی برای کمک بهتون نمیبینم.

و با یک حرکت سریع از زندان خارج شد و در را محکم پشت سر آن ها بست. سپس با آرامش به دیوار تکیه داد و صدای دسته کلیدها را برای به هیجان آوردن اصغر و جعفر در آورد. اصغر میله های زندان را گرفت و گفت:

- ولی تنهایی نمیتونی بری! تو به کمک ما احتیاج داری.

استن پوزخندی زد و گفت: چی؟ کمک شما؟ من الان کلید دارم و میتونم به تنهایی در برم!

اصغر سریع گفت: چطوری میخوای از بین دیوونه سازا رد شی؟

استن یک کلمه پاسخ داد: جانورنما شدن.

جعفر که تازه متوجه افتادن شیشه ی جانورنما شدن از جیب استن شده بود ، به سمت شیشه رفت ، آن را برداشت و بعد از چپاندنش درون جیبش گفت: ولی بدون معجون و یادداشت جانورنما شدن که نمیتونی این کارو بکنی!

استن لبخندی زد و در همان حال دستش را درون جیبش برد. اما بلافاصله بعد از نیافتن شیشه لبخندش محو شد و اینبار با عصبانیت گفت: اون شیشه رو بده من!

جعفر شیشه را بالا گرفت و گفت: کلیدو بده تا هر سه تامون همراه این شیشه فرار کنیم.

استن در ابتدا می خواست کلید را به آن ها بدهد و هر سه بعد از جانورنما شدن فرار کنند اما به یاد آورد که آن معجون تنها برای یک نفر است. باید هرچه سریع تر کاری میکرد چون ممکن بود هر لحظه دیوانه سازی یا نگهبانی به آنجا بیاید.




Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۹
آنتونین ، ایوان ، استر ، کوییرل و بارون در راهروهای هاگوارتز در حرکت بودند و به دنبال پانسی اولین همسر تایید شده که البته برای استر نا امید کننده به نظر میرسید میگشتند.

استر به پاپیونی که جلوی یقه ی ردایش بسته بود ، دستی کشید و رو به آنتونین گفت: به نظرت خوبه؟

آنتونین به صورتش چینی داد و پرسید: کروات بهتر نبود؟

استر با خوش حالی گفت: میدونم که پانسی از پاپیون بیشتر خوشش میاد.

چهار نفر دیگر که نظری برخلاف نظر استر داشتند بیخیال پاپیون شدند و ایوان دستی به موهای استر کشید و گفت:

- فکر نمیکنی یکم حالتش بده؟

و شامپویی را از درون جیب ردایش بیرون آورد و گفت: اینوبزن به موهات تا درستش کنم!

استر شامپو را که ایوان میخواست به او بدهد را کنار زد و گفت: دیوونه شدی؟ اینجا که آب نی! من میخوام سریع تر پانسی رو ببینم.

ایوان بادی به غبغب انداخت و گفت: شامپو ایوانی گفتنا. این مدل جدیده در سه مرحله. 1- کف میکنه ، 2- میشوره ، 3- محو میشه!

استر فریاد زد: چی؟ میخوای کچل بشم؟

در همان لحظه روونا که از درون دیواری پدیدار شده بود گفت: مگه کچلی چشه؟ نمیبینی لرد سیاه چه قدر جیگره!

ایوان بدون توجه به روونا پاسخ داد: منظورم کفا و ایناشه که محو میشه. موهات به زیبایی میدرخشه ، شوره نمیگیره ، ویتامین داره و ...

ایوان حرفش را قطع کرد و به بارون که چند قدم عقب تر از آنها روی هوا ایستاده بود نگاه کرد و پرسید: چرا نمیای؟

بارون پاسخی نداد اما با دنبال کردن نگاهش هرکسی متوجه میشد به دیواری که روونا لحظه ای پیش از آن رفته بود خیره شده است. آنتونین با افسوس سری تکان داد و گفت: پس من چی؟

کوییرل روی دفترچه یادداشتی که در دست داشت اسم بارون و روونا را هم اضافه کرد. اینبار باید هم به دنبال روونا و هم به دنبال پانسی میرفتند. روونا گزینه ی ایده آل تری نسبت به پانسی با توجه به تنفرش نسبت به استر به نظر میرسید. روونا و بارون خون آلود ...




Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۹
مرگخواران و محفلیان به قدری درگیر بودند که هیچ کدام متوجه نبود این چهار نفر نشده بودند. با این حال هر دو گروه به شدت در تلاش برای دفاع از خود بودند.

لودو در میان دو محفلی گیر کرده بود و با سرعت فراوان در حال جاخالی دادن و در عین حال طلسم فرستادن به سمتشان بود. روفوس که متوجه وخیم بودن اوضاع لودو شده بود طلسمی را روانه ی قفسه ای که در کنار لودو و دو محفلی بود کرد و درست همزمان با کنار رفتن لودو ، گوی ها بین لودو و دو محفلی فاصله انداختند.

در سویی دیگر با صدای پقی ریموس هم به جمع محفلی ها اضافه شد. سرتاسر آنجا پر شده بود از طلسم های رنگارنگی که به سویی کمانه میکردند. گوی هایی که جان سالم از افتادن بر زمین به در برده بودند به آرامی بر روی زمین غلت میزدند.

در این میان آنتونین خودش را از جلوی گویی که در اثر انواع و اقسام طلسم ها به سمت او پرتاب شده بود کنار کشید و به سختی خودش را به ایوان رساند.

طلسمی را به سمت کینگزلی که در حال مبارزه با ایوان بود فرستاد و با این کار کینگزلی از آن ها دور شد. آنتونین سریع کلماتی را پشت سر هم کرد و گفت:

- من اربابو نمیبینم! دامبلدور هم معلوم نیس کجاس.

ایوان که تا آن لحظه متوجه این موضوع نشده بود ، طلسمی که به سمتش آمد را دفع کرد و تلاش کرد که از میان طلسم ها ، همه ی افراد حاضر در آنجا را ببیند و بعد از نیافتن آن دو پاسخ داد:

- شاید از در رفتن بیرون تا اونور راحت تر بجنگن هوووم؟

آنتونین مخالفت کرد و با اشاره به انتهای سالن گفت: من خودم جلوی در بودم. از اونجا نرفتن!

آگوستوس که با گذاشتن پایش بر روی گوی کوچکی تلوتلو میخورد بالاخره تعادلش را بدست آورد و گفت: متوجه غیبت دامبلدور و ارباب نشدین؟

کم کم تمام افراد حاضر در آنجا اعم از محفلی و مرگخوار متوجه نبود دو شخص غایب مهم شده بودند. لودو نیشخندی زد و گفت: جمع کنین بریم! ما از چی داریم دفاع میکنیم یا چیو میخوایم بدست بیاریم؟

با این حرف لودو لحظه ای سکوت برقرار شد. کینگزلی دستی به چانه اش کشید و گفت: باید دیدنی باشه!

و با دیدن چهره ی متعجب حضار ادامه داد: رو در رویی لرد و دامبلدورو میگم.

دو گروه تصمیم گرفتند که به جای جنگ با یکدیگر از آنجا بروند که آستوریا گفت: ارباب خوشحال میشه که ما چند تا محفلیو به دیار باقی بفرستیم.

و با این حرف دوباره پرتوهای رنگی طلسم ها نمایان شد. در همین بین بود که ریموس و آگوستوس به نبود سیریوس و هری نیز پی بردند.




Re: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۸۹
- چــــــــــــــــی؟

روفوس که به شدت از این پروژه حمایت میکرد با تعجب پرسید: چرا؟ این خیلی ایده ی خوبیه ، میتونیم زود از اینجا خلاص بشیم و اربابم از این کار خوشش میاد.

روونا در حالیکه چشمانش را می چرخاند پاسخ داد: چرا نمیفهمی؟ لرد برای این مارو به اینجا فرستاده که ما مدرک واقعی نداشتیم و بی سواد بودیم ، اون میخواست که ما مدرک واقعی داشته باشیم تا بتونه بهمون افتخار کنه. میخواد ما چیز میز بلد باشیم اگه کار فقط سر یه مدرک بود که خود ارباب بهتر بلد بود مدرک تقلبی بسازه. بعد تو میگی با یه مدرک تقلبی بریم پیش لرد؟ میدونی اگه بفهمه الکیه چی میشه؟

آنتونین با حیرت گفت: تو این هوشو از کجا آوردی؟

روونا پشت چشمی نازک کرد اما قبل از اینکه بخواهد از خودش تعریف کند در همین لحظه یکی از دانش آموزان وارد مرلینگاه شد و با دیدن آن ها گفت:

- توی دسشویی جلسه گذاشتین؟

مرگخواران پسر بدون هیچ حرفی از آنجا خارج شدند و روونا سوت زنان درون دیواری ناپدید شد.

چند ساعت بعد - راهروهای هاگوارتز:

هری و هرمیون لحظه به لحظه به ستونی که چهار مرگخوار پشت آن پنهان شده بودند نزدیک تر میشدند و در راه نقشه ی خود را مرور میکردند.

هرمیون تند تند گفت: پس این مرگخوارا کجان؟ فقط کافیه یکیشونو ببینیم دیگه بقیه ش حله!

هری نگاهی به هرمیون انداخت و گفت: میدونی که من فراموشکارم پس دوباره نقشه رو از اول بگو.

هرمیون به آرامی گفت: یکی از مرگخوارارو تحت طلسم فرمان میگیریم ، بعد بوسیله ی همون یکی بقیه رم تحت کنترل خودمون در میاریم. به همین سادگی ، به همین خوشمزگی ، پودر شکلات ...

در همین لحظه سه مرگخوار حاضر در پشت ستون ، به سمت مرگخوار وسطی که کسی جز لودو نبود خیره شدند.

ایوان با سردرگمی از لودو پرسید: مگه تو طلسم فرمان روشون اجرا نکرده بودی؟

لودو من من کنان گفت: فکر کنم موقتی بود!

آنتونین سریع گفت: پس بهتره دوباره درست اجراش کنی! ولی موقتی نباشه ها!

طلسمی از ته چوبدستی لودو و ایوان خارج شد و یکراست به سمت هری و هرمیون که حالا چند قدم جلوتر از آن ها بودند برخورد کرد.

بلافاصله هری و هرمیون دوباره تغییر مسیر دادند و اینبار راه کلاس پیشرفته رو در پیش گرفتند.

چهار مرگخوار جستی زدند و از پشت ستون بیرون آمدند. لودو با آرامش خیال گفت: تا دقایقی دیگه فول آف اینفرمیشن میشیم! با این طلسمی که روشون اجرا کردیم ، کل مطالب درسیو به طور کاملا درست یاد میگیریم!

کلاس پیشرفته:

آگوستوس که رو به میز پشتی نشسته بود رو به مرگخواران گفت: همه چی آماده س! حالا به نظرتون وقتی هری اومد بگیم اول چیو یادمون بده؟

در با صدای تقی گشوده شد و هری در آستانه ی در نمایان شد. مورفین بدون اینکه مهلتی به هری بدهد سریع پرسید: شه اشل اصلی رو به طور واضح دوباره برامون بگو!

هری سریع پاسخ داد: حضور ذهن ، جا خالی دادن و پیش مرگ قرار دادن!

برقی در چشمان تک تک مرگخواران نمایان شد. نقشه شان به درستی گرفته بود.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.