سوژه جدیدهرمیون چند تار مو از سر ساحره بیهوش کند و به فلاسک معجون مرکب پیچیدهی لجنی رنگی اضافه کرد که از کیف منجوق دوزیاش در آورده بود. رون سرگرم زیر و رو کردن کیف دستی ساحرفه ریز نقش بود.
- اون مافلدا هاپکرکه!
***
همه چیز داشت درست مثل کتاب 7 پیش میرفت ... ولی نرفت! ژانر قصه خیلی ناگهانی به Alternative History تغییر کرد و بطری از دست هرمیون افتاد و در حالی که روی زمین قل میخورد، کل محتویاتش ریخت توی جوب! هری، رون و هرمیون هم که نقششون برای ورود به وزارتخونه خراب شده بود، دست از پا دراز تر برگشتن به سمت گریمولد. درست بین خونه شماره 11 و 13 با مالی ویزلی مواجه شدن که سعی داشت پاتیل بزرگی رو پشت شکم بزرگترش قایم کنه. بعد از استقبال از بچهها، مالی به اطراف نگاه کرد و مطمئن شد دیگه هیچ کدوم از اهالی خونه اطرافش نیستن. پیاز گرون شده بود و هر محفلی به نوبه خودش سعی داشت صرفه جویی کنه. مالی نمیتونست پیاز رو از سوپ پیاز حذف کنه. همینطور آب رو! پس استفاده از آب روان رو در دستور کار قرار داد. و پاتیلش رو زد توی جوب و پرش کرد.
ساعتی بعد تمام اعضای محفل ققنوس با چشمهای از حدقه دراومده به پاتیلی بودند که دو برابر همیشه سوپ پیاز توی خودش جا داده بود. تو چشمای آرتور میشد «فکر قبض آب رو کردی زن؟
» خاصی رو خوند. قد و نیم قدهای موقرمزی که منتظر بودن بعد از ماهها به جای یه کاسه، دو کاسه سوپ پیاز بخورن به پاتیل حمله ور شدن اما دستای دامبلدور بالا رفت و همه رو متوقف کرد.
- فرزندانم! حالا که از این همه نعمت بهرهمند شدیم، باید قدرشناس باشیم و ازش برای پراکندن نیروی عشق استفاده کنیم.
همه با نگاههایی که نشون میداد متوجه منظور آلبوس نشدن بهش خیره شدن.
- مالی، یکی یه کاسه سوپ بده دست بچههات.
مالی مشغول پر کردن کاسهها شد و آلبوس ادامه داد:
- تا ویزلیهای مهربون این کاسهها رو بین همسایهها پخش میکنن، ما دعای سفره رو میخونیم تا همه با هم غذا رو شروع کنیم.
تا وقتی که حتی یک نفر به من وفادار بمونه ... چیز ... تا وفتی که حتی یک نفر هنوز برنگشته باشه ما به غذا لب نمیزنیم.
بعضیها همسایه رو به طبقههای بالا و پایین منحصر میدونن. بعضیها ساختمونهای چپ و راست رو هم شاملش میکنن و در جامعترین حالت، از هر طرف تا 40 خونه همسایه محسوب میشه. اما هیچ کدوم این تعاریف برای این که هر بچه ویزلی یک کاسه سوپ به همسایه بده کافی نیست. بنابرین ویزلیها در شرق و غرب عالم پخش شدن ... کیلومترها دورتر از گریمولد و زمانی که هوا دیگه داشت تاریک میشد، یک بچه ویزلی در خانه همسایه را زد.
- معجون تو اومدن بدم؟
- بیاین دم در. نذری آوردم.
همسایه در رو باز کرد و کاسه رو گرفت. زل زده بود به محتویات عجیب و ناشناخته کاسه که صدای بچه ویزلی اون رو به خودش آورد.
- بی زحمت خالیش کنید تا ظرف رو ببرم.
- چه معجون ناشناختهای باهاش بپزم!
همسایه سوپ پیاز رو خالی کرد توی پاتیل همراهی که تو جیب چپش داشت و بچه ویزلی رو با کاسه خالی تنها گذاشت تا معجون جدیدش رو به همه معرفی کنه. بچه ویزلی فکر کرد شاید از فرط گرسنگیه که متوجه حرف همسایه نشده. پس یه لیس به کف کاسه زد و سریع برگشت سمت خونه خودشون. مدتی بعد مافلدا هاپکرک در خونه شماره 12 گریمولد رو برای صدها مافلدا هاپکرک که هر کدوم یک کاسه خالی دستشون بود باز کرد.
مافلدا هاپکرک هستم.
مشاور سایت و راهنمای اعضای سایت...