آماندا در حالی که استخوناش داشت زیر هیکل سنگین سالازار خورد می شد از در وارد شد و لرد و بقیه مرگخواراهم به دنبالش حرکت کردن.
-جناب سالازار فکر میکنم یه ذره اضافه وزن دارید. بهتر نیست به فکر وزن کم کردن باشید؟
سالازار که هنوز تو حال و هوای کفش خوشگلا بود گفت:
-مگه مرده وزن کم میکنه؟ نوه ی گلم این چی میگه؟ فکر کنم بیچاره دیوونه ست!
ارباب که دیگه کم کم داشت از دست این پیر مرد خسته میشد گفت:
-من دیگه تحمل ندارم آماندا. :vay: اگه این روانپزشکه نتونه واسه سالازار کاری کنه یه آواداکداورا مهمون منی.
آماندا هم دیگه از ترس جونش ترجیح داد دهنشو ببنده.
وقتی از پله ها بالا رفتن رسیدن به یه اتاق که درش باز بود و توش کلی مشنگ منتظر بودن نوبتشون برسه. لرد که بعد از دیدن اون همه مشنگ فهمیده بود آوردن سالازار تا این جا بی خود بوده و باید دکتر رو با خودشون ببرن با عصبانیت گفت:
-شما همینجا بمونید الآن بر می گردم.
بعد رفت تو اتاق و در رو پشت سرش بست. یه دفعه همه ی مشنگا از ترس جیغ کشیدن. البته میشد پیش بینی کرد که وقتی یه آدم بی دماغ ببینن زهره ترک شن
بعد از چند ثانیه همه ی سر و صداها قطع شد. لرد در اتاق رو باز کرد و فریاد زد:
-بیاید تو.
مرگخورا که فهمیده بودن ارباب مشنگارو کشته از ترس داشتن خودشونو خیس می کردن. بعد یکی یکی رفتن تو و ناگهان در اتاق دکتر باز شد.
یه زن از اتاق بیرون اومد و وقتی دید چند نفر بیهوش رو زمین افتادن یه جیغ زد و...خداحافظ شما!
آماندا با سالازار و ارباب رفتن تو اتاق.لرد فریاد زد:
-دُکی جون پاشو باید بریم!
بعد اصلاً به دکتر فرصت نداد دهنشو وا کنه و چوبدستیشو به سمت اون بخت برگشته گرفت:
-اکسپلیارموس!
منشی که داشت از تو سوراخ کلید دست شویی با وحشت به این صحنه ها نگاه می کرد، دید که همه ی مرگخوارا ناگهان غیب شدن!