هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
رای ما ریگول!

خیلی وقت هم هست نیومده معجون هاشو بخوره!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
بدون شک ارباب بهترین ناظری هستن که من دیدم. همیشه حاضرن، همه جوره هستن، فعالن، زحمت میکشن، نقد میکنن، رسیدگی میکنن و...


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۴
به سیوروس اسنیپ رای میدهیم.

دلیل هم اگر لازمه معجونشو بدم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۱۲ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
هکتور که هر کجا سخن از معجون باشد نام او میدرخشد، با شنیدن کلمه معجون با سرعت نور خودش را به آنجا رساند.
- شاید آرسینوس چنین ایده ای رو نداشته باشه ولی هکتور همیشه برای هر مشکلی یه معجون داره. بنابراین آخرین و جدیدترین معجونم رو بهتون معرفی میکنم! معجون کشتن اسکلت!

رودولف دربان منشی شده:
آرسینوس:
هکتور:

بلاخره پس از دقایقی آرسینوس نگاهی به هکتور کرد و گفت:
- نه هکتور. ممکن نیست. من قبول نمیکنم. خودم یه فکری برای این ماجرا میکنم. اصلا دلم نمیخواد ایوان عمر جاودان پیدا کنه. اینطوری ارباب منو زنده نمیذارن.

هکتور با تردید نگاهی به آرسینوس کرد:
- میخوای بگی معجون های من مشکلی دارن؟
- اوه، نه! البته که نه هکتور. فقط ممکنه روی ایوان اثر عکسی داشته باشه آخه میدونی که ایوان یه اسکلته!
- من از معجونم مطمئنم. تست شده و جواب درستی روی اسکلت ها میده!

پیـــس پیـــس!

از آنجایی که هکتور سخت در ژست خودش فرو رفته بود این صدا را نشنید ولی آرسینوس به خوبی آن را شنید. صدا توسط منشی تقلبی لرد تولید شده بود که سعی داشت توجه آرسینوس را به خودش جلب کند.

آرسینوس به آرامی نزدیک او شد و پرسید:
- چیه رودولف؟ چی شده؟
- بوقی قمه ام کو باهاش دو نصفت کنم؟!

آرسینوس اخمی کرد و غرولند کنان گفت:
- تو منو صدا کردی حالا داری منو تهدید میکنی؟
- من میخواستم کمکت کنم اونوقت تو دیالوگ منو میدزدی؟
- کدوم دیالوگ؟ آها اون... خب حالا! حواسم نبود. حالا بگو ببینم چی میخواستی بگی!

رودولف که هنوز از دیالوگ دزدی آرسینوس شاکی بود کمی برای گفتن حرفش مردد بود ولی از آنجایی که او مرگخوار نوع دوستی بود و بعد ها میتوانست از آرسینوس انواع معجون را برای جذابیت بیشتر خودش بگیرد، حرفش را زد.
- ببین بذار این هکتور معجونش رو بده به ایوان. تو که بهتر میدونی این هر وقت به بقیه معجون میده یه بلایی سرشون میاد. شاید شانس بیاری و این معجونش معجون انهدام یا ذوب یا چمیدونم از این چیزا در اومد و کار تو راحت تر شد.

آرسینوس فکر کرد که رودولف بد هم نمیگفت. او که راه دیگری نداشت. شاید این راه جواب می داد.
- قبوله هکتور معجونت رو بده به ایوان!

و با صدای آرامی رو به رودولف اضافه کرد:
- مطمئنا چیزی بدتر از شرایطی که الان توش گیر افتادم وجود نداره!

اما آرسینوس اشتباه می کرد. همیشه چیزهایی بدتر هم وجود دارند. شرایطی ناگوار، اتفاقات بد، طلسم هایی که اثر نمیکردند و معجون "کشتن اسکلت" هایی که معجون "تکثیر اسکلت" می شدند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۴
تنبل های وزارتی vs ترنسیلوانیا

پست سوم


گومــــــــب!

باز شدن ناگهانی در که برای دومین بار در طول آن روز اتفاق می افتاد بباعث شد لیلی که درست پشت در ایستاده بود به پوستر در اندازه طبیعی تبدیل شود..

- داداشی! برادر! مای بِرادِر! اخوی!
-با من حرف بزن! همسرم! لیلی!
- همسر کیلو چنده؟منم داداش آشا!تو زنت کجا بود آخه؟
- همیشه!

آشا:
سوروس:
هکتور:

صدای تهدید آمیز زنانه ای از پشت در به گوش رسید.
- سوروس میای من رو نجات بدی عزیزم یا وقتی رفتیم خونه با هم گفتمان مسالمت آمیز کنیم؟

صدای لیلی، سوروس را به خودش آورد و او با سرعتی بیشتر از سرعت نور خودش را به او رساند و با کاردکی مشغول کندن لیلی از پشت در شد.

آشا که با دیدن این صحنه مغز مارمولکی اش کاملا قفل شده بود رو به هکتور گفت:
-تو میدونی اینجا چه خبره؟

هکتور ژست متفکری به خود گرفت اما پیش از آنکه بتواند جوابی بدهد لیلی که به سبک تام و جری با صدای بلمپی دوباره به حالت تری دی در آمده بود، گفت:
- آشا تو اینجا چی کار میکنی؟ 9 تا بچه منو تو خونه تنها گذاشتی اومدی اینجا خوش بگذرونی؟ خجالت نمیکشی مارمولک زشت؟ خوب بود بذارم تو همون گروه شناسه های بسته شده خاک بخوری؟
آشا فورا برای جلب حمایت اسنیپ به او نگاه کرد.
-اصلا این چطور جرئت کرد بعد از شکستن قلب تو و تمام اون کاراش اینجا بیاد؟ داداش؟ چی میگه این؟
نگاه سرد اسنیپ آشا را از ادامه حرفش بازداشت.
- اولا که من خواهر ندارم مارمولک! دوما این رو به دیوار میگن با همسر من درست صحبت کن. ایشون برای تو خانوم اسنیپ هستن. تکرار کن!
- اینجا چه خبره؟ من آبجیتم.آشا!منو نگو به این موقرمز فروختی داداشی!تازه این هکتورم منو کلی اذیت کرد. نمیخوای حق منو بگیری؟ حالا هم که این مو هویجی داره به من توهین میکنه! اصلا چرا این و کله زخمی اینجان؟ اصلا زخم رو کله اش کو؟

سوروس بی توجه به جلز و ولز کردن های آشا پشتش را به او کرد و مشغول ترکاندن لاو با لیلی شد که لیلی گفت:
- سوروس عزیزم فکر کنم این مارمولک زیادی پیر شده و در نتیجه به احتمال زیاد مغزش کاملا پوکیده بهتره اون قرار داد هایی رو که با ما داره بهش نشون بدیم.
- هر چی همسر عزیز چشم قشنگم بگه!

دقایقی بعد آشا روی برگه ای که سوروس با حالتی ناآشنا و غریب به سمتش دراز کرده بود نشسته و مشغول خواندن آن بود با هر خط که پایین تر می رفت چشمان مارمولکی اش از حد استاندارد خارج می شدند..

"اینجانب آشا مارمولک آواره و بی خانمان متعهد می شوم تا در ازای خوراک و جایی برای خواب از طفلان معصوم، باهوش، زیبا، خواستنی و سپید دو صاحب مهربان و فداکارم، لیلی و سوروس اسنیپ، نگهداری و محافظت کنم و هرگز تنهایشان نگذارم. ضمنا به دلیل وجود کمبود نیرو به طور کاملا اختیاری و مجانی در تیم کوییدیچ وزیر محترم و ارزشمند سحر و جادو در هر پستی که ایشان صلاح دیدند حاضر شده و بازی کنم.
امضا مارمولک بدبخت بی نوا
آشا"


آشا که با خواندن نامه فشارش به هفت روی دو رسیده بود با زبان از دهان بیرون زده روی نامه غش کرد. هکتور که بالاخره فرصت را برای حرف زدن مناسب می دید فورا جلوی سوروس پرید و گفت:
- سیو! ارباب کجان؟ سیو آزمایشگاه من چی شده؟

لیلی که ظاهرا از این اوضاع خونش کم کم داشت به قل قل می افتاد گفت:
-عزیزم تو به اینا ادب یاد ندادی؟ چطوری یه بازیکن دسته سه کوییدیچ که هیچ سمت یا اسم و رسمی نداره جرات میکنه تو رو به اسمی صدا کنه که فقط من در خلوت های دو نفره شبانه در اتاق دو نفره مون وقتی تنها میریم... اهم یعنی وقتیی تنهاییم صدات میکنم خطابت کنه؟ نمیخوای اون و این مارمولک زشت و کثیف رو از اتاقت بندازی بیرون؟ ما باید جشن هاگوارتز رفتن هری کوچولو رو بگیریم.
- من کوچولو نیستم مامان!
- اوه پسر فسقلی مامان!
- همسرم! تاج سرم! تو که میدونی، هر چی تو بگی... همیشه!

دقایقی بعد- مقابل در ساختمان وزارت خانه

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ....

دنـــــگ!

با شنیده شدن این صدا پاتیلی به همراه محتویات آن که شامل یک معجون ساز و یک مارمولک بود از پنجره دفتر وزیر به پایین پرت شد و درست وسط پیاده رو جلو پای پیرزنی به زمین خورد و با آسفالت یکی شد!.
هکتور به سختی از سطح زمین جدا شد اما هنوز به خودش نیامده بود که برخورد ضربات متعدد و پی در پی جسم سخت و سنگینی بر سرش او را از جا پراند.
- بی فرهنگا! بی نزاکتا! بی شعور ها! بوقی ها! معتاد ها! خون لجنی ها! بی اصل و نصب ها! مملکت رو گند کشیدین! به جای تفریح تو وزارت خونه به فکر ملت باشید! چترباز ها! پاتیل باز ها! بی خاصیت...

در همین اثنا که پیرزن مشغول فحاشی بود یک عدد مدیر داخل کادر پرید.منویی را از جیب خارج کرده و دکمه ای فشار داد.بلافاصله صفحه پیوندها به ضمیمه این پیام به نمایش درآمد:
کاربر مورد نظر یافت نشد! پیرزن مورد نظر به دلیل توهین به امنیت ملی از کره زمین محو گردید!

هکتور که به فرمت در امده بود به سختی با آشا و پاتیلش به اولین جایی که به ذهنش میرسید آپارات کرد.

ساعتی بعد- محل آپارات شده توسط هکتور

هکتو رو آشا بعد از نوش جان فرمودن کتک های غیر انسانی و مخالف اصول حقوق بشری و حقوق کودکان و با دیدن ضربه های روحی فراوان بلاخره در مکانی نا معلوم که هکتور در آن ظاهر شده بود با صدای پاقی ظاهر شدند.
آشا که هنوز فشارش کاملا بالا نیامده بود و بی اراده می لرزید با یک لیوان چایی نبات از روی دوش هکتور پایین جست..

-هک! ما کجاییم؟ بگو همه اینا رو خواب دیدیمم؟
- دلم میخواست اینو بگم ولی نه خواب نبود! من اربابو میخوام. حتی علامت شوم هم دیگه رو دستم نیست! ارباب!
- هک مگه اینجا آزمایشگاه تو نیست؟
- آزمایشگاه من؟ نه من هیچوقت از ترازوی برنجی استفاده نمیکنم. چشم من خودش ترازوئه!

آشا از جوگیری هکتور در این وضعیت و دادن پاسخ بی ربط به سوالش انگشت به دهان مانده بود.اما به هر وضعیت حداقل برای او به قدی اضطراری بود که برای اولین بار بی خیال جر و بحث با هکتور شد.به هرحال ان لحظه وقت مناسبی نبود.پس آهی کشید و گفت:
- الان وقت این چیزا نیست! واضحه که ما یه گندی تو گذشته زدیم که الان این همه تغییر تو زمان حال میبینیم. میتونی دوباره از اون معجونت درست کنی که ما رو ببره به همون زمان؟ اوه نه این چه سوالیه معلومه که نمیتونی ما که نمیدونیم چی شده و چه گندی زدیم.تازه اگر بفهمیم که معلوم نیست اون معجونو چطوری ساخته بودی!
- میخوای معجون کشف چه گندی زدیم درست کنم؟
- اوه نه ممنون هک! من فکر بهتری دارم!

آشا این را گفت و کادر را به سمت مقصدی نامعلوم ترک کرد.
چند ثانیه بعد صدای زد و خورد و جیغ و فریادی از خارج از کادر به گوش رسید و مقادیری گرد و خاک به هوا برخاست.بعد از فرونشستن گرد و خاک صحنه تصویر بر روی یکی از عوامل فیلم برداری زوم کرد در حالی که به صندلی بسته شده و دهانش تا ته باز شده بود و پاتیلی پر از معجونی ناشناخته معجونی درست بالای آن نگه داشته شده بود.

- به نفعته خودت با زبون خوش خاطره رو بدی بهمون تا کل این معجون رو نریختیم تو حلقومت!
- من اجازه ندارم این کار رو بکنم. تو فیلم نامه نیومده! بذارید من برم!
- خاطره رو بده تا بذاریم بری!
- نمیدم!
- هک، بریز!

- نه، نه! وایسا میدم! ریختمش تو اون قابلمه سنگیه برید خودتون ببینید!
هکتور و آشا:

دقایقی بعد- درون قدح اندیشه

- تام نکنه دارم اشتباه می کنم؟انگار یکی یه مارو با میخ کوبیده روی در!
- پناه بر خدا!درسته!کار پسره ست.گفتم که مخش ایراد داره.سیسیلیا عزیزم..ویــــــــــــژ...نـــــــــه....گرومـــــپ!

تام فرصت نکرد سخنش را تمام کند.چرا که در همان لحظه اسبش با مشاهده منظره غیرقابل تصور مارمولک سبز رنگی که قابلمه به دست مردی شنل پوش را تعقیب می کرد رم کرد و شیهه کشان روی پاهای عقبیش ایستاد و باعث شد سوارش که به شدت غافلگیر شده بود از پشت اسب پرت شده و با شدت روی زمین سقوط کند.
صدای جیغ و داد سیسیلیا به هوا بلند شد.
- مــــــــرد!یکی کمک کنه! تـــــــام مـــــــــــــــرد!


پایان خاطره- بیرون قدح اندیشه

لحظاتی بعد یک مارمولک سبز رنگ و یک مرد سیاهپوش با فشار از درون قابلمه به بیرون پرت شدند.آشا در حالیکه بی اراده می لرزید گفت:
- این زنه...اون مرده...بابای لرد بود...ما نشنیدیم وقتی از روی اسب افتاد. ما اسب بابای لردو رم دادیم... ما اربابو کشتیم! :worry:

هکتور در حالی که این بار از شدت ترس روی ویبره رفته بود گفت:
- تو پدر ارباب رو کشتی!
- خودت کشتی بوقی! به من چه!
- نه همش تقصیر توئه که افتادی دنبال من!
- اگه تو معجون اشتباهی نمیساختی که کارمون به اینجا نمیکشید!
- اگه تو مثل یه مارمولک خوب معجونتو میخوردی پام به پاتیل گیر نمیکرد بریزه رو زمین!
- اگه تو....

و این صدای دعوای آشا و مارمولک بود که کل ساختمان را مثل زلزله نپال به لرزه در آورده بود.


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۱۳ ۲۲:۲۸:۰۵

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
- پوست پای سوسک سر سیاه که به مدت دو هفته و سه روز در جنگل های آفریقا روی سر تسترال چهار روزه گوشت نخورده زندگی کرده! هوم... از این باید 200گرم اضافه کنم...

هکتور در آزمایشگاهش بی خبر از همه جا مشغول هم زدن معجون سیاه رنگی بود و هر از چند گاهی ماده ای عجیب و غریب به معجونش اضافه میکرد که باعث می شد هر لحظه معجونش سیاه و سیاه تر شود. البته اگر ممکن بود!

- ارباب حتما از دیدن این معجون خوشحال میشن. این معجون هورکراکس هاشون رو تضمین میکنه. چه خوش رنگ هم هست!

هکتور ویبره زنان و جست و خیز کنان از داخل کمد های پر از معجون و مواد اولیه چیزهایی بر میداشت و به معجون اضافه میکرد. بلاخره پس از اضافه کردن چیزی شبیه به قارچ(!) به داخل معجون، ویبره ی هکتور به بیش از چهار ریشتر افزایش پیدا کرد.
- حالا فقط سه دور به راست هفت دور به چپ... پنج... شش... هفت! بلاخره حاضر شد!

هکتور فورا جامی را برداشت و از معجون پر کرد.
- معجون مخصوص ارباب رو فقط خودم باید تست کنم. بقیه هم ممکنه بخوان جای منو زیر چتر ارباب بگیرن. بعد از اینکه تستش کردم میبرمش برای ارباب. من میشم معجون ساز ابدی ارباب!

هکتور چتر لرد را باز کرد و زیر سایه آن معجون را به سمت لب هایش برد. از شدت ویبره معجون از لبه های جام به بیرون می ریخت. با اشتیاق جرعه بزرگی از معجون را نوشید. دردی ناگهانی... افتادن چتر از دستش و در پی آن شنیده شدن صدای دنگ حاصل از برخورد جام به کف زمین.

هکتور دگورث گرنجر پیش از برخورد به زمین مرده بود. برای اولین و آخرین بار فهمید که معجون هایش اثر معکوس دارند. معجونی که او را کشته بود معجون جاودانگی خودش، معجون مرگ بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
نقل قول:
دارم سعی میکنم مثل دفعه قبل ناگهانی درخواست نقد ندم،بدتر شد ظاهرا


هوممم باید بگم که خیلی بدتر شد! مطمئنم معجون ورود های غیر ناگهانی رو که بهت دادم نخوردی که اینطوری وارد میشی، درسته؟

خب فعلا بریم سراغ نقدت. ولی معجون هاتو بخور حتما!

بررسی پست شماره 101 شهربازی ویزاردلند، ریگولوس بلک:

قبل از هر چیز به نظرم بهتره یه کمی روی ظاهر پستت کار کنی. مثلا اینکه به نظرم بهتر بود کل پستت رو وسط چین نمیکردی.
جاهایی هست که برای جدا کردن بخشی از نوشته ات یا نشون دادن اینکه اینجا داری به نکته خاصی اشاره میکنی که لازمه با بقیه رولت متفاوت باشه میتونی از وسط چین، بولد یا ایتالیک کردن استفاده کنی. این باعث میشه پستت کمی از یکنواختی در بیاد و خواننده علاقه بیشتری برای خوندن اون پیدا کنه.

البته مطمئنا تنها ظاهر یک پست نمیتونه باعث بشه خواننده اون پست رو تا انتها بخونه، ولی شاید تقریبا اولین فاکتور جذب کننده باشه.

نقل قول:
آرسینوس،که با لبخندی بسیار جیگر به محفلی های خوش گذشته خیره شده بود،با رضایت کامل به سر و صورت خونی میهمانانش خیره شد و خودکارش را با فواصل زمانی منظم به کف دستش کوبید؛و در حالیکه با هر جیغ طومار های حساس به احساس خوش گذشتگی،یک خط کوچک سرخ رنگ با خودکار روی دستش رسم میکرد،با صدایی که بسیار جیگر شده بود خندید:


به نظرم بهتر بود این پاراگراف رو کمی خرد میکردی. خواننده وقتی این پاراگراف رو میخونه ممکنه سررشته کلام رو گم کنه یا گیج بشه.

میتونستی کمی بیشتر درباره "طومار حساس به احساس خوش گذشتگی" توضیح بدی. مثلا محفلی ها دونه دونه بیان و بخوان امضا کنن و هر کدومشون توصیف بشن. این سوژه های ریز ولی جذاب رو برای زدن پست نباید از دست داد.

ضمن اینکه ما نمیخوایم فقط سوژه پیش بره. وگرنه میشه با زدن سه یا چهار پست به سرعت رسید به انتهای این سوژه. ولی وقتی برسیم به اونجا باید بریم سراغ یک سوژه جدید و خب اگر اینطور بخوایم پیش بریم با کمبود سوژه مواجه میشیم. اینجاست که اهمیت از دست ندادن سوژه های کوچیک بیشتر احساس میشه.

نقل قول:
با صدایی که بسیار جیگر شده بود

نقل قول:
با لبخندی در شان نام خانوادگی اش

نقل قول:
به سمتی که آرسینوس از نوع جگر نشان داده بود

نقل قول:
آخرین باری که با آرسینوس صحبت کردم،به من گفت که اگر یک بار دیگر "جیگر" خطاب شود هر یک از پا های مرا به یک وزنه خواهد بست و مرا در "آتلانتیک اوشن" رها خواهد کرد.


به نقل قول هایی که بالا گذاشتم نگاه کن. توی دو سه پاراگراف اول پستت چهار بار به یک مورد اشاره کردی. به نظرم کمی زیاده. بهتره کمی کمش کنی. نکته طنز خیلی خوبی رو پیدا کردی ولی وقتی زیادی بهش اشاره میکنیم اثرش رو از دست میده.

نقل قول:
آخرین باری که با آرسینوس صحبت کردم،به من گفت که اگر یک بار دیگر "جیگر" خطاب شود هر یک از پا های مرا به یک وزنه خواهد بست و مرا در "آتلانتیک اوشن" رها خواهد کرد.

نتیجه میگیریم من یک هشت پا هستم.


این ورود های "نویسنده" به نوشته رو تا جایی که میشه کم کن. این ورود ها حواس خواننده رو از سوژه اصلی منحرف میکنه.

نقل قول:
و در حالیکه با لبخندی در شان نام خانوادگی اش به ساحره های خونین و مالین نگاه میکرد با ذوقی عجیب تقریبا نعره زد :

-تور لیدر تون هم رودولفه!


بین دیالوگ و گوینده اش بهتره فاصله نذاری. اینطوری به نظر میرسه گوینده فاعل جمله قبلی نیست یا مکثی در کاره.

خیلی خوبه که داری تلاش میکنی ریگولوس رو وارد سوژه ها کنی و اون و شخصیتش رو به دیگران بشناسونی. ولی مراقب این ورود ها باش. ورود یک شخصیت جدید به سوژه ها یا باید کاملا منطقی و با دلیل باشه یا به قدری مسخره و ناگهانی که خواننده فرصت نکنه از خودش بپرسه این از کجا و چطور وارد شد.

طنزت خوبه و ازش هم خوب استفاده میکنی. بخش دوم پستت خیلی خوب بود. ورود ریگولوس سوژه جدیدی رو وارد کرد که نفر بعدی میتونه از اون استفاده کنه.

سعی کن شخصیت ریگولوس رو شکل بدی و اون رو به بقیه بشناسونی. شروع موفقی داشتی بهش ادامه بده.

موفق باشی.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۴
سوژه دوئل دوریا بلک و آرسینوس جیگر: معجون شانس!

برای ارسال پستتون در باشگاه دوئل دو هفته(تا دوازده شب سهشنبه 25 فروردین) فرصت دارید.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۴
نتیجه دوئل رون ویزلی و فرد ویزلی: (سوژه: روزی که نامه هاگوارتز به دستم رسید!)

امتیازهای داور اول:
فرد ویزلی:19 امتیاز - رون ویزلی:22 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
فرد ویزلی: 19 امتیاز - رون ویزلی: 20 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
فرد ویزلی:18 امتیاز - رون ویزلی: 21 امتیاز

امتیاز نهایی:

فرد ویزلی:19 امتیاز - رون ویزلی:21 امتیاز

برنده دوئل: رون ویزلی!

- تعداد ویزلی های مدرسه داره هر سال بیشتر میشه. امسال هم باید برای رون ویزلی نامه بفرستیم پروفسور! هنوز ویزلی های قبلی فارغ التحصیل نشدن! باید یه فکری بکنیم.
- مثلا چه فکری مینروا؟
- مثلا یکیشون نتونه یا نخواد که به مدرسه بیاد تا جای خالی برای ویزلی جدید باز بشه.
- مثلا کی؟
- اون رو بسپرید به من پروفسور!

روز بعد:

رون ویزلی مدت ها منتظر این روز بود. جشن تولد یازده سالگی و دریافت نامه هاگوارتز! او بلاخره امسال می توانست مانند سایر برادرانش به مدرسه جادوگری برود.

چنان ذوق زده بود که حتی فراموش کرد لباسش را عوض کند. با عجله و با ذوق به طبقه پایین دوید.
- مامااااان نامه هاگوارتز من هنوز نیومده؟ قرار بود امروز برسه!
- نمیدونم رون بهتره یه سر بزنی به جغد دونی ببینی جغدی اومده یا نه.

رون ویزلی جست و خیز کنان به سمت جغد دانی رفت و با دیدن نامه ای که مهر هاگوارتز روی آن می درخشید با هیجان به سمت آن جست زد و در هوا قاپیدش.
-مامان، بابا، فرد، جرج... هی ببینید نامه من اومده.

رون با اشتیاق زیاد به سمت اتاق دو قلو ها دوید تا نامه را قبل از همه به فرد نشان دهد که تا دیروز با تمسخر به او میگفت که احتمالا جا برای رون در مدرسه وجود ندارد و رون هم در جواب گفته بود حتی اگر لازم باشد او را می کشد تا جا برای خودش باز شود.

با باز شدن در اتاق رون با فریادی شاد داخل پرید و به سمت فرد رفت، که هنوز در تختخوابش بود و بیدار و با چشمانی باز به سقف خیره بود.
-هی اینجا رو نگاه کن! نامه اومد. تو مدام مسخره ام میکردی... هوی فرد با توام! فرد! آهای...

اما فرد ویزلی نه جوابی داد، نه تکان خورد و نه حتی نفس کشید چون فرد ویزلی مرده بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ سه شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
تنبل های وزارتی
vs
تراختور سازان

پست دوم

*********


ساعاتی بعد تالار اسرار

سایه سیاهی روی میز طویل و پر از معجون های رنگارنگ آزمایشگاه افتاده بود. همزمان در کادر وجود یک جنازه ویبره زن روی زمین مشخص شد که زبانش از دهانش بیرون زده بود. اتاق در سکوت سرد و ترسناکی فرو رفته بود و همه منتظر وقوع حادثه ای ناگهانی ناخن هایشان را تا آرنج در حلقشان فرو کرده و میجویدند. که ناگهان...

- ای بوق توی چشم چپت! بگو دیگه دو ساعته داری مقدمه میچینی. مگه فیلم ترسناکه که واسه من صحنه تاریک و ساکت توصیف میکنی. این همه خرج کردم که این چرندیاتو به من تحویل بدی؟ من از اون کارگردان هاش نیستم که بخوام شلنگ بکشم تو سریالم. من واسه تک تک سکانس ها فکر میکنم. من...
- ای کوفت من! کارگردان بوقی. خیلی پول خوب بهمون میدی که انتظار داری تو سریالت آب هم نبندیم؟! همینه که هست. دلت میخواد، بخواد. نمیخواد هم...
- نیست!
- ... من میرم. پولمو بده!
- خیلی کار کردی که حالا...
- نیـــــــست!

کارگردان با خشم بی پایان به سمت فیلم بردار چرخید:
- تو دیگه چی میگی این وسط؟
- نیـــــــست!
- چی نیست؟
- جنازه!
- چرا چرت و پرت... نیست؟ نیست؟ نیـــــــــست!

با شنیده شدن نوای نیست سوم، همه عوامل و نویسنده با بیشترین سرعت ممکن به هر جایی که می توانستند گریختند و همزمان صدای خنده بلند و شیطانی در فضا به گوش رسید!

ساعاتی بعد- خانه ریدل

هکتور ویبره زنان و در حالی که به در و دیوار میخورد از پله ها بالا رفت و مستقیم راه اتاق لرد را در پیش گرفت.

تق تق تق!

- اگر مزاحم باشی میکشیمت. بیا تو.

هکتور ویبره زنان داخل شد.
لرد در حال مطالعه کاغذی بود و با ورد هکتور حتی سرش را هم بلند نکرده بود.
- زودتر حرفتو بزن و برو هک. ما کار داریم.
- ارباب تاریکی ها! بپر بغل ما!
- هک باز زده به سرت؟ برو بیرون تا نکشتیمت!
- ارباب تاریکی ها دوستت داریم.
- دگورث!
- ارباب تاریکی ها!

بـــــــــوم!

با شنیده شدن صدای فوق، جسم سنگین و ویبره زنی در حالی که از اطراف سرش قلب بیرون میزد از پنجره طبقه دوم خانه ریدل به پایین سقوط کرد.

دقایقی بعد- جلو در دفتر لرد

تق تق تق!

- ما حوصله نداریم کسی رو به حضور نمیپذیریم.
- ارباب مطلب مهمی رو باید با شما در میون بذارم.

لرد کمی فکر کرد و حس کرد هیچ کدام از مرگخوارانش این صدا و لحن را ندارند بنابراین اندکی کنجکاوی در وجودش باعث شد تا بخواهد بفهمد این فرد کیست و چه کاری با اربابش دارد.

-بیا تو ولی زیاد وقتمونو نگیر!

در باز شد و فردی سراپا سیاه پوش و شرور وارد شد تعظیمی کرد و سه شیشه معجون به رنگ سیاه را روی میز لرد گذاشت. همین برای شناختش توسط لرد کافی بود.

- کروشیو! آواداکداورا! دگورث واتسون! برو بیرون! از پنجره پرتت کردیم از در میای؟! کروشیو! سکتوم سمپرا! ایمپدیمنتا! هر چی طلسم شکنجه و قتل تو دنیاست!

هکتور سیاه پوش در حالی که مثل میگ میگ از طلسم های لرد می گریخت، گفت:
- ارباب اخه من معجون مرگ و شکنجه و انهدام درست کردم. ارباب باید رو مرگخوارای تازه وارد تستش کنم. ارباب تازه یه معجون هم ساختم روی هر چی بریزید میشه دوزخی. ارباب تو مسیر همه رو ریختم رو هر چی سر راهم بود.
- تو بیخود کردی معجون درست کردی! برو بیرون گرنجر! ریختت رو نمیخوایم ببینیم. اگه نری از پنجره پرتت میکنیم بیرون.
- ارباب آخه من...

بـــــــوم!

برای دومین بار در چند ساعت گذشته شیء عظیمی از پنجره اتاق لرد جلو در خانه ریدل افتاد.

ساعتی قبل- جلو در خانه ریدل

دربان روی یک صندلی جلو در خانه ریدل لم داده و مشغول برق انداختن لبه قمه اش بود. همان لحظه جسمی ویبره زنان و در حالی که اطراف سر و بدنش پر از قلب هایی شده بود که در فاصله چند سانتی متری آن میترکیدند درست در آغوش رودولف افتاد.

- اوه از آسمون ساحره می باره! من علاقه خاصی به ساحره هایی دارم که از آسمون میبارن.
- رودولف!
- ای بابا تویی هکتور؟ باز کیو اذیت کردی؟! شایدم باز یکی از معجون هات منفجر شده، آره؟ ولم کن بابا! چی کار داری میکنی؟

هکتور در حالی که دست هایش را دور گردن رودولف حلقه کرده بود، به او نگاه میکرد.
- رودولف! بیا پیام دوستی و محبتمون رو به همه دنیا برسونیم. بیا لاو بترکونیم. اصلا تو برو استراحت کن من به جات نگهبانی میدم. تو خیلی خسته شدی.

رودولف بی توجه به سخنرانی هکتور با لگدی او را به داخل شمشاد های جلو در خانه شوت کرد.

- بسه دیگه! خیلی داری چرت و پرت میگی برو سر کار و زندگیت!

هکتور در اولین تلاشش برای بیرون کشیدن خودش از میان شمشاد ها، ردایش به شاخه ای گیر کرد و با کله زمین خورد ودر حالی که بغض کرده بود، گفت:
- خشن! چرا انقدر محکم منو زدی!

رودولف:
هکتور:
شمشاد ها و قمه رودولف:

لحظاتی بعد هکتور در تلاش دهمش برای برخاستن بلاخره موفق شده بود در حالی که ردایش دور سر و پایش پیچیده شده بود، لی لی میکرد و چشم راستش را نیمه بسته نگه داشته بود، (در تلاش نهم هکتور روی زمین قل خورده و در نتیجه شست پایش در چشمش فرو رفته بود!) از زمین بلند شود و به سمت در خانه ریدل لی لی کند. بلاخره با چشمانی پر از اشک و قلبی آکنده از درد به رودولفی رسید که در تمام این مدت مشغول تماشای تقلای او برای بیرون کشیدن خودش از میان بوته ها بود.
- آدم خشن بی احساس! حداقل درو باز کن من برم تو!

رودولف با بی اعتنایی با دسته قمه در را برای هکتور باز کرد و هکتور داخل شد.

پایان فلش بک

- آآآآآآآآآآآآآآ...

گرومــپ!

جسم سنگین و سختی جفت پا در حلق رودولف فرود آمد که موجب شد ساحره هایی (که به دلیل مسائل اخلاقی از توصیفشان معذوریم) دور سر دربان خانه ریدل به انجام حرکات موزون بپردازند.

- اوخ! این دیگه چی بود؟ ساحره بود؟ من علاقه خاصی به ساحره هایی دارم که باعث میشن دور سرم ساحره حرکات موزون انجام بده.
- نه رودولف، منم!

وقتی جسم مورد نظر رو به روی رودولف ایستاد، او تازه متوجه شد هکتور بوده است.
- ای درد ساحره های مورد علاقه ام بخوره تو سرت! تا با قمه شقه شقه ات نکردم از جلو چشمم دور شو! امروز دومین باره داری این بلا رو سر من میاری.

هکتور بی توجه به تهدید های رودولف گفت:
- اومدم تا معجون سیاه تر شدن سیاهی های وجود رو بهت معرفی...

پیش از اتمام سخنان هکتور قمه ای درست از کنار گوش هکتور گذشت و بر درختی نشست. هکتور پیش از آنکه قمه بعدی بین دو ابرویش فرود بیاید به درون خانه ریدل گریخته بود.

صبح روز بعد- در اتاق لرد

سیل عظیم و کثیر مرگخواران شاکی از هکتور در اتاق لرد همهمه ای بر پا کرده بودند و هر کدام شکایتی از او را برای لرد بازگو میکردند.

- کل کتابخونه منو سوزونده!
- سر سه تا از جن های منو که به دیوار بود دزدیده!
- ساعت شنی امتیازات منو برداشته و دویست امتیاز به گریفندور اضافه کرده. الان امتیازشون با اسلیترین برابره.
- معجون ها و دست نوشته های منم برداشته!

با شنیده شدن این دیالوگ سکوتی عظیم در اتاق حکم فرما شد و سر همه به سمت گوینده آن چرخید.
- چتونه بابا؟! آرسینوسم. همیشه که اون هکتور بوقی نباید این دیالوگ رو بگه. همیشه دلم میخواست یه بار هم من اینو بگم.

پس از اطمینان مرگخواران از اینکه گوینده هکتور نبوده، شکایت ها ادامه پیدا کرد.
- نصفه شب اومده تو اتاق من به من میگه به عنوان یک پیامبر زن باید صلح و دوستی و عشق رو ترویج بدم.
- سه تا تا جن های مورد علاقه من رو هم آتیش زده.
- اوه سرورم تازه منوی مدیریت من رو هم...

لرزش شدید زمین زیر پایشان حرف های سوروس را نیمه کاره گذاشت. ساختمان خانه ریدل به مثال منار جنبان مشنگی زیر پای ساکنانش میلرزید.

- سرورم به گمونم زلزله اومده!
- زمین لرزه از اقسام گوناگونی برخورداره که میتونید اون ها رو در کتاب "دنیای نا شناخته زلزله ها" مورد مطالعه قرار بدید.
- نه، زلزله نیست. این تکون خوردن ها فقط میتونه اثرات ویبره هکتور باشه.

مرگخواران تشنه به خون با شنیدن این حرف به سمت منبع لرزش هجوم بردند تا خودشان اولین نفری باشند که حساب هکتور را می رسند.

دقایقی بعد- زیرزمین خانه ریدل

بـــــــــوم!

در زیر زمین منفجر شد و مرگخواران به داخل آن هجوم بردند.
- یکی اون چراغو روشن کنه!
- نا سلامتی ما جادوگریم!
- خب وردش چی بود؟ آها اکسپلیارموس بود!
- نه بابا اون که ورد ریزش مو بود. وردش...
- میشه اول یکی منو باز کنه!

صدای جیغ هکتور که درست از جلو پای سوروس می آمد تحقیق و تفحص مرگخواران را در زمینه ورد روشن کردن چوبدستی بی نتیجه گذاشت. سوروس با سکتومی ملایم هکتور را باز کرد و با اخم گفت:

- کی تو رو اینجا بسته؟

هکتور در حالی که بغض کرده و ترسیده بود، گفت:
- اون... من... اون، من بودم. نه یعنی من، اون بودم. اون منو بست. شاید هم خودم بودم که خودمو بستم. منِ خشن بود که من رو بست. منِ بد!

ملت مرگخوار با تاسف به یکدیگر نگاهی کردند و در سکوت به توافقی دسته جمعی رسیدند. ظاهرا هکتور عقلش را از دست داده بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.