هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۲
#41
سلام! مثل همیشه بی مقدمه!

- رون، اگه سایت دست تو باشه مهم ترین تغیراتی که توش ایجاد می کنی چیه؟

- تا بحال چقدر وسوسه شدی بیخیال شخصیت رون ویزلی بشی و بری سراغ یه شخصیت متفاوت؟

نقل قول:
* برتی بات دوس داری؟!


- اولین پیام شخصیتو به کی فرستادی؟ به کی بیشتر پیام می فرستی؟

- از بین این تاپیکا یکی رو انتخاب کن! (دلیل انتخابت مهم نیست! فقط انتخاب کن)

مجله شایعه سازی / هرچه می خواهد دل تنگت بگو! / آشپزخونه گریمولد / ققنوس نیوز / زنگ انشا / کارگاه نمایشنامه نویسی


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خبرگزاري سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
#42
- و حداکثر دمای هوا در دره ی گودریک منفی دویست و هفتاد و سه ممیز پانزده درجه... آااخ!

«---» «---» «---» «---» «---»


- هــا! گیرندگان گرامی، به بیننده های خود دست نزنید! من مودی و همکارم ویزلی با شما هستیم با آخرین تحلیل های نبرد سیاهی و سفیدی! همکار ویزلی، بفرمائید!

- من هـــم... خب، من از طرف خودم و همکارم که سلام یادش رفت، خدمت همتون عرض سلام و... چیه همش ابروهاتو بالا می ندازی آخه؟!

- رون! مخاطبای خبرگزاری سیاه مرگخواران! اون وقت تو عرض سلام می کنی؟...

- خب... بهتره بریم سراغ تحلیل نبرد. طبق آخرین خبرهایی که به دستمون رسیده، ادبارد اسنوبن(!) اسنادی منتشر کرده که نشون می ده که این نبرد سیاهی و سفیدی فقط یک دوئل نمایشیه و حاصل یک تبانی بین آلبوس دامبلدور و تومبک ماروولو ولدکه. الستور، میشه نظرتو در این باره بگی؟

- فیــــن فین خــررت! اهم اهم اهم! راستش مدتی هستش که تعداد مرگخوارهای ممد رو به افزایش گذاشته. همونطور که می دونید همیشه فداکردن کیفیت و توجه به کمیت کار دست آدم میده. خب، بالاخره نگه داری این همه مرگخوار دست آموز برای ولدک خرج داره. تحلیل گرای سیاسی، سالها، پیش بینی می کردن که بالاخره یه روزی میرسه که حتی ثروت افسانه ای مالفوی ها هم کفاف این همه جمعیت که به جز مرده خوری چیز دیگه بلد نیستن رو نده.

- میشه بگی این چه ربطی به تبانی آلبوس و لرد داره؟

- بله که داره! اسناد فاش شده ای که به زحمت به دستمون رسیدن نشون میدن ولدمورت بعد از اینکه می بینه دیگه پولی زیادی براش نمونده، تصمیم گرفته تا با فرستادن چندتا از مرگخواراش به کام مرگ، اسمشونو بزاره شهدای راه سیاهی و با ساختن آرامگاه براشون، کسب درآمد کنه! پس با آلبوس تبانی می کنه و این نبرد رو باهم راه می اندازن!

- اوه، چه تاسف بار! اما مگه میشه با ساخت آرامگاه برای مرگخوارای مرده کسب درآمد کرد؟

- خب هر آرامگاهی یه توالت هم بغلش داره! ولدک می تونه بشینه جلوی توالت و حق نظافت بگیره. ضمن اینکه مرگخوارها همونطور که از اسمشون پیداست، مرده خور هستند و حتما جنازه ی اون هفت نفر می تونه شیکم خیلیاشونو سیر کنه!

- میشه توضیح بدی چی نصیب دامبلدور میشه که در اجرای این نقشه ی شوم ولدمورت داره همکاریش می کنه؟

- خب واضحه. هفت تا از دشمناش کم میشن. گرچه فقط این نیست. برای مثال به سهام محفل فکر کن که توی بورس چه سودی می کنه!

- و در پایان، از کجا معلوم که نقشه ی ولدک عملی بشه؟ بلکه زد و مرگخوار ها برنده ی میدون شدن؟!

- هی رون، قرار شد شوخی نکنی دیگه! مرگخوارها در برابر محفلیا برنده بشن؟!

- حق باتوئه. با این حساب، همتونو به مرلین بزرگ می سپارم، بای بای!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۱ ۲۳:۴۵:۰۰

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ چهارشنبه ۶ آذر ۱۳۹۲
#43
سلام به همگی!
راستش آلبوس یه فکر ابتکاری-انتحاری به سرم زد اومدم باهات در میون بزارم!

اینجا نقدستانه و تو هم منتقدی، خب، منم می خوام منو نقد کنی! همین، نقدم کن! کاملا هم جدی هستم!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
#44
آلفرد هیچکاره تقدیم می کند!

با شما هستیم با یکی دیگه از برنامه های کلید اسرار! همه می دونیم که شکاکی واقعا چیز بدیه و آدم نباید شکاک باشه! حالا می خوایم یه داستان واقعی درباره ی سزای این عمل ناشایست رو براتون نمایش بدیم در سبک جدی که به تازگی یکی از بینندگان برنامه برامون فرستاده؛


دزد نیمه شب


اگر اتاق الستور پنجره ای داشت، مطمئنا می توانست صدای پارس سگ ها را که در تاریکی شب به شکلی رعب آور پارس می کردند بشنود و از سکوت شومی که گرفتارش شده بود رهایی یابد. در اتاق تنگ و تاریکش چیز زیادی نبود. یک آویز لباس، یک میز و صندلی کهنه، تنها منبع نور اتاقش که یک چراغ دیواری کم سو بود، آینه ای عجیب و کمد هفت طبقه ای که تفریبا تمام وسایل کارش را در آن گذاشته بود تمام وسایل آن جا بودند.

الستور در گوشه ی اتاق، با لباس کارش که یک پالتو کهنه اما تمیز بود، تمام قد ایستاده بود. آماده ی رفتن بود. برای بار آخر، تکه کاغذی پوستی را که شاید در چند دقیقه ی اخیر ده بار مرورش کرده بود را دوباره خواند.

" ساعت سه بامداد. کافیه گوشه میدون گریمولد وایستین. خودم از صندوق بلک ها ورش می دارم و براتون میارم."

سوالات متفاوتی ذهنش را درگیر کرده بود... یک فرد نفوذی که چیزی را از مقر محفل برای لرد ولدمورت می دزدید... او که بود؟ صندوق بلک ها که در آشپرخانه ی گریمولد خاک می خورد چه چیز خاصی درون خود داشت؟ او درگیر یک معمای چند مجهولی شده بود؛ عجیب تر آنکه هربار این خطر را به دامبلدور گوش زد می کرد فقط جملاتی مثل «نگران نباش، مشکلی نیست!» یا «خودتو درگیر این مساله نکن الستور، اصلا چنین چیزی محاله!» می شنید. در آخر هم که گفته بود: « اصلا مگه تو امشب باید از مقر پورتلند محافظت کنی؟! الستور، یه چیزی می دونم که می گم!»
چرا هیچ کس متوجه نبود؟!

دیگر افکار بی نتیجه کافی بود! الستور شنل نامرئی اش را روی خودش کشید و در ذهنش میدان گریمولد را تجسم کرد. صدای ترقی آمد و دیگر کسی آنجا نبود.

میدان گریمولد

- هومونوم ره ولیو!

هیچ کس جز خودش آنجا نبود. سکوت شوم خانه اش در اینجا هم پیچیده بود. به گونه ای که صدای خش خش لباس هایش، هنگام رفتن به سمت خانه های 11 و 13 بشکل نگران کننده ای طنین می انداخت. همیشه در این لحظات بود که کارایی چشم جادوئیش دوچندان می شد، گرچه صدای غژ غژ چرخشش در حدقه، دست کمی از صدای گام برداشتنش نداشت.

وقتی به محدوده ی میان دو خانه رسید، مغزش با سرعتی سرسام آور پردازش می کرد، با همان سرعتی که زمان می گذشت! دقیقا نفهمید که چه زمانی خود را به درون خانه رساند، یا کی به سمت آشپزخانه رفت، اما همین که خودش را به پشت در آشپزخانه رساند، مغزش سرعت سرسام آورش را به قلبش بخشیده بود... برای کاراگاهی چون او بی احتیاطی بزرگی بود که به سمت دشمن ناشناخته ای حرکت کند.

یک لحظه به نظرش رسید تا اول اهالی خانه را بیدار کند، اما لحظه ای طول نکشید که به خاطر آورد سیریوس، تنها ساکن دائمی خانه، به دستور دامبلدور به جایی در حوالی ایرلند رفته بود.

بار دیگر به نور و سایه هایی که از پشت چهار چوب در می دید خیره شد. جادوی خانه نمی گذاشت پشت دیوار را ببیند، اما از روی سایه هم می توانست بفهمد فقط یک نفر آن جاست.

سرانجام دلش را به دریا زد و با چوبدستی کشیده اش وارد آشپزخانه شد.

- دستاتو بگیر بالا! می دونم چوبدستیت تو جیبته... مبادا... هی! برگرد ببینم!

فرد نفوذی ناشناس سرش را از روی بسته ای که روی آن خم شده بود برداشت. پسری جوان با قد بلند. همزمان که آهسته برگشت می گشت گفت:

- منم مودی! کاری نداشته باش، خودیم!

- منو احمق فرض کردی جاسوس آشغال؟... چی؟! رونـ... ـالد ویزلی؟! خدای من!

الستور در تعجب غرق شده بود. از هرکس انتظار داشت جز... نه! نمی توانست باور کند!

- اون چیه تو دستت؟!

اما بدون هیچ حرفی از جانب رون جوابش را گرفت، خاموش کن دامبلدور! خانه در تاریکی مطلق فرو رفت. تاریکی عجیبی که با ورد لوموس هم شکسته نشد. الستور فورا فهمید رون همزمان از پودر تاریکی هم استفاده کرده. حرکت زیرکانه ای بود، حتی چشم جادوئی الستور هم در تاریکی ناتوان بود. در آن تاریکی، الستور تنها از این جانب مطمئن بود که می توانست طلسم های رون را دفع کند، زیرا می دانست که رون هنوز هم نمی تواند بدون تلفظ یک ورد آن را ادا کند. اما انگار رون هم نقطه ضعف خودش را می دانست. همین باعث تعجب و ترس الستور شد... حرکت بعدی او غیر قابل پیش بینی بود.

یک ثانیه، دو ثانیه... او می خواست چه بکند؟ بیش از این نباید به او مهلت می داد تا بتواند راه فراری پیدا کند. بدون آنکه چیزی ببیند چند طلسم خلع سلاح به اطراف فرستاد. صدای شکستن بلور های عتیقه، چنان که زخمی کهنه را ریش ریش کند، به اعماق وجود الستور چنگ انداخت. صبرش لبریز شده بود... رون کجا بود؟ چه می کرد؟ عاقبت الستور به فکر روش عجیبی افتاد که اولین بار از خود رون دیده بود.

- اکسیو رونالدز شیرت!

صدای کشیده شدن کفش های رون را از پشت سرش شنید. او قصد فرار داشت! رون قبل از آنکه الستور فرصت برگشتن پیدا کند به پشت چرخی زد همچنان که روی زمین کشیده می شد همچون شیر گرسنه ای نعره زد و خودش را روی او انداخت. با یک دست چوبدستی الستور را از دستش خارج کرد و با دست دیگر چوبدستی خودش را در هوا تکانی داد. صدای پاق کوتاهی پیچید و خانه از هر جنبنده ای خالی شد.

***

الستور وحشت کرده بود... یک حماقت بزرگ و بی احتیاطی احمقانه او را به اعماق محفظه ای تهوع آور کشانده بود؛ حالتی که برای کسی مثل او که سالها بی نیاز از دیگران آپارات کرده بود سخت تهوع آور بود.

کمی بعد آپارات خاتمه گرفت و الستور که از آن حالت وحشتناک گریخته بود بدون هر پیش فرض قبلی خواست نفس عمیقی بکشد. اما بجای هوای تازه آب سردی تا مرز ریه هایش پیش رفت. آب دور تا دورش را فراگرفته بود... او در اعماق رود تیمز بود! چشم عادیش می سوخت، اما با چشم جادوئیش رون را در بالای سرش دید که چوبدستیش را دزدیده و با رضایت از ناتوانی الستور آماده ی بازگشت بود.

الستور که تا مرز خفگی پیش رفته بود، بی هیچ امیدی دست و پا زنان سعی کرد تا از ردای رون بگیرد... و در یک لحظه ی بحرانی انتهای ردای رون را به چنگ گرفت.
باز همان محفظه ی تنگ...


میدان گریمولد

الستور چند قدم دور تر از رون به شکم روی زمین افتاده بود. آب زیادی که خورده بود دراز کشیدن در آن حالت را برایش آزاردهنده کرده بود. لباس هایش هم پس از خیس شدن برایش سنگینی می کردند. مردی با قد متوسط که شنل سیاهی برتن داشت، یک پایش را بر پشت او گذاشته بود. مرد به رون که سعی داشت از شر لباس های خیسش خلاص شود، نگاهی کرد و پرسید:

- فکر می کردم ردی از خودت نذاشتی!

رون بسته ای را که از خانه ی گریمولد برداشته بود را در دست گرفت و به سمت مرد رفت. در یک قدمی او گفت:

- اینم چیزی که قرار بود برات بیارم. پولا رو آوردی؟!

- می خوام بهت چیزی با ارزش تر از پول ببخشم.

رون با تمسخر پرسید:

- چی مثلا؟!

- جونت رو! استوپفای! پسر بیچاره!

رون نقش زمین شد. مرد چوبدستی اش را بسمت او گرفت و درحالی که حافظه اش را پاک می کرد گفت:

- شانس آوردی که لرد گفت نباید بکشمت! پسره ی... آااخ!

مرد از شدت درد فریاد کر کننده ای کشید. الستور با آخرین رمقش سنگ نسبتا بزرگی را از زمین برداشته و به ساق پای او کوبیده بود. حال الستور همه چیز را می دانست... رون را فریب داده بودند تا در ازای پول چیزی برای لرد ولدمورت بدزد، چیزی که او نباید می گذاشت به دست لرد برسد. الستور از فرصت استفاده کرد و با تمام قوا پای او را کشید و او را نقش زمین ساخت. سپس به سختی برگشت و سنگ را برصورت مرد کوبید. رون و مرد ناشناس هر دو بیهوش افتاده بودند.

الستور به بسته نگاهی کرد. مانند آن که چند قورباغه درونش باشد، تکان می خورد. خودش را به سمتش کشید و درش را باز کرد. بی هیچ مقدمه ای یک پرتو سرخ رنگ به سرش اصابت کرد. او هم بیهوش روی زمین افتاد. از داخل آن بسته که طول و عرض آن روی هم بیست اینچ هم نمی شد، نجوای مردی بگوش رسید:

- اون مرگخوار لعنتی بیهوش شد! ما دیگه باید تو خانه ی ریدل باشیم... بهتره عملیات شروع کنیم بچه ها!

رون هیچ گاه چیزی ندزدیده بود!
_______________________________

1- دوئل با اینهمه ادا و اصول ندیده بودیم والا! اما امیدوارم با درخواست نامعقول رون موافقت بشه! مرگ یه بار شیون یه بار!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ ۲۰:۰۱:۳۱
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ ۲۰:۰۹:۳۹
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ ۲۰:۱۴:۵۰
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۹ ۱۷:۵۵:۳۳

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲
#45
نقل قول:
...هم آلستور امروز می تونه بنویسه...


نظر بر اینکه جناب ویزلی خان اینقدر لفتش داد... خودمم تا آخر هفته ی بعد نمی تونم پست بزنم

ولی اگه امشب سوژه رو بدی لااقل یه هفته وقت داریم تا روش کار کنیم، گرچه منم تا جمعه ی بعدی نمی تونم پست دوئلمو قرار بدم.


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۲
#46
رونک من؟! (اقتباسی از «مودک من»، اثر لارتن کرپسلی! )

سرکار گذاشتی ما رو باباجان؟! آلبوس؟ نمی خوای موضوع بدی؟

___________
من انتظار داشتم که این هفته دوئل بکنیم و اینا، الان هفته ی بعد تا جمعه کلا نمی تونم بیام! لطفا تا اگه امروز موضوع میدین وقتشو جوری تنظیم کنین که به جمعه ی بعدی برسه! ممنون!



چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۲
#47
نیازمندی ها!

به یک حریف جهت یک فقره دوئل دوستانه نیازمندیم! صدالبته جهت کاهش عوارض و عواقب ثانویه، ترجیهاً محفلی!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۲
#48
روز، معجزه ، مسابقه، پاتیل، آتش، جغد، خسته، ردا، تالار، مجسمه

فقط یک معجزه می توانست درست در روز مسابقه ی پاتیل طلایی، ردای آتشــین جغدی خسته را وارد تالار مجسمه ها کند!

چه بازی باحالی!

هدویگ، جغد خسته ی هری، معجزه وار خودش را به تالار گریفیندور رساند تا ردایی را که سیریوس به مناسبت برنده شدن در مسابقه برایش فرستاده بود را درست در روز مقرر به دست هری برساند. اما درست وقتی که باید ردا را به هری می داد، هری در دفتر اسنیپ بود و برای شکاندن مجسمه ی پاتیل بدست که نماد درس معجون سازی بود، تنبیه می شد!

نه! خوشم اومد!

فقط یک روز به مسابقه مانده بود و دانش آموزان با رداهای کثیفشان، مجسمه وار جلوی پاتیلــشان نشسته بودند تا مبادا آتش زیر پاتیل کم یا زیاد شود. انگار تنها چیزی که می توانست آنها را از خستگی و کمر درد ساعت ها بی حرکت ماندن نجات دهد، یک معجزه بود! معجزه ای که با رسیدن دسته های جغدهایی که هر یک نامه ای به دهان گرفته بودند، محقق شد.

کلی ذهن آدمو درگیر می کنه! خوب بود، بازم میام!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲
#49
مودی و ارنی فورا برگشتند و زنی را که لباس کارمندان وزارت خانه را پوشیده بود را دیدند که یک عالمه دفتر دستک زیر بغلش زده بود.

ارنی بادی به غبغب انداخت و گفت:

- صدالبته که من معاون وزیرم! تو اینجا چیکار می کنی؟

زن برخلاف انتظار ارنی پس از شنیدن «معاون وزیر» خودش را پس نکشید و اتفاقا قدمی جلو رفت و گفت:

- صد البته که منم معاون وزیرم! لینی وارنر! اینم حکم معاونتم!

ارنی دستی بر پیشانی اش زد و گفت:

- یعنی چی؟ نکنه مورفین حرفامو راجع استعفا باور کرده باشه؟ یعنی الان برکنار شدم؟!

لینی پاسخ داد:

- نخیر! با هم همکاریم! و صدالبته طبق این حکم(همزمان کاغذ دیگری از لای پرونده هایش خارج کرد)، الان مسئول رسیدگی به تخلیه ی انبار منم، نه تو! آقای مک میلان!

- اممم... خب... چیزه...

در همین لحظات که ارنی مشغول پیدا کردن جواب و الستور مشغول استفاده از فرصت و کش رفتن گنجینه ها بود، صدای تالاپ تالاپی از انتهای سالن آمد و زنی خپل از دور پدیدار شد.
لینی و ارنی همزمان گفتند:

- هلگا هافلپاف؟!

پیرزن که همچنان نزدیک می شد، گفت:

- بعله! از حالا به بعد منم معاون وزیرم! و البته پسرم ارنی، متاسفانه باید بگم که از کار بیکار شدی! :aros:

ارنی که تقریبا غش کرده بود رو کرد به الستور و نجواگونه گفت:

- دیگه رسماً بدبخت شدیم الستور!تصویر کوچک شده


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۲
#50
- عمو دامبــــــــل! واقعا دلت میاد این جوون یتیم معصوم رو تنهایی بفرستی به جنگ اونهمه مرگخوار، درحالی که اینهمه آدم گنده بک و زمخت و فسیل اینجا هستن آخه؟

دامبلدور دستی به ریشش کشید و پس کمی فکر گفت:

- آره راس میگی! تنهایی نمیشه... پس... تو هم باهاش برو!

جیمز:

کمی آنور تر!

- هی پسر، عجب لباس جالبی داره! انگار واقعا اسکلته، می تونم از لای دنده هاش دستمو رد کنم!
(کپی رایت بای هتل ترنسیلوانیا!)

- کروشیو! مشنگ بوقی!
___________________

- چه گریم جالبی داری! چقدر برام آشناس!

-

- آهان فهمیدم!بچگیای ِ همسر ِ شخصیت ِ اول ِ انیمیشن ِ آپ! چه جالب!

- کروشیو! مشنگ بوقی!

مدتی بعد!

جمعی از ملت مرگخوار دونقطه خطانه جلوی لرد که منتظر تحویل گزارش بود ایستاده بودند. لرد اشاره ای به لودو می کند و لودو هم فورا گزارشش را شروع می کند:

- ارباب! الان چند ساعته که هیچ اتفاقی نیفتاده. خونه همچنان نمودارناپذیره و حتی یه صدای پاق خشک و خالی هم از بین خونه های 11 و 13 نیومده. این مشنگها هم که شورشو درآوردن... می بینین که؟!

- اوه بله! متاسفانه این حیوانات موذی تموم هم نمیشن، هرچی بکشی بازم یکی پیداش می شه.

رز فورا به این حرف لرد عکس العمل نشان می دهد و می گوید:

- آره آره! اصلا من نمی دونم این الیه فردریکسن کیه؟!

مرگخوار ناشناسی که موهایی آبی رنگ داشت فورا دنبال حرف رز را گرفت و گفت:

- ارباب، بهتر نیست ماموریت رو لغو کنیم؟

مرگخوار دیگری که یک یویو در دست داشت با صدای جیغ مانندی گفت:

- بله ارباب، درست می گه، اگه منطقی باشیم می بینیم که بهتره یه وقت دیگه به اینجا هجوم بیاریم!

لرد که نمی خواست شکست را بپذیرد گفت:

- آخه اینم پیشنهاده؟ ببین چه کسایی رو دور خودم جمع کردم! اصلا دستور می دم همگی برگردیم به خانه ی ریدل!

با ادای این جمله مرگخواران از همه طرف تاتان تاتان مشغول جمع کردن بار و بندیلشان شدند تا به مقرشان برگردند. کمی بعد همه آماده ی آپارات بودند که...

- یه پسر مو آبی و یه پسر یویو بدست، این منو یاد چی میندازه؟


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۰:۰۲
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۳:۰۲
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۵:۵۰
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۶ ۱۸:۴۸:۰۳

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.