هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
یک ماه بعد

_گب؟ چی شد اون زندانی ها؟

دو ماه بعد

_گب؟ هنوز زندانی نداریم؟

سه ماه بعد

_گب؟ مطمئنی هنوزم زندانی نداریم؟
_دِ آخه نداریم دیگه قربان!
_یعنی اداره کاراگاهان توی این سه ماه هیچ زندانی پیدا نکرده؟!
_کدوم اداره کاراگاهان قربان؟!

در تک تک اعضا و جوارح صورت کریس، تعجب پیدا بود.
_همون که تو پست قبل زنگ زدم گفتم بریزید کف خیابون و هر چی زندانی مندانی پیدا کردید بیارید دیگه!
_قربان...متاستفم... شما دچار مقادیری توهم شدید! چون ما اصلا اداره کاراگاهانی توی کابینه تشکیل ندادیم.
_به خشکی! چرا توی این چند ماهه به فکر خودم نرسید؟! اهم اهم...یعنی رسید ولی خواستم امتحان کنم ببینم معاونم چقدر حواسش به وظایفش هست!

گابریل دوست داشت تی اش را در بینی کریس فرو کند تا از آن طرف مخچه اش بزند بیرون...
اما کریس به هر حال وزیر مملکت بود!
_خب... خودم این مسئولیت سنگین رو به عهده می گیرم و میرم توی خیابون و دنبال زندانی می گردم.

خیابان _ 9 صبح جمعه!

نیسان آبی با لوگوی "وزارت سحر و جادو" در حال حرکت بود.

_زندانی و مجرم... خلافکار و کیف قاپ... معتاد و جانی...خریداریم!

کریس یک متر از پنجره وانت به بیرون خم شده بود و با بلندگویی در دست هوار می کشید.
_عه گب...اون مردِ چقدر قیافش به زندانی ها میخوره! ماشین رو کج کن بریم دستگیرش کنیم.
_مطمئنید قیافش به زندانی ها میخوره؟! آخه...
_گب...بگو چشم! وزیر مملکت که اشتباه نمی کنه.

ماشین به سمت پیرمردی که یک پایش لب گور بود و با عصایش حلزون وار در حال گذر از پیاده رو بود، به راه افتاد!




پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۴:۳۱ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
اول از همه ممنون از مدیرا که نظرات اعضا براشون انقدر اهمیت داره و به فکر راحتی کاربران.

حقیقت محضی که توی این نظر سنجی وجود داره اینه که من به شخصه واقعا حق شرکت توی این نظرسنجی رو ندارم.
تاریخ مربوط به فعالیت من برای این سایت انقدر کوتاهه که نمیتونم اصلا خودمو توی خاطرات اعضای قدیمی این سایت سهیم بدونم.

اما یه موضوع کاملا مشخصه... افرادی هستن توی این سایت که عمرشونو گذاشتن، با تک تک لحظاتش زندگی کردن، روی تک تک هزاران پستشون فکر کردن، ایده دادن و تمام تلاششونو کردن بخاطر جادوگران و اعضاش، تا الانم سایت بخاطر همین افراد باقی مونده و خواهد موند.

هممون می دونیم که منظورم دقیقا چه کسانی هستن و چقدر هر روز انرژی میذارن برای تازه واردا و خیلیای دیگه. وظیفه امثال من اینه که اگر قرار شده توی این نظرسنجی سهیم بشیم بخاطر لطف مدیرا، همون نظری رو بدیم که اعضایی مثل لرد میدن.
قطعا همونطور که سالها صلاح سایت رو دونستن از این به بعدم می دونن.

اصلا منکر مشکلات فنی سایت نیستم. منکر سختی هایی که مدیرا میکشن و ما کاربرا فقط میایم و هر دفعه مشکلات فنی رو براشون بار ها و بار ها مطرح می کنیم و با حوصله بهمون جواب میدن نیستم.
اما وقتی بحث تصمیم گیری باشه افرادی باید درباره این موضوع تصمیم بگیرند که برای این سایت از عمرشون مایه گذاشتن و صادقانه تلاش کردن.

من فقط به عنوان یه تازه وارد امیدوارم که بشه تغییرات خوبی که سایتو از اشکالات فنی متعددش تا حدودی خلاص کنه با حفظ گذشته ش اجرا بشه و اصلا نیازی به مهاجرت نباشه.
حتی اگر اجرا نشه هم من وظیفه دارم با تمام مشکلات مثل خیلیای دیگه توی همین جادوگران بمونم و تلاش کنم.




پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
(سوژه جدی نویسی می باشد.)


خلاصه:
هري پاتر در نزدیکی دریاچه با روحی به اسم جورجی ملاقات کرده و روح برای آزادی از دنیای زنده ها از هری می خواد که جسد اون رو که توی دریاچه هست بیرون بیاره و دفن کنه، هری برای رفتن به عمق دریاچه به گیاه آبشش زا نیاز داره. لاتیشیا رندل گفته که این گیاه رو داره ولی در عوضش گردنبند لینی وارنر رو خواسته. حالا هری و هرمیون، رون رو انتخاب کردند تا با لینی صحبت کنه و گردنبندشو ازش بگیره.

* * *


دو کتف رون را هرمیون و هری گرفته بودند و او را کشان کشان به سمت راه پله ای که لینی معمولا در آن پرسه میزد میبردند.
نزدیک راه پله که رسیدند، رون را با لینی تنها گذاشتند و خودشان پشت دیوار ها پنهان شدند.

رون با قدم هایی که سعی داشت توامان با آرامش باشد به لینی نزدیک شد.
_اهم اهم... امم سلام لین! چه خبرا؟

هری و هرمیون که به این آغاز گفت و گوی مصیبت بار گوش سپرده بودند با دستهایشان بر پیشانی خود کوبیدند.
لینی در حالی که در هوا معلق بود و بال بال میزد به رون نگاه های مشکوکی انداخت.

رون تلاش می کرد تا جایی که در توانش بود روی خودش مسلط شود،
اما در اینجا بحث از رون ویزلی بود!
رون هرگز در زندگی اش اعتماد به نفس کافی نداشت. همیشه تحت الشعاع فرد و جرج بودن تاثیرش را روی زندگی وی گذاشته بود.
_امم... میگم ل...ل... لینی...من شنیدم تو یه گ...گ...گردنبند داری! میشه این گردنبندت رو به من بدی؟ بجاش منم باهات م...م...معامله میکنم و اگر درخواستی داشته باشی برات فراهمش میکنم.

لینی بال زدن هایش را سریع تر کرد. گردنبد کوچک آبی اش در گردنش می درخشید.
_توی خودت چی دیدی که بیای و بخوای سر چیزی که مال منه باهام معامله کنی؟!

از همان دقایق اول این گفت و گوی بی سرانجام، عدم انتخاب صحیح هری و هرمیون مشهود بود. لینی بال بال زنان با خشم از آن ها دور شد و به سمت تالار ریونکلاو به راه افتاد.

هری و هرمیون با احتیاط به رون نزدیک شدند.
_خراب کردم!
_یه خورده.

اما هرمیون با دیدن چهره مایوس رون از حرفش پشیمان شد.

در این بین هری هر لحظه برای آزاد کردن روح جورجی از این دنیا مصمم تر می شد.
_بچه ها... مهم نیست دیگه. باید به فکر راه دیگه ای باشیم.

رون که هم بخاطر مرگخوار بودن لینی و هم بخاطر برخوردش با او خشمگین بود، بلاخره ایده ترسناکش را به زبان آورد.
_ما باید گردنبند رو از لینی بدزدیم. به تالارشون میریم و گردنبند رو ازش می دزدیم.

هرمیون اصلا با این ایده میانه خوبی نداشت.
_رون...چی داری میگی؟! دزدی؟ این اصلا منصفانه نیست!
_اما اون یه مرگخواره هرمیون! اونم مثل دراکو ذاتا مشکل داره. ببینم اصلا خودت چه ایده ای داری؟!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۱۹:۱۲:۵۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۲۱:۲۱:۱۷
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۲۳:۰۳:۵۶



پاسخ به: اطلاعیه های جوخه بازرسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
پیرو اطلاعیه ذکر شده مبنی بر نواقص الف دال، به اطلاع می رسانم جوخه بازرسی نیز همین نواقص را دارا می باشد.


تاپیک جوخه بازرسی و زیر مجموعه هایش تا تصمیم گیری نهایی قفل می باشد.




پاسخ به: تابلوی اعلانات الف دال(ارتش دامبلدور)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
مروپ با ملاقه ای در دستش وارد می شود.
آرم نداشته بهداشت و استاندارد تاپیک را چک می کند و غرغری زیر لب نثار تاپیک می کند!

* * *


باتوجه به نقص های موجود:

۱) این گروه در واقع ماکت محفل ققنوس در ابعاد میکرونه و اصلا دلیل به وجود اومدنش اینجا مسئله ای اساسی هست!

۲) عدم فعالیت کاربردی و مداوم الف دال در طی این سالها.

با تشکر فراوان از ماتیلدا استیونز عزیز و بقیه افرادی که سعی در احیاء الف دال داشتند.

تاپیک الف دال و زیر مجموعه هایش تا تصمیم گیری نهایی قفل می باشد.




پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
صدای مامور پلیس مبارزه با مواد مخدر به وضوح از پشت بلندگو به گوش می رسید.
_شما دو نفر... دستا بالا! هرچی گل و علف و یونجه هم دستتونه بذارید پایین... روی زمین!
_داداش...رحم داشته باش یکم...ما چجوری الان هم دشتامون بالا باشه و هم چیژهارو پایین بژاریم.
_ساکت! اعتراض موقوف انگل اجتماع!
_ببین شوژه چطوری با یه معتاد توی جامعه برخورد می کنند. اعتیاد یه نوع مریژیه ولی با ما معتادا مشل یه انگل برخورد می کنند.
_با ما سوژه ها هم مثل یه انگل برخورد می کنند.

مامور پلیس به سمت مورفین گانت رفت و بعد از کلی بازرسی بدنی دقیق و خارج کردن یک تن مواد اعتیاد آور از جیب های مورفین او را دستگیر کرد و به زندان برد.

باز سوژه ماند و زانوی غمش!
_زانوی غمم؟ تو نمیتونی یه سوژه ای برام پیدا کنی؟ خسته شدم از این زندگی بی هدف آخه.
_نه نمیشه...مسئولیت من کمک به راه رفتن جنابعالیه. من که نمیتونم سوژه هم برات پیدا کنم...چه پر توقع شدی!
_منو بگو اینهمه در بغل گرفتمت...زانوی غم بی عاطفه ی سنگدل!

سوژه به زانوی غمش چشم غره ای رفت و آن را به کناری راند.

خواست از جایش بلند شود که ناگهان بسته ای کوچک را در دست های مچ کرده اش احساس کرد. دستهایش را باز کرد و بسته ای از ماده ای که مورفین به او گفته بود باعث تراوش سوژه می شود را دید!




پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
کریس روی جای دسته تی گابریل که محکم در گوشش خورده بود کیسه یخی را فشار میداد.
اما کریس وزیر مملکت بود حالا هرچقدر هم که وایتکس حرمت داشت!
_گب... الان چیکار کردی!؟ زدی تو گوش وزیر مملکت؟
_من روی وایتکس غیرت دارم...وایتکس مال منه...حق منه...سهم منه قربان!
_وقتی از معاونت معلق شدی میفهمی سهمت چیه گب.

وزیر مملکت راه دفترش را پیش گرفت تا با حکمی گابریل را برکنار کند اما یادش افتاد روح آرسینوس در دفترش انتظار ساندویچ مروپ گانت را می کشد، پس پشیمان شد و با همان فرمان دنده عقب گرفت و برگشت کنار گابریل!
_بعدا اخراجت میکنم گب... ولی خب فعلا باید از شر روح آرسینوس راحت شم. بگو راه حلت چیه؟!
_چرا همش راه حل هارو من باید بدم؟
_گب!
_خب قربان... بذارید ببینم...

و دسته تی خود را در سطل کف فرو برد و کشید کف آسفالت خیابان تا افکارش شکوفا شود!
_قربان ... بدترین سم دنیا چی میتونه باشه؟
_وایت...نه نه... هیچی.

تی گابریل فقط یک سانتی متر از گوش کریس فاصله داشت تا ضربه دوم را بنوازد!
_خب وزیر... راستش من فکر میکنم بدترین سم دنیا معجون های هکتوره!
_چه فکر خوبی کردم ها! معجون هکتور رو می ریزیم لای ساندویچ بانو مروپ و روح آرسینوسم می خوردش و تمام! واقعا وزیر از من باهوش تر هم مگه داریم؟
_وزیر مطمئنید ایده من...
_گب.
_بله بله...عجب ایده ای دادید قربان!




پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
_ارباب آخه نشدن میشه که گبی رو الان تو سطل آشغال انداختن بشیم!
_از دستور ما تخطی می کنید؟
_نه ارباب... بحث فرهنگسازی بودن میشه.
_کله آبی برای ما فرهنگ ساز شده!

اما رابستن شهردار لندن بود و باید نکات مربوط به مدیریت پسماند شهری را رعایت میکرد.
_ارباب، ما باید گبی رو ساعت نه شب بیرون گذاشتن بشیم. با همین اقدامات ساده، شهر پاکیزه و بدون گربه شدن میشه.

دیانا میو ای به نشانه اعتراض سر داد.
_ارباب نگاه کنید... داره به حقوق ما گربه ها بی احترامی میکنه.
_نگاه می کنیم دیانا... تازه وقت با ارزش ما هم با سخنان بی ارزشش تلف میکنه!

رابستن صدایش را مانند مجری های تلویزیون کرد.
_ارباب از قدیم گفتن میشه: شهر ما خانه ما و شهردار هم...
_مرگخوار ما؟
_فرزند ما؟
_کلاه ما؟

و حدس ها هر لحظه حساس و حساس تر میشد.




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
اما آیا جوراب های لنگه به لنگه کراب سوژه جالبی بود؟

_ها ها ها جورابشو!

هکتور داشت کم کم کنترلش را از دست میداد.
_واااااای... جورابشوووو!
_داداش حالت خوبه؟ مطمئنی چیزی نزدی؟
_ها ها ها... آره جورابشووووو!
_جورابش که ایرادی نداره.

هکتور اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و به سختی از خنده میتوانست سخن بگوید.
_مگه... نمیبینی؟ لنگه به لنگه ...پوشیده!

رهگذر با دقت بیشتری به جوراب و سپس به هکتور نگاه کرد.
_خب میخواستی چطوری بپوشه؟! جوراب باید لنگه به لنگه باشه دیگه.

و پایش را صد و هشتاد درجه بالا آورد و جلوی بینی هکتور گرفت.
_ببین یه لنگه ش آبی با خال خال های صورتیه، یه لنگه دیگشم زرد با راه راه های مشکیه!
_اوه پیف پیف... میشه حداقل پاتو از دهنم بکشی بیرون؟!
_عه باشه.
_یعنی الان همه جادوگرا جواباشون لنگه به لنگه هست؟!
_آره دیگه ... مگه برا تو نیست؟

و رهگذر پاچه شلوار هکتور را کمی بالا کشید و جوراب های کاملا قرینه اش که به شکل یک خرگوش سفید پشمالو بود، هویدا شد.

ناگهان کل صف طولانی به سمت هکتور برگشتند و هر هر خنده را سر دادند. همه با دستشان به هکتور و جوراب هایش اشاره می کردند و بیشتر مسخره اش میکردند.
_هی هکولی... جوراباتو از کجا خریدی؟! بگو ما هم بخریم.

هکتور که میخواست کراب را به سخره بگیرد حالا خودش مورد تمسخر خاص و عام قرار گرفته بود.

یک ساعت بعد

_عمو هکولی... جورابات چرا لنگه به لنگه نبودن میشه؟! هر هر هر...
_زهر مار! دوست داشتم لنگه به لنگه نباشه اصلا. یه الف بچه هم منو دست میندازه.

بچه رابستن که از جواب تند هکتور اشک در چشمانش جمع شده بود سریع پیش پدرش در صف برگشت.
_بابا... بابا... هکتور به من گفتن میشه زهرمار!
_چی گفتن میشه؟! الان نشونش دادن میشم‌.




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۴:۰۴ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دامبلدور نمی توانست پیرمرد را در محفل بپذیرد؛ پس باید با عشق او را منصرف می کرد.
_پدر جان... چه خوب کردی که اومدی به دیدن من! امم...راستش کارای محفل یکم زیادی سنگینه...عضویت شما اینجا زیاد براتون مناسب نیست.
_دل ... باید... جوون.
_جواب سنگینی دادی پدر جان.

دامبلدور جوابی برای پیرمرد پر ذوق نداشت.
بنابراین جغدش را به سوی پیرمرد روانه ساخت اما قبل از اینکه جغد به دست پیرمرد برسد، لرد سخت کوشانه از روی گرز غول غارنشین بالا آمد و پرید روی سر غول.
_ما به قله های موفقیت رسیدیم...

و پرچمی سیاه رنگ را در پیاز موی غول فرو کرد و به اهتزار در آورد.
_فتوحات ما روز افزون باد.

لرد غول سوار، تلاش فراوانی کرد تا از روی سر غول سرک بکشد و جغد دامبلدور را که به سمت پیرمرد ناشناس روانه بود، ببیند.

_عزیز مامان؟! اون بالا چیکار میکنی؟ نمیگی خطر داره؟ اگر بیوفتی مرلینی نکرده سرت بشکنه چی؟

جغد که فقط یک سانتی متر با دستان پیرمرد فاصله داشت، وقتی دید از حنجره پیرمرد صدای یک زن خارج میشود کرک و پرش ریخت و سقوط کرد و ضربه مغزی شد.

_بانو گانت؟!
_اکه هی...شناخت! داشتم موفق میشدم جغده رو برای عزیز مامان بگیرما.
_مامان جان... نقشه رو لو دادین که!

لرد درست میگفت؛ مروپ لو رفته بود. او که با دقت فراوانی با نرم افزار فتوشاپ خود را شبیه پیرمرد ها کرده بود با یک اشتباه تمام نقشه هایش را نقشه بر آب کرده بود.

_اینهمه مادر و پسری تلاش میکنین بخاطر یه جغد آخه؟! خجالت نمیکشید؟!
_چه جغدی؟ چه کشکی؟ چه ماستی؟ اصلا جغد چی هست؟ تو جیب جا میشه؟
_انکار هم که می کنید بانو.

دامبلدور به سمت جغد بی پر و بال ضربه مغزی شده روی زمین خم شد که آن را بردارد و به داخل خاکستر دفترش برگرداند تا از خاکسترش جغدی دیگر متولد شود، اما بعد یادش افتاد جغد ها یکبار مصرفند و نمیشود مانند ققنوس هربار تمدید مجددشان کرد!
پس تصمیم گرفته که جغد مفلوک را بشوید و با آن سوپ بار بگذارد، اما مروپ نیز در همان هنگام شیرجه رفت تا پاکت نامه جغد را سریع تر از دامبلدور به چنگ آورد و آن را به پسرش تحویل دهد.
مروپ مادری نبود که به همین سادگی ها تسلیم شود.

اما مسئله اینجا بود که هم دامبلدور و هم مروپ گانت هر دو سنی بالا داشتند و اسلوموشن وار به سمت نامه جغد حرکت میکردند.

_عزیززززز... ماااااماااان... نگراااان... نبااااش...میگیرمش.
_مادر؟ میشه یکم سریع تر اقدام کنید؟!
_عزیززز... ماااماااان...الاااان میررررسم!

یک ساعت بعد

_داااارم میررررسم.
_به همینننن... خیااال باااشید باااانو.
_

لرد که حوصله اش سر رفته بود با بالشی زیر سرش بر روی کله غول غارنشین خوابش برده بود.

_عه... دامبلدور یه دقیقه صبر کن!

مروپ با سرعت یک جت خود را به بالای سر غول رساند و ملافه ای بر روی لرد کشید و دوباره به محل قبلی اش در نزدیکی پاکت نامه برگشت تا شیرجه اش را ادامه دهد.

در این گیر و دار، غول غارنشین همان لحظات را برای عطسه ای زلزله وار انتخاب کرد. عطسه ای که موج انفجارش کل محوطه میدان گریمولد را دچار زلزله کرد، مخصوصا لرد را که بالای سر غول خوابش برده بود.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.