خاطره ی بعدی شروع شد.
رودولف جوون با شادی و خوشحالی به سمت خونه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری تو آسمون نبود. نسیم ملایمی می وزید. دو تا پروانه دور سر رودولف چرخیدن و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتن.
-این دوباره داره پر میشه!
-"دیوونتم" تو قبلا این صحنه رو جایی ندیدی؟
-آره "منم دیوونتم"!...انگار همین چند لحظه پیش این اتفاق افتاده.
دو دیوانه ساز که تازه از اسماشون رو نمایی کرده بودن، حق داشتن.
-هیس! ساکت باشین...من هر موقع عاشق میشدم اینجوری میشد. اون پروانه ها واقعا رو مخ بودن.
دیوانه ساز های ساکت شدن و هرسه مشغول دیدن ادامه ی خاطره شدن.
-مامان! مامان! این دیگه خودشه! اینو برام بگیرش!
مامان رودولف واقعا خسته شد بود. چون این حرفو هر روز میشنید.
-باشه! برو آماده شو!
-هی! این رفته توی درجه max max!
یه max دیگه لازم بود تا عیش مرگخوارا تکمیل بشه.
مامان رودولف لباساشو پوشید. کروات رودولف رو هم درست کرد. رودولف درو باز کرد. هردو به سمت جاروی پرنده رفتن تا سوار بشن و برن خواستگاری!
بوم!
مامان رودولف تصادف کرد و با زمین یکی شد.
درجه ی شادی سنج رفت روی min min!
دیوانه ساز ها امیدوار بودن که خاطره ی بعدی یک خاطره ی شاد باشه...سراسر شاد!