هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




بهترین تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
پنجاه و دومین دوره ترین های سایت جادوگران، برای انتخاب ترین های سال 94 آغاز می شود.
برای انتخاب بهترین تازه وارد سال از جمعه 21 اسفند ماه تا جمعه 28 اسفند ماه فرصت دارید تا رای های خود را در این تاپیک ارسال کنید.

به منظور دسترسی به تمامی آرای سال جاری می توانید به این پست مراجعه کنید. لازم به ذکر است که این دوره ترین های سالانه می باشد و باید فعالیت کل سال برای ارسال رای در نظر گرفته شود.

با تشکر!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




بهترین ایده سال
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
پنجاه و دومین دوره ترین های سایت جادوگران، برای انتخاب ترین های سال 94 آغاز می شود.
برای انتخاب بهترین ایده سال از جمعه 21 اسفند ماه تا جمعه 28 اسفند ماه فرصت دارید تا رای های خود را در این تاپیک ارسال کنید.

به منظور دسترسی به تمامی آرای سال جاری می توانید به این پست مراجعه کنید. لازم به ذکر است که این دوره ترین های سالانه می باشد و باید فعالیت کل سال برای ارسال رای در نظر گرفته شود.

با تشکر!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




بهترین نویسنده سال در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
پنجاه و دومین دوره ترین های سایت جادوگران، برای انتخاب ترین های سال 94 آغاز می شود.
برای انتخاب بهترین نویسنده سال در ایفای نقش از جمعه 21 اسفند ماه تا جمعه 28 اسفند ماه فرصت دارید تا رای های خود را در این تاپیک ارسال کنید.

به منظور دسترسی به تمامی آرای سال جاری می توانید به این پست مراجعه کنید. لازم به ذکر است که این دوره ترین های سالانه می باشد و باید فعالیت کل سال برای ارسال رای در نظر گرفته شود.

با تشکر!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




بهترین نویسنده در بحث های هری پاتری
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
پنجاه و دومین دوره ترین های سایت جادوگران، برای انتخاب ترین های سال 94 آغاز می شود.
برای انتخاب بهترین نویسنده سال در بحث هری پاتری از جمعه 21 اسفند ماه تا جمعه 28 اسفند ماه فرصت دارید تا رای های خود را در این تاپیک ارسال کنید.

به منظور دسترسی به تمامی آرای سال جاری می توانید به این پست مراجعه کنید. لازم به ذکر است که این دوره ترین های سالانه می باشد و باید فعالیت کل سال برای ارسال رای در نظر گرفته شود.

با تشکر!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۴ چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۴
در تاریک ترین بخش خیابان قدم بر می داشت. صدای برخورد آخرین شیشه های معجون پنهان شده در ردایش تنها صدایی بود که سکوت تلخ خیابان را می شکست. به مسیرش توجهی نداشت. قدم هایش و ناخود آگاه ذهنش او را به مسیر درستی می بردند. آن قدر این مسیر را با احساسات گوناگون و متفاوتی طی کرده بود که برای رسیدن به مقصدش به هیچ تمرکزی نیاز نداشته باشد. یک سال گذشته را به یاد آورد. سالی پر از حوادث گوناگون... تلخ و شیرین!

خاطراتش او را به ابتدای سال بردند به شروع رویایی و پر از شادی اش! روزی که با شادی بسیار نزد لرد رفته بود و با غافلگیری تمام لرد او را به سمت چتر داری خودش برگزیده بود. روزهای بعد از آن شاد ترین سال نوی عمرش بودند. پر از هیجان و پر از خاطرات خوب در کنار لرد و مرگخواران.

با آغاز تابستان برای تدریس در هاگوارتز دعوت شد و حتی در یک غافلگیری لرد برای بازدید از کلاسش به هاگوارتز آمده بود. با پایان هاگوارتز و دیدن پیشرفت دانش آموزان کلاسش بهترین هدیه را گرفته بود.

کوییدیچ، هالویین و بسیاری از مناسبت های دیگر که در یک به یک آن ها بهترین خاطرات سال را رقم زده بود. تک تکشان را به خاطر می آورد. جزئیات همه را به طور دقیق در خاطرش داشت و برای مرور آن ها به هیچ قدح اندیشه ای نیاز نداشت. با یاد آوری اولین خاطراتش و اولین روز هایی که مرگخوار شده بود لبخندی بر لبش نشست.

اولین ماموریتش را به خاطر آورد که پس از انجام آن با اشتیاق به خانه ریدل بازگشته بود تا با اشتیاق زیاد آن را به لرد تقدیم کند. پس از ورودش با صحنه عجیبی مواجه شده بود. خانه ریدل که همواره پر از شور و اشتیاق و سر و صدای آدم مختلف آن بود ساکت بود. اعضای آن حتی از دیوار های خانه هم ساکت تر شده بودند. هکتور نگاهی پرسش گرانه به آن ها می کرد و پاسخی نمی یافت. مستقیم به اتاق لرد رفته بود و اتاق خالی بود... دلیل آن سکوت و سرما نبود لرد بود. بدون لرد خانه ریدل بی معنا بود. این را هر مرگخواری به خوبی میدانست. این لرد بود که به مرگخواران روح و معنا می بخشید. حکم اثبات این جمله، بازگشت لرد به خانه ریدل در روزهای پس از آن بود. روز هایی که برای مرگخواران سخت و کابوس وار بود. روز هایی که با بازگشت لرد به روز هایی شیرین و پر خاطره تبدیل شدند.

اولین ماموریتی را که خراب کرده بود به یاد آورد. نمی دانست چطور باید این را به لرد بگوید. اولین شکستش بود و اولین بای که با شکست مقابل لرد قرار می گرفت. و واکنش لرد برایش از شکنجه هم دردناک تر بود. لرد تنها گفته بود که به او اعتماد کرده بود و او این اعتماد را خراب کرده بود. این تنها جمله ای بود که لرد گفته بود و پس از آن مرخصش کرده بود. اما همین جمله کافی بود تا تلاشی بی پایان را آغاز کند و در مدتی کوتاه بتواند به چندین موفقیت پیاپی دست پیدا کند.

اعتماد لرد از هر چیزی مهم تر بود!

اعتماد! با یادآوری این کلمه هجوم خاطرات تلخی را به ذهنش حس کرد که در تمام مدت سعی در دور کردن آن ها از ذهنش را داشت. اتفاقات تلخ، شکست های متوالی و... و از دست دادن اعتماد لرد!

قدم هایش کند شده بودند. حس می کرد توان قدم برداشتن را ندارد. به سختی پاهایش را روی زمین می شکید و به جلو گام بر می داشت. با یاد آوری دلیل این همه مدت دوری از خانه اش، خانه ریدل، تمام بدنش به لرزه افتاده بود. ماه ها دوری... ماه ها سختی و تلاش برای این لحظه. برای لحظه ای که بتواند بازگردد و تلاش کند تا دوباره جایگاه قبلی خودش را به دست بیاورد.

تشویش و نگرانی اش مانع از این شد تا متوجه گذر زمان و تاریکی کامل هوا شود. گام های سنگینش جلو در قصر ریدل متوقف شد و تازه آن موقع بود که به خودش آمد و فهمید به مقصد رسیده است. دستش را جلو برد و به آرامی در را گشود. سکوت حاکم بر خانه سکوت ترسناکی بود. سکوت ترسناکی که پیش از این تنها یک بار تجربه کرده بود. همه وسایل خانه مرتب به نظر می رسیدند. ظاهر اتاق ها طوری بود که انگار ثانیه هایی پیش همه اعضا به یک باره آنجا را ترک کرده بودند.

امیدوارانه از پله ها بالا رفت. مقصدش واضح بود... اتاق لرد! جلو در اتاق لحظه ای متوقف شد. از این اتاق هم خاطرات به قدری فراوان و متعدد بود که مرور همه آن ها با جزئیات ممکن نبود. ورود های دزدکی اش به این اتاق، خشمگین شدن لرد و مهم تر از همه روزی که مرگخوار شده بود... با به خاطر آوردن آن ها امید و قدرت را حس کرد که از درون وجودش بالا می آمد و به او قدرت می داد. دستش را جلو برد و در را باز کرد.

اتاق هم مانند سایر بخش های خانه خالی، دست نخورده و مرتب بود. مشخصا آنجا هم به تازگی ترک شده بود و او می توانست حدس بزند که احتمالا لرد و مرگخواران برای ماموریتی آنجا را ترک کرده بودند. گام هایش حالا محکم تر از پیش بودند. جلوتر رفت و درست مقابل صندلی لرد متوقف شد. نگاهی سرشار از علاقه و احترام به آن کرد و مقابل صندلی خالی زانو زد. باید منتظر می ماند. بدون مرگخواران هیچ چیز معنا نداشت.

اعتماد لرد از هر چیزی مهم تر بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
نتیجه دوئل رودولف لسترنج و گیبن:

امتیاز های داور اول:
رودولف لسترنج: 28 امتیاز – گیبن: صفر امتیاز

امتیاز های داور دوم:
رودولف لسترنج: 28 امتیاز – گیبن: صفر امتیاز

امتیاز های داور سوم:
رودولف لسترنج:28 امتیاز – گیبن:صفر امتیاز

امتیاز های نهایی:
رودولف لسترنج: 28 امتیاز – گیبن: صفر امتیاز

برنده دوئل: رودولف لسترنج!


-یک دوئل چهار روزه!
-سه روزه!
-چهار!
-سه!
-گفتم چهار!
-گفتم سه!
-دو!

گیبن و رودولف بحث را رها کرده و به هکتور که "دو"ی آخر را گفته بود چشم غره رفتند.
-تو دخالت نکن...ما دوئل می کنیم و ما درباره مدتش تصمیم می گیریم.
-رقیبم درست می گه. تو بخارهای سمی زیادی استنشاق کردی...هیچی نمی فهمی. نظر نده.
-سه!
-چهار!
-خب بابا...همون چهار باشه.
-نه حالا که فکر می کنم می بینم سه بهتره.

روز بعد...محل دوئل:

رودولف شیشه روغن زیتون را کنارش گذاشته بود و هر چند دقیقه یک بار خالکوبی هایش را روغن مالی می کرد. به نظر رودولف خالکوبی هرچه براق تر بهتر.
آفتاب به وسط آسمان رسیده بود که کم کم ترکیب گرما و روغن زیتون غیر قابل تحمل شد. خبری از گیبن نبود. رودولف جغدی برای گیبن فرستاده بود.
به جای حرف زدن برو برای دوئلت آماده شو!

و جوابی گرفته بود...با مضمون" حالا کو تا دقیقه آخر!"

پس گیبن در دقیقه آخر خودش را می رساند.
.
.
.
رودولف صبر کرد...انتظار کشید...
دقیقه آخر هم گذشت و خبری از گیبن نشد. رودولف عصبانی بود. حیف آن همه روغن زیتون! خالکوبی هایش کمرنگ تر از قبل به نظر می رسیدند.
-فکر کنم زیادی سابیدمشون...عجب تسترالی هستی گیب!

رودولف برنده اعلام شد...ولی این چیزی را عوض نکرد. وقت او تلف شده بود. وقت داوران هم همینطور. گیبن جادوگر بدقولی بود!

روز بعد:

جادوگری که دو بلوک بتنی بسیار سنگین را حمل می کرد وارد محل دوئل شد.
-آهای...یکی بیاد اینا رو از من بگیره...ارباب اجازه دادن موقتا برای دوئل بذارمشون کنار. کجایین؟ داورا؟ رودولف؟

کسی در محل دوئل نبود. گیبن با خودش فکر کرد: عجب تسترالیه ها...نیومد. ترسو! ن به خاطر اون قبول کردم مهلت دوئل چهار روز باشه...قبول کردم؟ نکنه سه روز بود...سه بود؟ چهار بود؟

گیبن به حافظه خودش شک کرده بود! تیر آخر را هم رها کرد.
-قابل توجه هکتور. من بعد از پایان مهلت نیومدم ها. خورشید با من لج بود، زود طلوع کرد. ...کسی نیست؟

کسی نبود!
---------------
نکته: پست بالا توسط لرد ولدمورت نوشته شده.

---------------

ویرایش ارباب بزرگ لرد ولدمورت کبیر:

سوژه دوئل آملیا سوزان بونز و ریگولوس بلک: بسته مرموز!

توضیح: شما طلسمی رو بسته بندی می کنین و برای شخصی می فرستین. به هر دلیلی...و به هر شکلی. طلسم خوب یا بد...مفید یا مضر.
فرقی نمی کنه که طلسم رو بصورت مستقیم بسته بندی کنین یا روی شیء یا هر چیز دیگه ای کار بذارین. فرقی نمی کنه طلسم شما چه شکلی داره و چه تاثیری می ذاره.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل تا ساعت هشت و هشت دقیقه و هشت ثانیه صبح یکشنبه اول فروردین فرصت دارید.


جان سالم به در ببرید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ ۰:۰۸:۱۹

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ سه شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۴
پیش از آنکه سلستینا بتواند فرصتی برای پاسخ گویی داشته باشد، در کابین خلبان به شدت باز شد و یک نفر در حالی که روی صورتش جورابی کشیده بود که فقط جای دو چشمش روی آن خالی بود و سلاحی شبیه مسلسل های وینکی در دست داشت با سرعت وارد شد و در را پشت سرش بست. مرگخواران همگی مبهوت این ورود ناگهانی شده بودند.

- فرمانده!
دای با شنیدن این کلمه همه مرگخواران را کنار زد و جلو رفت.
- منو میگه!
هم زمان با نگاه های دای و فرد جوراب پوش ناشناس مرگخواران حاضر در کابین که از حالت قفل به حالت عادی در آمده بودند، مشغول اظهار نظر شدند!
- آرسینوسه؟
- نه بابا اون که نقاب هاش انقدر جلف نیستن!
- این مشنگ ها فرق سر و پا رو نمیفهمن؟ این چرا جورابشو به سر کرده؟ مشنگ های دیلاق از جادوگر های دیلاق هم بدترن!
- معجون کشف این چرا جورابشو سرش کرده بدم؟

مرد جورابی بدون توجه به پچ پچ های مرگخواران رو به فرمانده دای کرد و گفت:
- فرمانده، من فکر نمیکردم با این سرعت قرار باشه عملیات رو بر ملا کنیم. قرار بود یک ساعت و سی و پنج دقیقه و هشت ثانیه دیگه شما وارد بشید. فرمانده اینا کین با خودتون آوردید؟ سیاهی لشکر آوردید شناخته نشیم؟ فرمانده شما بسیار مستعد هستید! شما فرمانده بسیار دور اندیشی هستید!

در حالی که دای با ذوق و اشتیاق فراوان به تعریف و تمجید های مرد گوش می کرد مرگخواران با چهره هایی مبهوت به یکدیدگر زل زده بودند.
- فرمانده مقصد کجاست؟ اخرین مقصد سی و پنج درجه غربی بود ولی از اون جایی که اینطور ناگهانی ورود کردید میدونم که مقصد تغییر کرده!

لب های مرگخواران با شنیدن این حرف به خنده هایی شیطانی گشوده شد. این بهترین فرصت بود تا مقصد را به سمت آزکابان تغییر بدهند. سرانجام وقتی نگاه همه مرگخواران با نگاه دای یکی شد، دای فهمید که او باید مقصد جدید را به مرد جورابی اعلام کند.
- میریم به سمت آزکابان!

مرد جورابی با شنیدن کلمه آزکابان خشکش زد. مرگخواران یادشان آمد یک مشنگ نباید حتی اسم آزکابان را شنیده باشد، چه برسد به اینکه بداند کجاست. ولی مشکل اینجا بود که ظاهر مرد جورابی نشان می داد اطلاعات خوبی درباره ی آنجا دارد که اینگونه مبهوت شده بود شاید هم دلیل دیگری داشت. آن ها باید می فهمیدند.
- چی شده؟

پیش از آنکه مرد فرصت پاسخگویی پیدا کند، قمه ای در هوا ظاهر شد و از قسمت پهنش بر فرق سر مرگخوار گوینده ی این جمله فرود آمد و محو شد.

- رودولف حتی وقتی نیست، هست!

پس از اینکه همه از شوک این اتفاق هم خارج شدند یادشان آمد که هنوز مشکل قبلی سر جای خودش باقی مانده است و آن ها نمی دانند مرد جورابی از چه چیزی مبهوت شده! آیا او واقعا آزکابان را می شناخت؟

- نگران نباشید، من معجون رفتن به آزکابان ریختم رو همه این دم و دستگاه ها. به زودی می رسیم اونجا!

مرگخواران بلاخره پاسخ سوالشان را گرفتند!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۴ ۱۳:۵۶:۰۰

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴
- بالا، بالا، بالاتر، بالاتر از ستاره، تو آسمون لندن پرواز می کنیم دوباره، پرواز می کنیم دوباره!

تعدادی از مرگخواران با شنیدن صدای سلستینا که زیر آواز زده بود، به شکلی ریتمیک به انجام حرکات موزون مشغول شدند. عده ای دیگر مشغول سلفی گرفتن یهویی در آسمان بودند و هکتور به شکل منظمی مشغول ویبره زدن بود و به ساخت هزاران معجون جدید فکر می کرد. همزمان همه آن ها در مورد موقعیتشان اظهار نظر می کردند.
- از اینجا همه قدشون استاندارده! دیگه کسی اون پایین دیلاق نیست!
- با سوزن و پونز می تونم بزنم همه همه گاومیشا بترکن!(
- گاومیشای منه ره تهدید میکنی؟ روستایی نمیذاره شما گاومیشاش ره آزار بدین. شیر گاومیشا غذای روستایی ساده زیست هسته!
- لاله مخالفه! لاله از ارتفاع خوشش نمیاد!
- معجون رهایی از این موقعیت بدم؟
- بالا، بالا، بالاتر...
اما همه آن ها از موضوعی بسیار مهم غافل بودند! هر بادکنکی ظرفیتی دارد و اگر بیشتر از این ظرفیت باد شود مطابق قوانین فیزیک از هم متلاشی خواهد شد و متلاشی شدن وسیله پرنده ی مرگخواران به معنای انفجار آن ها در هوا و در نتیجه سقوط از ارتفاعی بسیار بسیار بلند بود.

قااار قـــاااار قــــــــــار!

- اونجا یه کلاغه!
- کلاغ سیو؟
- اون رو ولش کن، اون یکی کلاغ گنده سفیده رو ببین! بال هم که نمیزنه! پس چجوری پرواز میکنه؟
روونا پس از مقادیری تاسف نسبت به دانش کم مرگخواران و افتخار به هوش ریونکلاوی خودش، تلاش کرد تا مرگخواران را آگاه کند!
- اون کلاغ نیست، یه هواپیماست!
- معجون هواپیما بدم؟
- هواپیما یعنی هوا رو میپیمایه؟ روستایی در عجب هسته!
- از اونا که میزنی زمین هوا میره؟

ملت مرگخوار با شنیدن این حرف از گیبن همگی به او خیره شدند.
- اون که پاتیل معجونه بزنی زمین هوا میره!
- نمیدونی تا کجا میره!
- من این پاتیلو...
- بسه!
همه ساکت شدند و به لاکرتیا خیره شدند که جیغش به آسمان رفته بود!
- اگه عجله نکنیم و سوار این هوارو نشیم این گاومیشا ما رو میبرن فضا!

ملت مرگخوار مشغول فکر کردن به پیشنهاد لاکرتیا شدند!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱:۲۱ پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۴
ویولت بودلر چشمانش را باز کرد. همهمه بلندی در اطرافش می شنید ولی هنوز ذهنش صداها را از هم تفکیک نکرده بود. روی یک ابر میان زمین و هوا معلق بود و ابر به شکل یک گهواره به چپ و راست تکانش می‌داد. ویولت گیج بود نمیدانست کجاست.

- معجون زندگی مجدد، معجون دیدن دوستان پس از مرگ، معجون حوری بهشتی، معجون مرد خوشتیپ فروشنده ایــــــــــم!
- هی هک حواست به بساط من باشه من برم جنس جدید بیارم!
- به شرطی که امشب آخرین معجون منو تست کنی!
- دیگه بدتر از اینی که هست نمیشم قاعدتا! بدتر از مردن هم هست مگه؟
- الان به معجون های من توهین کردی؟
- من بوق خورده باشم!
- بزنیم قدش؟

شتــــــــــرق!

جمله آخر انگار موجب شد چشمان ویولت اندازه ته دیس میوه خوری بزرگ شود. "بزنیم قدش؟" این ممکن نبود! با خودش فکر کرد حتما این هم در اثر ضربه ای بود که به سرش خورده، بله در اثر همان ضربه ای بود. البته باید اعتراف می‌کرد در همه عمرش توهمی با این وضوح و به شکل فول اچ دی و سه بعدی ندیده بود ولی احتمال میداد در اثر به روز رسانی های اخیر و دست نوازش مروپِ درونش توانسته بود سیستم توهم سازیش را به آخرین ورژن آن ارتقا دهد. حس می‌کرد نکته ای اساسی را در این میان نادیده گرفته ولی نمی‌دانست چه نکته ای. بنابر این ماجرا را از ابتدا مرور کرد.
- زنده بودم، مروپ شدم! مروپ رفت، ویولت شدم! نصویر بین ویولت و مروپ رفت و برگشت، یه گربه پرید رو کله ام! وایسا ببینم من که به سرم ضربه نخورده، پس این توهم از کجا اومده؟ شاید در ادامه ضربه خوردم. گربه که پرید رو کله ام، چنگم گرفت و بعدش من مُردم! من مُردم؟ به همین راحتی؟مُــــردم؟

همهمه موجود در نا کجا آباد که از قرار معلوم عالم بالا نام داشت در سکوت فرو رفت و همه سرها به سمت تازه وارد چرخید. از قرار معلوم مرلین در انتخاب لباس برای ویولت سلیقه چندانی به خرج نداده بود! در واقع لباس های تن ویولت اصلا با شخصیت او جور در نمی‌آمد و اگر ویولت در آینه خودش را می‌دید احتمالا ترجیح می‌داد جامه بدرد و همچون کنار دریا لباس بپوشد ولی در آن لباس ها نباشد. کفش های پاشنه هفت سانتی قرمز و نوک تیز، پیراهن بلند نارنجی با گل های درشت فسفری و لاک صورتی خال خالی اصلا ظاهر مناسبی برای ویولت به نظر نمی‌رسیدند! شاید به همین خاطر بود که هکتور و ریوگولوس در نگاه اول نتوانسته بودند او را بشناسند. اما ابر مهربان داستان از آن جایی که روی حالت فیلم هندی تنظیم شده بود با سرعتی آرام ویولت را به سمت آن‌ها برد.

نزدیک...
نزدیک تر...
و باز هم نزدیک تر...
و همچنان نزدیک تر...

شتــــــــــرق!

- زدم قدش!

بله این هکتور بود که صحنه را از حالت فیلم هندی خارج کرد و ملت مُرده که از دیدن یک رقص دسته جمعی تریلر و از نوع ورژن هندی‌اش محروم شده بودند به دنبال کار و زندگی خودشان رفتند.

هکتور ویبره زنان رو به ویولت گفت:
- اومدی معجون ببری؟ این لباسای داغونو از کجا آوردی؟ نقشه سریه؟ همه رو کشتی اومدی دنبال ما؟ ما بردیم؟
- هی هک یه لحظه ببند! اون که تا نمیره نمیتونه بیاد اینجا!
- پس یعنی وب مرده؟ من تا حالا فکر میکردم زنه!
- هک! ابـ... چیز نه یعنی بیشعور محترم! مُرده، یعنی همون اتفاقی که واسه ما افتاد! میفهمی؟
- بزنیم قدش؟

این جمله هکتور ثابت می‌کرد حتی یک کلمه از حرف های ریگولوس را نشنیده است. و احتمالا توضیحش هم بی فایده بود!

شتــــــرق!
شتــــــرق!


این صدای دو "بزن قدش!" متوالی بود و برای اولین بار کسی که زده بود قدش هکتور نبود! در میان چهره پوکر ریگولوس و ویبره های هکتور این ویولت بود که با لبخندی گَل و گشاد پاسخ آن‌ها را داد.
- تا وقتی زمانش هست، باید زد قدش! آره داوشا!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
- من یک پیشنهاد خیلی خوب دارم!
- من همچنان معتقدم با کلاه برای ارباب پاستا درست کنیم!
- پیشنهاد من بهتره ها!
- نه پاستا خوب نمیشه بهتره باهاش لازانیا درست کنیم!
- من پیشنهاد دارم!
- آش هم میشه درست کرد البته!
- اسلیترین!

همه به سمت کلاه گروهبندی چرخیدند و دست هکتور را دیدند که تا آرنج در حلقوم کلاه فرو رفته بود. هکتور که دید توانسته توجه همه را به سمت خودش جلب کند دستش را از دهان کلاه بیرون کشید و ویبره زنان گفت:
- من یه معجونی دارم که کافیه بریزمش رو یکی از شماها. اونوقت اون فرد تبدیل به یک آشپز ماهر و خوب میشه و میتونه برای ارباب بهترین غذا رو بپزه!

ملت اسلیترین نگاهی به یکدیگر کردند، هر فرد به نفر کناریش نگاه میکرد. تا بلاخره نگاه نفر آخر دوباره به سمت هکتور چرخید و روی معجون بنفش با خال های زرد هکتور ثابت ماند. همه در سکوت در جستجوی راه گریزی از معجون های هکتور بودند.
- به نظرم بدون معجون هم میشه حلش کرد!
- من میگم برای ارباب یه تخم اژدها نیمرو کنیم!
- معجون های من خیلی بهترن!
- هنوزم معتقدم نیازی به معجون نیست!
- ولی من فکر میکنم باشه!
همه سر ها به سمت گوینده این جمله چرخید که کسی نبود جر آگوستوس راک وود که از قرار معلوم از جان خودش و لرد به طور کامل سیر شده بود که طلب معجون های هکتور را می کرد.

- یک نفر هست که میشه معجون رو روی اون آزمایش کنیم و اگر جواب خوبی گرفتیم من معجون رو میخورم!

جمله راک وود هنوز به طور کامل پایان نیافته بود که همه‌ی سرها روی تنها گزینه‌‌ی موجود برای تست کردن معجون های هکتور چرخید. ریگولوس بلک، که هنوز متوجه این همه چشمی که به او خیره بودند، نشده بود، تلاش میکرد تا کلاه گروه بندی، دو دستبند طلا، یک شاخه گل رز، یک پاتیل معجون و تعدادی ملاقه و کارد و چنگال را همزمان درون یکی از جیب های جلویی کتش جای دهد. بلاخره پس از مدتی تلاش و بیرون کشیدن سر چنگال از ته کفشش او متوجه نگاه خیره بقیه شد!
- اممم چیزی شده؟
- هنوز نه ولی شاید در آینده بشه!
- گریفندور!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.