هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۸:۰۰ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
#41
سلام پرفسور گری بک.
این هم ادامه ی پست ماتیلدا.


طلسمی از سوی یوان روانه شد و قفسه ی کتاب هایی که کنار تانکس بود را تخریب کرد.
ماتیلدا فریاد زد:
_ اکسپلسو
قفسه ای منفجر شد.

نیمفادورا گفت:
_ اگه بخواییم توی درس پرفسور نمره ی قبولی بیاریم باید فقط از ورد های درس تغیر شکل استفاده کنیم. ولی اگه بخواییم زنده بمونیم میتونیم ورد دیگه ای هم بزنیم.

_ من ترجیح می دم بمیرم تا سوسیس بلغاری بشم.
_ خیلی خب قبوله.

پنه چوبدستیش را تکان داد و مار عظیم الجثه ای پدیدار کرد.
تانکس لحظه ای مکث کرد و در جواب پنه فریاد زد:
_ ولفیوس ماکسیلیموس شیمبالوس.

مار عظیم الجثه به گرگی که با دومش روی زمین می خزید تبدیل شد.
لحظه ای همه از کار خود دست کشیدند و با تعجب به مار گرگ نما خیره شدند.

او راست راست به طرف قفسه ای که هر چهار نفر زیر آن ایستاده بودند رفت و با پوزه اش به آن کوبید.
_ یا پیژامه ی مرلین.

ماتیلدا دست تانکس را کشید تا قفسه روی آن نیفتد.
اما یوان و پنی دیر تر عمل کردند و قفسه روی آنها افتاد.

کتابخانه ای که از تمیزی برق می زد تبدیل شده بود به اشغال دونی که گرد خاک آن را فرا گرفته بود.
ماتیلدا سرفه ای کرد:
_ حالا اون دوتا له شدند؟

_ نمی دونم. ولی اگر آدم عادی با....
صحبت تانکس به پایان نرسید چون قفسه ی کتابخانه به هوا رفت و کمی آن طرف تر به زمین افتاد.

یوان و پنی بدون هیچ صدمه ای از زیر الوار بیرون آمدند.
_ حالا چی کار کنیم ماتیلدا؟
_ نمیدونم...فراررررر.

هردو به طرف در خروجی کتابخانه دویدند اما انگار در مخفی شده بود.
ماتیلدا نفس نفس زنان گفت:
_ فکر کن تانکس، فکر از چه وردی می تونیم استفاده کنیم.

اما زمان برای فکر کردن نداشتند. چون یوان و پنه با نگاهی ترسناک به آنها نزدیک می شدند.

ماتیلدا چوبدستیش را بالا برد اما قبل از آنکه وردی را بر زبان بیاورد، پنه و یوان روی زمین افتادند و طنابی زخمی دور آن ها پیچیده شد.

نیمفادورا و ماتیلدا برگشتند و به پشت سرشان نگاه کردند. پرفسور گری بک آنجا ایستاده بود.

لبخندی شیطانی زد:
_ دوشیزه استیونز و تانکس به سالن عمومی گروهتون برگردید قبل از اینکه به سوسیس بلغاری تبدیل شد.
بعد زیر لب گفت:
_ تا ببینم من با این دوتا ریونکلا ای میتونم غذای خوشمزه ای تهیه کنم یا نه.

دانش آموزان هاگوارتز ماتیلدا و تانکس خسته و گردو خاکی می دیدند که با تمام سرعت خود می دویدند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷
#42
اوس پرفسور موتویاما.

ابروهایم گره خوردند.
از شوخی پسر ها متنفرم، خصوصا آن ها که فکر می کنند خیلی بامزه اند.
من عاشق اسمم( نیمفادورا) هستم اما آنها اسمم را مسخره می کنند.

خندیدند:
_ نیمفادورااااا...ها ها ها.

انگشتم را به نشانه ی تحدید، مانند عمه مارج تکان داده و با عصبانیت فریاد زدم:
_ اگه یک بار دیگه اسمم رو مسخره کنید، هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.

بلند تر خندیدند و دم گرفتند:
_ نیمفادورا...دورا دورا. نیمفادورا...دورا دورا.

چوبدستیم را جسورانه تکان دادم و زمزمه کردم:
_ لوکوتومو مورتیس. ( طلسم بسته شدن پاها)
لحظه ای بعد پسر ها نقش بر زمین شدند.

موهای مشکی و لخت بلندم را تاب داده و پشت چشمی نازک کردم. و با افاده به طرف خوابگاه اسلیتیرین به راه افتادم.

تالاپی روی صندلی چرمی سالن مطالعه افتادم.
وقتش بود به مطالعه درس هایم بپردازم.

_ سلام تانکس.
بدون آن که نگاه کنم تا ببینم چه کسی سلام کرده است، سری تکان دادم.

دوباره پرسید:
_ میای بریم بازی کوییدیچ ریونکلا-گریفندر رو نگاه کنیم؟ تا چند دقیقه ای دیگه شروع می شه.

سرم را با عصبانیت از روی کتاب تاریخ جادوگری بلند کردم:
_ من هیچ علاقه ای به کوییدیچ ندارم. حالا میشه لطف کنی و از اینجا برای؟

پتو ی سنگین را کناری انداخته و به طرف پنجره رفتم.
_ میشه تمومش کنید ؟
ساعت از 1 نیمه شب گذشته بود، اما هنوز ریونکلایی ها در حال شادی بودند، چون در نبرد کوییدیچ امروز آنها پیروز شده بودند.

وقتی سر و صدای آنها تمام شد، چیزی نگذشت که خوابم برد.
در خواب دخترکی با موهایی کوتاه و صورتی رنگ شادی کنان از درختی بالا می رفت.
از چشمان درخشانش می توانست به راحتی فهمید که دختری بسیار خوشرو و مهربان است.
دوستان زیادی( بر عکس من) داشت که با آنها می گفت و می خندید.

به طرف او رفتم و پرسیدم:
_ تو کی هستید؟

_ نیمفادورا...نیمفادورا تانکس.
از خواب پریدم سرم محکم به میله ی بالای تخت خورد، و دنگی صدا داد.
همان طور که سرم را می مالیدم فکر می کردم:
_ یعنی چی؟ یعنی چی که او هم نیمفادورا بود؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#43
سلام پرفسور گری بک. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

_ ماتیلدا کمکم کن. تاتسویا می خواد با کاتانا، شمشیر مخصوصش تیکه تیکه ام کنه.
_ برای چی دورا؟
_ یادت میاد سر بازی کوییدیچ من بازدارنده رو به اون زدم؟ خب تا الان دستش به من نرسید و حالا می خواد یک گوش مالی حسابی به من بده.

ماتیلدا چند لحظه ای ساکت ماند:
_ خب اون می خواد با کاتاناش این بلارو به سرت بیاره؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.

_ میتونی از اون وردی که پرفسور گری بک یاد داده بود، استفاده کنی. همان که می توانستی وسیله ای را به گرگ تبدیل کنی.

اره درست می گفت.چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
من اگر کاتانای تاتسویا را به شکل گرگ در می آوردم، وقت برای فرار کردن داشتم.

البته با توجه به گفته ی پرفسور گری بک او هنوز هم می توانست از کاتانایش به عنوان شمشیر استفاده کند، اما خب بالاخره زمان می برد تا به آن عادت کند.

پس باید دختر سامورایی را پیدا می کردم و ورد را روی کاتانایش انجام می دادم.
می دانستم کجا می توان او را پیدا کرد، در زمین کوییدیچ.
شنیده بودم او دارد شمشیرش را آنجا تیز می کند.

آرام و بی سر و صدا پشت دروازه ای پنهان شدم.
درست آنجا وسط زمین بازی نشسته بود.
چوبدستیم را به طرف کاتانا گرفتم، و زیر لب زمزمه کردم:
_ ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس.
جرقه ای از نوک چوبدستیم خارج شد.

لحظه ای بعد از نوک کاتانا تا قسمتی که دختر سامورایی انگشتان ظریفش را به آن گرفته بود، پر از موهای گرگی خاکستری شد و سر آن دو چشم کهربایی برجسته که انگار همه چیز را زیر نظر داشت و دهانی بزرگ با دندان های تیز و زرد رنگ از سر کاتانا بیرون آمد.

تاتسویا برگشت تا به جایی که طلسم از آن روانه شده بود نگاه کند.
با نگاه وحشتناکش دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض کرده و به سرعت از آنجا دور شدم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
#44
اوس پرفسور موتویاما. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

از امروز صبح احساس می کردم دارند به من متفاوت نگاه می کنند.
دیگر از آن نگاه های دوستانه خبری نبود گویی کمی از من می ترسیدند.

عمارت مالفوی ها:

_ بفرمائید خانم مربا میل کنید.
تعجب کردم تا به حال ندیده بودم الکتو با من این قدر مؤدب شود.
با تعجب پرسیدم:
_ چیزی شده الکتو؟
اما این صدای من نبود...صدای بلاتریکس لسترنج بود.

احساس می کردم سرم سنگین تر از قبل شده است.
دستی بر موهایم کشیدم دیگر خبری از موهای کوتاه و نا مرتب
تانکسی نبود، موهایی فرفری و بلندی روی سرم رخنه کرده بود.
چرا زودتر متوجه نشده بودم؟

قیافه ی متعجب الکتو را تنها گذاشته و به طرف آینه ی بزرگ سرسرا رفتم.
درست بود خودش بودم بلا...
خب حالا که این اتفاق افتاده بود، که البته خدا می داند چطور.
باید مثل بلاتریکس رفتار می کردم تا کسی متوجه نشود جای من و او عوض شده است.

لحظه ای بعد تانکس، یعنی بلاتریکسی که حالا به شکل من در آمده بود، وارد سالن غذا خوری شد.
هراسان به دور و برش نگاه می کرد.
وقتی چشمش به من افتاد سریع به طرفم آمد. راستش دیدن خودم که به طرف خودم میاد یکم گیج کننده است.

بلاتریکس دستم را گرفت و داخل اتاقی کشید. مرگخوار ها از اینکه تانکس دست و پا چلفتی این طور با یکی از لسترنج ها رفتار می کند بسیار متعجب شدند.

_ ای احمق...چرا همچین اتفاقی افتاده؟
اینکه صدای عصبانی خودم را بشنوم که دارد خودم را دعوا می کند عجیب بود.

به خودم آمدم:
_ آه نمی دونم خانم. آخه چطور همچین چیزی ممکن است؟
بلاتریکس به موهای کوتاهش دستی کشید و گفت:
_ خب معلوم است دیگر.
_ چه چیز معلوم است خانم؟

_ خب تو درس تاتسویا رو حتما یادت هست؟ همان که می گفت:« با شناسه بعدیتون دچار تناسخ بشید» حتما شناسه ی بعدی تو بلاتریکس لسترنج و شناسه ی من نیمفادورا تانکس هست.
بعد زیر لب گفت:
_ البته خدا نکنه.

در باز شد. مرگخوار ها پشت در ایستاده بودند.
لوسیوس رو به من گفت:
_ اتفاقی افتاده بلا؟
_ نه هیچی.

دست من را گرفتند و با احترام سر میز صبحانه آوردند.
برگشتم تا ببینم تانکس یا به عبارتی دیگر بلاتریکس اصلی در چه حالی است.
قیافه ی وحشت زده ی خودم را دیدم که سعی داشت از دست مرگخوار هایی روی دوشش رفته بودند فرار کند.


حالا هر چه باشد باید تا آخر روز من نقش بلا و او نقش تانکس را بازی کند، تا دوباره شب بشود و شاید این اتفاق مصیبت بار به پایان برسد.

تمام روز به این منوال گذشت: من خرابکاری انجام می دادم، مرگخوار ها متعجب می شدند.
شب را به بهانه ی این که حالم خوب نیست زودتر به رخت خواب رفتم.
سعی کردم بدون اینکه به این موضوع فکر کنم راحت بخوابم.

فردا صبح وقتی بیدار شدم، اولین کاری که کردم نگاه کردن در آینه بود.
اما مشکلی وجود داشت، در آینه دختری با موهای مشکی بلند و فرفری و چشمانی مشکی به من نگاه می کرد.
« من هنوز بلاتریکس لسترنج بودم»


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
#45
سلام پرفسور بونز. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟



پرفسور بونز پرسید:
_ آماده ای دورا؟
چوبدستی را در دستانم فشردم و سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.

با تکان دادن چوبدستی ادوارد، در کمد چهار تاق باز شد.
اول، چیزی جز تاریکی داخل کمد دیده نمی شد، و فقط صدای کوفتن سم هایی به گوشم می رسید.

خوب می دانستم صدای سم چه جانوریست که دلهره ی من را افزایش می دهد.
انگار تاریکی و وحشت مرا به داخل خود می کشید.
چوبدستی ام را محکم تر فشردم.

صدای سم نزدیک تر می شد و لحظه ای بعد هیپوگریف نقره ای رنگی که سرش را مغرورانه بالا گرفته بود از کمد بیرون آمد.

یک قدم عقب رفتم. از چهار سالگی هیپوگریف برایم چیزی جز وحشت نبود.

وقتی که چهار سالم بود یکی از اقوام قدیمی مادرم که مثل او از خانه ی خاندان بلک فرار کرده بود به خانه ی ما آمده و گفته بود: برای جابه جایی غیر قانونیه هیپوگریف دنبالم هستند می شود چند روزی در اینجا پنهان شوم؟
پدر و مادر هم با روی باز به او خوشامد گویی گفتند.

او هیپوگریف را در حیاط، پشت درختان سرو بست تا از دید مردم پنهان شود.

من که خیلی کوچک بودم و نمی دانستم هیپوگریف ها از حرکت ناگهانی آزرده می شوند، به طرفش دویدم که نوازشش کنم.
هیپوگریف هم با سم هایش کار مرا جبران کرد.
و من چند روزی را در سنت ماگو بستری شدم.

به همین دلیل لولو خورخوره ی من از ماگل ها به هیپوگریف تغییر کرد.
حتما می پرسید: چرا ماگل ها؟
دلایل زیادی داره، مثلا این که: با دلار 10 هزار تومانی هنوز به خرید می روند.
یا دلیل دیگه اش این است که هر شب وقتی اخبار نگاه می کنن جمله ی: این حرف ها همش دروغ است را تکرار می کنند.
ولی شب بعد دوباره همان ساعت پای اخبار می نشینند.

سرم را تکان دادم تا از فکر و خیال خارج شوم.
دوباره در اتاق جلوی هیپوگریف که حالا جلوتر بود ایستاده بودم.
صدای پرفسور بونز را شنیدم:
_ دورا به چیزی خنده دار فکر کن.

با خود گفتم:
_ مثلا هیپوگریف فنری. نه فکر به درد بخوری نیست.
یا هیپوگریف بادکنکی...جالب بود.
چوبدستی ام را بلند کردم و جلوی ترس چندین و چند ساله ام، ترسی که از چهار سالگی در مغز من رخنه کرده بود گرفتم.


بلند و واضح ورد را بر زبانم جاری ساختم:
_ ریدیکلیوس.
در همین لحظه هیپوگریف وحشتناک لپ هایی گوگولی مگولی در آورد. و بعد به ترتیب همه جایش پف کرده و مثل بادکنک می شدند.

قهقه ی خنده را سر دادم.
پرفسور بونز هم به همراه من خندید.
احساس شادی زیادی را حس می کردم. بالاخره توانسته بودم وحشتم را نسبت به هیپوگریف ها کم تر کنم.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۴ ۱۳:۲۰:۳۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
#46
سلام پرفسور زلر. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

پرفسور زلر لیوانی را به طرفم گرفت و به زور چند قطره ای را به خوردم داد.
_ خب بگو ببینم تانکس، آخرین باری که به من دروغ گفتی کی بود؟

_ وقتی که بهتون گفتم من عاشق کلاس معجون سازی هستم.

_ آهان خیلی خب تانکس. نظرت در مورد من چیه؟

_ یک پرفسور ویبره ای که گاهی عقلش را از دست میده.
اخم به چهره ی رز نشست.
او با تیپا من را از دفترش بیرون انداخت و سؤال ها همین جا خاتمه یافت.

سوال دوم:

به نظر من ایکیوسان پرفسور زلر.
چون ارشمیدس کلی درباره ی ریاضی و فیزیک ماگل ها تحقیق کرده است.

و شاید دلیل دیگرش این باشد که ایکیوسان انیمه ی ژاپنی است، که من به شخصه انیمه هارا بیشتر از ریاضی و فیزیک دوست دارم.

سوال سوم:

رز پسر را با فریب و حیله داخل قفس اژدها انداخت و آن را به رومانی فرستاد تا چارلی ویزلی تربیتش کند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
#47
سلام پرفسور فاست. خوبید ؟ خوشید؟ سلامتید؟

سوال اول:

روی چمن های سبز و نرم محوطه ی هاگوارتز دراز کشیده و به آسمان آبی نگاه می کردم.
ابر هایی سفید و پنبه ای در آسمان درست مانند گالیون هایی طلایی می درخشیدند.
چون انگار شکلی دایره ای به خود گرفته بودند و آسمان نیلگون، با نور خورشید آن هارا طلایی می کرد.

اگر درسی که پرفسور فاست آن روز سر کلاس پیشگویی تدریس کرده بود واقعی بود، آن شب، زمین گالیون باران می شد.

سوال دوم:

فکر می کنم لنز دوربین برمی گرده به خاطرات گذشته ی لاتانیا، مصلا شاید او در جوانیش دلش می خواسته به جای اینکه برای بچه های کند مغز درس پیشگویی را تدریس کند عکاس حرفه ای شود.

وقتی هم آن دانش آموز سوال از او پرسیده بود عصبانی شده و لنز دوربین پرت کرده است.
شاید از نظر شما ربطی نداشته باشد اما خب حدس من این است.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
#48
سلام پرفسور وارنر، خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

سوال اول:
وقتی من، مادر گلکسی برفی را دیدم، فهمیدم فرق زیادی با گلکسی برفی کوچولو ندارد. فقط کمی خشن تر است.
او دندان های تیزی دارد که می تواند هر چیزی را تیکه پاره کند.

دستانش که حالا تبدیل به شمشیر هایی برنده شده اند می توانند هرچیزی را قطعه قطعه و پاهای آتشینش هرچیزی را ذوب کنند.

و حلقه ی دور سرش که گلکسی برفی ها با آن بیرون می آیند هم، تبدیل حلقه ای که اگر یک بار حماقت کنی و به آن دست بزنی جریان الکتریسیته تمام استخوان بندی بدنت را فرا می گیرد، شده است.

خلاصه سرتان را درد نیاورم، موجودی وحشی شده است دیگر.

سوال دوم:

شترققق...
در فولادیه قفسی که پرفسور لینی مرا با گلکسی برفی مادر تنها گذاشته بود تا به مسابقه بپردازیم، قل و زنجیر شد.
حالا من ماندم با گلکسی برفیه پا آتیشیه دندون خنجریه دست شمشیریه حلقه برقی...

سعی کردم گارد مسابقه بگیرم تا به بچه هایی که داشتند از پشت قفس مرا نگاه می کردند بگم: من می توانم از خودم دفاع کنم، اما...
ثانیه ای بعد چیزی به سرم خورد و من بیهوش شدم.
یک هفته بعد توی درمانگاه به هوش آمدم که البته هنوز بدنم درد می کرد.

سوال سوم:
نقاشی


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
#49
گریفندر***هافلپاف
موضوع: کم بینا

یه هفته قبل از شروع مسابقه:

_ ببین هکتور مطمئنی این معجون درست کار می کنه؟

هکتور ملاقه‌ی آغشته به مایع ای قرمز رنگ را بالا گرفت و پرسید:
- به معجون های من شک داری؟

تانکس مثل هر آدم عاقل دیگری واقعا شک داشت. این را همه می‌دانستند که هکتور تو عمرش یک معجون درست حسابی تحویل نداده ولی تانکس چاره‌ای جز استفاده از معجون او نداشت.

هکتور بطری نسبتا بزرگی را پر از همان معجون قرمز رنگ را به دست تانکس داد.
- اینا خون نیستن که؟
-

ده دقیقه قبل از شروع بازی:

رز چوب جادویش را به تخته زد و برای بار صدم وظیفه‌ی هرکدام را یاآوری کرد. تانکس از ساعت پنج صبح که برای دوره‌ی استراتژی‌هایشان به رختکن آمده بودند، دنبال چند دقیقه‌ی ناقابل برای سرکشیدن معجون هکتور بود که تا حالا گیرش نیامده بود.

- می‌شه من برم دستشویی؟
- نه!

کاپیتان تیم تهدید کنان چوب دستی اش را به تخته زد. رز به هیچ عنوان اجازه نمی‌داد از اتاق خارج شود ولی وقتش داشت تمام می‌شد.
یواشکی بطری را از جیب ردای کوییدیچش خارج کرد. معجون همچنان قل می‌زد که به نظر عجیب می‌آمد. شاید بهتر بود معجون را استفاده نمی‌کرد.
ولی نه! این همه دردسر پیدا کردن هکتور و نمونه‌ی آزمایشگاهی شدنش را به جان نخریده بود که لحظه‌ی آخر بیخیال شود.

برای چند ثانیه زیر میز رفت و بطری را سر کشید. هنوز معجون از گلویش پایین نرفته بود که سوزش زیادی را در چشمش حس کرد.

_ آخ!
-شده چی‌ ؟

تانکس همان طور که چشمانش را فشار می‌داد، گفت:
- احساس می‌کنم چشمام دارن آب می‌رن!

رز جلو آمد و دست تانکس را از صورتش کنار زد و دقیق چشم هایش را بررسی کرد.
- نچ! نداره هیچ مشکلی.

با صدای سوت داور، اعضای دو تیم پشت سر کاپیتانشان از رخت کنشان بیرون آمدند.
اعضای هر گروه تیم خود را تشویق و تیم مقابل را هوو می‌کردند. گزارشگر سریع بازیکنان را معرفی می‌کرد.
نوبت به اعضای هافلپاف که رسید، رز علامت داد لبخند بزنند ولی با این سردردی که نیمفادورا داشت لبخند زدن برایش غیرممکن بود.

- کاپیتان ها باهم دست بدن و بازی رو شروع کنن.

رز و تاتسویا با هم دست دادند. دختر سامورایی جوری به رز نگاه کرد که انگار می خواهد یک مشت در صورت او بخواباند. دختر ویبره زن هم شدت ویبره‌اش را در تلافی بالا برد.

تانکس وضعیت خوبی نداشت. هنوز بالا نیامده دچار سرگیجه شده بود و می‌ترسید به زمین بخورد. به زحمت تا یک متر جلویش را می‌دید.
هنوز اعضای دیگر تیم متوجه حال بد او نشده بودند که صدای فریاد گزارش گر به هوا رفت:
_ گللللل...گل برای گریفندور!

بازی بدون نیفادورا در جریان بود. گریفندور سه گل دیگر زد که به لطف رز و ارنی جبران شد.بعد از آنکه گیاه آدمخوار با دندان های تیزش قیچی‌های ادوارد را گیر کشیده، توپ دوباره دست هافلپاف افتاد و ارنی با رز با پاسکاری برای به ثمر رساندن گل سوم جلو می‌رفتند.

_ هافلپاف موفق نشد گل بزنه. سوجی خیلی خوب دفاع کرد! کمبود دفاع در تیم هافلپاف حس می‌شه. مثل اینکه مدافعشون حال خوبی نداره.

بلاجر از سمت تاتسویا به سرعت به سمت تانکس می‌آمد و تا زمانی که دیر نشده بود، نیمفادورا آن را ندید. دیگر وقت جاخالی دادن نداشت.
آملیا به کمک تسکوپش جلوی پایین افتادن او از روی جارویش را گرفت.
رز از رو به رویش فریاد کشید:
_ دیوونه شدی نیمفادورا آیا؟ دادم دستت اون چماق رو که کنی دفاع از خودت و توپه. نه اینکه بشکونی یه جات رو!

بینی‌اش! بینی خوشگل و زیبایش. احتمالا الان از اسنیپ هم بدتر شده بود!

- بازی ادامه پیدا می‌کنه. دوباره تاسویا با توپ به سمت دروازه می‌ره ولی این آملیا هس که تلسکوپش رو می‌کوبه تو سر مهاجم و کاپیتان حریف.
توپ رفته تو زمین گریفندور...گیاه آدم خوار رو می بینین که با ریشه‌هاش توپ رو پرت می‌کنه و بعله! گل تساوی برای هافلپاف.

صدای شادی از سمت نیمکت هافلپاف به گوش رسید. رز برگشت و برایشان ویبره‌ای زد و بعد سرخگون را به ارنی پاس داد. هرمیون موفق شد سرخگون را در هوا و پیش از رسیدن به ارنی بگیرد و آن را به سمت دروازه پرتاب کند.

- نیمفا بگیرش!

بلاجری از سمت برتی باتز به طرفش می‌رفت تا سرخگون پرتابی هرمیون بتواند از سد دفاعی هافلپاف رد شود.
نیمفادورا چوبش را جلویش تکان داد ولی به هر حال بلاجر به او برخورد کرد و تعادلش را بهم زد. چشم‌هایش حتی ضعیف تر شده بودند. دیگر حتی جارویش را هم خوب نمی‌دید.
بلاجر بعدی که به سمتش آمد کار را یکسره کرد.
وسط زمین و هوا بود که قسم خورد دیگر هیچ وقت و هیچ وقت حتی اگر در یک قدمی مرگ هم بود به هکتور و معجون هایش اعتماد نکند.

دقایقی بعد کنار پرفسور اسپوارت و هم تیمی هایش به هوش آمد. با اینکه خیلی به او نزدیک بودند اما به سختی می‌دیدشان.

- چیه اسمت؟

رز با ویبره‌ای از سر نگرانی این سوال را پرسید. وقتی تانکس درست جواب داد خیالش راحت شد که حداقل به سرش آسیبی نرسیده ولی مشخص بود مشکل بینایی دارد.

بلاخره تانکس به کمک گرفتنش از هکتور و خوردن معجونی برای افزایش قدرت بینایی اعتراف کرد.

- دارم من هنوز یکم معجون شانس از کلاس قبلیم. نمی‌بینی ولی حداقل نمی‌خوره هیچ بازدارنده‌ای بت.

تانکس با شک و تردید معجون را خورد. بلاخره رز هم دست کمی از هکتور نداشت.

- حال بازیکن هافلپاف بهتر به نظر می‌آد. بازی گرنجر با پرتاب سرخگون شروع می‌کند. مدافعان گرفندور پشت سرهم بازدارنده به نیمفادورا پرتاب می‌کنند ولی او به خوبی جاخالی می‌ده. معلوم نیست توی این چند دقیقه با این دختر چه کردند!

آملیا از ارنی که با سرخگون به سمت دروازه می‌رفت دفاع می‌کرد و ماتیلدا سرسختانه به دنبال گوی زرین بود تا مطابق حرف رز هرچه سریعتر بازی را تمام کنند.

- کاپیتان گریفندور با بازدارنده‌ای که تانکس فرستاد برخورد می‌کنه.
رفت و خورد به تاتسویا کاپیتان گریفندور. نگاه خشمگینی به تانکس داره!

در این بین رز از فرصت استفاده کرد و سرخگون را از دست هرمیون بیرون کشید. پیچ در پیچ از بین مدافعان با کمک ماتلیدا گذشت.
رون ویزلی، دروازه بان گریفندر رنگ از رخش پریده بود.

رز وقت را تلف نکرد و با تمام توان توپ را به سمت دروازه ی وسطی پرت کرد. سرخگون از کنار انگشتان ویزلی گذشت و وارد دروازه شد.
فریاد هافلپافی ها ورزشگاه را پر کرد.
حالا هافلپاف برای باری دیگر جلو بود.

- ماتیلدا سعی می‌کند از هاگرید جلو بزند که کار سختیه. مثل اینکه هر دو گوی زرین را مشاهده‌ کردن!

ماتیلدا روی جارویش بیشتر خم شد و سرعتش را بیشتر کرد.
در همان لحظه آملیا با استفاده از تلسکوپش توپ بازدارنده ای را به سمت هاگرید راند.
تلسکوپ که نشونه گیری دقیقی داشت توپ را درست به جاروی هاگرید زد. اگر هاگرید، هاگرید نبود حتما از روی جارو می‌اقتاد ولی انداختن یک نیمه غول با یک بازدارنده ممکن نیست.
مگر آنکه معجون شانس خورده باشید! نیمفادورا چماغش را تکان داد و چند دقیقه‌ی بعد انگشتان ماتیلدا دور گوی زرین گره گره خورده بودند.

-اگه جرئت داری وایسا نیمفادورا!
تاتسویا، دختر سامورایی دنبالش بود تا ضربه ای که با بازدارنده بهش زده بود را با کاتانایش جبران کند.

( پ.ن: نمیدونم چرا اما من نمیتوانم تیتر هایم را بولد کنم. لطفا به بزرگی خودتان ببخشید)


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۱۸:۰۰:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۰:۰۴ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
#50
چرا شک دارید وقتی پرنسس ارباب این جاست؟


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.